در این بخش دورکیم به بررسی روشهای التقاطی، ایدهآلیستی و تجربی فلسفه میپردازد و محاسن و معایب هریک را مینمایاند. علاوه بر این علم و شعور متعارف را با هم میسنجد و بر ضرورت استفاده مناسب و بجا از این معیارها پای میفشارد. نهایتاً «آزمایش» روش مطلوب فلسفه همچون علمی حقیقی معرفی میشود؛ این روش، به ادعای دورکیم، نه ـ همچون ایدهآلیسم ـ از واقعیات غفلت میورزد و نه ـ همچون تجربهگرایی ـ نقش ذهن را در شکلگیری فرضیهها نادیده میگیرد.
هدف و روش فلسفه (نتیجهگیری)
نوشتههای مرتبط
اکنون معین کردیم که هدف مطالعه فلسفه عبارتست از حالات آگاهی و شرایطشان. اما فلسفه چگونه باید پیش رود؟ روش آن چگونه باید باشد؟
نظامهای فلسفی متفاوت روشهای فلسفی متفاوتی را پیش بردهاند. [پیروان] یک مکتب معاصر ـ یعنی التقاطگرایان ـ برآنند که بهترین این روشها آشتی دادن نظامهای رقیب است. در دوران باستان التقاطگرایی (eclecticism)، با آنکه هنوز به عنوان یک مکتب شکل نگرفته بود، از جانب سیسرون (Cicero) و آکادمی جدید و بعدتر لایبنیتس حمایت شد که غالباً اصول اساسی آن را پیشنهاد میکرد. اما التقاطگرایی تا زمان ویکتور کوزن (Victor Cousin) [و توسط وی] به مکتب فکری مجزایی تبدیل نشد. این فیلسوف معروف برای التقاطگرایی هم روش فراهم آورد و هم مجموعهای از رهنمودها که تا آن هنگام به نحوی منسجم بیان نشده بودند. این بیان، همه آنچیزی است که التقاطگرایی کوزن به آن باز میگردد.
به نظر کوزن دیگر نیازی به جستجوی حقیقت نیست، زیرا قبلاً یافت و در میان نظامهای فلسفی گوناگون پراکنده شده است.
تمام چیزی که نیاز داریم، آنست که قطعات حقیقت را ـ که با خطا آمیخته و پوشیده شده ـ از این نظامها بیرون بکشیم و آنها را برای صورت دادن به نظامی که آموزههایش خودِ حقیقت خواهند بود، به هم بپیوندیم. البته برای این کار به معیاری نیاز داریم که برحسب آن حقیقت را از خطا تفکیک کنیم. این معیار چیست؟ به نظر کوزن، نظامهای فلسفی موجود بواسطه آنکه بسیار کوتهنگرانه هستند، به خطا دچار شدهاند. چیزهایی که این [نظامها] تأیید میکنند درست است، اما چیزهایی هم که نفی میکنند، غالباً درست است. برای مثال ایدهآلیستها مدعیند که ذهن یگانه منبع شناخت است، حال آنکه به ادعای حسگرایان (sensualits) شناخت منحصراً از حس نشأت میگیرد. التقاطگرایان معتقدند که خطا در کلمات “یگانه” و “منحصراً” نهفته است. همانطور که ایشان دریافتهاند، شناخت هم از حواس و هم از ذهن نشأت میگیرد.
دیدگاههای التقاطگرایی بسیار گستردهاند و به همین دلیل در آغاز نظامی بزرگ به نظر میرسد، اما در واقع بسیار مسألهآمیز است؛ صرفنظر از آنکه التقاطگرایی ـ برحسب اصل خودش ـ پیشرفت را در آینده انکار میکند، این معیار پیشنهادی بسیار مبهم است. بناست چگونه تعیین کنیم که کجا تأیید پایان مییابد و نفی آغاز میشود؟ در بسیاری از موارد، این تمایز صرفاً دلبخواهانه است. بدینسان التقاطگرایان معیاری دیگر پیشنهاد میکنند، یعنی شعور متعارف (common sense). ایشان مدعیند که این معیار از معیار نخست نشأت میگیرد. (یعنی اگر پاسخهای شعور متعارف برتر از پاسخهای فلسفه باشد، به این دلیل است که آنها گستردهترند) ژوفری (Jouffroy) میگوید: «اگر شعور متعارف نظامهای فیلسوفان را نمیپذیرد، به این دلیل نیست که نظامهای مذکور یک چیز میگویند و شعور متعارف چیزی دیگر. دلیل این امر آنست که نظامهای فلسفی کمتر میگویند و شعور متعارف بیشتر. اگر ما به اعماق هر عقیده فلسفی پی ببریم، در آنجا عنصری “مثبت” را مییابیم که شعور متعارف پذیرفته است، به گونهای که فلسفه در آگاهی انسان جذب شده است.» کاربرد کلمه “مثبت” را در فقره فوق به خاطر داشته باشید. این کلمه بر رابطهای دلالت دارد که التقاطگرایان میان دو معیار پیشنهادیشان ـ یعنی گستره و تأیید ـ قائلند.
