در میان مردان خیامی؛
ما مشاوران آقای خیامی بودیم!
کانون بازنشستگان ایران خودرو در پیکان شهر هنوز پاتوق اهالی قدیمی شرکت «ایران ناسیونال» است. هر روز تعدادی از قدیمی ها به بهانه ای به آنجا سر می زنند. ماهی یک بار هم دور هم جمع می شوند تا از روزهایی بگویند که یک باره صدای بوق کارخانه به آنها نشان می داد که ساعت کار تمام شده است. روزهایی که باز هم می خواستند در کارخانه بمانند و کار کنند و باز هم کار بود. حالا اما دور هم فقط خاطره می گویند و از احوال بد این روزهای کارخانه ملی شده ایران خودور. روزگاری کارگری، مسئولیت، سرپرستی و مدیریت بخشی در کارخانه احمد و محمود خیامی را تجربه کرده اند. رحمت الله کرمی، کارگر ایران ناسیونال، یوسف مهدی دوست، مسئول اداره تنظیم خطوط و هم مسئول کنترل در قطعات، پرویز ایزدیان، مسئول تشکیل اداره حمل ونقل، محمود قلی زاده، مسئول آماده سازی شعبه زرتشت فروشگاه کورورش و مسئول اداره تدارکات رفاهی ایران ناسیونال و عباس خزائی جمعی هستند که از خاطراتشان درباره خیامی ها و روزگار پر رونق ایران ناسیونال ساعت ها برای نسیم بیداری خاطره گفته اند.
نوشتههای مرتبط
+تعریفتان از شخصیت آقایان خیامی چیست؟
کرمی: اگر بخواهم آقای خیامی را در یک جمله تعریف کنم، میگویم محمود خیامی و همین طور احمد خیامی -که دو برادر بودند- پدیده بسیار نادری هستند که الان در حال حاضر در این مملکت نیست. هرچه فکر میکنم، آقای خیامی نخود و کشمش در جیب ماها نکرده است. با او کار کردیم. اما این آدم، بسیار آدم مرتب و منظمی و آدم وقتشناسی بود. من در سازمان فروش بودم. آقای خیامی یک روز، یک سمینار برای نمایندگان ایران ناسیونال گذاشته بود که آنها را به مشهد ببرد. یک هواپیمای دربست گرفته بود. منتها نمایندههای شهرستان ها قهر کردند و به دلیلی نیامدند. با آقای خیامی قهر کردند. نهایتا نمایندگان شهرستان ایران ناسیونال را مشهد بردیم. فکر میکنم تازه دو یا سه سال بود که در شرکت ایران ناسیونال استخدام شده بودم، آمده بودند. از ابتدا به ساکن قسمت فروش رفتم و با نمایندههای ایران ناسیونال کار میکردم. همه را میشناختم. دیگر با آنها آشنا شده بودم. آقای خیامی به من گفت: «فردا صبح ساعت چهار در منزل ما بیا.» منزل ایشان در میدان الف، بغل پالادیوم (زعفرانیه فعلی) بود. شما دست چپ که نگاه کنید یک دیوار خیلی کشیده بلندی هست. همین سمت چپ میدان الف. منزل آقای محمود خیامی بود. دیوارهای آن الان کمی ترک برداشته است.
ایزدیان: همان جایی که میروید پالادیوم دست چپ، آن خیابان الف را ادامه میدهید. چهارراه اول دست چپ، سر چهارراه آن در ورودی پایین حیاط معلوم است که خانه سالمندان هم شده است.
کرمی : یک دیوار بلند با درختهای چنار خیلی بلند. این منزل آقای خیامی است. نمیدانم چند هزار متر است. بعد از انقلاب، اینجا را خانه سالمندان کردند. خود خیامی هم وقتی شنیده بود، خوشحال شد. گفت: «از اینکه برای چنین چیزی اختصاص پیدا کرده، ناراحت و ناراضی نیستم.» خانه آقای خیامی دو بخش داشت؛ یکی همین قسمت پایین بغل میدان الف که محل زندگی ایشان بود. یعنی خانواده اینجا زندگی میکردند. قسمت دوم، وقتی میرفتیم بالا، حسینیه درست کرده بودند. هنوز هم هست. آن حسینیه را آقای خیامی زمانی که تاسوعا و عاشورا میشد در آن برنامه عزاداری میگذاشت و خرج هم میداد. نوزدهم، بیست¬ویک ماه رمضان؛ سه¬شب برای پرسنل شرکت ایران¬ناسیونال خرج میداد. شب بچهها میرفتند. در همان حیاط حسینیه در فضای باز، وقتی سفره میانداخت، این طرف سفره میایستادی، آن طرف را نمیدیدی. بعد هم وقتی کنار سفره مینشستی، نمیدانستی که چه چیزی بخوری! به اضافه تمام اعیاد هم همین طور بود. ایشان بسیار آدم معتقدی بود.
+رفتار آقای خیامی با کارمندان و زیردستان چگونه بود؟
کرمی: آقای خیامی عاشق کارش، وقتش و پرسنلش بود. به خصوص کارگر. این آدم ۱۳ هزار پرسنل داشت. نمیدانم چند سرکارگر داشتند. تمام سرکارگرها را به اسم کوچک صدا میزد. الان ما در شرکت ایران خودرو مدیرعامل داریم. به این مدیرعامل بفرمایید اسم کوچک یکی از این سرپرستان را بگویید، نمیداند. چون این آقا برای شرکت ایران خودرو کوچک ترین زحمتی نکشیده است. خود آقای محمود خیامی زحمت کشیدند و اینجا را درست کردند. اما این آقا حاضر و آمده گرفته و نشسته است. در خود اتاق آقای خیامی هم مینشیند. از آن استفاده میکند. آقای خیامی برای همین سمیناری که گذاشته بود، به من گفت: «چهار صبح دم در خانه ما باش.» من ۴:۱۰ دقیقه رسیدم آنجا. یک پیکان قسطی هم خودش دستور داده بود به من داده بودند. من در فروش بودم، آن موقع ماهی۶۰۰ تومان بود، من ماهی۴۰۰ تومان قسط میدادم. ۴ تا ۱۰۰ تومانی قسط میدادم، ۴ تومان هم جلو داده بودم. پیکان بژ بود.۱۰ دقیقه از چهار گذشته بود. جلوی در خانه رسیدم. نگهبان دم در من را میشناخت. گفت: «آمدی آقا را ببینی؟» گفتم: «بله.» گفت: «۱۰ دقیقه است که رفته است. بروی در اتوبان به او میرسی. اتوبان هم آن موقع، جلو عوارضی داشت. آمدیم عوارضی ۱ تومن بود، ۱ تومن را دادیم و رد شدیم. با یک پیکان زردی میآمد، راننده هم داشت. بنز و این حرفها هم نداشت. جلوی در شماره یک کارخانه آمدم. وقتی رسیدم دیدم داخل میرود. به او رسیدم. ساعتش را نگاه کرد و گفت: «کرمی۱۰ دقیقه دیرآمدی.» دو سال بود که در ایران ودرو کار می کردم. الان با این دورانی که در کانون بودیم، ۴۰ سال است که دارم کار میکنم. از آن روز تا ۳۲ سال بعد هرگز کارتم دیر نخورد. همه پرسنل این آدم را به وقت شناسی الگوی خودشان قرار داده بودند. برای همه شان لگو بود. همه ۱۰یا ۱۲ شب میرفتند. بعضیها هم هفتگی میرفتند. پتویشان را میآوردند، کارخانه میخوابیدند.
