فیلم «کابینه دکتر کالیگاری» (۱۹۲۰) اثر روبرت وینه (Robert Wiene) را شاید بتوان یکی از پیشنشانههای خلاق تاریخ سینما دانست که خبر از هوشمندی و درایتی بالا میداد. نوعی هوشمندی حسی که در هنر این دوران به چشم میخورد و گویای احساس نامطبوع و دردناکِ هنرمندانی بود که از راه رسیدن فاشیسم با قدمهای آرام اما قدرتمند را تجربه میکردند. هیولایی که همه چیز و به خصوص فرهنگ غنی آلمان را به کام مرگ کشید و اروپا را برای سالهای سال به پهنهای برای زورگویی و استبداد و اردوگاههای مرگ تبدیل کرد. از میان صدها نمایش این اثر، امروز نیز تقریبا صد سال پس از نخستین بار، شاهدیم که امین اصلانی، پژوهشگر، هنرمند و کارگردان جوان تئاتر و سینمای ما، با به روی صحنه بردن نمایش «سالومه و دکتر کالیگاری» تعبیر خود را از این فیلم تاثیرگذار سینما به بیان درمیآورد. در این یادداشت تلاش میکنیم با قراردادن این نمایش در متن اجتماعی، سیاسی و فرهنگی آن در اروپا و به خصوص آلمان ابتدای قرن بیستم، نگاهی به کار اصلانی و تعبیر خاص او داشته باشیم.
هرچند شکلگیری و رشد دولت ملی در آلمان قرن نوزدهم، به نسبت بریتانیا و فرانسه، با تاخیر بسیار زیادی انجام گرفت و در نهایت نیز نه به یک دولت متحد مرکزیت یافته، بلکه پس از مصیبت فاشیسم به فدرالیسمی سیاسی منجر شد، اما میراث فرهنگی آلمان در «قرن طلایی» بسیار فراتر از موقعیت سیاسی آن میرفت و حتی به گونهای در تناقضی آشکار با بخشی از رویکردهای آن قرار داشت. در حالی که دولتمدان و حاکمان از گیوم دوم و بیسمارک تا هیتلر، هرکدام به شیوه خود، در پی جا انداختن نوعی وحدت فرهنگی مبتنی بر قدرت سیاسی و به ویژه از خلال ژرمانیسم استوار بر «خاک و خون» بودند، روشنفکران و متفکران آلمانی زبان نیز تمایل به چنین وحدتی در حوزه فرهنگ داشتند، اما، اگر از گروه ملیگرایان افراطی بگذریم، اغلب آنها، عناصر این وحدت را در هنر و ادبیات و به ویژه در زبان میجستند. دلیل این امر به آن نیز بر میگشت که مدرنیته قرن بیستم عملا در پهنه فرهنگ تفکری آلمانی ظاهر شده بود که از امپراتوری اتریش- مجار در شرق تا آلزاس در فرانسه گسترده بود. شخصیت های بزرگی چون فروید، یونگ، آدلر، آرنت، الیاس، تسوایگ، مان، مالر، شوئنبرگ، لانگ، برشت، بکمان، دیکس، گروس ، گروپیوس…و صدها نام دیگر، فرهنگی متکثر و پویا را میساختند که سیاستمداران اکثرا نه فقط قادر به درک آن نبودند، بلکه تمام تلاش خود را میکردند که آن فرهنگ را ولو به ضرب تقلیل دادنش با وحدتی سیاسی – ایدئولوژیک در یک ملیگرایی مبالغهآمیز به زیر سلطه خود در آورند و البته هیتلر با سیات فرهنگی توتالیتر خود گوی سبقت را از همه آنها برد و اکثر این فرهیختگان را از پهنه آلمانی زبان بیرون راند یا روانه اردوگاه های مرگ کرد. در حقیقت هرگز نباید فراموش کرد که آلمان یا پروس سیاسی در تمام قرن نوزدهم در کنار روسیه تزاری، ارتجاعیترین پهنههای اروپایی به حساب میآمدند. کشوری به شدت نظامیگرا و خشن که از سنت پروسی تبعیت بی چون و چرا میکرد و افتخارش نبردها وجنگهایی بود که دائم به آنها دامن میزد و همواره در آرزوی پیروزیهای بزرگی بود که باید از راه میرسیدند؛ کشوری با جمعیتی بسیار روستایی و هراسان از شهرهایی که با صنعتی شدن همه جا را فرا میگرفتند و تجارتی که فرهنگها را در تماسی نزدیک با یکدیگر قرار میداد. آلمان سیاسی با اتکا بر همین جمعیت روستایی و پیاده نظام جنگهایش در پی ساختن «رایش بزرگ» بود.
