«رابطه هرمنوتیک و ساختار»
زهره روحی
نوشتههای مرتبط
تصویر: گادامار
بحث حاضر تلاشیست در جهت نشان دادن رابطهای که بین روش ساختاری و هرمنوتیکی وجود دارد و نیز مهم شمردن این رابطه به دلیل بروز آنچه بدان فهم و معرفت میگوییم. به عبارتی بر آن است تا نشان دهد، تمامی عناصر موقعیتسازِ ارتباطی ـ شناختی از قبیل آگاهی، ادراک، فهم، معرفت و… همگی قدرت عملی خود را مدیون پیوندی هستند که به صورت انضمامی بین دو روش در جریان است.
واژههای معرفت و فهم، هنگامی عملاً به معنا راه میبرند که هم از سوی منطقِ فهم صوری و روابط بینالاجزای آن و هم از سوی منطق فهم هرمنوتیکی، مورد حمایت و پشتیبانی قرار گرفته باشند. در روش ساختاری، آنچه بیش از هر چیز برای آگاهی دارای اهمیت است صورتها و روابطیست که نقشی دلالت کننده و جهتمند دارند. و در روش هرمنوتیکی، آنچه اهمیت نخستین را برای آگاهی دارد، حافظهای تاریخیست که به صورت امری فهمی ـ معرفتی از نسلی به نسل دیگر میرسد و وجه زمانی ـ تاریخی یا در زمان بودنِ آگاهیِ تاریخی را آشکار میکند.
ساختارگرایان بر این باورند که معرفت، امری صوریست . به عبارتی (در نظر آنان) آگاهی چیزی نیست مگر کارکرد نظاممند صورتها و نشانهها مبتنی بر فرمِ ارتباطیِ ساختاری؛ در این منظر، آگاهی هنگامی به مثابه آگاهی عمل میکند که پیشاپیش درون نظامی از روابط صوری که متشکل از تقابل و همانندیهاست، قرار گرفته باشد. بر این اساس اولین نمودِ وجود آگاهی از چیزی، دریافت مشابهتها و تفاوتها از سوی ذهن است.
از سویی دیگر، هرمنوتیکباوران، معرفت و فهم را امری تأویلی ـ تاریخی میدانند. اینان تکیه بر آگاهی و معرفتی دارند که خصلت تاریخمندی آن را پیششرط فهم و معرفت میدانند. بنابراین، عمل تأویلِ معرفتی ـ فهمی از ناحیه آگاهی، پیشاپیش گره خورده و تنیده شده در ذات تاریخمندِ آگاهیست.
اولین مشاهده تطبیقی نشان میدهد که با وجود اختلافی که به چشم میخورد، نوعی تفاهم و توافق بین هر دو گروه برقرار است. از نظر هردو نظریه، فهم و معرفت، همواره امری با واسطه و انضمامیست. ساختارگرایان معتقدند که از طریق صورتها و نشانهها و ارتباطات درونساختاری، قادر به شناخت میگردیم؛ و هرمنوتیکباوران به نوبه خود معتقدند که به دلیل خصلت تاریخی (درـ تاریخ بودنِ) آگاهیست که به معرفت و فهم از چیزها میرسیم. بدین ترتیب ما در مقابل خود با دو نوع واسطه فهمی ـ معرفتی مواجه میشویم که در مقابل نظریاتی میایستند که معرفت را امری غیرانضمامی و بیواسطه تلقی میکنند. بارزترین نمونه، دکارت و سوژه عالِم اوست.