+یعنی شبانه روزی کار میکردید؟
کرمی: شبانه روزی کار میکردیم. همین آدم چهار صبح کارخانه میآمد؛ وقتی میآمد به دفترش نمیرفت. در سطح کارخانه راه میافتاد. به هر کارگری هم که میرسید یک دست پشتش میزد و می گفت: «خسته نباشی.» اسم همه سرکارگرهایش را میدانست. همه را به اسم کوچک صدا میزد. چون مستقیما کنار اینها کار میکرد. بعد من و شمای کارگر نشسته بودیم، نان و پنیر میخوردیم، میآمد یک لقمه از میز من و شما برمی¬داشت. یک لقمه از میز آن، یک لقمه از میز آن یکی. این میشد صبحانه آقای خیامی، مدیرعامل شرکت ایران ناسیونال! الان که آقایان میآیند صبح که میشود ۵۰ دست کله و پاچه میخرند و مینشینند دور همدیگر!
+یعنی آقای خیامی بیشتر وقت را در سالن تولید بودند؟
کرمی: بله! میآمد در سالنها میگشت. یکی از بچهها به ایشان گفتند: «آقا شما وقتی از در میآیی داخل، میروی سالنها را میگردی، اتاقت نمیروی؟» گفت: «من به سالنها میآیم که اگر کاری یا مشکلی داشته باشد، به من بگویید و من درخواستش را انجام بدهم و مشکلش را حل کنم. وقتی میروم در اتاقم مینشینم، کارگر نیاید پشت اتاق من.» به خانم عسگری که منشی ایشان بود، میگفت: «در اتاق را باز بگذار! اگر یک کارگر میآید و با من کار دارد من ببینمش؛ در را نبند! کسی پشت در اتاق من نماند. کارگر به خاطر کاری که با من دارد، از کار عقب نیفتد.» با این وجود، صبح میآمد و در سالنها راه میافتاد. هرکس کار داشت، به او مراجعه میکرد. کارش را انجام میداد.
+ایزدیان: از آن زمان سندیکا داشتیم. کارهایی را به سندیکا ارجاع میدادند. بعد یک نارضایتی پیش آمده بود. گویا خوب عمل نکرده بودند. یادم نمیرود که روزی به من گفت: «یک زیردستی بردار، دو سه کاغذ را خط کشی کن، سر ساعت فلان جلوی سالن برش و خم باش!» حالا من متریال کارخانه دستم بود. صبح اول وقت؛ بعد از صبحانه، به سالن که میآمدیم، همه داشتند کار میکردند. سرپرست سالن برش و خم، گفت: «مزاحم هیچ کس نشو، بگذار کارشان را بکنند!» از همان اول که آمده بود، به اولین قیچی که داشت کار میکرد، گفت: «استاد! خاموش کن!» میگفت که دقیقا هر مشکلی را در زندگی یا محیط کار دارد، بگوید. به من میگفت: «خوب گوش کن!» نیاز مالی یا دلگیری از کسی و … مشکلات بود. خودش همان موقع یک یادداشت مینوشت. یک روپوش طوسی هم تنش بود. اما مالی ها را من باید مینوشتم. مثلا استاد میگفت: «زن من حامله است، چند روز دیگر باید بروم بیمارستان ولی پول ندارم.» میگفت: «بنویس۵۰ هزار تومان بگیرد!» یا می گفت: «فرش ندارم.» همین طور دو سه صفحه پر کردم. تا اینکه ساعت یک بعدازظهر شد. به من گفت: «جمع بندی میکنی، رقمش را جمع میزنی، یک کپی به من میدهی، یک کپی دیگر هم کاربن میزنی که من به آقای برادران که مسئول مالی ما بود، دستور بدهم تا به اینها پرداخت کند. یکی هم پیش خودت باشد برای اینکه مطمئن شوی که کارهای اینها انجام شده یا نه.» من کارم چیز دیگری بود. اما به من سپرد چون حاج آقا مولوی دروغ گفته بود و کار کارگر را راه نینداخته بود، یا پول میخواست، امروز و فردا کرده بود، از او شکایت کرده بودند. میرفت به سالن و سئوال میکرد. مشکلات را یادداشت میکرد. یک وقتهایی هم همه پرسی اش به این شکل بود. یعنی واقعا این کارها را انجام میداد. خدا خیرش بدهد.الان هم ما نگران ایشان هستیم. چون پا به سن گذاشتند. با عصا راه میروند. خیلی لطمه خورده است. همسر و فرزندشان فوت کردند. حالا تنها شده است. از خصوصیات ایشان این بود که اصلا فرقی با کارگران دیگر نداشتند. سالن ۳۲۱ که فقط اتوبوسهای موتورجلو را میزد و در سال ۴۱ شده بود موتور عقب. بعد سالن ۳۱۹ را داشتیم که مینی بوس داشت. ایشان کنترل که میکرد، کارگرهایی که در تزئینات کار میکردند، ریخت وپاش میکردند. مثلا میآمد و میدید این سالن خیلی کثیف است. نظافتچی کارش را خوب انجام نداده بود. جاروی نظافتچی را میگرفت، آستینش را بالا برمی گرداند، شروع میکرد و میگفت: «من از اینجا تا اینجا را جارو میکنم. نگاه کن! فردا که آمدم باید اینطوری جارو کرده باشی.» هرکاری کردم که «آقا اجازه بدهید، الان این کار را انجام میدهد.» گفت: خیر! من این کار را انجام میدهم.
