انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

در جست‌وجوی یک هویتِ خاموش: مروری هرمنوتیک بر فیلم «عطر، داستان یک قاتل»

_ روح هر چیزی در بوی اونه…اگه بتونیم بوی هرچیزی رو نگه داریم، اون به جاودانگی میرسه… شما بهم گفتید استاد!
+ من گفتم؟

_ هرچقدر عطر می‌خواید براتون درست می‌کنم استاد، اما باید بهم یاد بدید چطور میتونم بوی هر چیزی رو نگه دارم… هرچیزی رو!

 

فیلم عطر، به کارگردانی تام تیکور (Tom Tikwer) در ژانر درام_فانتزی و محصول سال ۲۰۰۶ است. این فیلم از رمانی به قلم پاتریک زوسکیند (Patrick Suskind)، نویسنده آلمانی اقتباس شده و توانسته است جایگاه خوبی در میان منتقدان و مخاطبین پیدا کند؛ البته ناگفته نماند به علت ماهیت شناورِ رئال_سورئال و برخی ابهامات رواییِ این فیلم، نقدهای بسیاری نیز بر آن وارد شده است. اما نکته‌ای که مخاطب را وامیدارد آن را تماشا کند، فراتر از همه‌ی جذابیت‌های تکنیکی همچون صحنه پردازیِ عالی، موسیقی مناسب و اثرگذار ، بازی ماهرانه‌ی عوامل روی صحنه ( به خصوص بازیگر نقش اول با هنرنمایی بن ویشاو (Ben Wishaw) )، به تصویرکشیدن خارق‌العاده‌ی حس بویایی و انواع بوها ( به گونه‌ای ماهرانه که حتی می‌توان بوهای به تصویر کشیده شده را استشمام کرد!) و داستان بدیع و پرکشش آن، معنای عمیقی است که با زبانی کاملا نمادین سعی در منتقل شدن دارد.

در این نوشتار با نگاهی معناگرایانه، در شش اپیزود به بررسی و نقد این فیلم پرداخته شده است.

اپیزود اول

  1. عطر، داستان زندگی جان باپتیست گرینویل در میانه سال‌های ۱۷۳۸ تا ۱۷۴۶ در فرانسه است. درست در زمانی که جهان با مدرنیسم دست و پنجه نرم می کند، در قلب اروپا کودکی در محیطی فقیرانه و متعفن به دنیا می‌آید، کودکی که یک ویژگی فرا انسانی دارد: قدرت بویایی فوق‌العاده، به گونه‌ای که قادر است هرچیزی را به واسطه‌ی بوی آن از هر فاصله‌ای تشخیص دهد.

در پی ترک نوزاد توسط مادرِ فقیر، گرینویل به یتیم‌خانه‌ای  منتقل می‌شود که مسئول آن کودکان بی‌سرپرست را به بهایی ناچیز خریده و از آن‌ها به عنوان کارگر استفاده می‌کند. گرینویل که از بدو تولد یاد گرفته برای زنده ماندن باید جنگید، شرایط سخت این محیط را تاب آورده تا آن‌که پس از سیزده سال، مسئول یتیم‌خانه به علت کمبود جا او را به بهای اندکی به صاحب یک دباغی می‌فروشد؛ جایی که به علت شرایط کاری وحشتناک، گرینویل گمان می‌کند زندگیش در آن به پایان خواهد رسید. در اینجا هم همانند همه‌ی زندگیش، گرینویل روزها و شب‌ها کار می‌کند و تنها فعالیت غیرکاری او، بو کشیدن چیزهای مختلف و لذت بردن از این توانایی است. پس از پنج سال کار در دباغی، صاحب آن قصد فروش گرینویل را کرده و او را با خود به شهر می‌برد، جایی که اولین نقطه‌ی عطف در فیلم و زندگی گرینویل اتفاق می‌افتد.

همه‌ی این اتفاقات با ریتمی تند در پانزده دقیقه ابتدایی فیلم به وقوع می‌پیوندند، اتفاقاتی که مخاطب را درگیر نکات مختلفی می‌کند:

