انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دغدغه های روزمرگی(۱): رانندگی تطبیقی!

از پدیدارشناسی تجربه ی زیبایی که بگذریم از تعبیر و تفسیر هرمنوتیکی، و از مطلعات نمادشناختی و از پدیدار شناسی روح که بگذریم، زمان آن رسیده است که در ایران پس از حل رمز و رازهای ناگشوده ی ساختار ها تاویل های «متن» و یس از بازنویسی پدیدار شناسی عقل و جان هگل به زبان فارسی، به بارزترین و والاترین خصیصه ی پدیده ی مدرن فرهنگ، یعنی رانندگی در ایران بپردازیم که درک و فهم آن دشوارتر از درک و فهم فلسفه ی فرهنگ و پدیده ی فرهنگ از سوی کسانی چون دیلتای و کاسیرر است.

رانندگی در ایران نمونه ی بارز درک و دریافت ما از «من» در معنی ارسطویی و افلاطونی و «دیگری» همیشه غایب ریکور و گادامر است!

«رانندگی» یا پدیده ی رانندگی اگر با دید هوسرلی به آن بنگریم وجه و نمود تفکر ما، جهان بینی ما برداشت ما از «من» و «دیگری»، به عبارتی بحث دل انگیز «دیگری» از منظر هرمنوتیک و پدیدار شناسی است که بازنمود بسیار آشکار خود را در رانندگی می یابد. مفهوم «ما»، حق «من» و «هیچ-دیگری»، «من مداری»، «خود- همه پنداری»، «من– همه بودگی»، «من-همه-حق بودگی»، اگر بخواهیم اصطلاحات پدیدار شناختی هایدگر را به حوزه ی رانندگی در ایران بکشانیم، بر گنجینه ی واژگان رمزآلود فلسفه ی هایدگر صدها واژه ازاین دست می توان افزود. رانندگی نمود و نمونه ی بارز تعریف ما از «من» و «دیگری» فهم تفسیر ما از «دیگری» و تاویل آن به «من حق بودگی» است.

از این رویکرد که بگذریم، اشاره به روش تطبیقی هم خالی از لطف نیست. تطبیق که یکی از روش های بسیار کهن در امر تحقیق است و در پیشبرد بسیاری از رویکردها رایج. تا آنجا که راقم فهمیده است هدف از روش تطبیقی در ساز و کار پژوهشی در این حوزه ها نشان دادن شباهت ها نیست و توضیح افتراق ها، تفاوت ها و دلایل شکل گیری آنها در موقعیت های مختلف است، شمار فراوان مقالات تطبیقی در ایران چنان «داد خود را از کهتر و مهتر ستانده» که جای شک برای توانایی تطبیقی نویسی ما در جهان نمی گذارد. باری، از دین پژوهی تطبیقی، اسطوره شناسی تطبیقی، عرفان تطبیقی و ادبیات تطبیقی و … که بگذریم، نوبت به خیلی چیزها از جمله «رانندگی تطبیقی» رسیده است.

این مختصر مقدمه ی ورود در بحث «رانندگی تطبیقی!» است که ذهن و زندگی مرا سالهاست تحت الشعاع قرار داده است.

از ۱۶ سالگی توانا بودم ماشین خانواده را از پارک بیرون آورم. ۱۸ سالگی هم گواهینامه رانندگی گرفتم و از همان زمان برای رفتن به دانشگاه پشت ماشین می نشستم. دست کم نزد خانواده و دوستان متصف به «دست و فرمانش خوب است» بودم. در ۲۶ سالگی برای ادامه تحصیل به آلمان رفتم. نظم پیاده روها و خیابانها تا وقتی که برای تبدیل گواهینامه به یکی از مراکز تعلیم رانندگی رفتم، صرفا برایم جالب بود؛ اما ظرافت پشت این نظم و انضباط ناشناخته!

معلم این مرکز گفت: برای تبدیل گواهینامه در هر حال نیاز به ۱۴ ساعت آموزش اجباری دارید و پس از آن باید امتحان کتبی بدهید و اگر قبول شوید امتحان شهر.