بدینسان این روش، فلسفه را به طور کامل تابع شعور متعارف میسازد. اما شعور متعارف به هیچ روی دقت فلسفی ندارد. این امر برحسب قواعد منطق شکل نگرفته و از عقایدی تشکیل شده است که تحت تأثیر عوامل فراوانی (همچون اوضاع و احوال، آموزش، وراثت، عادت و…) قرار دارد. شعور متعارف هرگز تأملی نیست و در نهایت صرفاً مشتی پیشداوری است.
مطمئناً ما به شعور متعارف نیاز داریم تا در زندگی روزمره راهنمایمان باشد. در واقع دقیقاً همین وجه باعث تمایز آن از فلسفه میشود. شعور متعارف عملی است، حال آنکه وجه ممیز فلسفه چیزی جز این نیست که تأمل را ایجاب میکند. به همین دلیل، شعور متعارف غالباً به خطا منجر میشود. برای مثال، وقتی گالیله زمین را متحرک اعلام کرد، شعور متعارف نمیتوانست پیش رود، زیرا زمین را ثابت میدید. بدینسان باید مسلماً شعور متعارف را به عنوان معیاری فلسفی نفی کنیم.
آیا این سخن بدین معناست که باید به طورکلی شعور متعارف را نادیده بینگاریم؟ مسلماً خیر. باید شعور متعارف را به مثابه یک واقعیت ـ که وجودش مبنایی عقلی دارد ـ بپذیریم. شاید تصمیم بگیریم که در مقابل شعور متعارف بایستیم، اما تنها به این شرط خاص چنین میکنیم که نشان دهیم چگونه اندیشههایش بسط و عمومیت مییابد. اگر شعور متعارف فرضیهای را نقض کند، باید دلیلی در کار باشد. علاوه بر این هر چند فرضیه مزبور یکسره بر واقعیات دیگر تکیه دارد، اگر نتواند تبیین کند که شعور متعارف چگونه به طور کامل گمراه شده است، همچنان مبنایی متزلزل خواهد داشت.
میتوان انتقاد دومی نیز بر التقاطگرایی وارد دانست. شعور متعارف گسترده است و شاید اندیشههایی متناقض را از نظامهای فلسفی متعارف به خوبی در خود جذب کند. چه کسی تصمیم میگیرد که کدامیک درست است؟ اما حتی اگر چنین نشود، چگونه میتوان از قطعات و خردههای فلسفه که اینجا و آنجا تکه پاره شدهاند، نظامی ثابت و منظم گردآورد؟ عناصر متفاوت و تشکیل دهنده شعور متعارف به گونهای طراحی نشدهاند که سازشپذیر باشند. ترکیب این عناصر وظیفهای طاقتفرساست که هنوز برای آن در هر رویدادی روشی تنظیم نکردهایم. بدینسان التقاطگرایی نمیتواند نظامی مستحکم ایجاد کند که بر بنیادی ثابت استوار باشد. اثبات این سخن را میتوان چنین دریافت که ـ اگر چه معیارهای آن مسائل خاصی را فیصله بخشیدهاند ـ خود کوزن هرگز تلاش نکرد که فلسفهای کامل براساس آنها بنا کند.
التقاطگرایی روشی صحیح برای فلسفه فراهم نمیآورد. پس در کجا باید جستجو کنیم؟
مکتبی دیگر ـ یعنی ایدهآلیسم ـ روش استنتاجی یا پیشینی (a priori) را طرح میکنند. به نظر ایدهآلیستها ما باید کلیترین تصور آغازین را بیابیم که تمام تصورات بعدی به آن وابستهاند. بنابراین همانطور که ریاضیدان تمام تعاریف بعدی را از تعاریفی استنتاج میکند که نقطه آغازش بودهاند ـ و برای اینکار نشان میدهد که همه چیز در اولین تعریف مندرج بوده است ـ فیلسوف نیز باید از این تصور اولیه، همه تصورات دیگر را مشتق کند. اسپینوزا شگفتانگیزترین نمونه از این روش را به دست میدهد. فلسفه او تمام ابزاراها و لوازم ریاضیات ـ یعنی تعاریف، قضایا، نتایج فرعی و… ـ را داراست. روش اسپینوزا بعدها توسط فیخته، شلینگ و هگل احیا شد که از صورت ریاضی [روش] وی چشم پوشیدند.
اما روش استنتاجی یک نقص جدی دارد؛ این روش موجب میشود که تجربه کاملاً با فلسفه نامربوط باشد. اما در علوم باید به تبیین واقعیات همانطور که هستند بپردازیم، نه اینکه مجموعهای کامل از تصورات را ابداع کنیم که از یکدیگر استنتاج و استنباط شدهاند و به مطابقت یا عدم مطابقتشان با واقعیت توجهی نداریم.
