اگر در بررسی دلایل جنگ آن را در چند سطح تحلیل قرار دهیم، در سطح نخست: در سطح فردی و برخی گروههای کوچک را بررسی میکند. همواره در این سطح تحلیل بر نقش روانشناسی فردی، ادراکات یا پویایی گروههای محدود، در فرایند تصمیم گیری پافشاری میکنند. دومین سطح تحلیل: شامل دولتها، جوامع و یا به عبارت دیگر واحدهای اساسی نظام بینالملل، یعنی شهرها، شهر-دولتها یا مناطق با توجه به زمان میباشد.سومین سطح تحلیل: بر اساس ویژگیهای بینالملل که زمینه شروع تعارضهای مسلحانه را بررسی میکند (کاپلو، ونسن، ۱۳۸۹: ۷۶). که با توجه به سطوح گفته شده این مقاله در دومین سطح تحلیل به بررسی ویژگیهای دولت و تأثیر آن بر گرایش جنگ میپردازد.
رابطه دولت و جنگ
برخی بر این نظرند که وجود تشکیلاتی به نام دولت که در برگیرنده مردم، سرزمین و حکومت خاص با حاکمیت جدا از دیگران است، خود عامل به وجود آورنده تعارضات و ستیزهها محسوب میشود؛ زیرا تقویت ملی گرایی در چارچوب مرزهای ملی و طرح منافع و اهداف خاص، به صورت بالقوه زمینه های اختلاف و مناقشه را با دیگران که دارای همین وضعیت هستند فراهم میآورد. از آنجا که هر یک از واحدهای سیاسی جداگانه در تلاش است که از تمامیت ارضی و حاکمیت خویش دفاع کند و هر یک از این واحدها دارای منافع و اهداف خاصی در سیاست بینالملل است، این امر سبب مبارزه طلبی دیگران گردیده، در نتیجه زمینه های گسترش تعارض و ستیز فراهم میشوند (قوام، ۱۳۸۴: ۲۵۵).
نوشتههای مرتبط
پر نفوذترین نظریههایی که جنگ را به ماهیت دولت نسبت میدهند دو دسته کلی قرار میگیرند که با مسامحه میتوان آنها را نظریه های لیبرالی و سوسیالیستی نام نهاد.
تحلیلهای لیبرالی: لیبرالهای اولیه یا کلاسیک قرون هیجده و نوزده در تحلیلهای خود سه عنصر اصلی را از هم تشخیص دادهاند. افراد، جامعه و دولت- و دولت را به عنوان برآیند کنش متقابل دو عنصر قبلی در نظر گرفتهاند. آنها تصور میکردند که جامعه حالت «خود تنظیم کنندگی» دارد و نظام اجتماعی-اقتصادی، توانایی دارد (تنها) با دخالت اندکی از ناحیه حکومت به گردش درآید. اقتصاد، عدم تمرکز و آزادی از کنترل دولتی، علایق عمده لیبرالهای کلاسیک را تشکیل میداد. چنان که به ویژه و با وضوح در نوشته های «جان استورات میل» نشان داده شدهاند. آنها ضرورت تقویت امر دفاع را میپذیرند اما پیش فرض آنها وجود هماهنگی اساسی منافع در میان دولتها بود که وقوع جنگ را به حداقل میرساند. به نظر آنها همکاری اقتصادی بر پایه تقسیم کار بینالمللی و تجارت آزاد میتوانند به نفع هر کسی باشد، مبادله میتواند اکسیری مهم و جانشینی عقلانی برای جنگ باشد.
