انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

در زندان جهان

«شاخه‌های عزیز اناربن» مجموعه‌ی داستان‌های کوتاه «میثم خیرخواه» است که نشر ثالث آن را در سال ۱۳۹۳ منتشر کرده است. پیوند میان علوم اجتماعی و ادبیات فارسی در زمانه‌ی ما پیوندی ضروری اما کمیاب است. عالمان علوم اجتماعی غالبن بیگانه از ادبیات‌اند و نویسندگان و ادبیان زمانه‌ی ما عمومن خود را بی‌نیاز از بینش جامعه‌شناسانه می‌دانند. نویسنده‌ی مجموعه داستان‌های «شاخه‌های عزیز اناربن» خود دانش‌آموخته‌ی مطالعات فرهنگی است. تلاقی مهارت او در نوشتن و بهره‌مندی‌اش از بینش‌های جامعه‌شناختی، انگیزه‌ای است که نگاهی به داستان‌ها بیندازیم و در جستجوی اتفاقی تازه در ادبیات داستانی بی‌رونق این‌ سال‌ها باشیم.

در این یادداشت، سه داستان از مجموعه‌ی داستان‌های منتشر شده در کتاب، با هدف تلاش برای خوانشی اجتماعی از آن‌ها انتخاب شده است و نگارنده امیدوار است معرفی این سه داستان، خوانندگان را به مطالعه‌ی همه‌ی داستان‌های مجموعه ترغیب کند.

داستان «هم‌سایه»: در زندانِ کوچه

«هم‌سایه» حتمن انتخاب خوبی برای نقطه‌ی آغاز مجموعه‌ی داستان «شاخه‌های عزیز اناربن» است. لحن گیرای داستان، در قالب گفتارهای پراکنده‌ی مردی حین مصرف بنگ، آن قدر جذاب هست که خواننده را مجاب کند تا پایان همین داستان و شاید تا پایان مجموعه‌ی داستان‌ها به خواندن ادامه دهد.

کسی از زندان بازگشته و حالا کنار آشنای هم‌محله‌ایش نشسته و دارند دود می‌کنند. من به عنوان خواننده‌ی داستان همان آدم از زندان بازگشته‌ام. من مخاطب قصه‌های هذیانی این مرد آشنا از دنیای کوچک، پیچیده و رقت‌انگیز محله‌مان هستم. من از نقطه‌ی ابهام دوری به اسم زندان بازگشته‌ام میان آدم‌هایی که همه‌ی دنیای قابل تصورشان، در همین محله، زیر سایه‌ی همین دیوارها، زیر سقف همین آسمان خلاصه می‌شود و گوینده، جزء جدایی‌ناپذیر دنیای محله‌ام، به من می‌گوید «…همان بهتر که نبودی. به ارواح آقام بعضی وقت‌ها با خودم می‌گویم توی زندان آدم آزادتر است».

آزادی کجاست؟ ما همزمان داریم طعم چند زندان تو در تو را می‌چشیم؟ راه رهایی کجاست؟ با آزادی از یک زندان چند زندان دیگر انتظارمان را می‌کشند؟ محله‌ی دادا محسن زندان دیگری است. زندانی است که زندان‌بان‌هایش همان اهالی محل‌اند. خودشان کشیک می‌دهند، خودشان همدیگر را محکوم می‌کنند و مجازات می‌کنند و می‌کشند. محله‌ی دادامحسن محله‌ی همه‌ی ما آدم‌هایی است که تنگ نظرانه دنیا را در مرزهای زندان‌های کوچک محاط بر جسم و جانمان می‌فهمیم؛ همه‌ی ما که بهشت محبسمان زیر سایه دیوارهای همین محله/ زندان است تا زیر این سایه‌های امن با حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن و فقط حرف زدن حقمان را از دنیا/زندان کوچکمان بگیریم.

حرف زدن درباره‌ی دیگری، تحقیر دیگری در کلام، محکوم کردن دیگری در خلال قصه‌های خیالی که معمولن با تشویق و حمایت هم‌نشینان زیر آن سایه‌های امن همراه است، استراتژی‌هایی است معمول و مرسوم که همه می‌شناسیمشان و حتا طعم لذت این جور حرف زدن‌های جمعی را چشیده‌ایم. وقتی دیگری را ـ حتا با غیر اخلاقی‌ترین روش‌ها ـ اخلاقن محکوم می‌کنیم، بزدلانه می‌کوشیم شهامت آن را پیدا کنیم که خودمان ـ گویندگان و شنوندگان مشتاق ـ را از نظر اخلاقی تبرئه کنیم.