  • فضای بی‌مهر و محبتی که گرینویل در آن رشد می‌کند. این موضوع علاوه بر نمود در صحنه‌پردازی‌هایی با فضای تاریک و کثیف به صورت واضحی در رفتار اطرافیان نیز آشکار است. در صحنه‌ی به دنیا آمدن گرینویل، مادر بدون اینکه حتی یک نگاه به او کند با پا او را از خود دور کرده و درصدد ترک او برمی‌آید. با ورود نوزاد به یتیم‌خانه بچه‌ها برای خلاص شدن از دستش درصدد خفه کردنش برمی‌آیند و مسئول یتیم‌خانه که صدای گریه‌ی وی را می‌شنود، نجاتش داده اما به‌جای اظهار شفقت نسبت به نوزاد بی‌گناه، بچه‌ها را به خاطر سوء قصدی که به یک نیروی‌ کاریِ آینده داشتند مورد سرزنش قرار می‌دهد. گرینویل در سال‌های کودکی مطلقا هیچ دوستی نداشته و تنها سرگرمیش بو کردن چیزهای مختلف است. در دباغی هم مدام مورد خشونت قرار گرفته و غیر از مخاطب، هیچکس ذره‌ای برای او دلسوزی نمی‌کند.
  • اصلی‌ترین وسیله‌ای که گرینویل به واسطه‌ی آن جهان اطرافش را درک می‌کند قدرت بویایی‌اش است، قدرتی که به‌خاطر بیش از حد بودنش او را از استفاده‌ی درخور از دیگر حواسش بازمی‌دارد. می‌بینیم گرینویلی که از نوزادی همه چیز را بو می‌کشید و نسبت به‌ آن واکنش نشان می‌داد، در پنج سالگی تازه قادر می‌شود زبان باز کند و اولین کلمه‌ی خود را بگوید. در تمام طول فیلم، گرینویل غیر از مواقع لزوم و آن هم به صورت بریده بریده و کلمه‌ای، هیچ سخن دیگری ( حتی در مواقع لزوم) نمی‌گوید چرا که:
    «… وقتی که جان باپتیست بالاخره یادگرفت صحبت کند، فهمید که هیچ زبانی در دنیا قادر به توضیح تجربه‌هایی که اون به واسطه حس بویایی بهشون دست پیدا می کنه نیست…»

این قضیه یکی از اصلی‌ترین عواملی است که گرینویل را تک بعدی بار می‌آورد.

 

اپیزود دوم

  1. در پی ورود گرینویل به شهر، او با هجمه بوهای جدید و متفاوت روبرو شده و همه‌ی آن‌ها را حریصانه استشمام می‌کند. راویِ فیلم می‌گوید:

« او هیچ‌یک از آن بو ها را نمی‌پسندید. او حتی فرق بین بوی خوب و بوی بد را تشخیص نمی‌داد. حداقل، هنوز نمی‌فهمید… ».

گرینویل در جریان تجربه‌ی بوهای جدید، از ارباب خود جدا شده و به سمت یک مغازه‌ی عطرسازی کشیده می‌شود. مغازه‌ای که برخلاف فضای غالب در فیلم که سرد و کثیف و تیره است، پر از رنگ‌های شاد، گرم و جذاب و زنان زیبارویی است که عطرهای خوشبو را امتحان کرده و سازنده‌ی آن‌ها را تحسین می‌کنند. گرینویل خیره به این منظره برای اولین بار در طول فیلم به فکر فرو می‌رود. گویا جرقه‌های یک هویت خاموش در او شروع به بیدار شدن می‌کنند. در همین گیر‌‌‌ و دار است که ناگهان بویی استثنایی به مشام گرینویل می‌رسد، بویی که او را حیران کرده و مجنون‌وار به دنبال خود می‌کشاند. با تعقیب مسیر بو، گرینویل متوجه می‌شود این رایحه متعلق به بدن دخترک زیبای میوه‌فروش است، لذا به دخترک نزدیک شده و بی هیچ واکنش دیگری حریصانه او را بو می‌کشد. دخترک از این حرکت یکه خورده اما به دلیل ظاهر ژنده‌ی گرینویل، دلش به حال او می‌سوزد و با مهربانی به او میوه تعارف می‌کند. گرینویل که غیر از بوکشیدن هیچ راه ارتباطی دیگری را با دنیا بلد نیست خیره و حیران به این حرکت نگاه کرده و ناگهان دست دختر را گرفته و به شدت بو می‌کشد. دخترک خود را رها کرده و دوان دوان دور می‌شود. با تعقیب رایحه‌ی وی، گرنویل دختر  را در یک مکان خلوت بازمی‌یابد که در حال قاچ کردن میوه‌هایش است. گرینویل با پیرویِ صرف از قدرت غریزه‌اش  و بی‌هیچ تصمیم خودآگاهی از پشت به دختر نزدیک شده و او را بو می‌کشد، دخترک می‌خواهد جیغ بکشد اما گرینویل دهانش را محکم می‌گیرد و همین حرکت عجولانه باعث مرگ دختر می‌شود. گرینویل ابتدا یکه میخورد و حتی اثراتی از ناراحتی در چهره‌ی همیشه بی‌احساسش دیده می‌شود. اما پس از درنگی کوتاه، فرصت را مغتنم شمرده و حریصانه و بی هیچ مانعی دختر را می‌بوید و می‌بوید و می‌بوید. پس از چند لحظه متوجه می‌شود همزمان با سرد شدن بدن دخترک، بوی او در حال از بین رفتن است و تلاش پریشانانه‌ی گرینویل برای حفظ این رایحه ناکام می‌ماند. گرینویل پس از این تجربه نزد اربابش بازمیگردد اما دیگر گرینویل قبلی نیست. او در جریان استشمام این بو به حقیقتِ زیبایی پی برده و بعد از آن است که معنای زندگی خود را می فهمد:

