دموکراسی یک شیوه حکمرانی است که مهمترین مشخصه آن در حکومت بر اساس اراده «اکثریت» یک گروه جمعیتی در یک پهنه سرزمینی است. اینکه چنین جمعیت و پهنهای چگونه تعیین شدهاند؟ اینکه چه سازوکارهایی که به تعیین این «اراده» و این «اکثریت» امکان دادهاند؟ اینکه آیا ما اغلب با اراده یک «اقلیت» اشرافی (الیگارشیک) که خود را «نماینده» اکثریت معرفی می کند روبرو هستیم و نه حتی با اکثریت عددی افراد آ« پهنه؟ اینکه در این میان حق «اقلیت» چگونه باید تعیین و تضمین شود؟ اینکه چرا و چگونه «نمایندگان» حکمرانی تعیین می شوند؟ و چگونه می توان اصل «نمایندگی» را با اصل «حاکمیت» منطبق دانست؟ اینکه چرا در طول دویست سالی که از ابداع این شیوه حکمرانی در جهان میگذرد، چرا هرگز نتوانسته است جز از تعداد معدودی از پهنه ها فراتر برود و این پهنه ها (کشورهای غربی) دقیقا همان پهنه هایی هستند که در این دویست سال بیشترین بی رحمی و دیکتاتوری را در حق سایر بخش های جهان اعمال کردهاند؟ اینکه چرا حتی در این کشورها، همواره نابرابری اجتماعی، و نه برابری، اصل بوده است و تنها تعداد انگشت شماری از آنها برابری مورد ادعای انقلاب های دموکراتیک را شاهد بودهاند آن هم به صورتی نسبی؟ و… پرسشهایی بودهاند که هراس به در غلطیدن در فرایندهای عامه گرایی (پوپولیسم) ، هرج و مرج و دیکتاتوری و توتالیتاریسم که البته شیوه های حکمرانی یا عدم حکمرانی بسیار هولناکتری هستند، فرصت اندیشیدن به آن را از اکثریت مردم گرفته است. اما در این میان نقطهای را برای اندیشیدن مدرن در این باره یافت و آن جایگزین کردن نقطه آغاز اندیشه از ظرفیتهای دموکراتیک یا حقوق دموکراتیک به جای دموکراسی است. در حقیقت اگر از این زاویه به مسائل نگاه کنیم مهم نیست که شیوه حاکمان چیست، بلکه اصل و اساس «وضعیت» واقعی حکومت شوندگان است. بر این اساس ارزیابی میزان وضعیت مطلوب دموکراتیک در هر جامعه را باید بر اساس وضعیت محروم ترین و «ضعیفترین» «موجودات» و نه لزوما میانگین مفروض «افراد» یک پهنه سنجید و حقوق موجودیت های واقعی را جانشین حقوق بشری مفروض کرد و البته از انسانمحوری که بیش از پانصد سال است که به اصل و اساس تفکر انسان تبدیل شده و او را در برابر همه موجودات دیگر زنده و غیر زنده قرار داده است فاصله گرفت.