داستان «نمی‌خواهم بازنده‌ی این جنگ باشم»: در زندانِ فرهنگ، خانواده و جنسیت

سربازی از پادگان فرار می‌کند تا با ناامیدی جلوی ازدواج «عمه‌پروانه»‌اش را با معلم سابقی که چشمش همیشه دنبال پسربچه‌های دانش‌آموز بوده است، بگیرد؛ اما «کسی فریاد این سرباز خسته را نشنید». همه چشم‌هایشان را بستند تا بالاخره این «پیردختر» پای سفره‌ی عقد بنشیند، به خانه‌ی شوهر برود و سفیدبخت شود.

ما هویت «زن» و «مرد» را در زمینه‌ای می‌فهمیم که از فرهنگ و سنت‌هایمان به ارث برده‌ایم و در این زمینه‌ی تاریخی، هویتی مستقل برای زن اساسن تعریف نشده است. در این زمینه زن همیشه متعلقِ دیگری است: باید یا دخترِ پدری باشد یا زنِ شوهری. زن با خودش تعریف نمی‌شود. آمده است تا در سایه‌ی دیگریِ مرد تعریف شود، کامل شود. بی این فرایند کامل شدن در بیوگرافی یک زن، او چیزی نیمه‌تمام و شیئی بی‌نام است. این نکته تنها برآیند تحمیل خواست «مرد»ها بر «زن»ها نیست. یک بخش از گفتمانی است درون همه‌ی مردان و زنان که به آنان حکم می‌کنند به چه چیز و چگونه فکر کنند.

ما در این جا با دو دسته‌ی رقیب یعنی زنان و مردان روبرو نیستیم. با فرهنگی روبروییم که به ما حکم می‌کند چگونه بیندیشیم و چگونه به پدیده‌های محیطمان معنا دهیم. عمه‌پروانه در جستجوی معنایی برای هویت خودش است. این هویت را تنها یک «مرد» می‌تواند کامل کند. تنها اتصاف صفت مردی به معلم سابق کافی است که عمه پروانه و همه‌ی اعضای خانواده را قانع کند او همان کسی است که می‌تواند گریزگاهی برای فراری دادن پروانه از این موقعیت منفور بی‌هویتی ـ پیردختری ـ باشد.

در فضای داستان ـ و همین‌طور فضای واقعی زندگی اجتماعی ما ـ نه تنها زنان، که مردان هم قربانی تجاوزگری این فرهنگ پدرسالار می‌شوند. این تنها عمه پروانه نیست که بناست نقش قربانی خوشبخت معلم سابق را ایفا کند، سرباز قصه‌ی ما هم ـ آن‌طور که خودش روایت می‌کند ـ در همان دوران دانش‌آموزی طعم تحقیر آمیز تجاوزگری آقای معلم را چشیده است.

سرباز قصه از پادگان فرار می‌کند تا از وقوع فاجعه‌ای در بیرون از پادگان جلوگیری کند. پادگان همان جایی است که این فرهنگ تجاوزگر در حد اعلی در آن متجلی شده است. فرار از زندان پدرسالاری پادگان به زندان پدرسالاری خانواده و جامعه‌ی سربازِ قصه، آغاز جنگی است که سرباز از پیش در آن شکست خورده است. یک بار دیگر ـ مثل قصه‌ی اول ـ می‌فهمیم فرار از این زندان‌های تو در تو ممکن نیست.

داستان «در جستجوی روشنایی»: در زندانِ روزمرگی و کلان‌شهر

قصه با پرسش «پیرمرد چروکیده با ته لهجه شمالی» از راننده درباره فاصله‌ی کنایه‌آمیز بین «انقلاب و آزادی» شروع می‌شود. راننده می‌گوید «…انقلاب به آزادی چراغ قرمز زیاد دارد». در جستجوی روشنایی، تصویر آدم‌های دیگری است در فضا و موقعیتی دیگر که باز ناامیدانه در جستجوی «آزادی»اند یا به زندان‌های همیشگی تودرتویی که بندشان کشیده عادت کرده‌اند. عادت کرده‌اند که از زندگی در محبس لذت ببرند و خود با اشتیاق میله‌های قفس را تنگ‌تر کنند.

در جستجوی روشنایی، داستان تکرارهای چندش‌آور و حقیر و بی‌مفهوم زندگی بسیاری از ماست. پیاده‌روها، ویترین‌ها، مردم نانِ سنگک به دستِ اول صبح، تاکسی، ترافیک، چراغ قرمز، کار، اداره، هشت ساعت موظفی پشت میز، نامه‌های اداری، کارمندهای وظیفه‌شناسی و مفلوک و بسیاری تصویرهای تکراری و ملال آور دیگر که انگار ـ در فضا و با منطق داستان ـ راهی به رهایی و «آزادی» از آن‌ها نیست. اینجا زندان دیگری است.