+کرمی: آقارضا قیچی که اسمش را بردند، مسئول برش بود. آن موقع کارگرها در قسمت تولید کار میکردند و در قسمتهای ساخت وساز ساختمان هم از آنها استفاده میکردند. یعنی اینکه اگر شما در خط تولید داشتید کار میکردید، یک موقع احیانا کار نداشتید و دو تا کارگر بغل دست شما بود، از شما در قسمت ساختمان سازی هم استفاده میکردند. این آقارضا تعریف میکرد: «سر تیرآهن را گذاشته بودم روی کولم. سر جلوی آن هم روی کول یک نفر دیگر بود. داشتم میرفتم. یک دفعه دیدم یک نفر آمد پشت من. گفت: «آقارضا! تو خسته شدی بگذار روی کول من!»، گفت: «نگاه نکردیم که آقای خیامی هست، گفتم بگیر بابا ما خسته شدیم بقیه اش را تو ببر!» گفت سر تیرآهن را گذاشتم روی کول آقای خیامی؛ یک دفعه نگاه کردم دیدم خیامی است.» بی-نهایت فروتن و متواضع بود. اگر چهار نفر مثل او بودند، الان وضع ما این نبود. آرزو میکردم که چهار نفر مثل محمود خیامی الان در مملکت بود. سرمایه گذاری میکردند. یک نفر بیکار، نه یک جوان بیکار در این مملکت نبود. سالن پژو را که میخواست بزند، عزا گرفته بود. میگفت: «۱۰ هزارنفر کارگر از کجا میخواهم بیاورم؟» اما ما الان هزاران هزار بیکار در این مملکت داریم. اگر ۴ نفر مثل محمود خیامی در این مملکت بودند، الان یک جوان بیکار تحصیل کرده و غیرتحصیل کرده نداشتیم.
+آقای مهدی دوست، به عنوان مسن تر جمع بفرمایید که از چه سالی وارد شرکت شدید و سمت شما چه بود؟
مهدی دوست: در سال ۱۳۴۵ به عنوان کارگر فنی وارد شرکت شدم. بعد از سال ۵۱ مسئول دو اداره شدم؛ هم مسئول اداره تنظیم خطوط و هم مسئول کنترل در قطعات. قطعات سی.کی.دی را که از انگلیس میآمد، از وکیومشان باز می¬کردیم و به تنظیم خطوط هیدرولیک می دادیم. سال ۶۶ دیگر استعفا کردم.
آقای خیامی الان مشابه ندارد. اما در زمان خود خیامی مشابه زیاد داشت. افرادی مثل هژبر یزدانی، آقای مرتب، مسئولین کفش ملی و… افرادی بودند که به همه میرسیدند. یعنی همیشه سعی میکردند که از همدیگر سبقت بگیرند. آقای خیامی گه گاهی هم نمیتوانست به همه تک تک برسد میگفت: « فلان روز در این سالن خواهم آمد. هرکس هر برنامهای دارد، روی کاغذ بیاورد. من برای او انجام بدهم.» وقتی آن روز به سالن میآمد، شاید صف ۱۰۰ یا ۲۰۰ نفری بود. نامهها را مینوشتند و بدون استثنا ۹۹ درصد آنهایی که از دستش برمی آمد، جواب مثبت را در پاکت مینوشت و به آنها میداد. دو روز بعد در یک سالن دیگر می رفت. تمام سال این را ادامه میداد. نمیتوانست به تک تک بچهها برسد. به همین دلیل گروهی هم جواب اینها را میداد.درباره رفتار با کارگر مثالی بزنم؛ یک بار که میآمد از خیابان رد شود، موقع ناهار میدید که یک کارگر نشسته و دارد نان و پنیر میخورد. میپرسد: «اینجا چرا نشستی؟ چرا نمی¬روی با همه غذا بخوری؟» میگوید: «اگر من بروم اینجا یک تومان بدهم و غذا بخرم، این یک تومان را میتوانم بروم برای زنم غذا بگیرم. آن را شب می روم با خانمم غذا بخوریم. الان نان و پنیر می خورم. شب غذا را با یک تومان می خرم و میبرم…» ایشان همان موقع که به آشپزخانه برمی گردد، دستور میدهد از فردا غذا مجانی شود. قبل از آن، برای هر وعده غذایی یک تومان از ما میگرفتند…
کرمی: با نوشابه یک تومان پول نهار میگرفتند. چلوخورشت هم میداد. آقای خیامی در اتاقش غذا نمیخورد. وقتی میرفتیم رستوران غذا بخوریم، سلف سرویس بود. سینی در دست گرفته بود، توی صف ایستاده بود که برود آشپز غذا بریزد. سینی هایی درست کرده بودند که خود پرس کارخانه برای ما زده بود. یعنی یک جای برنج، یکی جای خورشت، یک جای دسر و یک جای قاشق چنگال داشت. خود کارخانه با ورق زده بودند. مثلا در صف ایستاده بودی، یک دفعه پشت سرت را نگاه میکردی، آقای خیامی در صف ایستاده بود. با شما و با همان سینی. فروتنی و تواضع در سطح مدیرعامل یک حد و حدودی دارد. همان سینی را که با ورق درست کرده بودند، دستش میگرفت، میآمد و پشت سر ما میایستاد. میگفتم: «آقای خیامی!» میگفت: «تکان نخور! همین طور که داری جلو میروی، جلو برو.» می ایستاد با شما غذا میخورد. باز هم کارگران از ایشان پرسیده بودند: «آقای خیامی میتوانی در اتاقت غذا بخوری.» گفته بود: «میآیم با شما این سینی را میگیرم که ببینم آشپز آن گوشتی که من گفتم بگیرند، برای شما چه خورشتی درست کرده است؟ من از این غذای شما بخورم، ببینم به شما خوب غذا میدهند یا نه.» و شاید در هفته اگر هفته هفت روز بود، آقای خیامی سه روز این کار را میکرد. شاید بقیه روزها هم اصلا نمیرسید که در اتاقش غذا بخورد. هرگز آقای خیامی در اتاقش غذا نخورد! و ما رستورانی به اسم رستوران مدیران نداشتیم. در حال حاضر، رستوران مدیران داریم که غذای آنها با غذای سایر کارگران مغایرت دارد. به کارگر گوشت گاو و گوساله میدهند و برایش خورشت درست میکنند. اما برای مدیران، با گوشت گوسفند، دو سه رقم غذا میگذارند. مدیران میروند و میخورند. بعضی هایشان ناز هم میکنند. اما این محمود خیامی که این شرکت را درست کرد، هرگز در اتاقش غذا نخورد. اگر مهمان خارجی داشتیم؛ انگلیسیها یا آمریکاییها میآمدند و در کارخانه بودند، به خاطر آنها میگفت که برای من همان غذا را بیاورند. همان غذا را در اتاقش با مهمانها میخورد. چون دو سه نفر انگلیسی و آمریکایی در شرکت داشتیم.
