دنیای پارادوکسیکال ما
یکی از وجوه زندگی بشر همیشه وجه پارادوکسیکال آن بوده است. شرایطی که انسان در آن وا می ماند که چه کند و کدام گزینه را انتخاب کند!. به عنوان مثال ما امروز در میان رفاه و توسعه ی بیشتر از طرفی و حفظ محیط زیست از طرف دیگر در شرایط پارادوکسیکال قرارگرفته ایم. به عبارت دقیق تر، جذابیت توسعه یافتگی و دستیابی به پیشرفت و آسایش مادیِ بیشتر به ناگزیر ما را به ورطه ای سوق داده است که در همه ی عرصه ها به محیط زیست آسیب زده ایم و همه ی گیاه و زیا را که میلیون ها سال در پرتو فرایند « انتخاب طبیعی»(natural selection)، به نوعی به تعادل گرانسنگ در محیط دست یافته بودند، از حالت تعادل خارج کرده و می کنیم. از حدود ۴۰ هزار سال که انسان هوموساپینس یا اندیشه ورز یعنی نوع ما در آخرین حقله ی حیات به دیگر موجودات کره ی زمین افزوده شد تا امروز، تحولات بی شماری در زندگی اجتماعی و اقتصادی و فن آوری بشر روی داده است. دستاوردهای همه ی این تحولات ما را به شرایطی رسانده است که ما ناگزیریم زندگی با مصرف مسرفانه را با همه ی هزینه هایش که برای تمام موجودات کره ی زمین از جمله انسان به دنبال دارد را با سماجتی شوق انگیز! ادامه دهیم. در همین رابطه ما امروز ناگزیریم برای چرخاندن چرخ صنعت و خدمات و حتا کشاورزی فقط از میان سوخت های فسیلی، روزانه حدود ۱۰۰ میلیون بشکه ی نفت را از اعماق زمین بیرون آوریم و در سطح زمین و به اشکال گوناگون با تولید co2 و دیگر آلاینده ها به اتمسفر زمین وارد کنیم. اتمسفری که همه ی موجودات زنده و از جمله انسان به ترکیب معین و ثابتی از آن سازگاری یافته اند. می گوییم ناگزیریم، چون بدون استفاده از این انرژی فسیلی دست کم تا امروز، بخش بزرگی از شهرها، خانه ها، کارخانجات، تولید، مصرف ، محل کار و محل اشتغال ما و غیره از کار می افتند و نه فقط رفاه و آسایش بلکه زندگی بشر نیز دستخوش اختلالی عظیم می شود. پس ما در شرایط پارادوکسیکالی قرار داریم که در آن نه می توانیم از رفاه روزافزون ما در پرتو توسعه و مصرف مسرفانه ی بیشتر دست بکشیم و نه دست روی دست بگذاریم و شاهد نابودی محیط زیست کره ی زمین باشیم که حیات ما به حفظ آن وابسته است. مصرف مسرفانه ای که در ذات روابط بازاری و شیوه ی انباشت آن نهفته است و به ناگزیر هر چه بیشتر ما را به اراده ی خود به مصرف بیشتر یعنی تقاضای بیشتر و در نتیجه تولید بیشتر یا به عبارتی دستکاری بیشتر طبیعت تشویق و ترغیب می کند.
نوشتههای مرتبط
پیداست می توانیم در حوزه های دیگر نیز مثال های متعددی از این شرایط پارادوکسیکال ارائه کنیم. اما من می خواهم در اینجا از شرایط پارادوکسیکال دیگری سخن بگویم که ما را از قلمرو انسانیمان بیرون رانده و تبدیل به شی و کالا کرده است. شرایط پارادوکسیکالی که روابط انسانیمان را چون کالایی در «بازار»(Market)به حراج گذاشته است. آری در پرتو این بازارگری گسترده و کالایی شدن همه چیز و همه کس،«عشق» کیمیا شده است!
می خواهم از عشقی سخن بگویم که مفهوم آن را از مولوی وام گرفته ام. یعنی روابط متقابلی که از حسابگری و معامله گری به دور است، چرتکه اندازی در قاموسش نیست. نگاه کالایی به همه چیز و همه کس ندارد، تاوان طلب نیست در کاری که می کند، دیگران را به مثابه ی پول وکالا نمی بیند. زیرا سود و سودمندی در اندیشه ندارد و در یک کلام به قول مولوی «لااُبالی» ست!:
لااُبالی عشق باشد نی خرد
در اینجا مولوی ما را با دوگانه ی عشق و عقل درگیر می کند. گویی او می خواهد بگوید که انسان با پارادوکسی روبروست که باید انتخاب کند یکی را. یا عشق را یا خرد و عقل را !!. عقلی که به گفته ی او سود مدار است و کالایی می اندیشد:
لااُبالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد.
