جواد تقوی (مستندساز)
کلمه: چشمانش را که با اشتیاق بازتر میکرد، آفتاب سوختگی پوست تیره و زمختش کمتر میشد. مرا برد کنار استخر بسیار بزرگی از ماهیان گرمابی و گفت: «این زمین را من آباد کردم. هیچکس نبود». پرسیدم: «هیچکس ؟!» گفت: «بله اینا بی زوالند». بیعملی شوهر و بچههایش و داستان ساختن استخر و رونق آن و ارتزاق دو خانواده از ثمرۀ تلاشش را در همان جمله گفت و نه بیشتر. دوربین که روشن شد، انگار لال شد. گزارشگر برنامه مات و مبهوت مانده بود. هر چه کردیم نشد و فقط همان دو جمله را تکرار میکرد. زمانی که بخشداری روستا تماس گرفت و از نتیجه پرسید. گفتم: «سوژه شما مناسب نبود». تعجب کرد که: «چرا؟ ایشان خیلی توانمند هستند. دو استخر زدهاند سالانه چند تن ماهی برداشت میکنند چه تعداد کارگر دارند و… . گفتم: درست است ولی نتوانست بیان کند. فقط از او تصویر گرفتیم و تمام.
نوشتههای مرتبط
در بازبینی تصاویر چیزی ذهنم را درگیر کرد. در بعضی نماها، آن زن با محیط یکی شده بود و به سختی تشخیص داده میشد. انگار جزیی از زمین بود. تصاویر را که میدیدم این دو واژه را زمزمه کردم ”زن و زمین “.
کلمات راه خود را مییابند. انگار جان دارند. آنقدر در ذهن جولان میدهند تا تصویر شوند و یا آوازی. آنگاه که خارج شدند دیگر کلمه نیستند. روش من برای شکل گیری یک ایده تعاملی است. آنقدر با افراد متفاوت گفتگو میکنم تا ایده شکل بگیرد. البته در گفت و گوها بسیار پیش آمده که فهمیده ام ایدۀ خوبی نیست و منصرف شده ام. درباره ”زن و زمین “با گروه جغرافیای دانشگاه فردوسی آشنا شدم. همزمان کنفرانسی در حال برگزاری بود درباره توانمندسازی زنان روستایی . مقالات آن کنفرانس را ورقی زدم و از میان آنها دریافتم که زن روستایی با حفظ منابع زیست محیطی ارتباط مستقیم دارد. اما پژوهشهای حوزه علوم انسانی برای برنامه سازی کاربردی نیست. همچنین با تجربه کار در تلویزیون دریافته ام که مرز مبهمی بین پژوهشهای علوم انسانی و برنامه سازی تلویزیونی وجود دارد. به نظرم علوم انسانی از کاربرد تصویر تلویزیونی غافل مانده است. برای فهم عمومی یک موضوع نیاز به جسارت تجربه است. نیاز به تصویر سازی است و در نهایت نیاز به ”بیان“ است. کلمات ”زن و زمین “بار اسطورهای و شاعرانه داشتند ولی تصویر زنی که من دیده بودم این بار را نداشت. تصویری واقعی و ملموس از یک زندگی عادی بود. بنابراین مفهوم شاعرانه را در ذهنم خاموش کردم. هرچند که اولین چیزی که به دست آوردم این جمله بود: «زنان هر سرزمین شعر آن سرزمین اند». در پرس و جوهای اولیه پژوهشی به دست آمد بر مبنای ”تحلیلی بر توانمند سازی زنان مبتنی بر بازآفرینی هویت زن در متن طبیعت“. مایل به ساده سازی بودم. نامش را گذاشتم ”دو مادر“. همان زن و زمین.
پرورش
یک ایده به دست آمده بود و متقاعد شده بودم که این ایده تصویری است. حالا به دنبال سوژههایی مناسب برای این ایده میگشتم. کسانی که: «پایگاه اجتماعی خود را درونی کرده و با به چالش کشیدن این وجه نظر، تواناییهای خود را بشناسند و به واقعیت تبدیل کنند» و بتوانند درونیات خود را بیان کنند. آنچه در مرحله اول به دست آمد ناامیدکننده بود. نگرش و برداشت عمومی و سازمانی، زن توانمند را زنی میدید که کار ”خاصی“ کرده باشد. از نظر ماسوژههایی که معرفی میشدند، همه چیز بودند جز توانمند. خاص بودن شاخص انتخاب افراد بود.
