«بچه سنگلج» یک تهرانی تمام عیار است. با همه نکتههای مثبت و منفی در این شناسنامه. هنر ِ او هم در خانوادهاش پسندیده نیست اما از «عزّت» مهندس بیرون نمیآید. تحصیلات بیهوده است. تماشاخانههای لالهزار دانشگاههای بهتری هستند. سالهایی بی پایان برای امرار معاش و ماندن بر صحنه. باید هر نقشی را بپذیرد. مرد میانه سال، «مش حسن» است. و «گاو»، یک معجزه. در رودخانه با او بازی میکند.دوستش دارد و می شویدش. «بلوریها»، اما، دشمنان غریب و همیشه حاضری هستند که از دور آنها را می بیند. نگران است. تا به آخر هنوز هم می ترسید «گاو»ش را بدزدند. صدایی زنگدار. روحی شاد. نقشهایی که کالبدش را هر بار به شکلی در میآورند. همیشه همان که هست. یک مرد میانه سال ابدی. همیشه اهل عمل. همیشه اهل مصلحت. همیشه در جنب و جوش. انتظامی نمی خواهد مثبت باشد و ترجیح میدهد همان «بچه سنگلج» بماند. این را هم در «هالو» نشان میدهد، هم در «دایره مینا» و هم به خصوص در «اجارهنشینها» . «حاجی واشنگتن» در آینه به خود مینگرد. خوشحال است و راضی. دغدغهای ندارد و وحشی همچون حسینعلی خان، گوسفند را در بالکن ذبح میکند و کشور را بی آبرو و قبله عالم را دلگیر. ناصرالدین شاه عاشق سینما است. همچون عزّت و بلند میخندد. بلند حرف میزند و نگاه تیز و پرنفوذی دارد. بازیگر ما امروز هنوز اهل بازی است و عاشق کوچههای دوردست لالهزار از دست رفته. مردی که شصت سال است دوستش دارند. بلوریها هنوز بر سر تپهاند. گاو در طویله است. صدایش نمی آید. روستا خاموش است. شب نگران. و «بچه سنگلج» آرام گرفته.