انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

در جست‌وجوی زمان از دست رفته

عنوان پرونده این شماره نمایه تهران «ضدخاطره» است. اما چرا ضدخاطره؟ مگر نه اینکه سینه مردم این شهر، از پیر و جوان پر است از خاطره؟ خاطرات ریز و درشت و عجیب و غریبی که در کوچه پس‌کوچه‌های این شهر شکل گرفته‌؛ بهانه‌های ساده و کوچک ما، برای ارتباط برقرار کردن با این شهر. برای دوست داشتن تهران، یا حتی تحمل کردنش؛ خاطراتی که به کالبد شهر جان می‌بخشند و در و دیوارها و خانه‌ها و کوچه‌ها و خیابان‌ها و درخت‌ها و جوی‌ها را، زشت و زیبا را، در این شهر معنی می‌بخشند. پس چرا ضدخاطره؟

تهران از ۲۰۰ سال پیش که ناگهان تهران شد تا به امروز، هیچ‌گاه آرام و قرار نداشته و ندارد. هر روز چهره عوض کرده و از شکلی به شکل دیگری درآمده است. بین انگلیسی‌ها معروف است که اگر امروز شکسپیر از گور سر بلند کند، می‌تواند راه خانه‌اش را پیدا کند، اما ما را اگر در محله سابقمان رها کنند و بگویند خانه پدری‌ات را جست‌وجو کن، بعید نیست که در گل بمانیم. تهران امروز، کوچه‌ها و خیابان‌هایش چه ربطی دارد به تهران ۳۰ سال پیش، ۲۰ سال پیش. ۱۰ سال پیش؟ خانه‌ها که سهل است، عمرشان به سختی از ۳۰ سال تجاوز می‌کنند، کوچه‌ها و خیابان‌ها هم جا عوض می‌کنند. اسم عوض می‌کنند، رسم عوض می‌کنند.

تا ۳۰ سال پیش پشت حرم ‌شاه‌عبدالعظیم، محله‌ای بود به نام نفرآباد. ورودی بازار را که به سمت چپ می‌پیچیدی به میدانی می‌رسیدی موسوم به «میدون کوچیک». از جنوب میدان راهی باریک بود و پرپیچ و خم که نفرآباد از آنجا به شکل پیچیده‌ای آغاز می‌شد؛ محله‌ای قدیمی و پرجنب و جوش؛ پر از کوچه‌های تنگ و باریک که قدیمی‌ها به آن می‌گفتند آشتی‌کنان. امکان نداشت دو نفر آدم بتوانند بی‌اعتنا به هم از این کوچه‌ها بگذرند، آن‌قدر که جا تنگ بود و فضای محله سنگین. امروز اما از نفرآباد هیچ باقی نمانده. نه کوچه‌ای، نه خانه‌ای و نه هیچ چیز. کل محله را در جریان طرح توسعه حرم و طرح بی‌مسمایی به اسم «شهر سالم» صاف کردند؛ صاف صاف مثل کف دست. مگر نفرآباد لبریز از خاطرات نبود؟ من هنوز نفرآباد یادم هست. خاطرات دور و مبهمی از کودکی‌ام در آنجا دارم که بیشترشان رنگ باخته‌اند. پدرم اما خاطرات زیادی از آنجا دارد که هنوز جلوی چشمش زنده‌اند. پدربزرگم بیشتر از پدرم، اما بعد از ما چه؟ هیچ! همان بلایی که سر خاطرات انباشته سنگلج و دروازه دولاب و تکیه دولت آمد، سر شاه‌عبدالعظیم و بازارچه‌های پررونق و میدان کوچک و نفرآباد هم آمد، سر بقیه کوچه‌ها و محله‌ها هم آمد. سر محله زنده نواب هم آمد؛ از آن همه جریان زندگی، یک اتوبان ماند با برج‌های بی‌قواره. نواب امروز محله‌ای از وسط نیم‌شده است که هر چه به مرکزش نزدیک می‌شوی پوک‌ و پوک‌تر می‌شود. چرا راه دور برویم. تا همین چند سال پیش در منتهی‌الیه غربی تهران میدان زشت و بی‌قواره‌ای بود به اسم میدان نور. این میدان هیچ ویژگی خاصی نداشت. جز در تهران و شهرهایی که تکثیر تاسف‌برانگیز این شهر در جغرافیای ایران شده‌اند، در هیچ کجای دنیا اسم چنین تقاطعی را میدان نمی‌گذارند. اما اینجا به هر چیز بی‌ربطی ممکن است بگویند میدان، بلوار، پیاده‌راه، پیاده‌رو و… با این همه مردم سال‌ها در میدان نور سوار تاکسی و اتوبوس می‌شدند. آنجا با هم قرار می‌گذاشتند. از میدان نور آدرس خانه‌شان را می‌دادند و… تهران اما همین میدان را هم تحمل نکرد؛ تهرانی که استعداد عجیبی در پر و بال دادن به چیزهای زشت و بی‌قواره دارد. امروز اگر به کسی که سال‌ها تهران نبوده، میدان نور را نشان بدهی و بگویی اینجا میدان نور است، قطعا با تعجب به تو نگاه خواهد کرد که چطور به محل تلاقی سه پل هوایی سواره که با خشونت تمام از زیر و روی هم می‌گذرند، میدان می‌گویی. این شهر و مناسبات ساری و جاری در آن تاب تحمل هیچ ثباتی را ندارد. مدام هر چیزی را که هست، ولو خاطرات نسل‌‌‌ها را، ویران می‌کند و از نو می‌سازد. و چه بدسلیقه این کار را می‌کند…

