انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دویدن تا خط پایان

هوشنگ اعلم

با خداحافظ رفیق در ذهن من متولد شد و ماند گفتم متولد شد. یعنی آمد با همه ابعاد یک حضور، حضوری که آمده بود تا بماند. آمد و ذهنم را درگیر کرد. امیر نادری، عکاس فیلم‌های کیمیایی و یکی دو نفر دیگر. با دست خالی فیلم ساخته بود فیلمی براساس یک ماجرای واقعی، سرقت یک صرافی در چهارراه اسلامبول. فیلمی که چندان از جنس سینمای آن روز ایران نبود و همین نشان از اعتماد به نفس و جسارت سازنده‌اش داشت. جسارتی که به او امکان داده بود با دست خالی فیلمی بسازد که در رقابت با فیلم‌های مردم پسند آن روز چندان خوش‌شانس نمی‌نمود اما کارگردانش خواسته بود که فیلم خودش را بسازد و ساخته بود و خوب هم. ساز دهنی اما حادثه دیگری بود. که دو سال بعد اتفاق افتاد فیلمی از هر جهت متفاوت با سینمای آن روز ایران فیلمی نه از جنس هر فیلم دیگر فارسی یا ایرانی. فیلمی به ظاهر آرام و معصوم که در پس آن فریادی نهفته بود. این فیلم روایت رهایی بود رها شدن از تحقیر و استثمار «امیرو» برای رسیدن به لذت نواختن سازدهنی آن‌قدر کولی داد که طاقتش طاق شد و آن‌قدر برای به صدا درآوردن آن ساز لکنته زجر کشید و تحقیر شد که سرانجام با خشمی به وسعت عصیان ساز دهنی را به دریا انداخت و خودش را و دیگران را از شر آن خلاص کرد این فیلم همان‌قدر صاحبان قدرت را به خشم آورد که تماشاگران معترض به سلطه دیکتاتوری را به شعف. سخن از رها شدن بود. رها شدن از هر آن‌چه بر انسان تحمیل می‌شود. رها شدن از قفسی که بسیاری از ما، خواسته و ناخواسته در پشت میله‌های آن به فنا محکوم شده‌ایم، فنایی که در پندارمان زندگیست. امیر نادری، بچه آبادان بود. و همان «امیرو» بچه‌ی فقر، بزرگ شده در خانه‌ای که نه پدر در آن بود و نه مادر که هر دو رفته بودند پیش از آن که او بداند مرگ چیست و لطف خاله هم آن‌قدر بود که خورد و خوراکی باشد و امیر که مغرور بود و بزرگ‌تر از قفسی که در آن افتاده بود، بال بال می‌زد. برای رهایی تخمه فروشی کرد جلو سینما. آپاراتچی شد. و نظافتچی در سینما روی صحنه رفت و نقش بازی کرد، در عکاسخانه‌ای، جارو کشید تا ظهور و ثبوت فیلم را یاد بگیرد و عکاسی را اما قفس همچنان تنگ بود. آبادان را رها کرد. به تهران آمد. قفسی بزرگ‌تر، با میله‌هایی قطورتر. امیر اما بند نمی‌شد در یک جا و بال بال می‌زد و می‌دوید در تاریکی شب و در تنهایی کتاب می‌خواند. می‌خواند و باز می‌خواند امیر دچار بیماری بلعیدن کتاب شده بود. کتاب‌ها را نمی‌خواند، می‌بلعید و نه فقط کتاب‌ها را که هرچه برآمده از خلاقیتی هنرمندانه بود. اشتهای سیری‌ناپذیر او را برای بلعیدن تحریک می‌کرد و این را کسی نمی‌دانست. جز خودش و آن‌قدر عکس و نوشته و فیلم و موسیقی بلعید که وقتی عکاس فیلم‌های رضا موتوری و بیگانه بیا و … مسعود کیمیایی شد خیلی‌ها شگفت‌زده شدند. عکس‌ها، عکس بودند اما نه مثل هر عکس دیگری. نادری عکاس بود اما نه مثل هر عکاس دیگری. جور دیگری بود این آدم. در عکس‌هایش حسی بود که در کار عکاسان دیگر نبود. کسی چه می‌دانست که برای امیر نادری چاق و شکم گنده عکاسی یک نماد است از آتشفشانی که «امیرو» بود. همان پسر بچه گوشتالوی «ساز دهنی» و همان پسربچه لجوج «دونده» که نه باخت می‌شناخت و نه رودتر رسیدن به خط پایان برایش «بردن» بود. او دونده‌ای بود که باید می‌دوید و می‌خواست بدود با بیشترین سرعت ممکن تا افق‌های دور تا رسیدن به خطی که نقطه آغاز دویدن به سوی خط دیگر باشد.