+یک سری عکس از بازدید مهمانان خارجی که ظاهرا بیشتر اعراب بودند، دیدم…
ایزدیان: خیر! آنها احتمالا برای بازدید آمده بودند. قرارداد داشتند یا به آنجا ماشین میدادند. از مصر و سنگال میآمدند. اتوبوس میبردند. از کارخانه بازدید داشتند. اینها مستقیما برنامه خاص آقای خیامی نبود. برنامه مدیر صادرات یا مدیرتولید ما بود. اما مهمانان خاص خودش از خارج یا آلمانی یا آمریکایی و یا انگلیسی بودند.
+ برای کار فنی میآمدند؟
ایزدیان: بله! موردی بود. مثلا از آلمان یا انگلیس آمده بودند. میخواستند تشریح مسائل و مشکل را حل کنند. یا نقص را بگویند. اینها مهمان خاص ایشان میشدند.
+آقای ایزدیان، لطفا بفرمایید که از چه سالی و با چه سمتی وارد شرکت شدید؟
ایزدیان: استخدام من از سال ۱۳۴۲بود. اول که وارد شدم، به عنوان فنی کار برای سه ماه آمدم. بعد آقای خیامی چون شناختی پیدا کرد، من را به انبار مرکزی، اداره کل انبارها برد. تا سال۵۰ آنجا بودم. خود آقای خیامی سال۱۳۵۰ برای تشکیل حمل ونقل کارخانه و هُندلینگ متریال، من را از آنجا برای کار دیگری برد. مثلا هر سالنی، هر قسمتی لیتفراکش و راننده اش دست خودش بود، می خواست مجموعه این را یک تشکیلات کند. بنابراین من را برای این کار عامل کرد. تعمیرگاه شمالی را به ما دادند. هرجایی که چهارچرخهای که یک نفر پشت آن بود، صورت کردیم و به سازمان اداره فرستادیم. اداره حمل¬ونقل را به این شکل تشکیل دادند. درمجموع، قبل از انقلاب، چیزی حدود هزار وخردهای پرسنل داشتیم. به این ترتیب، همه تشکیلات انسجام پیدا کرد. مجموعا تا پایان سه شیفت باید تمام قطعات در کارخانه چیده و مرتب میشد. صبح آقای خیامی ساعت۴:۳۰ – ۵ صبح میآمد. اول بازدید خیابانی داشت. جاهایی را که میتوانست با ماشین دور میزد. بعد پیاده میشد و با دوچرخه هم شده در این جاها میرفت.
+مجموع مساحت کل کارخانه ایران ناسیونال چند هکتار بود؟
ایزدیان: دقیقا نمیدانم. اما همین کارخانه شمالی از آن بالا شروع میشد. مدیریت بود و الان باشگاه است. کارخانه شمالی و بعد جنوبی و بعد هنرستان می شد.
کرمی: شرکت ایران ناسیونال از پایین باشگاه شروع میشود. به جاده قدیم میرود که مرکز آموزش است. تا آن پایین میرود که ما به آن دپو میگفتیم و برای ارتش بود. اصلا نمیدانید چند هکتار هست. اگر عرضشان را هم درنظر بگیریم، ازاین شرکت ایران-خودرو که محل تولید اتومبیل است، بغل آن شرکت «سابکو» هست که قطعات را میزنند. آنها یک خط تولید را تغذیه میکنند. بغل آن باز ایساکو هست که اصلا هرکدام یک ایران خودرو هستند.
+این اسمها را بعد از انقلاب گذاشتند؟
کرمی: قبلا اسمش پی.ال.پی بود.
+آقای کرمی! از چه سالی وارد ایران ناسیونال شدید؟
کرمی: از شهریور سال ۱۳۴۹ وارد شرکت شدم. یعنی سه سال بعد از اینکه پیکان تولید شد. در سازمان فروش مشغول شدم. محل سازمان فروش هم آن موقع در خیابان سعدی و اکباتان بود که الان بانک اقتصاد نوین شده است.
+دقیقا همان جایی را می گویید که آقایان خیامی کارشان را شروع کردند.
کرمی: بله! دقیقاً. آقایان خیامی آنجا یک نمایشگاه اتومبیل داشتند که در آنجا دوج خرید و فروش می کردند. بعد با آقایی به اسم موسوی آشنا شد. با هم رفیق شدند. او را به بخش فروش آوردند. در خیابان سعدی دو دفتر داشتیم؛ یکی همین ساختمانی که سر نبش اکباتان – سعدی است. نمایشگاه ایران ناسیونال شد و طبقه بالای آن هم دربست آقای خیامی اجاره کردند.
+تا چه سالی آنجا بودید؟
کرمی: تا سال ۵۱ آنجا بودیم. بعد یواش یواش اینجا را تحویل دادند و به خیابان زنجان آمدیم که الان یادگار امام شده است. این طرف، تعمیرگاه مرکزی ایران خودرو بود. آن طرف سازمان فروش شد. دو طبقه است. آن موقع، قسمت فروش هم چند بخش داشت. یک قسمت تک فروشی بود. ماشین به شما میفروختیم. یک قسمت، بخش دولتی بود. با تفاوت هایی ماشین به قسمتهای دولتی میدادند. یک قسمت، بخش خصوصی بود. یعنی شرکتها میآمدند و برای بخش خصوصی ماشین میگرفتند. این سه یا چهار بخش را داشتیم که من در همه بخشهای آن کار کردم. تک فروشی هم بودم. یک قسمت هم بخش سفارشات بود. یعنی دستورات خود آقای خیامی، محمود و احمدآقا بودند. حسین دانشور هم قائم مقام آنها بودند. دستورات او را انجام میدادیم.