نوشتههای مرتبط
اما حتی در چارچوب یک آلمان سیاسی مرتجع، آلمان نظامی، حتی با سیاست در معنای متعارف کلمه نیز در تضاد بود. از این رو نباید به هیچ رو تعجب کرد که ژنرال بزرگ، هیندنبورگ، حاضرشد، فردی کمابیش قابل طبقهبندی شدن بهمثابه یک «آدم بی سر و پا» یعنی آدولف هیتلر و دار و دسته اراذل و اوباش او را به صدراعظمی خود بپذیرد و البته یک سال پس از این انتصاب و دو سال پس از انتخاب شدنش به مقام ریاست جمهوری برای بار دوم، با مرگ خویش راه را به طور کامل برای فاشیسم هیتلری بازگذارد. و باز نباید به شگفت آمد که چر دولتی همچون وایمار (۱۹۱۸-۱۹۳۳) نتواند در چنین امواجی از خشونت که از هر سو احاطه اش کرده بودند دوام بیاورد: از یک طرف، نظامیگرایی پروسی، از طرفی دیگر پیراهن قهوهایهای هیتلری. و در این میان، وایمار از درون تنشهایی نیز بیرون میآمد که از زمان انقلاب اکتبر در روسیه و پیش از آن در میان انقلابیون چپ این کشور، آلمان را فرا گرفته بودند و با پایان سخت جنگ جهانی اول تشدید شدند و به انقلاب اسپارتاکیستها منجر شدند. انقلابیون رادیکالی که در راسشان روشنفکرانی چون رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت قرار داشتند به شدت باور داشتند آلمان هیچ چیز کمتر از روسیه عقب مانده ندارد که نتواند الگوی یکی نخستین تجربههای برپا شدن دولت کارگری و به کرسی نشستن ماتریالیسم دیالکتیک را به جهان عرضه کند. بدین ترتیب جمهوری وایمار تلاشی بود شاید مذبوحانه و بدون شک سستمایه برای رسیدن به عقلانیتی سیاسی در میان دریایی از جنون جنگپرستی، ارادهگرایی انقلابی و توحش نژادپرستانه که از همان ابتدا قربانی ضعف و تنشهای درونی خود نیز بود. نتیجه آن که آلمان با انتخاب شدن فاشیستها که پشتیبانی سرمایهداری این کشور و انتقال گسترده آرای زحمتکشان روستایی و شهری از حزب کمونیست به حزب ناسیونال سوسیالیست (نازی) را داشتند، به ظاهر به آرامشی رسید که باید بر پایه آن امپراطوری بزرگ خود را برای مردمانی که سرور جهان باشند، تاسیس میکرد. اما فاشیستها با از میان بردن تمام نهادهای دموکراتیک به گونهای که در برنامههای ایدئولوژیک خود اعلام کرده بودند، آغازگر حرکت مردمان این کشور به سوی جنونی گسترده و عمومی بودند که در انتهایش جز مرگ و نیستی و وجدانهایی آسیب خورده برای ابدیت چیزی نبود.