تهران ظرف مناسبی برای انباشت خاطره‌ها نیست. شهر خوبی برای حراست از خاطره‌های جمعی نسل‌ها نیست. نفرآباد و نواب و میدان نور که سهل است، تهران توان حراست از بهارستان را هم ندارد. انگار برای این شهر اهمیتی ندارد که مهم‌ترین وقایع تاریخ معاصرش در بستر این میدان اتفاق افتاده. ریز و درشت وقایع مشروطه در همین میدان بهارستان و ساختمان‌های اطرافش رخ دادند. اولین روزنامه‌های تاریخ ایران همین‌جا منتشر شدند. تومار سلطنت قاجار در همین میدان پیچیده شد. رضاخان همین‌جا تاج سلطنت روی سر گذاشت و شد رضاشاه پهلوی. مرحوم دکتر مصدق همین‌جا مهم‌ترین نطق‌های سیاسی خود را ایراد کرد. مرحوم دکتر فاطمی وسط همین میدان ترور شد. اما برای تهران هیچ‌کدام از اینها مهم نیست که اگر مهم‌ بود بیشتر از یک مدرسه و یک ساختمان قدیمی از بهارستان باقی می‌ماند. میدانی با این اهمیت اگر هر کجای دیگری غیر از تهران بود، امروز به عنوان مهم‌ترین نقطه شهری شناخته می‌شد. اجازه نمی‌دادند کسی به بافت پیرامونش دست بزند. محال بود کتابفروشی‌های اطرافش را تعطیل کنند و کفش‌فروشی باز کنند. دور تا دور میدان را پر می‌کردند از علائم و نشانه‌هایی دال بر اینکه کوچه آن طرف میدان، خانه فلان رجل مهم بوده و کوچه این طرفی دفتر فلان روزنامه‌… صحبت روزنامه شد: راستی چرا عمر روزنامه‌ها در کشور ما این‌قدر کم است. چرا ما هیچ روزنامه زنده‌ و فعالی نداریم که سابقه آن به روزنامه حریت همسایه‌های ترک‌مان پهلو بزند؟