همانگونه که مشاهده میشود نظریه هرمنوتیکی از بسیاری جهات میتواند خود را به نوعی برخاسته از فلسفه کانت بهشمار آورد. در اینجا و در این سطور ما میتوانیم به صورتهای ذهنیِ کانت اشاره کنیم. از نظر وی ذهن و آگاهی همواره از راه صورتهای زمانی و مکانی عمل کنندهاند. یعنی «آگاهی» به گونهای ذاتی از خصلت، ویژگی، یا امکانی برخوردارست که به واسطه آن، چیزها را مکانمند و زمانمند درک میکند. به عبارتی، فهمِ انسان، فهمیست که از طریق مکانیکردن و زمانیکردنِ «چیزها» شکل میگیرد. فهم ـ درـ زمان، مترادف فهم ـ در ـ تاریخ است، و این یک نظریه کاملاً هرمنوتیکیست که هایدگر به پشتوانه آن طرحِ زمانی، تاریخی، و مکانیاش را ارائه میدهد.
حال میباید دید تفاوت این وجه مشترک، یعنی معرفتِ همواره با واسطه، در دو نظریه چیست. چیستیِ این تفاوت در خاستگاههای دو نظریه ریشه دارد. همانگونه که دیده شد، هرمنوتیک به نوعی برخاسته از فلسفه کانت است. کانتی که اگر به پدیدارشناسیِ معرفت به صورتی که امروزه بدان دلمشغولند میپرداخت، به احتمال بسیار، دریافتهایش دور از تأویلات هرمنوتیکِ مدرن نمیبود. چرا که نه تنها امرِ در ـ زمانیِ آگاهی را از نظر نینداخته بلکه بُعد مکانی آگاهی را اعلام داشته است.
از دل تلفیق زمان و مکان، «فضا و جهان» بیرون میزند، و از آنجا که چنین تلفیقی به واسطه آگاهیِ مکانمند و زمانمند صورت میگیرد، پیوند ناگسستنیِ آگاهی و جهان آشکار میگردد. در چنین وضعی، پیششرط آگاهی از جهان، الزاماً و اساساً میباید «آگاهی ـ در ـ جهان» باشد. جهان، مکان، زمان، و تاریخ برای آگاهی چیزهایی نیستند که از بیرون بر آنها نظارت کند، بلکه بهمثابه امکانات، ویژگیها، و خصلتهایی ذاتی هستند که آگاهی در آنها واقع است. این نگاه بیشتر از آنچه بتوان تصور کرد فلسفیست، زیرا گذشته از مورد توجه قرار دادنِ رابطه انسان و جهان، به تمامی قصد انکشاف جهان و هستی را دارد.
اما خاستگاه ساختارگرایی، به واقع قلمروِ علمگونه است؛ آن هم علوم دقیقهای چون ریاضی. این نظریه در جستوجوی منطق حاکم بر روابط واحدهای ساختاریست و به پشتوانه کشفِ چنین منطقیست که صورتها و فرمها و اشکال ساختاریِ متفاوت شناسایی میگردند. سوسور در قلمرو زبانشناسی، فرمالیستهای روسی در قلمرو نقد و پژوهشهای ادبی، و آلتوسر در قلمرو جامعهشناسی، همگی در عرصههایی که پیشروی داشتند، به دنبال منطق و قواعد روابط ساختاری و بینساختاری بودند. در چنین وضعیتی، کنشها حال چه کنش زبانی باشد، و چه کنش رفتاری (انسانی)، متعلق و معطوف به ساختاری میشود که آن کنش ـ درـ آن، جای گرفته؛ در حقیقت، کنش را منطق و قواعد ساختاری به انجام میرساند نه فرضا خودِ زبان و یا انسان بهمنزله کنشگر. به عبارتی، فرمالیستها زمانی قادر به بیان نظریات خود شدند که به کارکرد مبتنی بر قواعد ساختاریِ اقسام روایت توجه نشان دادند. و از نظر سوسور، زبان بدون منطق و قواعد ساختاریاش، هیچ کنشی از خود بروز نمیدهد. کارکردِ نشانهها نیز از نظر نشانهشناسان بدون منطق و قواعد عمل کننده موجود در نشانهها، به کلی از دست میرود.
چنانکه مشاهده میشود، به واقع از نظر ساختارگرایان، معنا و ماهیت، همان موقعیت منطقیِ فرم، شکل، و ساختهاست: منطق حاکم بر روابط.