به هر روی در تبیین جنگهای که رخ داده است، لیبرالها بر عوامل مختلفی تاکید میورزند. اول اینکه آنها به حکومتهای خودکامه توجه میکنند که بنا بر تصور قبلی، این حکومتها بودهاند که علی رغم آرزوهای مردم متمایل به صلح، جنگ را برپا کردهاند. بنابراین یک پایه اساسی در فلسفه سیاسی لیبرال چنین میشود که جنگ از طریق فراهم کردن حق رای عمومی قابل حذف است، چرا که مردم با اطمینان به از دور خارج شدن هر نوع حکومتی که تمایل تجاوزگری و جنگ طلبی داشته باشد رای خواهند داد. نویسنده آمریکایی «توماس پاین» طلیعه دار یک مکتب عمده از لیبرالهایی است که حامی مردم گرایی اند و بر تأثیر صلح آمیز افکار عمومی پافشاری میکنند. اگر چه آنها در سیاستها و خط و مشیهای عملی اتفاق نظر ندارند ولی بر ایده های عمومی معینی در خصوص ارتباطات میان دولتها، آشتی دادن افکار مربوط به آزادی اقتصادی سازمان داخلی دولت با افکار میزان حداقلی از سازمان بینالمللی تأکید دارند و همچنین بر استفاده از زور به طور کاملاً محدود برای دفع و پیشگیری از تجاوز، اهمیت افکار عمومی و حکومتهای که به شیوه دمکراسی انتخاب شدهاند، و بر حل عقلایی ستیزهها و مناقشات اصرار میورزند. به هر حال زمانی بعد در طی قرن نوزدهم و مخصوصاً بعد از جنگ جهانی اول، لیبرالها به تدریج به این نتیجه گیری رسیدند که یک جامعه بینالمللی فاقد نظم به طور خودکار گرایش به صلح پیدا نمیکند و از سازمانهای بینالمللی به عنوان یک اصلاح کننده حمایت و طرفداری کردند (دایرهالمعارف بریتانیکا، مدخل تئوریهای جنگ).
تحلیلهای سوسیالیستی: در حالی که لیبرالها بر ساختهای سیاسی متمرکز میباشند و این ساختها را دارای اهمیت تعیین کننده و درجه یک در تمایل دولتها به جنگ محسوب میکنند، سوسیالیستها به نظام اجتماعی-اقتصادی دولتها به عنوان عامل اولیه توجه میکنند. در اوایل قرن بیستم تا حدی دو شاخه یا جریان (در باب تحلیل جنگ) به هم نزدیک شدند. شاهد آن تبیین لیبرال رادیکال انگلیسی «جان هابسون» از جنگهاست که زمانی بعد «لنین» نیز آن را اقتباس کرد. «کارل مارکس» جنگ را به رفتار دولتها منتسب نمیکند بلکه آن را به ساخت طبقاتی جامعه نسبت میدهد. به نظر وی جنگ نه به عنوان ابزار دلخواه سیاست دولت، بلکه به عنوان نتیجه برخورد و تصادم نیروهای اجتماعی واقع شده است. به نظر مارکس، دولت، تنها یک رو ساخت سیاسی است. عامل اولیه و تعیین کننده در شیوه تولید سرمایه داری نهفته است که منجر به رشد دو طبقه متخاصم یعنی بورژوازی و پروتالیا میگردد. بورژوازی، ماشین حکومتی را در راستای منافع خود کنترل میکند. دولت سرمایه داری در روابط بینالمللی خود، بدین خاطر درگیر جنگ میشود که این امر ناشی از پویایی نظامش میباشد، یعنی نیاز به مواد خام که به طور دائم رو به رشد است همچنین بازارهای و عرضه نیروی کار ارزان، تنها راه برای اجتناب از جنگ، برداشتن علت اساسی آن از طریق جانشین شدن سوسیالیسم به جای سرمایه داری و در نتیجه فرو پاشیدن کشاکش طبقاتی و دولتهاست. به هر حال آیین کمونیستی راهنمای روشنی درباره دوره موقتی قبل از اینکه دوره هزار ساله فرا رسد به دست نمیدهد. وقتی در ۱۹۱۴ جنگ در گرفت، معلوم شد همبستگی بینالمللی پرولتاریا، یک افسانه است و احزاب دموکراتیک اجتماعی اروپایی با مشکل اخذ نگرش نسبت به علت وقوع جنگ مواجه گردیدند. بینالملل دوم احزاب طبقه کارگر با تأکید، راه حلهایی را به فوریت از تصویب گذراند که طبقات کارگر بر حکومتهایشان فشار وارد آورند تا مانع جنگ شوند، ولی وقتی جنگ واقع شد هر حزب به طور جداگانه آن را چنان انتخاب کرد که به عنوان امری دفاعی برای دولت خودش در نظر گیرد و در کوشش جنگی مشارکت نماید. لنین این امر را بدین ترتیب تبیین نموده است که علت، شکاف در سازمان پروتالیا بوده است، شکافی که تنها از طریق فعالیت یک حزب پیشرو انقلابی که سازمانیافتگی محکمی داشته باشد امکان غالب آمدن بر آن وجود داشت.