به عنوان خاطره چیزی را برایتان نقل کنم؛ محمود خیامی آمد ما را دعوت کرد. بیشتر هم کارمندان را گفت که بیایند در استادیوم ورزشی و من با آنها کار دارم. خودش رفت روی چمنها ایستاد. به ما گفت: «بنشینید روی پله ها!» نشستیم. محمود خیامی آمد و گفت: «ما تا حالا هرچه درآوردیم خرج کارخانه کردیم.» هنوز هم بنده خدا کاری نکرده بود. فقط دو تا سالن زدند. گفت: «به شما نتوانستیم برسیم.» اشک محمود خیامی را من دیدم! به من بدهکار نبود. مدیرعامل کارخانه بود. کار کرده بودیم، حقوق گرفته بودیم. اشک نداشت! اما اشک خیامی را من در آنجا دیدم. گفت: «شما چون کارمند و تحصیل کرده هستید، من از شما نظرخواهی می¬کنم.» الان کمتر مدیرعاملی پیدا میشود که بیاید از من و شما که زیرنظر او هستیم، نظرخواهی کند. خودش تصمیم میگیرد و کارهایش را میکند. اما خیامی گفت: «سه کار میخواهم برای شما بکنم؛ یک زمین در عباس آباد، یکی اینجا و دیگری در شهر داریم. میخواهم یک فروشگاه دوطبقه تمام اتوماتیک با پله برقی برای شما بسازم. بگویید که در کجا بسازیم؟» همه پرسنل گفتند که چون زن و بچه ما در شهر هستند، میتوانند خرید کنند، در شهر بسازید. قائم مقامی -که مدیر اداری بود- بغل دست او ایستاده بود. گفت: «آقای قائم مقامی زمین عباس آباد را برای فروشگاه دوطبقه یادداشت کن!» گفت: «یک زمین۱۰ هکتاری در نوشهر خریدم.» الان هم هست. مدیران فعلی و مدیران قبلی رفتند، در آنجا ویلا درست کردند. مختص مدیران بود نه پرسنل. آن زمین را گفت: «میخواهم اختصاص بدهم، برای شما ویلا بسازم که با زن و بچه خود تابستان بروید.» سمت نوشهر در چلندر بود. دو کیلومتر با جاده اصلی فاصله دارد. گفت: «اینجا را برای کارگران میسازم. روی جاده اصلی هم یک پل میزنیم. دور آن را میبندیم که همین طوری با زن و بچه دریا بروند. آشپزخانه و تجهیزات هم برای آنها میزنم.» نشد. خوردیم به همین داستان انقلاب که نشد. یعنی، در این مملکت اگر همه بدشانسی آورده باشند، پرسنل ایران ناسیونال از همه بدتر بدشانسی آوردند. اگر آقای خیامی بود، این کانون بازنشستگان نبود. یک ساختمان حداقل چهار یا پنج طبقه پرسنل بازنشسته با تمام امکاناتی که خودش میداد، میآمدند. اگر آن شش یا هفت نفر اصلی که چرخ اقتصادی مملکت را میچرخاندند، هم¬چنان بودند، دیگر بیکار نداشتیم. یعنی زمانی که آقای خیامی شرکت ایران ناسیونال را داشت، یک درصد در این مملکت بیکار نداشتیم. خیامی دربه در دنبال کارگر میگشت. پیدا نمیکرد. الان همه از شهرستانها آمدند. هفت یا هشت میلیون بیکار داریم. هیچ کدام هم کار ندارند. همه بازنشستگان اینجا یکی یا دو تا از بچه هایشان بیکار هستند. اگر آقای خیامی اینجا مانده بود، این بچهها بیکار نمیماندند. این مدیرعاملان بعد از انقلاب، به ما قول دادند و گفتند که هرکس بازنشسته میشود، میتواند فرزندش را جایگزین کند. زیر قول خودشان زدند.
+آقای قلی زاده شما چگونه در ایران ناسیونال همکاری کردید؟
قلی زاده: در سال ۴۶ فروشگاه بزرگ ایران بودم. بعد فروشگاه کوروش را آقای احمد خیامی با آقای کاشانی مشترکا به شکل زنجیرهای ایجاد کردند. به ما مأموریت دادند تا فروشگاه کوروش چهارراه ولیعصر، زرتشت را آماده کنیم. در این گیرودار گویا آقای خیامی و آقای کاشانی بازدید میکنند و وضعیت کار من مورد تأییدشان قرار میگیرد. از این طریق ما را جذب میکنند و از فروشگاه بزرگ به ایران خودرو انتقال میدهند. شرکت تعاونی در میدان ۲۴ اسفند (انقلاب فعلی) به نام اداره تدارکات رفاهی داشتیم که بعدا به اول خیابان زنجان انتقال پیدا کرد. آنجا را دست من سپردند. البته من به عنوان حسابدار آمدم. بعد فروشگاه را دست من برای آماده سازی سپردند. بعد آقای قائم مقامی ما را به کارخانه انتقال دادند. در آنجا به انبار ملزومات رفتم. در صنعت ایران خودرو دو انبار بیشتر نداشتیم. ملزومات از نظر فنی، لباس و لوازم شوینده که همه برنامه های آن دست من و تولید آن هم دست آقای ایزدیان بود. واحد تشریفات هم با من بود. همین که آقای کرمی میگفتند در ماه رمضان و ماه محرم برنامه داشتند؛ ماه رمضان ۱۰ روز افطاری میدادیم. تمام برنامه های آن با ما بود. با سرپرستان که روپوش قهوه داشتند؛ یعنی مهندسین فعلی.
+بعد از انقلاب هم بودید؟
قلی زاده: بله!
ایزدیان: همه ما بودیم. من نیمه اول سال ۷۵ بازنشسته شدم. چیزی حدود ۳۲ سال را پر کردم. این دو برادر؛ حاج احمد خیامی و محمود خیامی، طبیعت هایشان کمی فرق با هم میکرد. احمدآقا یک دیسیپلین خاصی داشت.