« … اون شب گرینویل نتونست بخوابه… عطر مست‌کننده‌ی دختر به او فهماند که چرا انقدر وحشیانه و سخت پا به این دنیا نهاده بود. دلیل و هدف زندگی مشقت‌بار او این بود که یاد بگیره چطور میشه یک بو رو نگه داشت…پس تصمیم گرفت دیگه هیچوقت چنین چیز باارزشی رو از دست نده…».

 

  • اولین و مهم‌ترین نکته‌ی این قسمت از روایت، نقطه‌ی عطفی است که باعث می‌شود گرینویل به معنا و هدف زندگی خود پی برده و تصمیم راسخی برای رسیدن بی قید و شرط به آن بگیرد. رایحه‌ی خوشِ دخترک زیبارویی که نمادی از روح زیبای اوست، با مرگ وی و خروج روح از بدنش از بین رفته و این زیبایی برای همیشه از جهان مادی حذف شده بود. این بوی جادویی چیزی بود که گرینویل را که تا کنون فقط بو می‌کشید و تفاوتی بین بوی خوب و بد قائل نبود، با مفهوم زیبایی که کمال آفرینش هر موجود است آشنا کرده بود. در پی استشمام لذتبخش این رایحه و تجربه‌ی ناخوشایند از دست دادن آن است که گرینویل در نقش یک قهرمان تصمیم به یادگیری مهارتِ نگهداری بو می‌گیرد تا بتواند بقیه‌ی بوهای خوب که استعاره‌ای از زیبایی‌ هستند را از فنا نجات داده و به جاودانگی برساند… .
  • رایحه‌ی دل‌انگیز دخترک زمانی به مشام گرینویل رسید که او مسحور مغازه‌ی عطرسازی، زرق و برق آن و بوهای مختلفی شده بود که از عطرها به مشامش می‌رسید. در این صحنه است که گرینویل را به گونه ای در تفکر می‌بینیم که انگار دارد دنبال پیدا کردن رابطه‌ای بین خود و این فضا می‌گردد. رابطه‌ای که با استشمام بوی جادوییِ دخترک تمام معادلات آن به هم خورده و او را به دنبال خود روانه می‌کند. عطر و بوی خوش که در طول تاریخ همواره نمادی از تجربه‌ی معنوی و نشانه‌ای از بهشت بوده است، در اصیل‌ترین حالت خود به گرینویل نمایانده می‌شود و همین اصالت است که زندگی او را برای همیشه تغییر داده و معنادار می‌کند.
  • سومین نکته‌ای که در این قسمت از روایت می‌تواند مورد توجه قرار گیرد، غریزه‌محور بودن گرینویل است. او برای گرفتن تصمیماتش فقط از غریزه‌ی قویِ بویایی‌اش پیروی می‌کند و این غریزه همچون همه‌ی غرایز دیگر، چون تیغ دو لبه‌ایست که باید با احتیاط و کنترل شده از آن استفاده کرد. می‌بینیم عدم کنترل غریزه در گرینویل سبب شد او به معنای زندگیش دست یابد اما همزمان زندگیِ دیگری را که باعث معنادهی به او و روشن‌شدن جرقه‌های هویتِ خاموشش شده بود از بین ببرد.
  • وقتی دخترک به حضور گرینویل پی برد، با همه‌ی یکّه‌ای که خورد و ترسی که در وجودش بود، نسبت به او با مهربانی و عطوفت برخورد کرد. گرینویل در همه‌ی عمر هجده ساله‌اش هیچ مهری از کسی ندیده بود لذا آن را درک نمی‌کند اما حس می‌کند. احساسی که در تغییر مسیر زندگی گرینویل بعد از این واقعه نقش مهمی دارد.
  • بعد از مرگ دخترک و در صحناتی که گرینویل در حال بوکشیدن حریصانه و بدون مانع بدن عریان و بی‌حرکت دخترک است، فضاسازیِ صحنه و حرکت دست، صورت و بدن گرینویل به گونه‌ای است که مخاطب انتظار دارد او از بوییدن فراتر رفته و با بدن مرده وارد رابطه شود. این اتفاق نمی‌افتد اما چیزی که گمان آن می‌رود این است که غریزه‌ی بویایی آنقدر در وجود گرینویل قوی و قدرتمند است که روی همه‌ی غرایز طبیعیِ دیگر او از جمله غرایز جنسی پرده می‌کشد و حتی می‌تواند او را به ارگاسم برساند. علاوه بر این، این سکانس برای بار چندم بر تک‌بعدی بودن وجود گرینویل مهر تایید می‌زند.