هسته پنهان پژوهش
به تجربه دریافتم که دانش میدانی واقعی و کاربردی است در عین حال پنهان. در میان پرس و جوها با کسانی آشنا شدم که در میان کار در یک اداره کشاورزی شهر دور افتاده و کوچک توانسته بودند هسته پنهان پژوهشی خود را زنده نگه دارند. آنها خوب میدیدند. با اولین توضیحات درباره ایده دو مادر، گنجینه خود را عیان کردند. اینها افرادی بودند که در سایه کارمندی پنهان شده بودند و نقطه امیدی برای طرح بود. هرچند که خود این افراد میتوانستند سوژه برنامهای مستقل باشد. شاخصهایی که برای معرفی افراد در نظر داشتند توانایی مدیریت اقتصادی و مقاومت و یا همراهی در مقابل طبیعت و بیان داشتهها و نداشتههای خود بود.
جستجو
سوژهها معرفی شدند. هرچند کم بود ولی امیدوارانه میاندیشیدم که کار شکل میگیرد. اما بخش دیگری از تعاملات اجتماعی خود را نشان داد. در گفتگوی اولیه با تعدادی از سوژهها موانع اجتماعی پیش میآمد. مخالفت خانواده برای دیده شدن برایم عجیب بود. دریافتم در دسترس بودن رسانهها همانقدر که باعث آسان شدن تعاملات اجتماعی میشود، میتواند مانعی نیز برای مشارکت افراد باشد. افراد خود را بسته به نوع رسانه هایشان بازنمایی و قضاوت میکنند. از این میترسیدند که تصویر آنها شبیه شخصیتهایی ارایه شود که میدیدند. همچنین خاص بودن دوباره مطرح شد. آنچه در رسانهها میدیدند انسانهای خاصی بودند در حال کاری خاص. به هر ترتیب از میان حدود ۱۵ نفر ۴ نفر انتخاب شدند
مریم یک توستان . رشتخوار. روستای سرآسیاب ۲۷ ساله تحصیلات پنجم ابتدایی مادر دو فرزند.
فاطمه غلامی. رشتخوار. روستای عشرت آباد. ۳۳ ساله. دیپلم. مادر دو فرزند.
نرگس آشنا. قوچان. روستای هودانلو. ۳۰ ساله.
زهرا سلطانی. نیشابور. روستای بوژان. ۵۷ ساله. مادر سه فرزند.
تعامل
افکار انسانی در تعامل پخته میشوند. کلمه آنگاه که بیان شد مفهوم و معنا مییابد. برای شروع سراغ سوژهها رفته و در همان ابتدا ایده خود را گفتم و درخواست کردم تلاش کنند نظر خود را بیان کنند. گفت و گوهای کوتاه اولیه بسیار امیدبخش بود. پس از یک جلسه گفتگوی ۳۰ دقیقهای به این جمله رسیدند و بیان کردند که: « دو مادر یعنی من و زمین. چه جالب».
روش و نگارش
روش کار این گونه بود که سوالاتی طرح میکردم و پاسخهای آنها روند فیلم را شکل میداد. نوشتن بخشی از توانایی بیان کردن است. دغدغه ها، شیوه زندگی و رویاهای آنها در پاسخهایشان مشهود بود. پس از حدود دو ماه گفتگوی مجازی، نوشتههایی از هر فرد به دست آمد که میتوانست شناخت نسبی از آنها ارائه دهد. و همان شد متن فیلم. انگار خودشان فیلمنامه خود را نوشته اند.
رسانه وسیله بیان و یا آینه برای تمرین بیان
مجموعه چهار قسمتی ساخته شد.
قسمت اول: تولد
داستان زنی(مریم یک توستان) بود در آستانه سی سالگی، در روستای خشکسالی زده. طبیعت خود را پذیرفته بود و به موقعیت خود آگاه شده بود. درس نخوانده بود. نشد که بخواند. اما توانسته بود ذهن خود را پویا نگه دارد. خشکی طبیعت، ذهن او را خشک نکرده بود. آینده کودک خود را در شناخت توانایی هایش میدید. تعریف واقعی از زیبایی خود داشت. برای جزئیات محیط خود، تعریف خاصی داشت و داستان هر کدام را میدانست. به جغرافیای اطراف خود شخصیت داده بود. کوهها را با نام میشناخت. برای تپهها نامی بر میگزید. از آن مهمتر برنداشتههای خود آگاهی داشت. در نهایت، اهمیت خود را در محیط خود درک کرده بود.