+ایران ناسیونال مدیریتش با محمود بود.
ایزدیان: از آن اول رئیس هیئت مدیره احمدآقا بود و مدیرعامل محمودآقا بودند. دیسیپلینشان فرق میکرد. یک مقدار مقررات سخت احمدآقا داشت. اما محمودآقا یک مقدار خاکی¬تر و درویشی تر بودند چون با کارگر کار میکرد. اصولاً وقتی آقا محمود مأموریتهای خارجی برای قرارداد ماشین میرفت، احمدآقا جای ایشان مینشست. یعنی دقیقا در دفتر مدیریت بود و بر کارها نظارت داشت. در همان بحبوحه سال ۴۶ که پیکان تولید شد، یادم هست که به ندرت کارمندانی ماشین گرفته بودند. به من هم قسطی ماشین دادند. تصادف کردم. به یکی از کارگرهای باغ اناری زدم. او را به بیمارستان مهر بردم. کسانی که با من بودند، مثلا مدیر تدارکات ما آقای خطایی بود به احمدآقای خیامی گفته بود. آقای مجتبی صاحبی، رئیس سندیکا را با یک کیف پول به مبلغ ۳۰۰ هزار تومان به بیمارستان مهر فرستاد. البته نگذاشتم اینها خرج کنند. اما ببینید چقدر به فکر بود. بعد خیامی من را خواست که چرا این طوری شد. جریان را گفتم که ماشینها ترمزش را میزنیم، عمل نمیکند، بوستر ندارد. بلافاصله همان موقع نامه اش را نوشت. مدیر سواری¬سازی، آقای جورابچیان بود. خطاب به ایشان فوری نوشت. به آقای سالاری، تعمیرگاه مرکزی برای ماشین هایی که فروخته شده بود بعد نوشت: «بلافاصله ماشین ایشان هم بوستر بزنند. هر چه ماشین تحویل داده شده و بیرون رفته فراخوان کنید، بوستر بگذارید. از حالا هم دیگر بوستر ببندید.» یعنی تا این حد ایشان روی کار خودش تعصب داشت. بی-خیال نبود. هم از نظر صدمهای که به عابر خورده بود، هم از لحاظ کارمندش که گرفتار نشود، هم از نظر آینده نگری که این اتفاق نیفتد. اینها یکی از حسنات خوب اینها بود.
قلی زاده: جشن ۲۵۰۰ ساله بود. ایران ناسیونال قرار بود در این مراسم شرکت کند. شاسی۵۰ عدد سواری پیکان را به اضافه اتاقها آماده کردند که در ۱۰ ثانیه میبایست اینها مونتاژ میشد. از جلوی جایگاه رژه میرفتند. تمرینات انجام شد. روز مراسم که شاه و فرح در جایگاه بود، آقای خیامی بودند. برنامه را گذاشتند. برنامه که انجام شد، همه کارگرها با ماشین به زمین چمن آمدند. با علائمی که داشتند، سریع اتاق را بر بدنه سوار کردند و استارت را زدند. حرکت کرد. یکی از این ماشینها روشن نشد. یک آقایی به اسم کاظم بابایار، سرپرست تأسیسات داشتیم. زیر ماشین خالی بود. خوابید و سیم باتری را روی باتری گذاشت. ماشین روشن شد. با همین وضع، از جلوی جایگاه ماشینها به ترتیب آمدند. ۵۰ ماشین رد شدند. دست همکار ما جفتتش سوخته بود. سریع به بیمارستان انتقال دادند و درمانش کردند. این خاطره هیچ وقت از ذهن من خارج نمیشود.
+در مورد رابطه آقای خیامی با دربار حرف زیاد هست. یکی از علتهای مصادرهها و برهم خوردن شرکت ایران ناسیونال همین بود. این رابطه چگونه بود؟
ایزدیان: اینکه مسلم هست. اگر بخواهیم حساب کنیم، از نظر سهام فکر میکنم یک مقدار هم آنها سهم داشتند. البته فکر میکنم شاهپور غلامرضا بود. سهام دار ایران ناسیونال بود. در اینجا نماینده هم داشت. یک مقدار آنها هم سهم داشتند. ارتباط آن-چنانی به آن صورت نداشت. اما افتتاحیهها را میآمدند. مثلا سال۴۱ بازدید افتتاحیه داشتند. من نبودم. سال ۴۶ که پیکان را ساختند آمدند. یک سال، برای ریخته گری آمدند. سه دفعه یادم هست که چنین افتتاحیه هایی داشتند.
+یعنی شخص شاه آمد؟
ایزدیان: بله! اینجا میآمدند. برای کارگران سخنرانی میکردند. مثلا پروژهای که آقای قلی زاده از نظر مونتاژ ماشین اشاره کردند، در حضورشان یک مورد هم در همین استادیوم ورزشی بود. بعد هم یک دستگاه آوردند و بلافاصله در حضور اینها وصل کردند. روشن کردند. سوار شدند و رفتند. خیلی مورد تحسین قرار گرفتند. برای همه پرسنل یک روز پاداش هم گرفتند. روز ۴ آبان تولد شاه بود. رابطه تنگاتنگش همینها بود. چیز دیگری به آن صورت نبود.
+آقای خیامی فقط در ایران ناسیونال نبودند. چندین شرکت و کارخانه هم در مشهد داشتند. برای هر یک از بخش های اتومبیل که نیاز داشتند، یک کارخانه و شرکت جدا تاسیس می کردند. مثلا شرکت مبلیران را برای مبلمان داخلی خودرو تاسیس کرد یا اینکه فلان قطعه را به جای اینکه وارد کنیم، خودمان تولید و استفاده کنیم…
ایزدیان: شرکت قطعات اتومبیل در مشهد داشتند. یا مثلا لاتکس را از شرکت لاتکس میآوردند. بعد اینجا درست کردند.
+چه کسی این ایده را میداد؟
قلی زاده: مشاورینی داشتند. پیشنهاد میدادند. ایشان مطالعه میکردند و دستور میدادند که این کار عملی شود.