گفتم: آخر کسی که می تواند رانندگی کند، دیگر نیاز به تکرار آن ندارد.

مرد مسنی بود. از زیر چشم نگاه کرد و گفت: قانون است.

روز نخست، وقتی نشستم پشت فرمان ماشین، گفت: روشن کن. مثل همیشه روشن کردم. گفت: خطاست، حرفه ای پرتجربه!

پرسیدم: چه چیز خطاست؟ گفت: همه چی.

باری دردسرتان ندهم. از فیگور پشت رل نشستن و بستن کمربند و تنظیم آینه ها و … خطابود. ۱۴ ساعت تعلیم اجباری هم شد ۶۰ ساعت که کلی هم پول باید بابتش می دادم و اگرچه امتحان کتبی را بی هیچ خطایی قبول شدم در امتحان شهر رد شدم و دوباره امتحان دادم تا قبول شدم.

باری معلم رانندگی یادم داد که مسیر رانندگی را فرد باید با روشن کردن ماشین بگزیند. این حرف اوایل برای، من راننده ی حرفه ایِ خوش دست و فرمان، مبالغه بود. بعدها فهمیدم این یعنی تغییر ندادن خط و مسیر به طور ناگهانی و برای «دیگران» دردسر و خطر درست نکردن. یعنی اگر در فاصله بیرون آمدن از پارکینگ قرار است سر چهار راه اول به سمت راست بپیچید، از همان اول ورود به خیابان باید خط راست را برگزینید. چیزی که در ایران از عجایب است! یکی از دوستان آلمانی که همین تابستان ایران آمده بود، همه ما را Link Fahrer می نامید، یعنی «چپ ران» ها. می گفت انگار هیچ کدام از شما عادت ندارید، در خطوط دیگرجز خط چپ برانید.

معلم یادم داد که وقتی راهنما می زنی تا تغییر مسیر دهی یا به سمتی بپیچی نباید تا قبل از آن که مطمئن شوی راننده پشت سر اجازه داده است، به زور این کار را کنی، حتی اگر فرصت آن را از دست دادی و مجبور شدی مستقیم برانی و از مسیر دیگری برگردی. اینجا چراغ راهنما برای رانندگان عزیز، چراغ جادوست و فرق نمی کند چه وقت راهنما زده است و اصلا تو چراغ را می بینی یا دیده ای، جلویت می پیچند و تازه از پشت سر سبقت می گیرند تا جلوی تو سمت راست بپیچند. هربار هم باید شاکر باشی که چراغ جادوی «من حق- بودگی» را زده است، وگرنه بسیاری زحمت این را هم به خود نمی دهند.

بوق زدن در آلمان فقط وقتی مجاز است که خطر بسیار جدی ای شما یا راننده ی دیگری را تهدید می کند و برای سلام و احوالپرسی و امور دیگر اجازه ی بوق زدن نیست. اینجا بوق زدن کارکردش را از سلام و احوالپرسی گرفته تا زبان دشنام که هیچ، تازگی ها پشت چراغ قرمز (چراغ خطر) که طبق بررسی ساختاری لوی- استروس از جمله رنگ های معرَف در فرهنگها برای تبیین خطر است، اگر ایستاده باشی، اکثر وقت ها ماشین پشت سری بوق می زند، چراغ می زند که چرا ایستاده ای مگر نمی بینی ماشین در چهار راه نیست. این وضعیت مرا به یاد آن شوخی ای می اندازد که چون راننده ای از چراغ قرمز بی مهابا گذاشت. دوست کناریش گفت: از خطر گذشتی. گفت: خوب بگو الحمدالله. آمار این روزانه الحمدالله گفتن ها از سیاق «عادت واره» هایی است که شرح آن از عهده پیر بردیو برمی آید.

سرعت هم که دیگر شوخی بردار نبود. در خیان های اصلی اجازه بیش از ۵۰ نبود و در خیان های فرعی ۳۰ و برخی کوچه ها که مدرسه و کودکان رفت و آمد می کردند ۲۰. در صورتی که کسی از سرعت مجاز تخطی می کرد جریمه های سنگین داشت و بعد از دوبار گواهینامه را از دست می دادی و معلوم نبود بتوانی دوباره به دست آوری. بقیه قوانین بماند برای متخصصان امر.