تهران شهر بزرگی است، هم‌شأن و هم‌طراز شهرهای بزرگ و مهم دنیا. عمده مسائل تهران مثل مسائل همه شهرهای بزرگ است، با اندکی تفاوت. مثلا حفظ خاطره‌های جمعی دغدغه قاطبه شهرهای بزرگ است، اما اینجا این حرف‌ها برای کسی اهمیتی ندارد. اینجا مساله مهم، حساب و کتاب‌های مبتذل و پیش‌پاافتاده‌ سوداگرایانه است. اینجا مخروبه‌ها بیش از ساختمان‌های قدیمی ارزش و اعتبار دارند. به همین دلیل است که اعتبار واژه «خانه کلنگی» بیش از واژه «خانه‌ قدیمی» است. ارزش قیمت املاک و مستغلات را هیچکس در این شهر بر اساس ارزش‌های تاریخی، کاربردی و زیبایی‌شناسی تعیین نمی‌کند، بلکه متر و معیار آن است که فلان ملک در کدام محله تازه‌تاسیس قرار گرفته و چند طبقه می‌توان روی آن ساخت؟ در چنین شراطی صحبت کردن از خاطره جمعی و ایجاد حس تعلق خاطر در این شهر، چیزی جز یک شوخی بی‌مزه است؟ وقتی همه اهالی یک شهر دسته‌جمعی مشغول مسابقه کوفتن و ساختن شده‌اند، حفظ مکان‌خاطره‌ها چه وجهی می‌تواند داشته باشد؟ به مردم این شهر که همه مشغول کار عمرانی‌اند (چه در مقام سازنده، چه شریک سرمایه‌گذار، چه تماشاچی) چگونه می‌توان گفت که خاطره‌های یک شهر، هویت یک شهر را می‌سازند، تعلق خاطر ایجاد می‌کنند، به کالبد بی‌معنی معنی می‌بخشند و…؟

ایراد اما از کجاست؟ شاید بعضی دوست داشته باشند، گناه را به گردن مدیران و صاحبان قدرت بیندازند. اما باید منصفانه نگاه کنیم. باید به تاریخ نه‌چندان بلند و نه‌چندان مستند این شهر نگاه کنیم و ببینیم آیا از اول همین نبوده؟ تهران چه چیزهای باارزشی را از ۲۰۰ سال پیش به این طرف نگه داشته؟

تهران شهر تغییرات پی‌درپی است. شهری که هر روز چهره عوض کرده. گذشته را پشت سر خراب کرده و امروز را بی‌هیچ تصوری از آینده می‌سازد. باید واقع‌گرا باشیم و بپذیریم که بی‌اعتنایی به گذشته و فراموشی مطلق، از ویژگی‌های ذاتی تهران است که در مناسبات مردم و اصحاب قدرت تجلی می‌یابد. بنا نیست عیب روی شهر بگذاریم، بلکه سخن این است که واقعیت‌ها را بپذیریم و آنچه را که دلمان می‌خواهد روی آن سوار نکنیم. تهران با استانبول فرق می‌کند، به کل متفاوت از پاریس و نیویورک و لندن است. تهران، قاهره و بغداد و بمبئی هم نیست. تهران تهران است و بس؛ شهری که برای خاطره‌های شخصی و جمعی، ارزشی قائل نیست و هر چیزی را که در تضاد با ذاتش باشد، در خود فرومی‌برد.

فراموش نکنیم تهران تجلی ناخودآگاه جمعی ما در عصر معاصر است؛ فرزند مشروع و خلف تاریخ چند هزار ساله ما که در مواجهه با اقتضائات جهان مدرن بلاتکلیف مانده. بعید است تا پیش از دوره مدرن کسی از بابت کمبود حافظه تاریخی و بی‌اعتنایی به گذشته و نادیده گرفتن خاطرات جمعی یک قوم، احساس نگرانی کرده باشد. شاید صحیح آن باشد که ما هم سعی کنیم واقع‌گرا باشیم و تقدیر تاریخی مملکت‌مان را بپذیریم و بی‌خود و بی‌جهت نه بار اضافه سوار شهرمان کنیم، نه غصه بخوریم چرا تهران خاطره ندارد.

این یادداشت در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و مجله «نمایه تهران» منتشر می شود.

 

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139

ویژه نامه ی نوروز ۱۳۹۳
http://www.anthropology.ir/node/22280