لوی استروس، چنان مجذوب این قواعد ساختاری میشود که در بررسیهای در خصوصِ شناخت کارکردِ ذهن انسان به این نتیجه میرسد که «تفاوتی در کارکرد و توانایی مغز انسان امروز و انسان ابتدایی وجود ندارد». البته این نظر را پیش از وی، مردم شناس انگلیسی ادوارد برنت تیلور (۱۸۷۱) ابراز داشته بود. تیلور گفته بود، آنچه تغییر کرده محتواست، نه کارکرد ذهنی؛ و لوی ـ استروس نظر بسیار جالبی بر این اساس دارد. او معتقد است که از اینرو قادر به ارتباط، درک، و شناخت فرهنگهای متفاوت هستیم که از کارکردهای ذهنیِ مشابهی برخورداریم.
ممکن است در وهله اول پذیرش چنین نظری به نظرمان دشوار آید، اما اگر فهم تاریخی از نوع گادامری به کارکردهای ذهنی افزوده شود این گفته پر بیراه نخواهد بود، زیرا فهمیست مشتمل بر آگاهیِ درـ زمان. به قول کانت، انسان در هر زمان و هر مکانی که باشد هرگز شناختاش فارغ از زمان و مکان نخواهد بود. اینکه چگونه ژولورن قادر بود آثار علمی ـ تخیلیاش را بهمنزله پیشبینیهای علمی ـ تکنولوژیکی درآورد، و نحوه زندگی کردنِ انسانِ مدرن امروزی را پیشاپیش از راه تخیل به شناخت و درک ناشی از آن به بیان درآورد، خود مبین قوانین ساختاریِ عملکرد ذهن انسان از یک سو و نیز خصلت یا امکان آگاهی و فهمِ درـ زمانیِ بشر از سویی دیگر است. اگر به گفته گادامر، گذشته همواره در امروز حاضر است و آینده نیز به همان نسبت در امروز و زمان حال مشارکت دارد، و فهم تاریخی هیچگاه بسنده به یک افق زمانی ـ تاریخی نیست، این گفته خود مبین انضمامی بودن نحوه ساختاریِ عملکردی ذهن نیز هست.
اینکه فرضاً پیشگوییهای مارکس در مورد تقدسزدایی دوران مدرن درست از آب درآمد، جدا از تأمل و مداقه جدیِ وی در شناخت جامعهسرمایهداری، متکی بر فهمِ درـ زمانی و تاریخیِ وی بوده است. بدون چنین اتکایی محال است شناخت شکل گیرد. در نظر داشته باشیم که عملِ پیش بینی، خود نوعی از شناخت و معرفت نسبت به چیزی است. باری، هنگامی که به واسطههای معرفتی هر دو نظریه دقیق میشویم: ساختار و منطق روابط درونی، و از سویی دیگر درـ تاریخ و تعاملات فهمیِ درون آن، متوجه میشویم که انسانها به طور طبیعی و غیر ارادی، به هنگام شناخت و فهم از چیزها، عملاً از هر دو نظریه بهره میبرند. به عبارتی، فهم تاریخی با تمامی پیشفهمهای تاریخیاش، همکار توأمان و بیادعاییست برای منطق عقلانیتی که جهان و باشندگان آنرا از طریق صورتها، علائم، نشانهها، و روابط ساختاری موجود میان آنها بهمنزله شناسایی در میآورد. برای منطق صوریِ عقلانی، جهانبهمثابه عالم صورت، شکل، نشانه، و قواعد مبتنی بر کارکرد ارائه میشود، و همین جهان برای آگاهیِ درـ زمانی و درـ تاریخی، بهمنزله مجموعهای از پیشفهمها پدیدار میگردد. ویتگنشتاین، متفکریست که به طور جدی به هر دو سو نظر انداخته است. او، از طریق قلمروهای زبانی و نیز بازی زبانی، هم پرده از روی ضرورتِ پیشفهمها بر میدارد و هم به ضرورت ساختارسازی و نیز قوانین کارکرد ذهن (که همچون کارخانهای، بیلحظهای وقفه، دائماً در حال متعینسازیِ چیزهاست) اشاره دارد.