جنون، خود مضمون پایدار هنر آلمان و به طور کلی اروپای بین دو جنگ بود. و همین امر ما را به موضوع مورد بررسیمان دراینجا یعنی «کابینه دکتر کالیگاری» میرساند: تیمارستانی که در ذهنی معیوب بازتابی از آلمانی جنونزده است و در این ماجرا، تناقض و رودررویی با فرهنگ، در حقیقت تناقضی است که با مدرنیته وجود داشت.هیولای خفتهای که بعدها در شخصیت «سزار»، خوابگرد جنایتپیشه، کالیگاری تجسم مییابد و با از خواب بیدار شدن خود، وحشت و سرکوب را در همه جا میپراکند و این پیشتصویر و حسی غریب و هراسناک است که در ذهنها و احساس ِ فرهیختگان و بسیاری از اندیشمندان و هنرمندان از طوفانی که از راه میرسید تا «قرن زیبا» را از میان ببرد، دیده می شد. فاشیسم در ذهن هیتلر زاده نشده بود و ریشههای آن به قرنها فرهنگ عامهگرایانه مسیحی ِ یهودستیز برمیگشت که برای بسیاری از روستاییان در مفاهیمی چون ثروت، اقتصاد بازار، شهرنشینی، صنعت، روشنفکران و هنرمندان معنا مییافت، حاشیهنشینانی که «شر مطلق» و گناهکار اصلی را در حاشیهنشینی و فقر خود، در شهرنشینان پرنخوت میدیدند و به همین دلیل به سادگی میتوانستند از صفوف به ظاهر محکم کمونیستها بیرون بیایند و به پیراهن قهوهایهای هیتلری بپیوندند، و گفتمان انترناسیونالیست کمونیستی را با یک گفتمان به شدت ناسیونالیستی عوض کنند که به شدت با باورهای یهودستیزانه و نژادپرستانه آنها سازگار بود.
مدرنیتهای که در اتریش و آلمان اواخر قرن نوزده و اولیل قرن بیستم در ادبیات، علم (به ویژه روانشناسی وجامعهشناسی و به طور کلی در مارکسیسم اتریشی با شخصیتهایی چون ویلهلم رایش، ماکس آدلر و اوتو باوئر) ظاهر شده بود، بزودی چنان ابعاد گستردهای به خود گرفت که سیاستمداران را به وحشت انداخت. دلیل این وحشت به خصوص با سینما و قابلیتهای فراوانی که این هنر به ایجاد ارتباط میان مردم عادی و روشنفکران و هنرمندان میداد، بیشتر می شد. البته در کنار سینما هنرهای تجسمی نیز جایگاهی اساسی داشتند. گویی هر یک از این هنرها با بیان نومیدانه و در عین حال هشداردهنده خود (اکسپرسیونیسم) ضربهای هولناک بر پیکر فرتوت و درهمشکسته نظامیان پیرسالار جنگدوست و روستاییان خوشخیال ژرمانیک میزد، همان پیکری که شاید بهترین تجسم واقعی خود را در شخصیت هیندنبورگ مییافت و بهترین تجسم خیالین خود را در شخصیت دکتر کالیگاری و بازآفرینی شخصیتهای اسطورههایی چون فرانکنشتاین و دکتر جکیل و مستر هاید. جهان روستایی از خلال هیتلریسم میرفت تا بار دیگر با تلاشی مذبوحانه، ایدئولوژی ملیگرای قرن نوزدهمی و شکست خورده آلمان را با استفاده از مفاهیم و زبان عامهگرایانه به ظاهر طرفدار زحمتکشان، زبان ملیگرایان و حتی زبان مدرن صنعت «رایش بزرگ» به یکدیگر پیوند زده و از آن «انسان برتر ژرمانیک» خود را بیرون بکشد تا پرچم حزب بیپایه و ناپایدار و بیمعنای ناسیونال سوسیالیسم هیتلری را به دستش بدهد.
