مارنی تامسون برگردان هما مداح
مقدمه مترجم: نحوۀ انعکاس داده های میدانی در نوشته ها، تحقیقات و پایان نامه ها یکی از دغدغه های همیشگی انسان شناسان است. در مقالۀ کوتاه زیر، مارنی تامسون، دانشجوی دکترا در دانشگاه کلرادو، بر اساس تجربیات خود در اردوگاه آوارگان کنگوئی، راه حلی پیش پای ما می گذارد: شنوندۀ خوبی باشیم و گفتگوها را بیشتر و بیشتر روایت کنیم.
نوشتههای مرتبط
“چطور مطلب انسان شناسانه ای بنویسیم که حق مطلب را ادا کند؟” این سوال ذهن مرا شدیدار درگیر خود کرده. این همان سوالی است که هر وقت سراغ نوشتن می روم، دست و پایم را سست می کند. گاهی حتا باعث می شود به پشت میز تحریرم هم نرسم. چطور می توانم پیچیدگی داستانهایی را که مردم با من در میان گذاشته اند، نشان بدهم؟
خودم را قانع کرده ام که من شنونده و محقق بهتری هستم تا نویسنده. این خصوصیت را از سال ۲۰۰۸ در درون خودم پرورش دادم، زمانی که برای اولین بار به میدان تحقیقم، یعنی یک پناهگاه آوارگان کنگوئی قدم گذاشتم. من سالهای زیادی را صرف گوش دادن و ضبط وظیفه شناسانۀ آنچه می شنیدم کرده بودم. بله، من سالها قبل از اینکه به این سفر بروم، یک نویسندۀ دانشگاهی بودم، اما اینبار احساس متفاوتی داشتم. هیچ وقت یک تز دکترا ننوشته بودم. هیچ وقت مجبور به گنجاندن این میزان از اطلاعات شخصی و فرهنگی در یک سند، به شیوه ای که حق مطلب در مورد داستانهای که جمع آوری کرده بودم ادا شود، نشده بودم.
بعضی از آوارگان کنگویی به من می گفتند که گوش دادن کافیست. گوش دادن به داستانهای آنها از جنگ، گوش دادن به دشواریهای فرار، گوش دادن به سختیهای زندگی در اردوگاه، کافی بود. تعداد اندکی به من گفتند که گوش دادن یک موهبت و استعداد است. دیگران به من می گفتند که نه گوش کردن و نه نوشتن، هیچ کدام کافی نیستند. آنها می خواستند بدانند من چه کمک مادی و عینی می توانم بکنم، کاری که به دستیابی آنها به اهداف سیاسی شان کمک کند. با این حال همه علاقه مند بودند بدانند که آنها را چطور در مقاله ام تصویر می کنم. حتی بیش آن تصویر، دغدغۀ این را داشند که کسانی که آنها را نمی شناسند چه برداشتی از آنها خواهند داشت؟
نیا از من پرسید:”آمریکایی ها در مورد ما چه طور فکر می کنند؟”
{وقتی این سوال را پرسید}، ما روی صندلی های حصیری در خانۀ نیا در اردوگاه نشسته بودیم و به عکسهایی نگاه می کردیم که من از سفر سال قبلم به آنجا گرفته بودم. به او گفتم که این عکسها را به دلیل علاقۀ شخصی ام گرفته و ارتباطی با کار تحقیقاتی ام ندارد، به همین دلیل آنها را به شکلی حرفه ای به کسی نشان نداده ام. در واقع اصلا یادم نبود که کلا آن را به کسی نشان داده ام یا نه. اما به او گفتم که شاید تنها چند نفر از دوستان و اعضای خانواده ام آنها را دیده باشند.
نیا از من پرسید “چی گفتن؟ فکر می کردن ما کثیفیم؟”
من هر زمان که در نوشتن احساس عجز می کنم، به دیالوگ پناه می برم. یادداشتهای میدانی من پر از دیالوگ هستند. در واقع گفتگو قسمت عمدۀ کار ما در مقام انسان شناس است. من هیچ درکی از انجام مشاهدۀ مشارکتی بدون گفتگو ندارم. ممکن است ما شاهد یک گفتگو باشیم، اما خودمان هم در آن مشارکت می کنیم: سوال می پرسیم، جواب می دهیم، مسخره بازی درمیاوریم، بر موضوعی پافشاری می کنیم، حتی بعضی وقتها چیز اشتباهی می گوییم. من همیشه تلاش می کنم عین لغات گفتگو را دوباره تولید کنم- از طریق دقیقترین ترجمه ای که در توانم است- و همین طور با توجه به بستری که در آن بیان شده اند. در خواندن، نوشتن و ترجمۀ گفتگوها چیزی هست که مرا به آن لحظات انسان شناختی ای بازمیگردد که در یادداشتهایم در تلاش برای ثبت آن بوده ام. به نظر می رسد این لحظات، زمان خلق دانش مردم شناسانه به شیوه ای مشارکتی هستند.