دریافت و به کارگیریِ هر نشانه و صورتی، خود گواهِ اعتراف به وجود ساختاریست که از بستر ارتباطیِ آن، نشانه، برخاسته است. هر نشانه بهمنزله پیامیست که در پیش و پس خود، متصل به نشانه دیگریست. اما مگر میشود درون حلقههای ارتباطیِ ساختارها قرار گرفت و بیداشتن پیشفهمی از نشانههای پیشین، نشانه پیشِ روی را مورد شناسایی قرار داد و با آن ارتباط گرفت! این پیشفهم، خواهی نخواهی، وجهی تاریخی یا در ـ تاریخ ـ بودنِ فهم را به معرض نمایش میگذارد. یعنی همان امری که به زبان کانتی، در ـ زمانی بودنِ «صورتهای ذهنی» را نشان میدهد. بنابراین میتوان گفت، هنگامی که ساختارگرایان، مبنای شناخت را بر نظام واحدهای صورتمند و روابط بینآنها میدانند، به گونهای ضمنی از روشهای ساختاریِ متکی بر صورتها و روابط بین آنها در صورتمند کردنِ فهم در ـ تاریخ بهره میگیرند.
پس شاید بتوان شناختِ انضمامی و واسطهمند را حاصل ادغام لایههایی متفاوت دانست: لایهای با سازوکارِ فهم تاریخی و نیز، از سویی دیگر، لایهای با سازوکار صورتمند و ساختاری کردنِ روابط بین صورتها.
از چنین منظری، آنچه از دید منتقدان ساختارگرا، فرضاً در قلمرو جامعهشناسیِ آلتوسری به حذف کنشگران منتهی میشود، با اضافه شدن ِ لایه تاریخی به ساختار، و از طریق آن لایه و ورود به امکان تاریخمندیِ بشری، نقش فعال و سرنوشتساز ساختارهای اجتماعی ـاقتصادی، مبدل به بخشی از واقعمندیِ عینی و عملیِ تاریخمندی بشر میشود. اصلاً کدامین هرمنوتیکِ تاریخی قادر خواهد بود که نظامهای اجتماعی، فرهنگی، و اقتصادی را با تمامی کارکردهای ارتباطیِ درونساختاریشان، و نیز ارتباطِ متقابل هر یک از نظامها نسبت به هم را، بخشی از واقعمندیِ انسانِ تاریخی ـ در ـ جهان (حتا بگونهای ضمنی) در تلقی نداشته باشد؟ ساختارهایی که به گونهای ذاتی در ـ تاریخِ انسانی واقعاند، در ـ تاریخِ انسانی فهمیده میشوند، در ـ تاریخِ انسانی متحول میشوند، و بالاخره در مقام صورت، معرفت انسان تاریخی را شکل میبخشند.
به اعتقاد این متن، آنچه آلتوسر را واداشت تا بازخوانیِ آثار مارکس را در سمت و سوی ساختارگرایی پیشنهاد کند، و از این راه، دو مارکس (مارکس پیش از ۱۸۴۵ و مارکسِ پس از آن) تحویل مخاطب دهد، غفلت وی از وجه درـ تاریخ بودنِ ساختارهاییست که مارکس در آثارِ به قول آلتوسر علمیاش آشکار میکند. اگر مارکس در آثار پس از ۱۸۴۵ و خصوصاً سرمایه که مطلوب آلتوسر بوده، روابط ساختاری را مورد توجه قرار میدهد، به هیچوجه قصد ساختن گونهای فضای متافیزیکی برای ساختارها و اعطای قدرت مطلق کنشگری برای آن و از این راه بیرون راندن کنش انسانی نداشته است. این همان خواستیست که از نظر مارکس، هواداران نظام سرمایهداری، همواره خواهانش بوده و هستند. اتفاقاً کوشش مارکس در جهت افشای چنین خواستیست؛ و نه تثبیت و محق جلوه دادنِ آن؛ مارکس با نگاهی کاملاً تاریخی و به قول آلتوسر مجهز به زبانی علمی، به پدیدارشناسیِ نظام سرمایهداری و روابط درون ساختاری آن میپردازد و این عمل تنها در جهت شناخت (آن نظام) است که صورت میگیرد.