در یک کلام هیتلریسم چیزی نبود جز واکنشی اجتماعی از جامعهای هراسزده که خود را در تهدید نابودی میدید و به همین دلیل شرورانهترین ابعاد ملیگرایی، کمونیسم و مدرنیته سرمایهداری صنعتی را با یکدیگر ترکیب میکرد تا فرانکنشتاین خود را به وجود بیاورد، هیولایی ویرانگر. در این رویکرد همانگونه که بارها در اسطورهشناسی مدرنیته با اندیشه تمایل به جدایی خیر و شر و رسیدن به «خلوص کامل» روبرو بودهایم (از جمله در همان اسطورهها) تصور آن بود که مدرنیته در صنعت و فناوری، در انسان سازنده و تولیدگر به اوج میرسد. اما در عین حال باید جنبه «شرورانه» مدرنیته را که همان آزادی لذت و خوشی و شادی است به نابودی بکشاند. و همان طور که خواهیم دید این مضمون تقابل درد/ لذت از آن زمان تا امروز، مضمون اصلی حیات انسانی، در شیوه جدید زندگی او، یعنی روزمرگی شهری، تبدیل شده است.
و البته نباید انتظار داشت که از کشتارهای بزرگ و باورنکردنی جنگ جهانی اول که به نام غرور و شرافت و میهنپرستی و ملیگرایی این و آن نژاد و سرزمین، بیرحمانهترین جنایات تاریخ بشریت را به اموری روزمره تبدیل کرده بودند، چیزی بیش بهتر از این بیرون میآمد. خلاقیتی که هنر اروپایی میان دو جنگ تقریبا در دو دهه به خود دید، دردناک و تنشآفرین و چون زخمی هولناک اما در زیباشناسی «شر»، بینظیر بود. اکسپرسیونیسم آلمانی که در سینمای فریتس لانگ ( مرگ خسته و در انگلیسی: سرنوشت،۱۹۲۱) وینه ( کابینه دکتر کالیگاری)، مورناو (نوسفراتو خفاش، ۱۹۲۲) پل وگنر ( گولم، ۱۹۲۲) و … یا در نقاشی با دیکس، مولر، کیرشنر، هکل و… برخی از مهم ترین نمایندگان خود را مییافت، از این لحاظ بسیار گویاتر از دادائیسم و سوررئالیسم فرانسوی به شمار میآید که به شیوهای نامتعارف و سنتشکنانه در عرصه ادبی-هنری- سیاسی وارد عمل شده بود و بیشتر دلنگران گروه کوچک روشنفکرانی بود که ابتدا به گرد آندره بروتون جمع شده بودند (نظیر آراگون، سوپو، فرانکل، کوکتو، تزارا… ) اما برغم گرایشهای انقلابی خود چندان انسجامی نداشتند و همین، آنها را به سرعت به سوی نوعی سیاسی شدن برد که بیشتر خود را در کمونیسم نویسندگان و هنرمندانی چون آراگون و پیکاسو و یا در تروتسکیسم بروتون نشان میداد که هیچکدام چندان جدی نبودند؛ اما دستکم در مورد این آخرین (تروتسکیسم) برغم موهوم بودنش عمری دراز (تا دهه ۱۹۷۰) داشت. و البته باز در مقایسه با روشنبینی اکسپرسیونیستها که میتوانستند آثاری به قدرت کابینه دکتر کالیگاری یا تابلوهای اوتو دیکس خلق کنند و دستاوردهایشان بیشتر درحوزه درونی هنر ارزشمند بود، در مورد گرایش مشابهی که در ایتالیا ظاهر شد، یعنی فوتوریستها، بهتر است اصولا چیزی نگوییم (امثال مارینتی، کاررا، بوکیچیونی … ) که اصولا چندان نمی توانستند رادیکالیسم هنر انقلابی را از رادیکالیسم نژادگرایانه و نظامی- فاشیستی موسولینی چندان تمیز بدهند.