 

اپیزود سوم

  1. گرینویل پس از این واقعه و در جریان تلاش برای یادگیریِ روش نگه داشتن بوی هرچیز، به شاگردی یک استاد عطرساز درآمده و تکنیک های عطرسازی را از او یاد میگیرد، به این امید که استاد در نهایت روش ذخیره‌ی رایحه‌های طبیعی را به او بیاموزد. در یکی از جلسات درس، استاد افسانه ای را برای او نقل می کند که زندگیِ گرینویل پس از آن صرف تحقق بخشیدن به آن افسانه می‌شود :

«هر عطری، شامل سه اسانسِ اصلی میشه. بخش آغازین، بخش میانی و بخش پایانی که در کل شامل ۱۲ نت میشه. اما مصری های قدیم، باور داشتند فقط در صورتی میشه عطری ساخت که روی همه تاثیر بذاره که به این ۱۲ نت، یه اسانس نهایی اضافه کنی. اسانسی که همه‌ی عطرهای دیگه رو مغلوب می کنه… تو افسانه اومده که یه بار یه شیشه عطر تو قبر فرعون پیدا شد و وقتی که در جعبه رو باز کردند بوی عطر آزاد شد. بعد از هزاران سال از زمان ساختش، اون عطر چنان بو و قدرتی داشت که برای یک لحظه ی کوتاه همه ی مردم زمین فکر کردند توی بهشتن…». 

لحظه‌ای که گرینیول این داستان را می‌شنود، دومین صحنه‌ایست که می‌بینیم عمیقا به فکر فرو می‌رود.

گرینویل همه‌ی نکات را به دقت از استاد یاد گرفته و سپس تلاش می‌کند بوی چیزهای مختلفی مانند مس، آهن و حتی حیوانات را به روش استادش تبدیل به عصاره کند. وقتی استاد از این قضیه خبردار می‌شود او را مورد سرزنش قرار داده و به او می‌گوید نمی‌توانی بوی چنین چیزهایی را حفظ کنی. گرینویل که همه‌ی این مدت به امید دست یافتن به راز «نگهداشتن بوی هر چیزی که میخواهد»، نزد وی مانده بود با حالتی ناباورانه استاد را نگاه کرده، ناگهان غش می‌کند و به بستر مرگ می‌افتد. در این شرایط، استاد یک احتمال ضعیف برای دستیابی به هدف جلوی او می‌گذارد و همین امیدِ ضعیف، باعث می‌شود او به سرعت بهبود پیدا کرده و در جست و جوی این راز، با معرفی‌نامه‌ی استاد به سمت شهر گراس روانه می‌شود؛ جایی که هر عطرساز ماهری باید مدتی در آن زندگی کند تا حرفه‌ای شود… .

  • در این قسمت از روایت تاثیر بی‌شائبه‌ی «هدفمندی» بر یک زندگی را می‌بینیم. گرینویلی که تا کنون هیچ چیز (حتی بویایی که برای او ابزار درک و ارتباط با جهان است) برایش معنای مشخصی نداشت، اکنون برای یک هدف مشخص زندگی می‌کند؛ او اکنون نیز مانند همه‌ی عمرش شب و روز کار می‌کند اما این بار کارش در راستای هدفی است که به زندگیش معنا بخشیده است. هدفی که او کمال خویش و شاید کمال دنیای پیرامونش را در آن می‌بیند. در واقع گرینویل به صورت ناخودآگاه از این اصل آگاه است که هر موجودی با رسیدن به معنای زندگی و هدف خلقتش علاوه بر اینکه خود به کمال و زیبایی می‌رسد، با بهره‌مند کردن دیگران از وجودش که به دلیل معناداری به اصالت رسیده‌است، به آن‌ها نیز یاری می‌رساند.
  • هدفمندی به انسان‌ها هویت می‌دهد. گرینویلی که در همه‌ی عمرش بی‌هویت بوده است اکنون مسیری دارد که رسیدن به آن را شرط رضایتمندی و خوشحالی خود می‌داند. این هویتِ ناشی از هدفمندی آنقدر برای او مهم است که وقتی می‌فهمد نمی‌تواند به آن برسد در بستر مرگ می‌افتد.
  • افسانه‌ی عطر بهشتیِ فرعون و تبدیل زمین به بهشت الگویی است که گرینویل خود را قهرمان آن می‌پندارد و برای رسیدن به آن یک سفر طولانی را آغاز می‌کند. سفری در جست و جوی رازِ نگهداری بوها که در واقع سفری در جستجوی خویشتنِ گمشده‌اش است.