+مشاورین خارجی هم بودند؟
بله! همین مبلیران، برای صندلیهای داخل تولید شد. پیشنهاد دادند که پرسنل اصلا بروند و بازدید کنند. هرکدام را میخواهند برایشان اقساطی منزل ببرد. خودم رفتم مبلمان هشت نفره، میز نهارخوری و … انتخاب کردم. دم خانه آوردند. اقساطی از حقوق من کم کردند.
کرمی: الان هر مدیرعاملی ۸۰ مشاور در اطرافش ریخته است. در کارخانه، چهار یا پنج اتاق بزرگ به اسم مشاور گرفتند و نشستند. این آدم خیلی کم مشاور داشت. خودش فوق العاده شمّ اقتصادی داشت. از صفر شروع کرده بود. سواد آن چنانی هم نداشت. منتهی به دلیل اینکه با آلمانها و انگلیسیها کار کرده بود، زبانش هم خوب بود. رفته بود ناچارا زبان را خوانده بود. مجبور بود، انگلیسی صحبت کند. نهایت اینکه دو سه نفری به عنوان دوستانش در کنار ایشان بودند. آنها هرکدام مدیریت بخشی را داشتند. به نوعی آنها مشورت به ایشان میدادند. خودش هم مشورت میکرد. مشاورانش آقای پرویز ایزدیان، من، آقای قلیزاده و … بودند.
ایزدیان: سئوال که میکردیم یا پیشنهاد می کردیم، میفهمید و یادداشت می کرد…
ایزدیان: خیلی ساده به شما بگویم! من ساعت ۸ صبح پشت میزم داشتم صبحانه میخوردم. بوق صبحانه را میزدند. همین موقع که لیوان چایی شیرینم را ریختم، پنیر و سنگگ را می گذاشتم، محمود آقا میرسید. بلند میشدیم. جای ما مینشست لقمه نان و پنیر را میگرفت. از لیوانی که دهن¬خورده من بود، چایی اش را میخورد. لقمه را میخورد. میگفت: «صبحانه ام هم خوردم. دست شما درد نکند.» بعد میگفت: «مشکل شما چیست؟» یعنی من راحت میتوانستم، حرفم را بزنم. اشکالی اگر در محیط کارم یا از بیرون داشتم، هرچه مربوط به کارخانه بود، میتوانستیم راحت صحبت کنیم. رودروایسی نداشتیم. میگفت: «رفیق و دوست هستیم.» در سخنرانی هایش فقط و فقط حضرت عباس را قسم میداد. یکی از صحبتهای ایشان این بود: «این پیچها را سفت کنید. از کار خود ندزدید. آن ساعتی که آنجا دارید، کار میکنید محکم باشید. هرچه میخواهید به شما میدهم. هرچه میخواهید با من. شما کارتان را بکنید که من در اجتماعم مشکل نداشته باشم.»
کرمی: اول انقلاب که شد، مردم داشتند شروع میکردند. میگفت: «بیرون از من سئوال کردند که داخل کارخانه ایران ناسیونال چه خبر است؟ و من گفتم که با کارگرهایم حضرت عباسی ام. کارشان را دارند میکنند. سروقت میآیند. سروقت هم میروند. همه کار خودشان را میکنند. من با اینها حضرت عباسی کار میکنم.» و واقعا هم این لفظ حضرت عباسی را همیشه به کار میبرد. اعتقاد هم به آن داشت.
ایزدیان: باور میکنید محمود خیامی خودش یک عدد اتوبوس یا یک پیکان ۴۶ را ساخت؟ برای ماشین شوری به اسم «آهو» بود. لال بود. از مشهد آورده بودند. ماشین را خود خیامی شست. خشک کرد. گفت: «این جوری ماشین از تو میخواهم و این طوری ماشین باید تحویل مشتری بدهی.» خدا شاهد است که ما شاهد بودیم. اصلا ماتمان میبرد…
کرمی: آن سه موردی که درباره فروشگاه دو طبقه و باغ نوشهر می گفتم، مورد سوم؛ یک زمین ۳۰ هزار متری ازگل بود. زمین را خریده بود. گفت: «این زمین را میخواهم، برای شما باشگاه درست کنم. نروید بیرون جوجه کباب دانهای ۱۲ تومان بخورید. بروید در باشگاه خودمان جوجه کباب دانهای ۶ تومان بخورید. بعد هم یک سالن بزرگ برای شما درست می کنم و هرکدام از بچههای شما خواستند، در باشگاه خودمان عروسی بگیرید.» اما بعد از انقلاب آن زمین را مصادره کردند. نتوانست گیر ایران-ناسیونال بیاید. اما زمین نوشهر ماند و از آن هم کارگر معمولی استفاده نمیکند. در آن چند ویلا درست کردند. آشپزخانه صنعتی هم دارد. آقای مدیران هم میروند. یعنی این باغ ۱۰ هکتاری نصیب کارگر نشد. اما آقای خیامی گفت: «من برای کارگرانم درست میکنم. ویلاسازی میکنم. کارگران بروند استفاده کنند. نوبت هفتگی می گذاریم تا از آنجا استفاده کنند.» خیلی ایدههای خوبی داشت و اگر ما به این وضع ادامه میدادیم، الان باور کنید این هیوندای کرهی جنوبی را شرکت ایران ناسیونال ما میزد. اصلا پیکان را که میزدیم کرهایها آمدند و یک خط تولید خواستند. آقای خیامی به آنها نداد.
+شم اقتصادی آقای خیامی در گرفتن هیلمن ورشکسته و ساخت پیکان آشکار است. توانست فقط ۹۱ میلیون تومان سود از تولید پیکان به دست آورد.
کرمی: بله! سود سهام کارخانه که به ما میدادند، خیلی خوب بود…
+پیکان چگونه وارد شد؟
کرمی: پیکان را با دست میساختند.
+از روزی که آقای خیامی دستور ساخت پیکان را دادند، چیزی به خاطر دارید؟
ایزدیان: برای اسم و آرم پیکان، بین پرسنل برنامه همه پرسی گذاشتند. تقریبا برای آبان ماه ۴۶ آماده شد. روز اول یک دستگاه ساخته شد. روز دوم دو دستگاه. روز سوم سه دستگاه. روز چهارم که چهارم آبان و تولد شاه بود، چهار دستگاه ساختند. هفته اول به این شکل گذشت. هفته دوم روزی دو سه تا شد. کم کم به روزی ۱۰ یا ۱۲ دستگاه رسید. تقریبا کمتر از یک ماه به ۱۲ دستگاه رسید.