راه حل پیشنهادی مارکسِ منتقد به رابطه کار و سرمایه در ساختارهایی که سرمایهداری را برپا میکنند، خود گواه همچنان وابسته بودن وی به ایدههای انسانی ـ فلسفی نخستیناش است. اینکه دلایل پیشنهادی و مورد نظر مارکس جهت مقابله با نظام سرمایهداری در نگرش انتقادی امروز تا چه حد از اعتبار پیشین برخوردار است، بحث ما نیست. بحث بر سر معرفت ساختاریِ وی در بستری تاریخیست، و نیز بالعکس؛ بین معرفت ساختاری و معرفت تاریخی، رابطه دوری (هرمنوتیکی ـ دیالکتیکی) در جریان است. بنابراین وقتی میگوییم «بستری تاریخی»، فهم عملی ما به تاریخی اشاره دارد که: ۱)در ساختارهای «واقعمندیِ» آن انسان زاده میشود، ۲)فهم و معرفت او توسط ادغامهای واقعمندی متعین میشود، ۳)به دلیل بُعدِ سیالِ ـ درـ زمانیِ فهماش، از قدرت نقد برخوردار میشود، ۴)و بالاخره اینکه نقدِ به دست آمده او را در مقام انسانِ متأمل و کنشگر در رده دارنده اراده متحولسازی قرار میدهد. همانگونه که میدانیم، معرفت ساختاریِ مارکس درصدد کشف منطق «ساخت روابط اجتماعیِ» (به شیوه بورژوازی) بوده، و از آنجا که با منطق ساختاری سروکار داریم، این منطق خود را تنها از راه صورتها و روابط میان ساختار به معرض نمایش میگذارد.
اما به همان نسبت میباید به یاد آوریم که بررسیهای ساختارگرایانه وی از جایگاه اعمال انتزاعی فهم (همان عملی که آلتوسر علمیاش مینامد)، محال است بییاری فهمی تاریخی که مشتمل بر انبوهی از پیش فهمهاست، صورت گیرد. پیشفهمهایی که بهرغم شکل و صورتِ ساختاریِ منطقشان، به واسطه در ـ زمانی بودنِ فهم، خود را برپا میدارند.
اکنون شاید بد نباشد کمی هم درباره توافقی صحبت کنیم که بین دیدگاه هرمنوتیکی گادامر و نگرش ساختاریِ بارت در زمینه ارتباط با متن صورت گرفته است. اگر در نظر شلایرماخر، تنها راه دستیابی به حقیقتِ معناییِ متن، پی بردن به نیت مؤلف است، از نظر گادامرِ منتقد به روش تجویزی هرمنوتیکیِ قدیم و نیز بارتِ ساختارگرا، هر متنی قادر است بدون دخالت دادنِ نیت مؤلف (البته مشروط به اینکه اصلا چنین امری ممکن باشد)، با مخاطب خود ارتباط برقرار سازد و به معنا دست یابد.