اپیزود چهارم

گرینویلِ جوان در راستای تحقق یگانه آرمان زندگی‌اش به سمت شهر گراس روانه می‌شود. این سفر که نخستین حضور او در اجتماع به عنوان یک انسانِ آزاد است، برایش آسودگی زیادی به همراه دارد. وقتی به غاری عمیق می‌رسد و برای استراحت در آن توقف می‌کند، متوجه می‌شود در غار به غیر از بوی سنگ هیچ بوی دیگری به مشامش نمی‌رسد.

«… دیگه هیچ چیز خارجی نمی‌تونست حواس اون رو پرت کنه… بالاخره تونست از وجود خودش لذت ببره و فهمید که زندگی چقدر عالیه… ».

این دریافت به او احساس آرامش زیادی داده و تصمیم می‌گیرد برای جبران همه‌ی سال‌های آشفته و متعفن زندگی‌اش، چندی در این غار زندگی کند. کم کم چنان در زندگی آزاد و رهای جدیدش غرق می‌شود که هدفِ اصلی‌اش را فراموش کرده و به نظر می‌رسد هوایِ توقف دائمی در سر دارد. این روال ادامه می‌یابد تا آنکه روزی گرینویل در خواب دخترک زیباروی میوه‌فروش را می‌بیند. در خواب، گرینویل روبروی او ایستاده اما دخترک متوجه حضورش نمی‌شود و مدام به اطراف نگاه می‌کند. گرینویل با پریشانی از خواب می‌پرد و سعی دارد برای اثبات وجود خویش خود را ببوید تا خیالش راحت شود، اما برای اولین بار در زندگیش متوجه می‌شود که او هیچ بویی ندارد…!

«هزاران عطر در لباسش پیچیده بود… ماسه، خزه، شن، حتی غذایی که خورده بود… فقط یک بو اونجا نبود و اون بوی خودش بود… برای اولین بار در زندگیش، گرینویل فهمید که اون هیچ بویی از خودش نداشت…اون فهمید که در طول زندگیش برای هیچکس وجود خارجی نداشته… حالا فقط از فراموش شدن می‌ترسید… حتی برای یک لحظه فکر کرد که اصلا وجود نداشته…»

 

  • طبق نظریه‌ی خود آیینه‌سان کولی (Charles Horton Cooley)، آدمی در خلال رابطه با دیگران است که به آگاهی رسیده و هویت می‌یابد. گرینویل در غارِ تنهایی به آرامشی عمیق می‌رسد اما ناگهان به واسطه‌ی بی‌بوییِ خویش، درمی‌یابد در حقیقت هویتی ندارد و شاید هیچگاه هویتی نداشته است. این طعنه‌ایست که شاید به بی‌هویتی انسان مدرن که درگیر محرک‌های فراوان اما بی‌معنایی است زده می‌شود. چه در معرض محرک‌ها باشیم و چه نباشیم، تا زمانی که در راستای هدفِ وجودی و معنادهنده‌ی خویش حرکت نکنیم در واقع هویتی نداریم.
  • راوی می‌گوید که گرینویل با درک اینکه هویتی ندارد از فراموشی می‌ترسد. فراموشی شاید بزرگترین رنج انسان در تمام طول تاریخ بوده است و در برابرش اسطوره‌ی جاودانگی قرار دارد؛ اسطوره‌ای که همه‌ی موجودات از راه‌های مختلف سعی در رسیدن به آن و اتصال به منبع لایزالش دارند. گرینویل قصه هم از این قاعده مستثنی نیست و با کشف راز نگهداریِ زیبایی در حقیقت می‌خواهد خود را جاودانه کند. حقیقتی که در این بخش از فیلم هم مخاطب و هم گرینویل به آن پی می‌برند. گرینویل زین پس پسرکِ معصوم و نادانِ نیمه‌ی اول قصه نیست. حالا که از فراموشیِ ناشی از بی‌هویتی ترسیده و خطر آن را لمس کرده، دیگر هدفش که جاودان کردن زیبایی هاست شخصی می‌شود و تصمیم می‌گیرد با جاودان کردن زیبایی‌های اصیل در قالب یک عطر و استفاده از آن، هویتِ نامعلوم خویش را در درخشان‌ترین حالت ممکن بازیابد. راوی می‌گوید گرینویل بعد از این اتفاق تصمیم گرفت به سفرش ادامه دهد تا به مردم دنیا بفهماند نه تنها وجود دارد، بلکه آدم مهمی است… .