این‌ها بود اما نه من می‌دانستم و نه دیگران من که غریبه بودم برای او. دوستانش هم نمی‌دانستند شاید امیر نادری در قاب کوچک ذهن من و ما عکاسی بود که فیلمساز شد و خداحافظ رفیق را ساخت و تصادفاً فیلمساز بدی هم نبود، همین! هرچند که او خودش را، خود واقعی‌اش را. در ساز دهنی و دونده به صراحت معرفی کرده بود اسمش را. رسمش را و راهش را؛ و ما ندانستیم و نمی‌توانستیم که بدانیم در آن هیاهوی طبل‌های تو خالی! «امیرو» بعد از ساختن چند فیلم به آخرین خط پایان ممکن در جغرافیای زادبومش رسید. خطی که پس از آن خطی دیگر برای دویدن و رسیدن در چشم‌اندازش نبود. امیرو اما همچنان می‌دوید. حتی وقتی از خط پایان در جغرافیای حقیر زمین مسابقه گذشت و از کنار حریفی که زودتر رسیده بود و دستش را بالا برده بودند. برای امیرو مسئله دویدن بود نه رسیدن و ایستادن و دل‌خوش کردن به فریادهای سپاس و هورا کشیدن، در نگاه او همیشه خط دیگری بعد از خط پایان بود جغرافیای جهانی که امیرو در آن می‌دوید انتها نداشت از آبادان تا تهران و بعد تا آمریکا و از آن‌جا ژاپن و هر جای دیگری که می‌شد دوید و حالا تا «ماه»

من گمان می‌کنم به دنیا آمده‌ام تا فیلم ماه را بسازم، این را نقل به مضمون شنیده‌ام از قول خودش. راستش را بگویم؛ به باور من امیر نادری کسی است فراتر از یک فیلم‌ساز یا نویسنده یا هر عنوان دیگری که بشود در عرصه هنرهای مختلف به او داد. او نقاشی می‌کشد. قصه می‌نویسد. شعر می‌گوید. موسیقی می‌داند. و مدرسه هم نرفته است آن‌قدر که دست کم دبیرستان را به نیمه برساند. نادری از جنس دیگری است یکی از آن آدم‌هایی است که شاید هر صد سال یک‌بار یکی مثل او متولد می‌شود. دونده‌ای که وظیفه‌اش دویدن است. از هر‌جا تا بی‌نهایت.

اما… چرا بعد از این همه سال به یاد نادری افتادم و چرا خواستم در آزما از کسی حرف بزنم که خودش انگار دلش نمی‌خواهد در این‌جا حرفی از او باشد.
نادری، ایرانی است! و هنوز هم اگر هم دلی پیدا کند با همان لهجه آبادانی با او حرف می‌زند و باید که نسل جوان امروز درباره‌ی او که شاید خودش اصرار دارد در این‌جا از ذهن‌ها پاک شود بیشتر بداند و گفتن و نوشتن از او هر چند در مجال محدود این صفحات و این شاید آغازی باشد برای سرک کشیدن بیشتر به دنیای آو و فیلم‌هایش، دوم آن‌که به اشارت این مختصر دست کم، می‌خواهم بگویم «امیرو» تا بلندای قله‌ای دویده است که هنوز مدعیان بسیار در دامنه‌اش نفس نفس می‌زنند. مهم‌تر از همه این‌که می‌خواهم نسل پا در راه باور کند می‌شود امیرو بود و این البته که آسان نیست.

این مطلب در همکاری با مجله آزما منتشر می شود