+آرم ایران ناسیونال چه بود؟ قدیمی ترین آرمی که از ایران ناسیونال دارم، همان اسب و ارابه است. این امضای خیامی بود؟
ایزدیان: امضای خود محمود خیامی بود. یعنی از آن برداشته شد. از روی این اقتباس شد که آن ارابه درست شد. بعد به سمند تغییر دادند.
+در جریان انقلاب ایران ناسیونال و کارکنان آن فعالیتی داشتند؟
اوایل نداشتند. بعد که دستور آمد یک حرکتی انجام بدهید، شروع شد.
+آقای خیامی چه زمانی از ایران رفتند؟
خزائی: اوایل انقلاب رفتند. ۱۰- ۱۵ روز مانده بود که انقلاب شود. اصغر منتظری راننده او بود. به من گفت که خیامی گفته است: «صبح برو فرودگاه!» که آمد همین سالن آمفی تئاتر. یک برنامه سرپرستها را آورد. گفت: «مواظب سالنها باشید.» من سال ۴۵ در کارخانه ارج میدان شوش کارگر قسمت مونتاژ ارج گراندیک بودم. خانه من ۲۴ اسفند بود. دیدم یک پرده زدند از میدان شهیاد (آزادی فعلی) تا میدان فوزیه (امام حسین) زدند؛ «پیکان پیکان هست.» سئوال کردم. گفتند: «یک ماشین میخواهند بسازند به نام پیکان.» جهت استخدام داخل رفتم. انتظامات روبه روی استخر جدید، دفتر خیامی آنجا بود. آنجا رفتم. گفتند: «برو سر کار!» اوضاع کار این بود. وقتی به آقای جلالی گفتم، در کارخانه ارج کار میکنم. به من گفت: «شب میتوانی کار کنی؟» دو سال تمام، صبح کارخانه ارج و شب ایران ناسیونال بودم. با این حال، باز برای من کار بود. روزی هفت تومان. ماهی ۲۱۰ تومان حقوق من بود. با این ۷ تومان من چهار دفعه با پول خودم آمریکا رفتم. نه پدری داشتم و نه مادری. با همین ماهی ۲۱۰ تومان، خواهرم در تگزاس بود. سالی یک مرتبه آلمان میرفتم و ماشین میآوردم.
ایزدیان: تا قبل از انقلاب کارمندان رده کارمندی نه رده کارگری در مقابل اضافه کاری یک قران نمیگرفتند. برنامه این بود که باید کار را تمام کنیم و از این در بیرون برویم. طوری کار میکردیم که قبل از اضافه کاری باید میرفتیم. کارمندان موظف بودند دو ساعت را مجانی بمانند. کار بیشتر دستشان بود باید تمام میکردند و میرفتند. یک وقت مجبور شدم ساعت ۹ شب از اینجا بروم. سرویس نبود. جمعا حدود هشت نفر بودیم. بیرون وسیله نبود. آن طرف در جاده مخصوص ایستادیم. ماشین رفت وآمد نداشت. پیاده راهمان را کشیدیم و رفتیم. ساعت ۴ صبح رسیدیم میدان ۲۴ اسفند. کله پزی رفتیم. چیزی خوردیم. دوباره ایستادیم. ساعت ۵ سرویس آمد. محیط کار این قدر شیرین بود. به آقای خیامی گفتیم. فردا یا پس¬فردا یکی از اتوبوسهای ۳۲۱ سالن را که هنوز توکاری کامل نشده بود، یعنی موتور روشن میشد، برق و سیم کشی شده بود، حتی شیشه هایش بعضیها کامل نبود و رنگ شده بود، روشن کرد. ما را سوار کرد. پشت ماشین نشست. ما را چهارراه اسکندری برد. یک توقفگاه بود. چون ماشین بزرگ بود، ورق سمت راست اتوبوس را کامل به دیوار مالاند. خطی کشید. ماشین را آن کنار گذاشت. صبح اول وقت هم زنگ زدند، راننده آمد ماشین را برداشت برد. فوری رفتند ورقها را برداشتند ، آوردند کندند و دوباره ماشین را ورق جدید کوباندند و کارهای آن را انجام دادند که اتاق رنگ برود. بعد با «اتوتوکل» از آن بنزهای با دوام قرارداد بستند و برنامه گذاشتند که بیاید کارگران را ببرد. این سرویس ما شد. تا زمانی که خودشان اتوبوس ساختند.
خزائی: این قدر برای کارگر محیط را شیرین کرده بودند که کارگر و کارمند، همه کارگر بودند. طبق قانون وزارت کار آن موقع بوق بود. با آن کار تمام میشد. با دل و جان کار می کردیم. اما دوست داشتیم در محیط کار باشیم. چون صاحب کار به کارگر میرسید. سالی یک مرتبه دریا یا مشهد بود. خودم را فرستادند کربلا. سرپرستها را فرستادند. طبقه بندی میکرد. کارگرها را فرستادند. کارگر هم چیزی کم وکسر نداشت. واحد پول عراق دینار بود. خیامی به من چند دینار داد و گفت: «اگر کفن میخری، برای من هم بخر!» کفن خریدم آوردم. الان پیش من است.
+آقای خیامی، دست به خیر هم بودند و در سراسر کشور مدارس ساختند.
پنجاه و خرده ای مدرسه به نام سرپرستان روپوش قهوه ای ساخت. ۵۲ سرپرست داشتیم. آقای خیامی روی آنها حساسیت داشت. می گفت که اصل قضیه مسئولیت را از آنها میخواهد. خیامی به ما می¬گفت: «شما نظارت مستقل روی کارگرتان دارید.» وقتی که وارد سالن میشد، آن سرپرست را صدا میکرد. مثلا در سالن برش آقای رضاقیچی، این روپوش قهوهای بود. او را صدا و از او سئوال میکرد. اینها را میگرفت. بعد هم از کارگر میپرسید که ببیند این حرف ها دو یا یکی است. کارگرش ایراد دارد یا ندارد. مشکل دارد یا ندارد. واقعا هوای سرپرست را داشت. کربلا بفرستد. مدرسه ای به اسم اینها ساخته شود و …. یک عکسی از سرپرستان هست که البته بیشتر فوت کردند.