 

اپیزود پنجم

از اینجا به بعد داستان فیلم ریتم تندِ خود را بازمی‌یابد. گرینویل به گرس رفته و شروع به کار در یک کارگاه عصاره‌گیری می‌کند. در آن‌جا با تلفیق نکاتی که تاکنون یادگرفته و ایده‌های خودش، به راز نگهداری بوی هرچیز دست یافته و برای اطمینان آن را روی یک روسپی امتحان می‌کند. قصد گرینویل ابتدا فقط امتحانِ روش اکتشافی‌اش بدون آسیب به زن است اما زن که از ابزارآلات وی ترسیده درصدد ترک او برمی‌آید. گرینویل که دیگر هیچ‌چیز به جز رسیدن به هدفش که همان جاودانگی‌است برایش اهمیتی ندارد، زن روسپی را با ضربه‌ای به سرش به قتل رسانده و کار خود را به اتمام می‌رساند. در تمام لحظات این سکانس تنها حسی که به مخاطب منتقل می‌شود تاثر ناشی از دقت و تلاش گرینویل در اجرای نقشه‌اش است. با تایید صحت روش گرینویل، او شروع به کشتن دختران زیبارو و معصوم شهر می‌کند تا بتواند به عصاره‌ی وجود آن‌‌ها دست یابد. یکی پس از دیگری زیبارویان شهر ربوده شده و چندی بعد جسد عریان آن‌ها در یک گوشه از شهر پیدا می‌شد. مردم وحشت‌زده از این اتفاق و عاجز از دستگیری قاتل، چاره را در روی آوردن به کلیسا می‌یابند اما یکی از بزرگان شهر که از قضا پدر زیباترین دختر شهر نیز است این راه را چاره ساز نمی‌داند:

« ما باید خودمون رو بذاریم جای قاتل و مثل اون فکر کنیم. همه‌ی قربانیان اون زیبایی خاصی داشتند… ما می‌دونیم که نمی‌خواد از اون‌ها استفاده‌ی جنسی کنه… به نظر من ان دنبال خودِ زیبائیه!».

 

بعد از اینکه در جلسه‌ی شورای تصمیم‌گیری شهر موضوع به کلیسا واگذار می‌شود می‌بینیم که دوازدهمین قربانی راهبه‌ایست از کلیسای اصلی شهر. و سیزدهمین قربانی لوراست، زیباترین دختر شهر. دختری که پدرش خطر را حس کرده و برای حفاظت از او هرکاری می‌کند، اما جنون گرینویل کارساز شده و در نهایت عصاره‌ی جادویی سیزدهم را نیز به دست می‌آورد. هنگامی که بالاخره عطرِ بهشتی ساخته می‌شود، درست لحظه‌ای که همه‌ی سیزده عصاره با هم مخلوط شده‌اند ماموران گرینویل را دستگیر کرده و به زندان می‌برند. اشد مجازات برای او تعیین می‌شود اما …

 