هم گادامر و هم بارت، و البته از دو جهت متفاوت، معنا را از چنگ «نیت مؤلفِ» شلایرماخری بیرون آوردند. گادامر متن را به مثابه عرصه گفتو گویی میبیند که در آن امتزاج افقها، (که از یک سو افق خود متن و از سویی دیگر افق مخاطب باشد،) رخ میدهد. از نظر گادامر، متن امری در ـ زمانیست که معنایش را از ناحیه امتزاج افقها به دست میآورد و از این روست که وی معتقد است هیچگاه نمیتوان ادعای معنایی کامل و مطلق برای متن ابراز داشت. و از نظر بارت، معنای متن را نه پدیدآورنده اثر که مؤلف آن باشد، بل مجازها، و قاعدههای بیانی ـ زبانیِ دوران تعیین میکنند. بدین ترتیب، از نظر بارت، متن بینیاز از یدککشیِ نیت مؤلف میشود.
اکنون، پس از بیان توافق گفته شده، لازم است اختلاف موجود در این مورد نیز گفته شود. هر چند گادامر و بارت معنای متن را آزاد و مستقل از نیت مؤلف میپندارند، همانگونه که دیده میشود، تفاوتی عمیق و مهم بین دو نگرش وجود دارد. بارت معنای متن را وابسته به ساختار حاکم بر زبان و بیانِ دورانی میداند که بر ذهن و زبان مخاطبِ متن مسلط است. در این حالت گویی معنای مطلق و تمام عیاری وجود دارد که مخاطب از طریق دلالتهای زبانیِ دورانِ خود، قادر است آنرا به چنگ آورد. حال آنکه، از نظر گادامر، معنای مطلق متن به دلیلِ در ـ زمان بودنِ امر زبان، همواره از چنگ میگریزد. از دیدگاه گادامر، ساختارهای زبانیِ هر دوران، خود در بستر زبانی جای دارند که به صورتِ درـ زمانی میزیند. اینکه ما همچنان قادریم با متون بسیار کهن ارتباط برقرار سازیم و از سوی افق زمانیِ خود با آن به تعامل و گفتوگو دست زنیم (امتزاج افقها)، ناشی از فهم و زبانیست که بگونه هرمنوتیکی عمل میکنند.
گادامر، برای متن و معنای متنی، استقلالی درـ زمانی قائل میشود. در روشِ ساختارگرایانه بارت، از آنجا که «معنا» (چه در هنگام نوشتنِ متن از سوی مؤلف و چه به هنگام قرائت متن از سوی مخاطب،) توسط مجازها و قوانین ساختاری ـ دورانیِ زبان متعین میشود، متن به هیچوجه قادر به کسب جایگاهی بهمنزله عرصه گفتوگو نخواهد بود، و بدینترتیب، امتزاج افقهای مورد نظر گادامر رخ نخواهد داد. به عبارتی، معنای بهدستآمده، معنایی نخواهد بود که حاصل و بر آمده از تعامل باشد. بارت، به یاری پیشفرضهای ساختارگرایانهاش، «مرگ مؤلف» را اعلام میکند. اما این اعلام، با وجود آنکه به ظاهر جایگاه گشودگی معنا را به مخاطب انتقال می دهد، در حقیقت از آنجا که خودِ این مخاطب زیر تسلط قوانین و روابط مجازیِ ساختار زبانیِ دورانِ خویش به سر میبرد، فاقد قدرت و توانایی آفرینندگیِ معنا میشود. او همان معنایی را برای متن تدارک میبیند که ساختار زبانیِ دوران طلب میکند، و در این حالت، آفریننده هنریِ خلق معنا نه مخاطب بلکه ساختار زبانی ـ ادبیِ حاکم بر مخاطب خواهد بود. و این تنها به این علت است که بارت، فهم و زبان هرمنوتیکی را (که در اصل پدیدآورنده قدرتِ درـ زمان حاضر بودنِ معنای کهن به موازات معنای امروزیست،) برای مخاطب در نظر نمیگیرد؛ هر چند که خودِ بارت، عملاً آنرا به کار میگیرد. زیرا، در غیر اینصورت از طریق تعاملی که از افق امروزیاش با «متن» برقرار میکند، محال است بتواند «مرگ مؤلف» را اعلام کند. باری، امرِ در ـ زمانی، فراتر و گستر پیکرتر از امرِ «در ـ دوران» است. افق امر در ـ زمانی، افقی کاملاً هرمنوتیکی است که به جای فضای بسته، فشرده، و محدودِ ساختاری، فضایی حجمدار بگونهای کیهانی میسازد که با وجود افقداشتگیِ همیشگیاش، عرصهای گشاده به روی گذشته، حال، و آینده دارد. از طریق این گشادگیست که مخاطب قادر میگردد با جهانِ معناییِ سنتی متن، از جایگاهِ افق معنایی زمانهاش ملاقات کند و با آن به گفتوگو و تعامل دست زند، و به واقع خالق هنریِ معنایی باشد که توسط (یاری) امتزاج افقها صورت گرفته است.