مولوی تردید نمی کند و به راحتی عشق را در مذهب عرفانی خود انتخاب می کند. چون هنوز روابط بازاری تمام عرصه های زندگی انسانی و جوامع آن زمان را در خود ادغام نکرده بود. در دوره ای که مولوی می زیست، عشق و اندیشه ی غیربازاری هنوز عرصه ای فراخ داشت و بر روابط پولی وکالایی ارجح بود. از این رو انتخاب برای مولوی چندان دشوار نبود. در نتیجه عقل نزد مولوی اگرچه به گفته ی برخی مولوی شناسان چندان هم بی ارج و قرب نبود اما او بی هیچ تردیدی عشق را در مقابل عقل ارحج می شمرد. عجیب است که مولوی با زبان امروزیِ ما در باره ی عشق و عقل سخن می گوید و عقل آدمی را ابزاری برای بازاری شدن همه چیز می بیند. در منطق او به زبان امروزی برای کالایی شدن همه چیز باید تسلیم بی چون و چرای عقل شد!. اما عشق نزد او یک کالای بازاری نیست و تن به روابط بازاری نمی دهد بلکه فراتر از بازار و تاجری مسلکی به چیزهایی می اندیشد که در خیال و آرمان عقل نادیدنی و نامرئی است:
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زانسوی بازار او بازارها
گویی مولوی می خواهد با تشبیه عقل آدمی که به عقیده اش همیشه به دنبال سود و زیان خویش است و دائمن چرتکه ی ذهنش دست کم در روابط بازاری فعال است، بگوید که ما دچار یک روابط پارادوکسیکال هستیم که باید انتخاب کنیم. همانند او که انتخاب کرد؛ عشق را.
اما به نظر می رسد ما هم در روابط بازاریِ غالب شده، به دشواری انتخاب کرده ایم. آری به روایت مولوی، گزینه ی عقلِ سوداگر را انتخاب کرده ایم. گویی چاره ای نداریم. ما اکنون بر بستری از زمانه و زمینه، کنشگری می کنیم که چاره ی کار در همین انتخاب است. الگویی تعریف شده، جا افتاده و تعمیق یافته از روابط بازاری که آن را بدون تامل به عرصه ی روابط انسانیمان تعمیم داده و می دهیم. از این رو بشر دست کم در وجه غالبش در تمام عرصه ی کره ی خاکی به روابط کالایی، سیگنال های مثبت فرستاده و این روابط را در پایان تاریخ! با عقل و تدبیر خود !! تثبیت کرده است و این در حالی است که غبطه می خورد و آرزو می کند تا روابطی داشته باشد که کالایی نباشد و به قول مولوی در همه حالت به سود و زیان و حسابگری سوداگرانه اش نیاندیشد و برای کارهای خود معامله گرانه در پی سود نباشد و دیگران را چون پول وکالا نبیند. این نوستالوژی به نظر می رسد به قول ژان ژاک روسو در ذات و اصل انسانیش ریشه دارد اما جذابیت های خلق شده در روابط بازاری و سوداگرانه چنان کششی یافته است که نمی تواند آن را وانهد. این همان شرایط پارادوکسیکالی است که هستی بشر و جوهر انسانی آن را نشانه رفته و از همه ی حالت های پارادوکسیکالی دیگر، ضربه ای محکم تر بر روابط انسانی فرود آورده است. در واقع با تعمیق این روابط دیگر چیز زیادی از روابط انسانی یا همان روابطی که مولوی آن را عشق می نامد، برجای نمی ماند.
ما از طرفی به عقل حسابگر و نقاد نیاز داریم و بدون آن نمی توانیم چرخ های بزرگ و پیچیده ی عقل ابزاری مدرنیته را اختراع کنیم و بگردانیم و در واقع بدون عقل دوراندیش و حسابگر نمی توانستیم از این همه ترقی و توسعه و رفاه برخوردار شویم. این همه دستاورد عقل بشری است. تردیدی در آن نیست و نمی توان شک کرد. اما در همین حال نیز در زیر این چرخ های رفاه بخش و توسعه گر ولی در عین حال سوداگرِ محصولِ عقلِ واقعن موجود، عشق را یعنی روابط انسانی ناحسابگر و نابازاری را از دست داده و می دهیم. ما به رفاه و آسایش انسانی دست می یابیم و روز به روز از نعمات بی کران روابط بازاری سود می بریم اما چیزی را که عشق است از دست داده ایم و یا می دهیم. پرسش مقدری اکنون پیش روی ماست: آیا می توان در عین حاکمیت عقلِ سوداگر، از عشق به مفهوم مولوی که همان تعامل با دیگری بدون چشم داشت سوداگرانه است، برخوردار بود؟ آیا با حفظ روابط بازاری و سوداگرانه می توان روابط انسانی مبتنی بر عشق به مفهوم مولوی دست یافت؟ آیا روابط بازاری، چنان که فوکویاما اندیشه پرداز آمریکایی گفته، پایان تاریخ است و باید سر تسلیم فرود آورد ؟ ما تجربه ی قرن بیستم را پیش روی خود داریم که نیمی از بشر می خواست روابط بازاری و سوداگرانه را براندازد، اما متاسفانه سر از جای دیگری برآورد و همه ی آرزوهای خیرخواهانه ی بشریت را با خلق صحنه هایی زشت، خشن و ضدانسانی به زیر پرسش گرفت و ناخواسته به دیگران چنان وانمود که گویی روابط بازاری روابط ِمناسب ترِ پایان تاریخ است! و در نتیجه از سر بلاهت به تصور تثبیت روابط بازاری به عنوان پایان تاریخ نوید داده شد. ما اما ناگزیریم برای بازگشت به روابط انسانیمان راهی بیابیم که این حالت تناقض را حل کنیم. آیا راه طی شده به ما خواهد گفت که چون باید رفت؟ ناگزیریم امیدوار باشیم!!
این مطلب مربوط به ویژه نامه نوروزی سال ۹۷ انسان شناسی و فرهنگ است.