کارگردان: Lee Chang-dong محصول ۲۰۰۰ کرۀ جنوبی
سرشاخشدنِ عشق با تقدیر قولیست قدیم که بر ادراکاتی خاص از این دو پدیده استوار است. اینجا، عشق، به مجموعهای از نگرشها و باورها و به تبع آن رفتار و سلوکی دلالت دارد که جوشیده از ارادۀ آدمی، چونان سوژهای خودمختار، فکور و اندیشهورز است. و درست در نقطهای مقابل، تقدیری مستقر است که یا نشاتگرفته از بازیِ احمقانه و هوسآلودِ ایزدان است یا برخاسته از مشیتِ خدای یکتا که درک پیچیدگیهایش برای عقل ناقص آدمی ممکن نیست. فیلم، روایتگر نزاعِ دیرپایِ میان همین دوگانۀ جاودانه است: عشق و تقدیر. این دو، هریک، اقلیم خاص خود را در هستی بنا نموده، هویتی ازآنِ خویش دارند، و در مصاف دیرین خود آنگاه که رویاروی هم قرار میگیرند سر بازایستادن ندارند. وقتی انسانِ عاشق، سرمست و سرخوش است، تقدیر را به هیچ میگیرد و وقتی سر به شکوه میگذارد در مقام دلداری به او میگویند که ای فرزند تقدیرات چنین یا چنان بوده؛ یا قسمتات این بوده؛ یا سرنوشت برای تو چنین رقم خورده و چیزهایی ازیندست. آنگاه که از مرارتها، تلخیها و تکرارهایِ بیامانِ زندگی به ستوه میآییم میتوانیم به جهان گستردۀ خیال پناه برده و دمی بیاساییم، آنگونه و آن باشیم که میخواهیم و دیگران نیز چنین و چنانی باشند که پسند ما باشد. هرجا که میخواهیم باشیم با هرآنکس که خواهان اوییم و به هر شکل و هر طوری که طالبیم. عشق اما از خیال هم فرحبخشتر و دلپذیرتر است؛ خیالیست دست به نقد، حی-و-حاضر که لذاتش نه در تنهایی که درست در بطن رابطه و بدهبستانی میان یکی و دیگری- عاشق و معشوق- تجربه میشود. تا جایی که به اراده و اختیارِ انسان بازمیگردد، درست است که افسارش به تمامی در اختیار انسان نیست اما وقتی مدام در نسبت با دیگری در حالتی از جذبه قرار داری، افسارگسیختگی و عنانگسستگیِ عاشقانه را نیز چونان چیزی دلبخواه و مطبوع تجربه میکنی و چندان در قید آن نیستی که در فلان رفتار یا بهمان سخن مختاری یا مجبور. بدین اعتبار، عشق در جایگاه آنتیتزِ سختیها و صعوبتهای ساختاریافته و نهادینه در جهان اجتماعی عمل کرده و در دوگانهای همچون عقل و احساس، بیشتر جانب احساس را میگیرد که رهاورداش لطافت و فراخناکی است در بطن خفقان و خشونت تنیده در منطق و عقل ابزاریِ دوراندیش.
نوشتههای مرتبط
فیلم در قالب تدوینی غیرخطی و معکوس، تصویرگر بیستسال از زندگی مردی ازخودراضی، تاحدودی متفرعن و بیاحساس و صدالبته بداقبال است و در پی کنکاش درخصوص اینکه چرا فرجام کار به خودکشیاش ختم شد. فیلم، کلیتی متشکل از پنج فلشبکِ طولانی است که با یک ترجیعبندِ بصریِ زیبا از قطاری که در دل درهها و کوهسارهای زیبا و پوشیده از جنگل درحال حرکت است به یکدیگر پیوند خوردهاند. جهت حرکت فیلم به هنگام نمایش ترجیعبند، معکوس شده تا دال بر و یادآور فلشبکهای متوالی فیلم باشد. سرآغازِ فیلم، «پیکنیک» نام دارد؛ و در بهار ۱۹۹۹ رخ میدهد. فلاشبکِ نخست، «دوربین» نام دارد و تصویرگر اتفاقاتِ سه روز قبل است؛ فلاشبکِ دوم، به تابستان ۱۹۹۴ بازمیگردد و «زندگی زیباست» نام دارد. سومی، با نام «اعتراف» در بهار ۱۹۸۷ رخ میدهد. چهارمین فلاشبک، با نام «دعا» در پاییز ۱۹۸۴؛ فلاشبکِ پنجم با نام «ملاقات در ارتش»، در می ۱۹۸۰، و در