یکی دیگر از نکاتی که میتوان توسط آن، از توافق نسبی ساختارگرایی و هرمنوتیک یاد کرد، در بحثی موجود است که لوی ـ استروس در باب «یکسان و همانند بودن» توانایی مغز و کارکردهای ذهنی انسان، از دیر باز تاکنون، پیش کشیده است. شاید در نگاه اول کنار هم قرار دادن این دو نگرش در چنین بحثی به نظر نامعقول و نامربوط رسد، اما خواهیم دید که نه تنها هرمنوتیک از عهده نشست با آن بحث، برمیآید، بلکه وظیفه بررسی چنین مباحثی را نیز به گردن دارد. در این لحظه میخواهیم ببینیم که نظریه هرمنوتیکیِ گادامر چگونه با این حکم برخورد میکند. از منظر افق هرمنوتیکیِ گادامر، ذهن انسان هنگامی بهمثابه ذهن، از خود عملکرد دارد که پیشاپیش در بستری زمانی، تاریخی، و زبانی ساکن باشد. به این معنا، نه در ـ زمان بودن و نه ساخت، اختراع ذهن بشریست و نه درـ تاریخ بودن و نه درـ زبان بودن؛ بدین ترتیب، به نوعی با صورتهای ذهنیِ کانتی که به توسط گادامر در خدمت هرمنوتیک قرار گرفتهاند و اضافاتی بدان افزودهشده، مواجه میشویم.
حکم لوی ـ استروس در چنین منظری به یکسان و همانند بودنِ امکانات ذهنی ـ ارتباطیِ آگاهی تعبیر میشود. بدین معنا که کارکردِ ذهن انسان امروزی، همچون انسان کهن، فارغ از امکانات وجودیاش که مکانمندی، تاریخمندی، زمانمندی، و زبانمندیِ وی در جهان باشد، عمل نمیکند. هنوز و همچنان، آگاهیِ انسان از خود و جهان، متکی بر سازوکار صورتهایی ذهنیست که جدا از وجود داشتنِ وی درجهان نیست. در چنین تعبیرِ هستیشناسانهای، حکمِ لوی ـ استروس از دیدگاه گادامر قابل حمایت است. اما به محض آنکه این حکم، بنا بر خصلت ساختارگرایانهاش، مدعی معرفت و شناختِ تمام و کمال گردد، افق هرمنوتیکی گادامر بالاجبار با وی به مخالفت بر میخیزد. زیرا این نگرشِ هرمنوتیکی، سازوکار ذهن و آگاهی را که به تعبیر هرمنوتیکی همانا متکی بر امکانات وجودیِ زمانی، تاریخی، زبانی، و مکانی باشند، جدای از خودِ زمان، تاریخ، زبان، و مکان بهمنزله عرصههایی که وجود و هستی در آن آشکار میشوند، نمیبیند؛ چنانکه هر یک از این عرصهها را همواره گشوده به حال، گذشته، و آینده میداند. بر مبنای چنین گشودگیست که از منظر افقِ هرمنوتیکیِ گادامر، هیچ شناختی هیچگاه نمیتواند کامل باشد. زیرا بهرغم ثابت بودنِ امکانات وجودی ـ شناختیِ ذهن و آگاهی، به دلیل اتصال آن امکانات به مبداء حیاتبخش و محرک اصلی و حقیقی که آبشخوری در ـ زمانی دارند، آگاهیِ ما فقط قادر است به یاری فهم و زبان هرمنوتیکیِ خویش، به مرحله گفتوگو و تعامل با افق غیر خود رسد، نه آنکه به لحاظ معنایی و فهمی بتواند بر آن مسلط شود تا از این طریق ادعای فهم و معرفت مطلق کند.