زندان روزمرگی در کلان‌شهر، زندانی است که بر خلاف زندان کوچه یا زندان پدرسالاری، ریشه در فرهنگ و سنت‌های دیرینه‌ی ایرانیان ندارد. زندانی نو که دستاورد تجربه‌ی مدرنیزاسیون ماست اما در کلیات واجد شباهت‌های بسیاری با زندگی مردم روزمره سایر جوامع معاصر است. در دنیایی زندگی می‌کنیم که در آن کار، کارِ بیگانه شده ضرورتی ناگزیر برای همه‌ی انسان‌های بیگانه شده است. جبری ساختاری در کار است که ما را وامی‌دارد برای ادامه‌ی حیات و در بسیاری از موارد تنها برای برآوردن نیازهای اولیه‌مان، قسمت عمده‌ی فرصت زندگی را به انجام کارهایی نادلخواه تن بدهیم. در دنیای کاپیتالیستی ما تنها آن عده‌ی بسیار معدود که صاحبان سرمایه‌اند می‌توانند تا حدی از این جبر فرساینده رها باشند.

تنهایی و بی‌معنایی تکرار مداوم روزها و شب‌ها، بخش دیگری از سویه‌ی تاریک تجربه‌ی کلان‌شهری ماست. شخصیت‌های داستان ـ شاید به غیر از خود روشنایی ـ همه مصادیقی از این تنهایی و پوچی و فرسودگی هستند. همکار راوی داستان، همسایه‌اش و سایر آدم‌هایی که در داستان با آن‌ها مواجه می‌شویم، مثل سایه‌هایی هستند که تنها دمی و لحظه‌ای حضورشان را احساس می‌کنیم . به سرعت می‌آیند و می‌روند، به سرعت از حافظه‌ی ما پاک می‌شوند و از حافظه‌شان پاک می‌شویم. در این موقعیت تلخ، هیچ رابطه‌ی عمیق و انسانی شکل نمی‌گیرد. ما در تنهایی‌مان تنها می‌توانیم به تداوم ملال‌آور روزها و شب‌ها در تکرار خوردن و خوابیدن و البته کار کردن بیندیشیم.

چندان که پیداست آزادی از این زندان نیز به نظر ناگزیر می‌رسد. بیرون از این زندان گویی جز خیال آزادی چیزی نیست. بیرون ـ اگر اساسن بیرونی وجود داشته باشد ـ زندان‌های تو در توی فرساینده‌ی بی‌شمار دیگری انتظارمان را می‌کشند. ما محکومان ابدی زندان‌های جهانیم و آن دسته از ما که خیالاتی‌ترند؛ آن‌ها که خیال آزادی در سرشان است، گویی همان کسانی هستند که احمد شاملو بی‌پناهی‌شان را در محبس بزرگ جهان تصویر کرده است:

در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرون زمان
ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گرده‌های‌مان.

هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.

در مردگان خویش
نظر می‌بندیم
با طرح خنده‌ای
و نوبت خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌ای!

سخن پایانی

سه داستان برگزیده از مجموعه‌ی «شاخه‌های عزیز اناربن» برش‌هایی از سرگذشت آدم‌هایی بودند که در زمانه‌ی ما، در بافتار تاریخی و سرزمینی‌ ما در آرزوی رهایی و کامروایی‌اند اما به هر سو نظر می‌کنند جز ناکامیابی و ناکامروایی چیزی نصیبشان نمی‌شود. نه در میراث ریز و درشت فرهنگ سنتی‌مان و نه در دستاوردهای نوین مدرنیزاسیون و زندگی کلان‌شهری رضایت خاطری احساس نمی‌کنند. کلافه و و سرگشته و بی‌خانمان و بی‌پناه‌اند. ناامیدانه، در جستجوی راهی به رهایی با زمانه، با دشمنان خیالی، با ساختارهای نامریی، با خودشان می‌جنگند، اما جنگجویانی هستند که مثل سرباز قصه‌ی دوم نجنگیده شکست خورده‌اند. مثل کارمند ملول داستان سوم، در عرق‌ریزان زندگی شلوغ و بی‌معنای روزمره با نفرت می‌نگرند یا مثل اهالی محله‌ی داستان اول با زندان کوچک یا بزرگشان درمی‌آمیزند، به جزیی از آن تبدیل می‌شوند و گاهی خود را به لذت‌های کوتاه مستی و نشئگی در زندان مهمان می‌کنند.

اما همین آدم‌های خیال‌پرداز ناراحت و ناامید، تنها شانس و تنها نقطه‌ی امید همه‌ی ما به رهایی هستند. همیشه فرار از زندان با یک خیال‌پردازی ساده شروع می‌شود. شاید راهی به بیرون وجود داشته باشد؛ راهی که فقط خیال‌پردازها می‌توانن