  • در این قسمت است که فیلم به اوج تنش خود می‌رسد. هدفِ والای گرینویل که جاودان کردن زیبایی‌های اصیل بود، با یک تغییر مسیر جزئی در خدمت جاودان کردن هویتِ خاموش خویش قرار می‌گیرد و این خواسته‌ی طمع‌برانگیز باعث می‌شود گرینویلِ جوان در راستای تحقق آن دست به هر کاری بزند، همچون حیوانی که برای ارضای غریزه‌اش از هیچ عملی فروگذار نمی‌کند. برای مثال در طول این قسمت مخاطب مدام از خود می‌پرسد چرا گرینویل که می‌تواند با کمی هوشمندانه‌تر عمنسال کردن، به جای نقشه قتل، نقشه بیهوشی زیبارویان را بریزد و اینگونه قتل‌هایی چنان فجیع هم صورت نگیرد، این کار را نمی‌کند؟ یا اینکه حداقل می‌تواند با ملاطفت بیشتری جسدها را بازگرداند، نه اینکه عریان و با سرِ تراشیده در ملأ عام رها شوند!
  • گرینویل یک آدم تک‌بعدی و فاقد قدرت تفکر منطقی است. این مسئله را بارها در سکانس‌های مختلف فیلم دیدیم که او صرفا بر اساس غریزه خود زندگی می‌کند. گرینویل در طول زندگیش فقط کار کرده و هیچ آموزشی ندیده، لذا طبیعی است که خوی حیوانی وجودش غلبه‌ای قاطع بر خوی انسانیش دارد و این مسئله وقتی هدف زندگیش نیز تبدیل به وسیله‌ای برای ارضای تمایلات حیوانی می‌شود در منتها درجه‌ی ممکن خود را نشان می‌دهد.
  • به نظر می‌رسد پدر لورای زیبارو، نماد عقلانیت انسان مدرن قرن هیجدهمی باشد که اکثریت مردمش هنوز مدرنیسم را کاملا در خود هضم نکرده‌ و در تصمیماتشان ریشه‌های خرافی وجود دارد. همین عدم عقلانیت و بها ندادن به سخنان و هشدارهای پدر لورا، باعث شد در نهایت هم دختران خودشان قربانی شوند و هم لورا.
  • می‌بینیم رازی که قرار بود گرینویل با دستیابی به ‌آن زیبایی‌ها را جاودانه کند در حال زشتی آفرینی و تباه کردنِ نه فقط اصل زیبایی، بلکه انسانیت و عطوفت است که نگارنده این تغییر ماهیت را ناشی از درک یک بعدی جهان و مفاهیم موجود در آن می‌داند. جهان یک مجموعه‌ی پیچیده با ابعادی متفاوت است که برای فهم صحیح آن‌ انسان مدرن باید از همه‌ی امکانات ارتباطی‌اش استفاده کرده و عمیقا با آن درگیر شود. انسان زمانی می‌تواند به هدف اصیل و معنادهنده‌ی زندگیش که همان جاودانه کردن زیبایی‌هاست برسد که ابتدا خود آن‌ها را درک کرده باشد.
  • شخصیت گرینویل در نقش یک قاتل بی‌رحم و بی‌فکر به گونه‌ای پردازش شده است که حتی در این بخش از روایت نیز مخاطب از او متنفر نمی‌شود. همه‌ی احساسات منفی که نسبت به او پدید می‌آید، با دلسوزی و همدلی همراه است. مخاطبی که از اول با گرینویل همراه بوده هیچ انتظاری نسبت به کسی که در تمام طول زندگیش ذره‌ای محبت و عطوفت از اطرافیان و حتی مادرش دریافت نکرده است ندارد؛ شاید این برخورد و اعمال گرینویل، بازتاب ناخودآگاه ( یا حتی خودآگاه) برخوردهایی است که در همه‌ی عمر با وی شده است.

 

اپیزود ششم و نهایی

گرینویل نسبت به بدرفتاری‌هایی که در زندان با او می‌شود بی‌تفاوت است، او فقط در فکر نمایش نهایی خود است که قرار است با عطر افسانه‌ایش اجرا کند و همین فکر او را بی‌تفاوت و حتی کمی مشتاق برای فرا رسیدن روز اجرای حکم نشان می‌دهد. روز مذکور که سر می‌رسد، نگهبانان سراغ او می‌آیند و گرینویل با پراکندن بوی عطرِ جادویی، آن‌ها را مطیع خود می‌سازد. در شرایطی که همه‌ی مردم در میدان اصلی شهر منتظر آوردن گرینویل و اجرای حکمش هستند، گرینویل با کالسکه‌ای مجلل و ظاهری آراسته سر می‌رسد، با شکوه تمام از کالسکه پیاده شده و روی جایگاه اجرای حکم می‌رود. هم جلاد و هم همه‌ی مردم حاضر با استشمام رایحه‌ی جادویی وی، مسحورانه جلویش زانو زده و او را فرشته می‌خوانند. گرینویل که می‌خواهد حاصل تلاشش در کل زندگی و هدف خلقتش را به مردم عرضه کند در یک حرکت کاملا نمایشی در عطر را باز کرده، مقداری از آن را روی دستمالی ریخته و دستمال را رو به مردمِ مشتاق رها می‌کند. مردم با استشمام دوباره‌ی عطر مست شده و برای گرفتن دستمال تقلا می‌کنند. با پراکنده شدن رایحه‌ی  افسانه‌ای بین مردم آن‌ها به صورت ناخودآگاه شروع به عریان شدن و درآمیختن با یکدیگر می‌کنند. گرینویل که نظاره‌گر اثر عطر است، چهره‌ی راضی و خوشحالی ندارد. مثل همیشه بی‌تفاوت و کمی مبهوت است، حتی شاید کمی ناراحت. گرینویل دخترک میوه فروش را به خاطر آورده و در خیالش او را در آغوش کشیده و با او عشقبازی می‌کند… در این سکانس است که در کمال ناباوری شاهد گریه‌ی گرینویل هستیم… گرینویلی که برای بازیابی هویت خاموشش و رسیدن به جاودانگی دست به هرکاری زد، در منتها الیه این مسیر و در حالی که روی قله قرار دارد هنوز احساس بی‌هویتی و سرگشتگی می‌کند و آرزو می‌کند کاش به روزی برمی‌گشت که اولین جرقه‌ی این آتش در وی روشن شد. در نهایت او سرافکنده مردم را به حال خود رها کرده و شهر را ترک می‌کند، در حالی که می‌داند مردم گرس برای همیشه بنده‌اش شده‌اند.