در این چارچوب فکری که از مدتها پیش به ویژه برای کتاب انسانشناسی هنر، درونش کار میکردم، زمانی که نمایش امین اصلانی را دیدم و وقتی کتاب هوشمندانه او را درباره «کالیگاریسم» خواندم، شکی نداشم که دوست دارم درباره این کار و این دوران یادداشتی بنویسم: از اینکه جوانان نسل امروز ما میتوانند میان موقعیتهای خود و موقعیتهایی چنین دور در تاریخ روابطی پیچیده و تودرتوهای ذهنی ایجاد کنند، بسیار خوشحال میشوم. هم از این رو فکر میکنم نمایشنامه او روح کار وینه (و بدیهی است نه شکل آن) را به خوبی، در میزانسنی مدرن و حتی پسامدرن، در فرایندی از تبیین فضا و مکان که در میانه تئاتر و سینما قرار میگیرد، می توان در این نمایش دید. اصلانی بازی زیرکانه و تیزبینانهای با صدا، موسیقی، حرکات، میمیک و رنگها میکند که به نظر میرسد صدا، شاید به دلیل علائق و تخصص بیشتر او، و نوعی تدوین (مونتاژ) نمایشی، در آن نقش اساسی را دارند که البته این امر نقش بازیگران را که باید در نمایشنامه اساسی باشد و در این نمایشنامه نیز بسیار جذاب بود، به سود نقش میزانسن تا حدی کم رنگ میکند بدون آنکه از ارزش کار آنها به هیچ وجه بکاهد و همین طور بر خلاف تعریف رایج مفهوم کالیگاریسم (که پیشتر به آن اشاره می کنم) در اینجا صدا و تصویر در یک درهمپیچیدگی که با ذهنیت اسطورهای ایجاد می کنند، بازیگران اصلیاند. با وجود این، دکور همچنان حتی به گونهای اغراقشده با همان تمایلات وینه به کار گرفته شده اما، نمایش او در نهایت یک بازی میان نور و رنگ و صدا از یک سو و اسطورههایی است که البته باید تماشاچیان از آنها دارای شناخت باشند.
اسطوره سالومه، در روایت اسکار وایلد در نمایشنامهای که در ۱۸۹۱ در فرانسه و به زبان فرانسوی (به دلیل سانسور بریتانیا) نوشت، روایت مارای انقلابی در تابلوی معروف ژاک لویی داوید (۱۷۹۳) که قتل انقلابی ژاکوبن را به دست شارلوت کورده، نشان میدهد و چندین پیچاپیچ دیگر روایی، داستان را در آن واحد هم جذاب می کند و هم پیچیدگیای که ذات یک هنر اندیشمندانه را میسازد، بدان میدهد. سالومه که با رقص خود در برابرهرود آنتیپاس، سر یحیی تعمید دهنده را بر روی یک سینی میخواهد، قتل مارا به دست شارلوت با دست و سری آویخته از حمامش، و در نهایت در نقطه آغاز کالیگاری و هیولای که درونش پدید آمده، یا هیولایی که کالیگاری را درون خود پدید می آورد… همه این ها را باید با خوانش اصلانی شاید در میانه راهی از خودآگاهی و ناخودآگاهی، دید که به ایجاد یک پیچیدگی هنری رسیده و در معنایی میتواند به مارکی دو ساد یا آنتونن آرتو، ژرژ بتای یا حتی لوتره آمون، پیوند بخورد؛ یک جذابیت و زیبایی ِ «شر»: در حقیقت همه چیز پایهای فاوستی دارد که ظاهرا تاثیر عمیق بر اندیشه اصلانی در بازخوانی کالیگاری دارد یعنی مبادلهای نابرابر میان لذتی ناپایدار و از دستدادنی و در نهایت «تصنعی» و عذابی واقعی، ابدی و دردناک، یک سادومازوخیسم که در آن برنده نهایی سادیسم است.