باری، در جهان پیچیده امروزی به کارگیری روش علمی ساختارها خصوصاً در علوم انسانی و به طور نمونه در جامعهشناسی، امری لازم به شمار میآید. اما فقط تا حد یک روش ساختاری و نه اعتقادی ساختارگرایانه. همانگونه که فرضاً مارکس از آن در شناخت روابط کار و سرمایه، و به عبارتی، شناسایی ساختار اجتماعی ـ اقتصادیِ جامعه سرمایهداری سود جست. زیرا سرسپردگی بیچون و چرا به روش ساختاری، در هر زمینه پژوهشی که رخ دهد، همانگونه که در برخی از آنها بررسی شد، به حذف کنشمندیِ انسان منجر میشود. و «انسان» در این حالت به موجود منفعلی تنزل مییابد که افعال وی را ساختارها تعیین کنندهاند. حال آنکه از دید هرمنوتیکِ مدرن، انسان و جهان ـ و در اینجا، جهانِ اجتماعیِ وی ـ از یکدیگر جدایی ندارند. از چنین منظری، انسان به منزله موجودی تعاملگر شناخته میشود. گفته مشهور مارکس مبنی بر اینکه، تاریخ انسان را میسازد و انسان نیز در ساختن تاریخ دخیل است، نقل قولیست کاملاً هرمنوتیکی، زیرا به خصلت دو جانبه وجه تعاملیِ انسان و جهان تأکید و اشاره دارد. در هر عرصهای که انسان در آن حضور یابد، اعم از تاریخ، ادبیات، هنر، فلسفه، شعر و …، به دلیل حضور انسانِ جهانمند و درـ زمانی، آن عرصه مبدل به جایگاهی جهت تعامل میشود. و از قضا، همین خصلتِ هستیشناسانه انسانِ در ـ جهان است که متأسفانه در روشهای ساختارگرایانه، از صحنه پژوهشها بیرون رانده میشود. استفاده از روشِ ساختاری یک چیز است و ساختارگرا بودنِ اعتقادی ـ آیینی، چیز دیگری است.
به محض آنکه انسان اقدام به شناسایی جهانِ خود میکند، ناگزیر است که هم از روش هرمنوتیکی یاری گیرد و هم از روش ساختاری؛ گمان نمیشود تفکیک این دو از یکدیگر و ادعای به کارگیریِ تنها یکی از آنها، امری ممکن برای انسان باشد. فهم، ادراک، و معرفتِ انسانِ جهانمند به یاری هر دوست که شکل میگیرد. شاید یکی از بزرگترین ایرادهایی که بتوان به ساختارگرایان گرفت، اصرار آنها در به تصویر کشیدنِ فضای جزماندیشانه و غیر دموکراتیکِ یک سویه کنشگریِ ساختارهاست. فضای کاذب و آلوده به دروغی که فقط زمانی به حقیقت بر پا میشود که گسستی در خصلت جهانمندیِ انسان پدید آمده باشد، حال آنکه هنوز چنین فاجعهای رخ نداده است.
اصفهان ـ بهار ۱۳۸۱
این مقاله نخست در مجله «نقد و بررسی کتاب تهران» شماره ۱۶، شهریور ۱۳۸۵ صص ۲۹ـ۳۷، منتشر و برای تجدید انتشار به سایت «انسانشناسی و فرهنگ» ارائه شده است.
آدرس وبلاگ زهره روحی: zohrerouhi.blogspot.com