آنها پنجاه و سه نفر هستند. در دادگاهی رضا شاهی. آرمانخواه. برخی جوانتر و خام تر و برخی جاافتادهتر و کهنهکارتر. بزرگ علوی آنجاست. خلیل ملکی هم. ایرج اسکندری و احسان طبری و البته تقی ارانی.
یکی از آنها نیز انور است. جوانی بیست و یک ساله. امروز صد و دو ساله است. قرنی را پشت سر دارد. به کلاسهای شیمی چندان دلبستگی ندارد. خبرنگار است. دوست دارد بنویسد. سالهای تجربه زندان برایش ارزشمند هستند و بُعد تازهای به یک زندگی روشنفکرانه می دهند. بعدها بارها این تجربه برایش تکرار میشود تا بهای حقیقت و آرمانهایش را بداند. بهای مطبوعات و نوشتن را. عدالتخواه است اما او هم مثل ملکی و آل احمد، نمی تواند تودهای بماند. می خواهد جامعه را زیر و رو کند. امروز هم، شاید. خاطراتش را مینویسد. شاید هزاران صفحه. صد سال، عمری طولانی است. آخرین بازمانده «چیزی» بودن. همیشه مسئولیت میآورد. از «سید جوشی» میگوید. او که کلاه برهای بر سر میگذاشت. در چهل سالگی همچون شصت ساله ها سخن میگفت. آبرویی داشت و نامی و قلمی توانا. وقتی صد سال عمر کرده باشی و آن هم همیشه قلم به دست و با آرمانهایی قدرتمند در ذهن، بی شک با بسیاری همراه بودهای. این چنین است که «چهار چهره: نیما، هدایت، نوشین و بهروز» پدید میآید. حال از هدایت میگوید. از نسب قاجارش. از کافه فردوسی و عبدالحسین نوشین و از «ادبای اربعه». هدایت برایش جذابیت خاصی دارد. یک کاریزما. با سخنان شاد و طنز و تیز و بی مانندش. اما چهرههای پرنفوذ ذهن او بسیار از هدایت فراتر می روند: علوی و نیما و آل احمد البته حساسیتهای سیاسی مشترکی با او داشتند اما جذابیتشان برای او در ادبیات است. اما تقی ارانی، ایرج اسکندری و احسان طبری جایگاه دیگری دارند. مبارزی است که هنوز به سنگرهای بی شمارش که خالی ماندهاند، باور دارد. هنوز ارزش عدالتطلبی را میداند و هنوز ارزش روزنامه نگاری را به مثابه ستون بزرگ و اساسی آزادی و دموکراسی. هشتاد سال پیش است. تهران. دادگاهی هست. جوانی. آرزویی. برای آرمانهایی زیبا. خاطرات فراموش ناشدنی مبارزات تهران. پرسهزنی در هایدلبرگ و کار پژوهشی در آفریقا. زندگی در جریان ِ سیّال ِ پرشور ِ خستگیناپذیر ِ زیبایش. و حال در آخرین پرده این نمایش ِ زندگی، جسدی که سخاوتندانه روانه دانشگاهی میشود که دوستش داشت و دانشی که به آن باور داشت.