قسمت دوم: رشد
داستان زنی بود (فاطمه غلامی) که طبق تعریف عمومی میخواست خاص باشد. روستایش پرآب بود و کشت زعفران پرسود. بی نیازی از تنگناهای مالی اورا به فکر فرو برده بود که کارخانهای تاسیس کند. اما آنچه به دست آورده بود چیزی فراتر از یک کارخانه فیلتر سازی بود.در ۳۳ سالگی دریافته بود که توانایی اش در پیدا کردن هویت خود کم است. در واقع فهمیده بود توانایی زنان روستایی روستایش در فهم هویت جنسی شان ناقص است. تلاش میکرد تا زنان روستا را با این حقیقت کشف شده خود آشنا کند. اهل گفتگو شده بود و مسائل خود را با گفتگو حل میکرد. قدرت او در گفتارش بود. با خود میاندیشید که محیط آبادی داشت ولی تاکنون زنی در آن رشد نکرده بود. رشد زمین را در رشد زمین داران میدید. سر پر دردسری داشت و به دنبال یافتن هویت در این ملغمه میگشت.
قسمت سوم: بلوغ
نرگس آشنا بیشتر زمین بود تا زن. پرورش یافته خاک بود. حالا به بلوغ رسیده و زمین را میپروراند. مادرش سمبلی از زمین کهن بود و او نشانهای از تمدن و تکنولوژی. زمین آنها آمیختهای از هردو بود. در هر چیز فلسفهی داشت و آب بی فلسفه نمیخورد. زمین از او زنی قدرتمند ساخته بود. فرزند بود ولی فرزندی نداشت و مانند یک مادر بر زمینش سلطنت میکرد. زمین فرزند او شده بود. ذرهای از گندم و خاک هدر نمیرفت. زمین زیر دست او آیندهای روشن داشت.
قسمت چهارم: مرگ
زهرا سلطانی از کودکی به تهران رفته بود. آنجا رشد و پرورش یافته، صاحب سه فرزند شده و در ۶۸ سالگی به روستایش بازگشته بود. شیوه نوین کشاورزی را به کار میبرد. گلخانه داشت. فرزندانش در همان گلخانه کار میکردند. تمام ثروت خانواده را مدیریت میکرد. هر فرزندی را مسئول کاری کرده بود. نوه هایش زیردست او بودند. در جزئی ترین روشهای کار و زندگی نظر قاطع داشت. کسی بدون نظر او کاری نمیکرد. بر همه چیز مسلط بود. در آستانه هفتاد سالگی بر همه سلطنت میکرد و انصافاً سلطان خوبی هم بود. ولی حالا به چالشی در زندگی برخورده بود. واگذاری قدرت. فکر همه چیز را کرده بود جز جانشینی برای خودش. جرات نداشت به فرزندانش اعتماد کند. فرزندانش آنقدر قوی نشده بودند که از زیر چتر او خارج شوند. در این چالش بود که توانست هویت مادری خود را بیابد.
ساختن
تجربه نابی بود. برای بیان یک مفهوم، سوژهها نظر میدادند. در حین فیلمبرداری تحلیل میکردند و در نهایت اجرا. در واقع به آنچه میاندیشیدم و آرزو میکردم رسیدم. برای هر سکانس با آنها مشورت میکردم. قصد خودم را شرح میدادم و از آنها میخواستم ایده بدهند. به یک عنصر اصلی در تمام قسمتها رسیدیم: گفتگوهای دو نفره کنار هم. سالها بعد بینندهای متخصص گفت این شیوه گفتگو یکی از پایههای «شهر ترمیمی» و یا «عدالت ترمیمی» است.
دیدن خود
زندگی در جامعه که شاخصهای ثابتی برای اهمیت دادن به وجود افراد دارد، سخت است. باید کار خاصی کرده باشی تا به چشم بیایی. حتی مکانها هم باید خاص باشند تا اهمیت یابند. حالا برنامهای ساخته شده که به تعدادی فرد معمولی اهمیت داده است. پیش بینی خودم این بود که برنامه یکبار بیشتر پخش نخواهدشد. هر چند که پخش و ارائه یک اثر بخش مهمی از فرآیند رسانه است ولی طبق تحلیل تجربی ام از فرآیند تلویزیون جامعه ما، میتوان این بخش را نادیده گرفت. بنا به دلایل متعدد، اثربخشی لازم را در جامعه ما ندارد. همان یک بار پخش هدفمند کافی بود تا نتیجه را ببینم. از بازخورد برنامه در میان سوژهها مطلع شدم و تا مدتها پس از تولید بازخوردها را ثبت میکردم. ولی نتیجه دیگری برای من اهمیت داشت. کلماتی که در ذهن من مدتی جولان میدادند تبدیل به تصویر واقعی و ملموس از زندگی افراد شده بودند. نگاه من به واقعیت تغییر کرده بود. به مفهوم جدیدی دست یافته بودم: آهستگی.