خط عابر پیاده، چه پرمعنا بود، این خطوط معروف به «گورخری» در آنجا مقدس بود، چه با چراغش و چه بی چراغ. معلم می گفت: وقتی نزدیک به این خطوط شدی باید مراقب باشی کسی نزدیک آنها نباشد، نه این که روی آنها نباشد، نزدیکش هم نباشد و گرنه باید توقف کنی. این اصل چنان جا افتاده بود که نزدیک خوابگاه ما، شبها دیروقت سگ بزرگی به تنهایی یاد گرفته بود برای رفع امور شخصی شبانه از آن بگذرد و به فضای سبز آن سوی خیابان خود را برساند. اینجا این خطوط برای عابران خط «گور» است و احتمالا برای رانندگان خط «…»!

«بین دو خط» راندن هم که از اصول جدانشدنی رانندگی آنجا بود، اینجا «روی خط » راندن معمول و مرسوم است. به ویژه، وقتی راه بندان می شود، دو یا سه خط بزرگراه تبدیل می شود به ۴ یا پنج خط و باید ماهرانه خود را جایی جا کنی، مبادا تبدیل به فولکس پرنده شوی!

اینجا موضوع «فاصله» ی مجاز بین «من» و «دیگری» به سادگی از سوی دیگر رانندگان حرفه ای «پر» می شود. تازه همه به رغم غر و لند در پر کردن های فاصله ید طولایی « من حق-بودگی» دارند.

اینجا که برگشتم یکی دو سال می ترسیدم برانم. بعد از مدتی که با تاکسی این ور آن ور رفتم، این خشنونت پنهان دوباره از طریق چشم و گوش وارد وجودم شد، خود را قادر دیدم پشت رل بشینم. البته خدا شاهد است می کوشم تا آنجا که ممکن است قوانین را رعایت کنم و به همین دلیل در بسیاری از موارد تاوان بوق شنیدن ها و چراغ زدن های بیشمار رانندگان بسیار حرفه ای دیگر را پس بدهم. قبلا فکر می کردم زنانگی هم مازاد بر علت است. اما امروزه می بینم بسیاری از رانندگان زن هم دچار این رفتار حرفه ای شده اند و چنان بوق می زنند و گاه دشنام که حیرت آدم صد برابر می شود. پلیس ما هم از بین تمامی قوانین مربوط به «دیگری» در رانندگی اهم توجه ی خود را به کمربند بستن معطوف کرده که باز هم بیشتر مفهوم «من-مراقبتی» دارد تا «دیگر-مراقبتی».

باری آن همه فیلسوف و نویسنده درباره ی «دیگری» فقط در کتابها ننوشته بودند. می توانستم در آلمان «دیگری» را در مقوله ی ساده ی رانندگی ببینم و آن را تجربه کنم. بررسی دقیق ساختار و محتوای تجربه ی «رانندگی» با توجه به شیوه و درگیری ما با «تجربه ی رانندگی» در زندگی روزمره عمیقا مغشوش است و پیشداوری های عامه و فقدان آگاهی علمی، که در اکثر تجارب دیگر نیز خود را نشان می دهند، به این توهم منجر شده است که «تجربه ی همه چیز به ما اعطا شده است و نیازی به شناخت و وارسی نیست» از جمله موهبت رانندگی حرفه ای!

حال توصیف پدیده ی فوق، یعنی چگونگی «نمود» رانندگی به «حقیقت» نبود «دیگری» در اندیشه ی ما، می تواند نشانگر آن باشد که ما در مشاهده ی کنش های ذهنی خویش ناتوانیم و صرفا به صورت انعکاسی مفاهیم را گذرا درک می کنیم. ذهن ما سرشار از «پیش داوری ها» است که در درون یافت ما تعین یافته است.

دکتر بهار مختاریان عضو هیئت علمی دانشگاه هنر اصفهان و مدیر گروه اسطوره شناسی در انسان شناسی و فرهنگ است.