سوسیالیستها در غرب به طور روزافزون، به درجات مختلف به تفسیرهای تجدیدنظر از مارکسیسم روی آوردهاند و دست آوردهاند و دست به تلاشهایی برای بازنگری ساختهای اجتماعی-اقتصادی وضعیت خودشان از طریق پروسه های ساختاری متحول کننده زدهاند و این امر را به عنوان تنها ابزار ممکن برای جلوگیری از جنگها در نظر میآورند. در شوروی از هنگامی که رژیم کمونیستی جدید با شرایطی به تقاضای تغییرات پاسخ داده است نظریه سوسیالیستی جنگ تغییر کرده است. نظریهپردازان شوروی، سه نوع اصلی جنگ را تشخیص دادهاند: جنگ بین دولتهای سرمایه داری، جنگ دولتهای سرمایه داری و سوسیالیستی و جنگهای کسب استقلال از استعمار. به نظر میرسد جنگهای مرگبار میان دولتهای سرمایه دار ناشی از رقابت سرمایه داری و حریف طلبیهای امپریالیستی باشد، نظیر آنچه که منتهی به دو جنگ جهانی شد. این جنگها (به نظر نظریهپردازان سوسیالیستی) مطلوبند چرا که اردوی سرمایه داری را ضعیف میکنند. جنگ میان دولتهای سرمایه داری و سوسیالیستی جنگی است که آشکار بیانگر اصلی کشاکش طبقاتی است و بنابراین جنگی است که دولتهای سوسیالیستی میبایستی برای آن آماده باشند. سرانجام جنگ استقلالطلبانه است که میتوان آن را میان مردم مقهور و منقاد شده و اربابان استعمارگر آنها انتظار داشت.
سستی نظریه سوسیالیستی این است که دو نوع اصلی جنگ مورد انتظار میان دولتهای سرمایه داری و میان دولتهای سرمایه داری و سوسیالیستی به فراوانی آنچه که نظریهپردازان شوروی پیش بینی میکردند محقق نشده است. از آن گذشته این نظریه از تحلیل شایسته وضعیت اتحاد شوروی و اردوی سوسیالیستی قاصر بوده است. چون به نظر میرسد حتی در کشورهای کمونیستی، ناسیونالیسم ثابت کرده است که قدرتمندتر از سوسیالیسم است. جنبشهای استقلالطلبانه ملی به ظهور پیوستهاند و علی رغم رژیمهای کمونیستی به اجبار مقهور و زیر دست اتحاد شوروی شدهاند. جنگ میان دولتهای سوسیالیستی چنان که دکترین به آن اشاره میکند غیر محتمل نبوده است و تنها تفوق عظیم نیروهای شوروی بود که مانع یک جنگ تمام عیار در سال ۱۹۶۸ در مقابل چکسلواکی گردید. احتمال جنگ میان شوروی و جمهوری خلق چین نیز به طور جدی در هر دو کشور مورد توجه بوده است (همان).