روش استنتاجی شاید برای ریاضیدانان مناسب باشد؛ ایشان با شکلهایی تصوری سروکار دارند که ممکن است در خارج از ذهن موجود باشند یا نباشند. اما فیلسوفان به شیوهای کاملاً متفاوت عمل میکنند، یعنی به مطالعه حالات آگاهی میپردازند. این حالات، واقعیات هستند. واقعیات ابداع نمیشوند، بلکه باید مورد مشاهده و مطالعه قرار گیرند. بنابراین باید روش ایدهآلیستی را ـ که میکوشد فارغ از واقعیات و دلیل اهدافشان کار کند ـ کنار بگذاریم.
این نقد روش استنتاجی نشان میدهد که مطالعه واقعیات چه اندازه برای فلسفه اهمیت دارد. اما آیا این امر تمام چیزی است که در فلسفه وجود دارد؟ آیا روشی که بر انشقاق تمام شناخت از حواس تأکید میورزد از روشی که تمام شناخت را منتج از ذهن میداند، موجهتر است؟
مکتب تجربی چنین میاندیشد. به نظر تجربهگرایان، فلسفه باید به مشاهده پدیدارها ـ با طبقهبندی آنها ـ و به دست آوردن تعمیماتی درباره آنها محدود باشد. این [قلمرو] باید خود را به مطالعه و تعیین قوانین کلی پدیدارها منحصر کند.
اما نمیتوانیم چنین سخنی را بپذیریم. فلسفه یک علم است و هیچکدام از علوم حقیقی نمیتوانند تنها با مشاهده ادامه حیات دهند. مشاهده، فینفسه ـ اگر فعالیتی کاملاً بیثمر نباشد ـ بیش از یافتن واقعیت نیست و چیز چندانی به ما نمیگوید. تعمیم ـ یعنی تکمله ضروری مشاهده ـ چیزی است که ما را به تعیین خصوصیات مشترک پدیدارها توانا میسازد. این تعمیمها شاید بسیار واضح باشند، اما حتی در اینصورت صرفاً قوانینی ساده به دست میدهند. برای مثال مشاهده به ما نشان میدهد که اجسام، سنگین هستند، اما نمیتواند قانون جاذبه را فراهم آورد. به محض آنکه واقعیات حتی کمی پیچیده شوند، مشاهده توانایی کشف قانون را از دست میدهد و بنابراین ذهن باید وارد عمل شود و آنچه را که فرضیه میخوانیم، صورتبندی کند.
این نکته ما را به روش صحیح فلسفه رهنمون میشود. این قانون که مشاهده به تنهایی نمیتواند کشف کند، باید با ذهن ابداع و در قالب یک فرضیه بیان شود. این فرضیه به محض آنکه صورتبندی شد ـ و پیش از آنکه قانون به حساب آید ـ باید تأیید شود. در اینجا ما عملیات خاص این روش را کشف میکنیم: یعنی آزمایش. آزمایش، مشاهده با هدفِ تأیید یک تصویرِ پیشانگاشته است، برای اطمینان یافتن نسبت به این موضوع که واقعیات آنچه را ذهن درست میانگارد، تأیید میکنند. اگر چنین کنند ـ یعنی اگر واقعیات همگی با فرضیه سازگار باشند و مهمتر از آن، اگر فرضیه به ما در کشف واقعیات نوین که پیشتر ناشناخته بودهاند، کمک رساند ـ در آنصورت فرضیه به تدریج خصوصیت فرضیهای خویش را از دست میدهد. البته فرضیه هیچگاه این خصوصیت را به طور کامل از دست نخواهد داد، زیرا مسلماً ما هرگز نمیتوانیم تمام واقعیات مربوط را مشاهده کنیم و تنها یک تناقض کافی است تا بازنگری آن لازم آید. تمام علوم به همین شیوه پیش میروند و فرضیهها به بزرگترین پیشرفتها در علم انجامیدهاند. (برای مثال فرضیههای جاذبه، جریانهای الکتریکی و…)
بدینسان روش صحیح فلسفه، آزمایشی است و سه جزء دارد:
۱- مشاهده، طبقهبندی و تعمیم واقعیات
۲- ابداع فرضیهها
۳- تأیید فرضیههای ابداعی بوسیله آزمایش
این روش بین بدیلهای استنتاجی و تجربی راهی میانه در پیش میگیرد. به نظر ایدهآلیستها ذهن همه چیز است. به نظر تجربهگرایان مشاهده همه چیز است. برخلاف نظر ایدهآلیستها، روش آزمایش با مشاهده آغاز میشود. برخلاف نظر تجربهگرایان، در این روش لازم است که ذهن فرضیهای ابداع کند. سپس شخصی در مواجهه با واقعیات به تأیید آن میپردازد. بدینسان اگر چه واقعیات حرف اول و آخر را میزنند، ذهن روحِ روش است. در واقع آفرینش و ابداع توسط ذهن صورت میگیرد، اما ذهن در این کار از واقعیات غفلت نمیورزد.
منبع:
Durkheim’s Philosophy Lectures: Notes from the Lycée de Sens Course, 1883–۱۸۸۴.
ed & trans by Neil Gross and Robert Alun Jones. Camdridge University Press. 2004. (pp. 36-40)
ابوالفضل رجبی philonousi@yahoo.com