هم از این رو نباید چنان که گفتیم کمتر باید در بند تعریفی بود که عموما در تاریخ سینما از کالیگاریسم داده شده است و آن را بیشتر نوعی تاکید مبالغهآمیز بر شکلهایی خاص در دکور و میزانسن (کالبدهای تیز و زاویه دار، رنگهای تیره و تند و…) دکوری «آشکارا تصنعی» دانستهاند، و البته درباره اکسپرسیونیسم نیز زیاد به کار گرفته شده است و در سینمای وینه و آثار پس از او در این دوره، دیده می شود، به عنوان تنها خصوصیت این رویکرد بسنده کرد. خوانش اصلانی نشان میدهد که میتوان با رویکردی دیگر نیز به این امر نگریست.
از این رو آنچه در کار امین اصلانی به نظر ما جالب توجه است و خود در کتابی که با عنوان «کالیگاریسم» به همراه فیلمنامه ارائه داده است، تلاش می کند آن را در قالب ایجاد رابطهای میان امر سیاسی و امر نمایشی در مفهوم اجرا (performance) به بیان در آورد، بیش و پیش از هر چیز در رنگی است که در انی کار ازرابطه ای فاوستی در لذت/ درد تعریف میکند. در این معنا، کالیگاری/ شارلوت کورده/ سالومه، به گونهای این لذت را در بدن خود، در ذهن خود و در رویاهای خود، به جنایتی بدل می کنند که باید سرمنشاء نوعی آزادی و لذت باشد و هست، اما جنایتی که در «لذت» خلاصه نشده و به ویژه در لذت باقی نمیماند، بلکه پایه و اساس گسترش دردی است که سرچشمه خود را به فراموشی می سپارد.
کالیگاریسم در خوانشی که اصلانی از آن ارائه میدهد، به همین دلیل بیشتر از آنکه بازنمایی دوبارهای از کار وینه برای مثال در قالب نمایش باشد، به نظر، گونهای بازتابندگی (reflexivity) از خلال ذهنیت نویسنده و کارگردان میآید که شاید میان موقعیتهای تاریخی به ظاهر بسیار دور و روابطی که از عصر شخصیتهای انجیلی وایلد تا عصر پسامدرن گسترش دارند، عناصر ثابت لذت و درد را در رقص نور، سیاه و سفید، عشق به سینما و تئاتر در برداشتن مرزهای میان آنها و به چرخش درآوردن همه اینها در رابطهای بی نظیر میان تماشا کردن و تماشا شدن، که ذات تئاتر هم هست، بازمیآفریند. و همین از کار او به مثابه مولف و پژوهشگر دوران وایمار اثری به یادماندنی میسازد که برای درکش البته نیاز به شناخت نسبتا عمیقی از داستانها و توانایی تحلیل بالا و انعطافپذیری در تفسیرپذیری و تماشای یک نمایش به مثابه یک متن است. بنابراین قدردانی از تلاش مولف جوان «سالومه و دکتر کالیگاری » را در این کویر فرهنگی که به ویژه در حوزه نمایش با آن روبرو هستیم و در این سطحیبینی که تصور میشود هویت خود و کلید حل مشکلات خود را صرفا باید از آنچه درونی و معاصر میپندارنش، یافت، و پیوند عمیق فکری با جهان بیرونی نه در حال و نه در گذشته، نه اندیشه «شدن ِ جهان» و نه درک «جهانی شدن»، نه تلاش برای درک پیچیدگی روزافزون ِهستیِ اینجا و اکنون، ضروری مینماید.
برای مطالعه بیشتر در این زمینه و به همین فلم نگاه کنید به:
فکوهی، ن.، ۱۳۹۲، «زیباشناسی فاشیسم»، در، انسان شناسی هنر، تهران: نشرثالث.
فکوهی، ن.، ۱۳۹۳، «مقدمه ای بر تبیین اسطوره های بنیانگذار شهر مدرن»، در، جستارهایی در تجلیل از ابوالقاسم اسماعیل پور، تهران: نشر چشمه.
این مقاله نخستین بار در مجله سینما و ادبیات شماره ۵۰ دی ماه ۱۳۹۴ منتشر شده است.