انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دورکیم فیلسوف(۷): قوای نفس

ترجمه ابوالفضل رجبی

اکنون هدف و نیز روش روانشناسی را می‌دانیم و زمان آن رسیده است که این روش را برای آن هدف اعمال کنیم.

این هدف، همانطور که دیدیم، برشمردن، توصیف و طبقه‌بندی حالات هشیاری است. اما این هدف باید به گونه‌ای روشمند تحقق یابد. بنابراین حالات هشیاری را به تعدادی مشخص از طبقات تقسیم می‌کنیم و به بررسی دقیق هر یک از آنها خواهیم پرداخت. نخواهیم گذاشت که تنوع ظاهری حالات هشیاری ما را مأیوس کند، بلکه خصوصیاتی مشترک را خواهیم جست که ممکن است به عنوان مبنای چنین تقسیمی به کار آید. نفس به تعداد طبقات ادراک‌پذیر، قوه دارد.

یک قوه، گونه‌ای خاص از فعالیت هشیار است و به تعداد انواع زندگی درونی، قوای متفاوت وجود دارد. نفس به همان معنایی از قوا برخوردارست که اجسام غیر انداموار، خصوصیاتی دارند و اجسام زنده مرکب، کارکردهایی. یگانه تفاوت میان این امور آنست که قوه به مجموعه‌ای بزرگتر از فعالیتها نسبت به کارکرد ارجاع دارد و کارکرد نیز به مجموعه‌ای بزرگتر از فعالیتها نسبت به خصوصیت.

چه تعداد قوه (یا طبقه حالت هشیاری) قابل تشخیص است؟ سه قوه:

۱- فعالیت: ما بر جهان خارج به میانجی‌گری بدنهایمان تأثیر می‌گذاریم و بر جهان درونی از طریق اراده صرف، با جهت دادن به هوشمان و اِعمال تفکرمان و…

۲- ما ـ بسته به اینکه فعالیتمان با موانعی مواجه باشد یا خیر ـ چیزهایی را حس می‌کنیم که درد یا لذت می‌خوانیم. اما درد و لذت فعالیت نیستند. در واقع آنها بسیار با فعالیت تفاوت دارند. زیرا اگر چه ممکن است کنشهای ما به لذت و درد منجر شوند، اما لذت و رنج هرگز به طور مستقیم اراده نمی‌شوند. ما در مقابل این دست پدیدارها، تا حدود زیادی منفعلیم. این قوه دوم، حساسیت (sensability) نامیده می‌شود.

۳- وقتی فعالیت می‌کنیم، می‌دانیم که فعالیت می‌کنیم. وقتی رنج می‌کشیم، می‌دانیم که رنج می‌کشیم. وقتی می‌اندیشیم، می‌دانیم که می‌اندیشیم. اما این دانش، نه کنش است و نه حساسیت. در اینجا با مقوله‌ای از حالت هشیاری مواجهیم که تصورات خوانده می‌شوند. قوه‌ای که با این تصورات سر و کار دارد، هوش است.

بنابراین سه قوه اصلی وجود دارد: فعالیت یا قوه عمل؛ حساسیت یا قوه تجربه لذت و درد؛ و هوش یا قوه شناخت.

برای تشخیص این مقولات سه‌گانه، حالات هشیاری را طبقه‌بندی کردیم، زیرا ـ خارج از این حالات ـ قوه‌ها صرفاً وجودی بالقوه دارند. اما با آنکه قوا پیوندی بسیار نزدیک با حالات متناظرشان در هشیاری دارند، نباید تصور کنیم که آنها صرفاً عنوانهایی عام یا برچسب‌هایی برای حالات هشیاری هستند. البته بدون این حالات، قوه‌ها از واقعیتی انضمامی برخوردار نخواهند بود. اما باز هم نیروهای واقعی نفس هستند و بنیادشان در خود نفس قرار دارد. حالات هشیاری از قوا نشأت می‌گیرند دقیقاً همانطور که قوا نیز از خود نفس نشأت می‌گیرند. قوا هم بر حالات هشیاری مقدمند و هم بدون آنها باقی می‌مانند. همین امر ثابت می‌کند که قوا از حالات هشیاری متمایزند.

برخی این پرسش را طرح می‌کنند که آیا نمی‌توان ـ با تقلیل قوا به یک قوه ـ تعداد آنها را ساده‌تر کرد. کندیاک (Condillac) کوشید تا با تقلیل تمام قوا به حساسیت این امر را صورت دهد. مقصود وی از حساسیت، همان قوه شناخت به وسیله حس بود. از نگاه کندیاک، هر چیزی در نفس به حس وابسته است. من دوبیران (Maine de Biran) نیز به همین شکل همه چیز را به تلاش عضلانی ـ یا همان فعالیت ـ تقلیل داد. نهایتاً به نظر اسپینوزا تمام قوای نفس به هوش تقلیل می‌پذیرند.

اما ثابت شد که مسلماً قوا به اندازه‌ای متفاوتند که به این شیوه قابل تلفیق نیستند. مشخصه فعالیت، کنش است، مشخصه حساسیت، انفعال و مشخصه هوش، باز نمود.

دشواری دیگری نیز وجود دارد که باید از آن پرهیز کرد؛ یعنی تصور قوا به عنوان موجوداتی متمایز، آنگونه که افلاطون مرتکب شد. افلاطون تنها به پذیرش واقعیت مادی قوا بسنده نکرد، بلکه به هر کدام از آنها محلی متمایز در بدن را نسبت داد؛ وی νους (ذهن) یا هوش عقلانی را ـ که معتقد بود بخش فناناپذیر نفس انسان است ـ در سر قرار داد؛ θυμος (غضب) را ـ که مبین گرایشهای شرافتمندانه انسان است ـ در سینه قرار داد؛ επιθυμια (میل) را نیز ـ که نمایانگر نیازها (یا همان خواهشهای اساسی و پیش پا افتاده) است ـ در شکم قرار داد.

اما هویت بخشیِ این چنینی به قوا نادرست است. قوا خصوصیات یا نیروهای موجودی واحدند؛ یعنی خود. این قوا شکلهای متمایزی هستند که فعالیت ما به خود می‌گیرد، اما «خود» یکی باقی می‌ماند؛ «خود» نقطه‌ای است که تمام قوا در آن به هم می‌رسند. به علاوه، قوا همواره در ارتباط با یکدیگر عمل می‌کنند. هیچ‌کدام از امور واقع روانشناختی صرفاً به یک قوه وابسته نیستند. ما یا مطابق با انگیزه‌هایی عمل می‌کنیم که به وسیله عقل پدید آمده‌اند یا برحسب محرکهایی که محصول حساسیت هستند. همین امر ثابت می‌کند که هر سه قوه، یکپارچه‌اند. به قول ارسطو، ما نه با یک قوه، بلکه با کلیت نفس زندگی می‌کنیم.

منبع:

Durkheim’s Philosophy Lectures: Notes from the Lycée de Sens Course, 1883–۱۸۸۴.
ed & trans by Neil Gross and Robert Alun Jones. Camdridge University Press. 2004. (pp. 57-59)