فورا جواب دادم، “نه. اما دوست تازانیایی ام در دالسلام همۀ عکسهایم را نگاه کرد. بعد روی عکس تو و شوهرت مکث کرد. از من پرسید هر کدام از شما که هستید، بدون اینکه بداند با هم ازدواج کرده اید. زمانی که به او گفتم شما از آوارگان کنگوئی هستید، تعجب کرد و گفت که هر دو خیلی باهوش به نظر می رسید.”
نیا خندید، “واقعا؟ نفهمید که ما آواره هستیم؟”
وقتی آن روز به خانۀ نیا رسیده بودم، دیده بودم که در حال حمام کردن کوچکترین دخترش در تشتی بیرون از خانه است. او همیشه قبل از اینکه من به خانه اش برسم این کار را می کرد، چه حدس می زد که دخترهایش با ما داخل خانه بیایند، روی پای من بنشینند و از من بخواهند از آنها عکس بگیرم. او آنها را از غبار قرمزی که روی تن همه کس و همه جا پیدا می شد تمیز می کرد. این غبار قرمر “ماروژه” خوانده می شد و ترکیبی از پیشوند سواحیلی”ما”، تقریبا به معنای خاک و واژۀ فرانسوی “روژه” به معنای رنگ قرمز بود. ماروژه رنگ غالب زندگی در اردوگاه بود. در فصل خشکی حتا بالاترین برگهای درختها را نیز می پوشاند. در فصل بارانی، آجرهای خانه ها آب می خوردند و رنگ به داخل خاک بر می گشت: محل تولد اولیۀ خشتها.
با این حال حتی بدون توصیف این صحنه هم می توانم به شما بگویم که کلمات ما مملو از دغدغه ها و آسیب پذیریهایمان بود. داستان دوست تانزانیایی من هرچند صحت داشت، اما در عین حال به این نکته اشاره داشت که نیا و شهرش “باهوش” به نظر می رسند، برخلاف باقی آدمهای ساکن اردوگاه که فرض بر این است که اینطور نیستند. آسودگی نیا و اینکه باور نمی کرد یک تانزانیایی فورا آوارگی او را تشخیص نداده، به این معنا بود که او از این تمایز سخت خوشحال است. مشغولیت ذهنی هر دوی ما دغدغه ای بود که هر دو امیدوارم بودیم در تجربه های زیسته و مکتوبمان از آن گذر کنیم: اینکه آواره واژه ای کثیف است.
“نه. به علاوه هیچ کس نمی تواند به تو بگوید که کثیفی. خود آمریکایی ها معمولا ورزی یکبار حمام می کنند. تو روزی چندبار حمام می کنی؟”
نیا حالا می خندید: ” حداقل روزی دوبار، ولی خیلی از روزها هم سه بار”
اما جیتاهیدی، شوهر نیا، نخندید، ” مهم نیست ما تمیزیم یا کثیف. فکر می کنی اگر اروپایی ها اهمیتی به وضع ما می دادند، ما هنوز در این شرایط زندگی می کردیم؟ فکر می کنی اگر برای آمریکا اهمیتی داشت، هنوز در کنگو جنگ بود؟”
صحبتهای جیتاهیدی، تیری به قلب ناتوانی من بود: مهم نبود به چند داستان گوش بدهم، نمی توانم طوری بنویسم که باعث شود مردم اهمیت قائل شوند. جنگ در کنگو همچنان ادامه خواهد داشت و اردوگاههای آوارگان همیشه راه حلهای موقتی دائم برای مشکلات ساختاری و دیگر انواع مشکلات خواهند بود. به همین دلیل است که من همواره تلاش می کنم تا در نوشته هایم به دیالوگها وفادار بمانم. کلمات نیا و جیتاهیدی معرف نظریۀ اجتماعی هستند. حرفهای آنها انتقادی است. آنها به سکوتی اشاره دارند که بر جنگ کنگو سایه انداخته، همچنین غبار زندگی در اروگاه را آشکار می سازند و بدبختی خود را به سیاستهای جهانی وصل می کنند. امید من این است که دیالوگ، جایی برای شنیدن در متون باز کند و خوانندگان را دعوت به گفتگو کند.
این مطلب ترجمه ای است از:
http://savageminds.org/2014/09/22/in-dialogue-ethnographic-writing-and-listening/#more-12276