شاخص کلیشهای برای ثبت در دفتر آمار
سلام به همراه دختر نشستیم و دوباره خودمان را تماشا میکنیم ممنون از شما و دوستانتان. امسال عضو شورای روستا شدم. میگویند من خوب صحبت میکنم و میتوانم مشکلات روستا را برای مسوولین بیان کنم. برای همین مردان هم به من رای دادند. مریم یک توستان
عضو شورای بانوان شدم. به ملاقات وزیررفتم و توانستم شماره مستقیم از او بگیرم. انرژی کارم بیشتر شده. چقدر این برنامه سازی برای ما لازمه. فاطمه غلامی
یک ایده دارم برای ساخت فیلم مستند. در اپیدمی کرونا، تعدادی از عشایر کرمانج در مزرعه ما ساکن شدند. همه طایفه به مرور در روستاهای بالاتر خانه خریده و یکجا نشین شده اند. اما پسر خانواده از چادر خارج نمیشود و قصد کوچک دارد. میگوید روستانشینی مرا میکشد. من کوچه نشینم. فکر میکنم سوژه خوبی برای تلویزیون باشد. نرگس آشنا
با بچهها جلسات گذاشتیم. کارها را تقسیم بندی کردم. هر کس بر اساس تواناییهای خودش کار میکند. مستقل شده اند. خودم هم قصد سفر دارم. سفر بازنشستگی. زهرا سلطانی
اهمال کاری
ترسها روشهای کار را تغییر میدهند. پنج سوژه داشتم. یکی از آنها در میان ترس و محافظه کاری و عاقبت اندیشی حذف شد. در میانۀ تولید فهمیدم که این شیوه و نوع نگرش برنامه سازی عاقبت خوشی در تلویزیون ندارد. ارائه تصویری واحد و یک شکل از افراد جامعه، خصوصاً زنان و به ویژه زنان روستایی، در تلویزیون واضح است. منظورم فقط سیاستگذاریهای رسانه نیست. حتی بینندگان هم منتظر همان تصویر کلیشهای و آماده هستند و اگر تصویری متفاوت از کلیشههای رسمی ببینند قبول نمیکنند. نفر پنجم که دیرتر یافتم زنی بود که در کودکی (۱۳ سالگی) ازدواج کرده بود. رسم روستایشان بود. هنوز هم هست. در کودکی مادر شده بود. به شهر آمده بودند پس از ۱۳ سال دوباره به روستا برگشته بود با شوهری گرفتار در اعتیاد و نوجوانی ۱۳ ساله در کنارش. همه چیز را از نو ساخته بود. شوهرش را احیا کرده و زمین کشاورزی اش را همه چیزش بود. حالا زبان مادری روستا شده بود. به سختی با باورهای کهن مبارزه میکرد. تلاش میکرد کودک همسری را از بین ببرد. خلاصه نوشتههای او این بود: ”من مادر نبودم با اینکه فرزند داشتم. لذت مادری از من گرفته شد. پسر نوجوانم در کنار من بی مادر بزرگ شد. سرنوشت همسرم نتیجه شیوه مادری مادرش است“. اعتیاد مشکل اصلی مردان روستایش بود. تحلیلش این بود که مادران کوچک چنین فرزندانی بار میآورند و همانها زمین را نابود خواهند کرد. اما هرچه تلاش میکرد طرف مقابل از او قوی تر بود. باورها تبدیل به قاعده شده بودند. قانون شده بودند. ابزار بیان داشتند. جلسات زنانه، خانوادگی و منبرهای مذهبی و … . او قدرت بیان داشت ولی ابزار بیان در اختیار نداشت و من نیز این ابزار را از او دریغ کردم. هرگاه چیزی در محیط اطراف میبینم که آزارم میدهد به خود نهیب میزنم که تا کنون کسی چیزی بیان نکرده و یا کسی ابزار بیان را به او نداده.