نهایت، آخرین فلاشبک با نام «پیکنیک» در پاییز ۱۹۷۹ اتفاق میافتد؛ درست در کنار همان رودخانه، پل و راهآهنی که جغرافیای سرآغاز فیلم است. در فیلم، عشق و تقدیر چونان که روی دو خط موازی اما هریک در همین جهان و شانه-به-شانۀ هم پیش میروند. با عشق آغاز کردیم و با تقدیر ادامه میدهیم. تقدیری کمینکرده در بالاپوش سیاهِ منطق، دوراندیشی، امنیت و آرامش. اینکه تقدیر را خود برمیسازیم یا بر ما نازل و تحمیل میشود از آنجا از بالا ازجایی دور از دسترس اما سخنی جااُفتاده و پرطرفدار است. به گمانم ترکیبی از این دو باشد. جایی مختار بودهایم و جایی بیاراده و تسلیم. گاهی تقدیر همان حرامزادههای هستند که تعدادشان از شماره افزون است و خواهی نخواهی در مرحله و جایی در زندگی سر راهات سبز میشوند و گاهی آن عملی که به وقتاش نیک میپنداشتی و اکنون با نگاهی از پس پردۀ زمان به بیهودهگی و خطابودناش واقف میشوی، وقتی کار از کار گذشته. تقدیر در کلیت خویش با بیرحمیِ وصفناپذیراش شناخته میشود: اینکه کسی، زنی یا مردی به تو عشق بورزد و تو در همان حال، مردی بیگناه را – فعال سیاسی در فیلم که سالها پس از شکنجهشدن توسط ضدقهرمان فیلم در رستورانی با او برخورد کرده و رودررو میشود- تا سرحد مرگ شکنجه کنی. تقدیر میتواند به شکل فرشتۀ انتقامی ظاهر شود که رسول خداوند است تا هرآنچه از دار-و-ندارت که سالهای سال اندوختهای را به لطائفالحیلی از چنگات به درآرد. هرچه هست این تقدیر، در یک تحلیل نهایی، با عشق سر سازگاری ندارد و تمامی تاریخ گواهی است بر این رویارویی دردناکِ جانفرسا. تخیل اما آنچنانکه پیشتر اشارهای کردم تو گویی که واسطهای میان عشق و تقدیر است؛ اقلیم و بهشتی رهوار و دوستداشتنی که آنجا جشن آشتیکنان و وصلت میان عشق و تقدیر را خود برپا میکنی در وجود خودات در ذهنات و در بدنات. تخیل اما در کشاکشهای بیرحم میان عشق و تقدیر چندان مجالِ بروز ندارد؛ بهویژه در جهان وانفسای کنونی که لحظه-به-لحظه بر صعوبتهایاش افزوده میشود. آن عرصه، فضا و جغرافیایی که در پاییز ۱۹۷۹؛ بستر شکفتن عشق میان ضدقهرمان فیلم و زن بود؛ با آن رودخانۀ رهوار فروررونده میان گلها، تختهسنگها و علفها، درست با همان لطافت و فرحانگیزی در بهار ۱۹۹۹، قتلگاهِ مرد میشود. عشق در برابر تقدیر سر خم میکند، همهچیزی فنا میشود و مرد، خالق مرگ خویش میشود تا در نهایت تنها بتواند در همین یک مورد- قاپیدنِ مرگ از دست تقدیر- بر تقدیر فایق آید. با این همه اما، عشق، و تقدیری که در فیلم سرایند و آوازهخوانِ مرگ و خودکشی است، تا دنیا دنیاست گاه از پیِ هم روان و گاه چونان دو خط موازی در کنار هم به سوی مقصدی نامعلوم رواناند. این درست که برگ برنده همواره در دستان سرنوشت است و با مرگ و جدایی همواره بر عشق زخم میزند؛ اما لحظهلحظۀ زندگی همواره آکنده از عشق است. عشقِ نهفته در یک هدیه، در یک گل، در دعایی سر سفره، در دستانی گرمابخش. مهم آن است که دریابیم ما میتوانیم، لحظه را آبستنِ عشق سازیم تا بر نفرت چیره شویم؛ تا جای شکنجه، اسیر را از بند برهانیم، به سودی اندک در معامله قناعت کنیم، کودکی را شاد کنیم، از اسلحه بیزار باشیم و در بطن یک ماموریت دشوار نظامی، آبنبات نعناییِ هدیهگرفته از معشوق را با لذتی بیمانند مزمزه کنیم!