« گرینویل هنوز اونقدر عطر داشت که همهٔ دنیا رو به غلامیِ خودش در بیاره، البته اگه می‌خواست! می تونست به ورسالیس بره و کاری کنه که پادشاه به پاش بیافته. می تونست یه نامهٔ معطر به پاپ بفرسته و خودش رو مسیحِ جدید معرفی کنه. می تونست همهٔ این کارها رو انجام بده … حالا دیگه قدرتش بیشتر از پول، وحشت و یا حتی مرگ بود، اون قدرتِ اینو داشت که محبتِ مردم رو برانگیزه… فقط یک کار بود که عطر نمی تونست انجامش بده؛ نمی تونست اونو تبدیل به کسی کنه که بتونه یکی رو دوست داشته باشه یا کسی عاشقش بشه… پس با خودش گفت: لعنت به همه چیز! لعنت به این دنیا! لعنت به این عطر! لعنت به خودش…!»

در جست و جوی هویت گمشده‌اش به عنوان آخرین تلاش به محل تولدش در بازار ماهی‌فروشان شهر پاریس می‌رود. در نقطه‌ی به دنیا آمدنش می‌ایستد و در حرکتی جنون آمیر کل محتوای شیشه عطر را روی خود خالی می‌کند. ناگهان نوری فضا را پر می‌کند و افراد حاضر در بازار که تاکنون به کار خود مشغول بوده و گرینویل را نمی‌دیدند، با فریاد یک فرشته! به سوی او هجوم می‌آورند. انگار که بخواهند نور وجود گرینویل را در خود حل کنند، شروع به خوردن او می کنند و در نهایت وقتی جز لباس‌های وی چیزی دیگری باقی نمانده است جمعیت متفرق می‌شود. سکانس پایانی، شیشه‌ی عطر خالی را نشان می‌دهد که گوشه‌ی زمین افتاده و قطره‌ای از آن در حال چکیدن است… .

  • بخش پایانی فیلم شاید مهم‌ترین بخش آن باشد. مخاطب در طول داستان ناهنجاری‌های رفتاری گرینویل را تحمل کرده تا در نهایت اثر عطر افسانه‌ای را مشاهده کند. اما اتفاقی که می‌افتد نه مخاطبین را راضی می‌کند و نه گرینویل را… عطری که قرار بود بهشت را روی زمین متجلی کند،  فقط غریزه ها را بیدار کرد؛ چرا که مسیر دستیابی به این عطر افسانه‌ای نیز کاملا بر اساس غریزه و بدون هیچ نشانه‌ی انسانی_عقلانی پیموده شده بود. در حقیقت صحنه‌ی درهم آمیختگیِ مردم در حالی که از عمق وجود شاد بودند، نشان از بروز زیبایی و لذت است اما در سطح حیوانی و غیراصیل آن. همین بود که گرینویل را مایوس کرد… او که برای رسیدن به این رایحه قتل‌ها کرده بود، اکنون نه تنها به اثر بهشتیِ آن دست پیدا نکرده است بلکه بیشتر از همیشه نیز احساس بی‌هویتی می‌کند.
  • حالا که گرینویل قدرت به تسخیر درآوردن کل دنیا و مردمش را دارد، حالا که همه‌ی راه‌ ها را امتحان کرده و همچنان حس بی‌هویتی می‌کند، حالا که دیگر نه چیزی برای از دست دادن دارد و نه کسی می‌تواند به او آسیب برساند، او به یاد دخترک زیباروی میوه فروش می‎افتد، دخترکی که او را در مسیر معنا و هدف زندگیش قرار داده بود اما گرینویل با انحراف از مسیر اصلی، به جای جاودان کردن زیبایی‌ها، آن‌ها را از بین برد. گرینویل دخترک را به یاد آورد و برخلاف دفعات پیشین که در واقعیت و خیال با او ملاقات کرده بودو فقط بویش کشیده بود، اینبار در آغوشش گرفت. گرینیول که حالا معنا و لزوم عشق را با همه‌ی وجودش درک کرده است، دیگر انتخابی جز فنای مادی نخواهد داشت.
  • داستان عطر، تلنگری است برای همه‌ی جویندگان حقیقتِ اصیل. به امید آنکه هیچکس در تشخیص مسیرِ اصلی زندگیش دچار اشتباه نگردد و همواره به نسبتِ خود با حقیقت آگاه باشد.