رژیم سیاسی دولت و جنگ
برقراری ارتباط بین انواع رژیمهای سیاسی با جنگ یکی از متداولترین جهت گیریهای تحقیقاتی در زمینه مطالعه علل تعارضهای مسلحانه محسوب میشود (کاپلو، ونس، ۱۳۸۹: ۱۰۴). امانوئل کانت به تواتر سرچشمه نظری اسرارآمیز و تردید آلود صلح مردمسالارانه را معرفی کرده است. به نظر کانت، صلح، هنگامی که دولتهای بسیاری همواره به سه ماده از قرارداد معتبر بینالمللی احترام میگذارند تضمین میشود. در نخستین عبارت ماده اول، دولتها و آن گروه از جوامع سیاسی که از لحاظ هماهنگی، خودمختاری اخلاقی، فردگرایی و نظم اجتماعی را با یکدیگر ترکیب میکنند، جمهوری خواهند بود. در ماده دوم آمده است که این جمهوری بین خود و وحدت و فدراسیونی صلح طلب ایجاد خواهند کرد. سومین ماده «قانون جهان وطنی» است که زمینه قاعدهمند کردن این وحدت صلح طلبانه و روابط سایر بازیگران را مساعد میکند. نتایج صلح مردمسالارانه نشان میدهند که احترام به اصول مشترک، به هنجارهای مورد حمایت و نهادها میتوانند بر اساس جامعه پذیری و ساختار یک جامعه بینالمللی- نه بر تهدید یا توسل به قوه قهریه- پایه ریزی شوند. در کل، مردم سالاری، به ویژه رژیمهای مردم سالار صنعتی غربی وحدتی کاملاً مسالمت جو و به مفهوم کارل دویچ، اجتماعی امن ایجاد کردند. در میان این مجموعه، بازیگران آشنا با ارزشهای و منافع مشترک خویش که از طریق نهادها بر سر احترام به برخی قواعد و روابط مسالمتجویانه به توافق رسیدهاند، پیوند مییابند. این جماعتهای مردم سالار به نحو قابل توجهی گسترش یافتهاند و بین سال ۱۹۷۲ و آغاز سالهای ۱۹۹۰ از ۴۴ به ۱۰۷ دولت به رژیمهای سیاسی مردم سالار رسیدهاند (همان، ۱۰۸- ۱۰۵).
به موجب مغالطه کاری در عملیات آماری و احتیاط تحلیل گرا، تردیدها و ابهامات صلح مردمسالارانه با چندین بی اعتمادی روش شناختی برخورد میکنند. جنگهای بین دولتها، حوادث کمیابی به شمار میروند و مردم سالاریهای رژیمهای سیاسی نیز کم تعداد هستند. همچنین همبستگی آماری بر اساس نمونه محدود اغلب شکننده هستند. احتمال اینکه دو دولت، یکی با دیگری، وارد جنگ شود، هر متغیری که در نظر گرفته شود، همواره ضعیف است. کاهش میزان نمونه و حساسیت زیاد نیرومند نتایج در کدگذاری متغیرهای جنگ و مردم سالاری، دستیابی به نتایج قابل اطمینان را- که طرفداران صلح مرم سالارانه مطرح میکنند- میسر نمیسازند. محدودیت دیگر روش شناختی به کدگذاری سریهای آماری طولانی مرتبط میشوند. حتی اگر این محدودیت، اقدام را در مجموع به چالش نکشد، کدگذاری هر مورد تحت تأثیر تحولات تاریخی قرار میگیرد. برای مثال، ایدو اورن از دانستن و علم به این پرسش حمایت کرده است که اگر در سال ۱۹۱۲ یا در سال ۱۹۹۷، برخی از پژوهشگران آمریکایی، آلمان پادشاهی را پیش از ۱۹۱۴ رژیمی مردم سالار یا اقتدارگرا طبقه بندی میکردند چه اتفاق میافتاد؟ چرا که این طبقه بندی به یک رشته قمارهای سیاسی داخلی و خارجی وابسته بود که بر نتایج بدست آمده تأثیر میگذاشتند (همان، ۱۰۹).
نتیجه
در این سطح تحلیل جنگ، از یک جهت به بررسی ویژگیها و ساختارهای دولت میپردازند و رابطه آن با جنگ میپردازند و از جهت دیگر بر اساس عوامل سازنده دولت مثل طبقه اجتماعی، منبع درآمد و… به بررسی میزان جنگ طلب بودن دولت میپردازند.
مآخذ
-کاپلو، تئودور و پاسکال ونسن، (۱۳۸۹)، جامعه شناسی جنگ، تهران: انتشارات جامعهشناسان.
-قوام، عبدالعلی، (۱۳۸۴)، اصول سیاست خارجی و سیاست بینالملل، چاپ یازدهم، تهران: انتشارات سمت.
-دایرهالمعارف بریتانیکا، مدخل تئوریهای جنگ، ترجمه فصلنامه مصباح، شماره ۱، زمستان ۱۳۷۰.
separdeh@yahoo.com
ش