سید علی میرفتاح
اواخر دهه شصت، دانشجویان هنر را دعوت کردند به دانشکده سینما- همین پایین شیرودی، ورکش- که «مشق شب» را ببینند و با کارگردانش به بحث و گفتوگو بنشینند. آن ایام تب سینما داغتر از هر زمان دیگر بود و سینمادوستان هیچ فرصتی را برای فیلم دیدن و بحث کردن از دست نمیدادند. مشق شب تازه ساخته شده بود و این طرف و آن طرف خبرهای ضد و نقیضی دربارهاش شنیده میشد. فیلم داغ داغ بود و هنوز روانشناسان و مدافعان حقوق کودک علیه فیلم و فیلمساز، طرح دعوا نکرده بودند اما از اسم و عکس و گرافیکش معلوم بود که فیلمی معمولی نخواهد بود و حتما سر و صدا خواهد کرد. کارگردان مشق شب هم اگرچه به خاطر «خانه دوست کجاست» اعتباری جهانی پیدا کرده بود اما هنوز تا «کیارستمی» شدن فاصله داشت و تماشاگران با پیشداوری کمتری، بلکه با ذهن صافتری به تماشای فیلمهایش مینشستند. من آن موقع دانشجوی نقاشی بودم و کار خبرنگاری هم میکردم، بهشدت هم عشق سینما بودم. فیلم دیدن به آسانی الان نبود و احتیاج به تحمل سختیها و رنجها داشت. این رنجها را همان موقع هم “رنج شیرین” مینامیدیم چراکه صفای روان و سرحالی روح را به ضمیمه داشت. (روان و روح را به معنای عامیانه به کار بردهام. منظورم این است که اگرچه جسم و تنمان برای فیلم دیدن به مشقت میافتاد اما باطنمان کیف میکرد و سرحالمان میآورد.)
نوشتههای مرتبط
من وقتی رسیدم که سالن نمایش جای سوزن انداختن نبود. غیر از دانشجویان هنر دیگرانی هم خبر شده بودند و آمده بودند. جا نبود که بنشینیم. حتی روی زمین هم گوش تا گوش نشسته بودند. ناچار سرپا ایستادیم… مشق شب را من همان یکبار دیدم اما به دلم ننشست. فیلم تلخی بود که خاطرات تلخی را هم برایم زنده کرد. خاطرات دوران مدرسه قاعدتا نباید تلخ باشند اما به خاطر همین روشهای غلط تعلیم و تربیت و به خاطر همین مشق شبهای پرمشقت که از تلخ هم یک چیزی آن طرفترند. در دوران ابتدایی و راهنمایی چیزی که جلوی رشد استعدادهای ما را گرفت و شور و حال کودکی را به کاممان زهر کرد همین تکلیفهای بیخاصیت و عذابدهندهای بود که زورمان نمیرسید از دستشان فرار کنیم. در عالم بچگی هر وقت میشنیدم که فلانی محکوم به زندان شده با اعمال شاقه، تصور میکردم که او را مینشانند و کوهکوه مشق رونویسی میریزند سرش. آخر از معلممان شنیده بودم که مشق و شاق هر دو از یک ریشهاند. بماند.
فیلم مشق شب در همان جلسه طرفداران زیادی پیدا کرد اما مخالفین، بهتر بگویم، منتقدینی هم داشت. برای همین جلسه گفتوگو و نقد و بررسی حسابی داغ شد. دانشجویان هر کدام به حسب طبعی که داشتند بلند شدند سوالی پرسیدند اما در آن میان یکی از رفقا سوالی کرد که مهم و اساسی بود و جوابش خیلی چیزها را معلوم میکرد. هنوز یک دهه بیشتر از عمر انقلاب نمیگذشت. جنگ هم تازه تمام شده بود. بحثهای عقیدتی نیز حسابی رواج داشتند. اکثر جوانان انقلابی از هنرمندان، بهخصوص از سینماگران توقع داشتند که موضوعاتی مثل جنگ و انقلاب و نزاع بین فقر و غنا و از این قبیل را فرو نگذارند و جدی بگیرند. همین که در آن ایام مخملباف مشهورترین و پرطرفدارترین کارگردان بود، خود گواهی میدهد که جامعه دنبال چه هنر و چه سینمایی بود. اینکه الان در سال نود و پنج چه فکر میکنیم و چه سینمایی را دوست داریم بگذارید کنار. من دارم از دهه شصتی حرف میزنم که عالم و آدم یک شکل دیگر بودند و سودایی دیگر در سر داشتند. آن موقع سلیقه ادبی «باغ بلور» بود و سلیقه سینمایی «دو چشم بیسو» که البته بعدا آپگرید شد به «عروسی خوبان». سوال دوستمان از آقای کیارستمی این بود که “چرا شما به موضوعات جدیتر دور و برمان توجه ندارید؟ جامعه عوض شده، روزگار عوض شده، آرمانها و خواست ملت عوض شده، اما شما هیچ عنایتی به این چیزها ندارید؟” خیلیها در آن شب گوش تیز کردند ببینند که کارگردان مشق شب چه جوابی میدهد. من هم از همان گوشه که ایستاده بودم سربلند کردم تا کارگردان عینک دودی به چشم را ببینم و جوابش را با دقت بشنوم. نمیخواستم در آن ازدحام، کلمهای یا جملهای را از دست بدهم. جواب ایشان جواب مهم و قابل تاملی بود. هنوز هم به نظرم مهم و قابل تامل است. تاثیرگذار هم هست. من با آقای کیارستمی همدل نبودم، سهل است، همزبان هم نبودم اما این جوابش عجیب در جانم نفوذ کرد. آهن گداخته چطور یخ را سوراخ میکند و به عمقش میرود؟ جواب کیارستمی هم چنین خاصیتی داشت. آن جواب را اینجا برای شما هم نقل میکنم. طبیعی است که بعد از گذشت این همه سال نتوانم عین عبارتهای ایشان را به یاد بیاورم اما اطمینان میدهم که چیزی از خودم اضافه و کم نکنم. او گفت “من میدان نیستم که قبل از انقلاب شهیاد باشم و بعد از انقلاب آزادی بشوم. من خیابان نیستم که انقلاب از پهلوی به مصدق یا به ولیعصرم تغییر دهد. این خیابانها و میدانها و ساختمانها هستند که حوادث اجتماعی دگرگونشان میکند. من اما از جنس درختم که پاییز برگهایم میریزد، زمستان خشک میشوم، بهار سبز میشوم و شکوفه میدهم و تابستان پر از میوه میشوم. درختهای خیابان- احتمالا چون ریشه در خاک دارند- قبل از انقلاب و بعد از انقلابشان فرق نمیکند. تغییرات آنها بسته به تغییرات اجتماعی نیست بلکه وابسته به تغییرات طبیعی است…”
من خیلی دلم میخواست با این حرف مخالفت کنم. دلم میخواست بحث تعهد اجتماعی هنرمند را مطرح کنم اما دست خودم نبود، «تغییرات طبیعی» به دلم خوش نشسته بود و فکر میکردم این جمله عمیقتر از این حرفهاست که بشود یکسره کنارش گذاشت. این سخن بوی سخن بزرگان را میداد. انگار که حکیمی جهاندیده در روزگار باستان چنین جمله نغزی را گفته باشد… من همیشه این سوال را در گوشه ذهنم داشتهام و به آن فکر کردهام. خیلی اوقات در مواجهه با اتفاقات جدی از خودم پرسیدهام که “تو خیابانی یا درخت؟ با طبیعت باید تغییر حال بدهی یا با حوادث؟” پیدا کردن جواب این سوال ساده نیست اما گذشت زمان چیزهایی به ما آموخته که هیچ عارفی یا هیچ استادی نمیتوانست به این خوبی بیاموزدمان. گذشت زمان به ما نشان داد اتفاقا آنها که به بادی آمده بودند به نسیمی رفتند. آنهایی که عین خیابان سریع تغییر اسم دادند، خیلی زود چپ کردند و نامی جدیدتر بر خود گذاشتند. در محله قدیمیمان کوچهای داشتیم که مرتب تغییر اسم میداد. هر خبری میشد سریع مردم در یک حرکت خودجوش اسم قبلی را میکندند و اسم جدیدی روی آن میگذاشتند. همین الان هم نمیدانیم آن کوچه را چه بنامیم. هر کس روی پاکت نامهاش بسته به سلیقهاش یکی از آن اسامی را مینویسد و مسئولیت را میاندازد گردن پستچی تا کوچه را پیدا کند. این خیابان بدیل همانها بود که مثل بت عیار هر روز به رنگی درآمدند و دائم خود را عوض کردند. یک روز تمامیتخواه شدند، یک روز چپ شدند، یک روز راست، یک روز لیبرال، یک روز تروریست، یک روز مهربان، یک روز جزمیاندیش، یک روز نسبیاندیش، یک روز خشونتطلب، یک روز تکثرگرا، یک روز… حوادث در راهند و اینها باز هم تغییر نام و مسلک خواهند داد اما درختان خیابان ولیعصر، همچنان خودشان را با ساعت طبیعت تنظیم میکنند و روزبهروز بیشتر قد میکشند و سایهسارشان بزرگتر میشود. بعضی درختان تهران از ساختمانهای بلندمرتبه هم بالاتر رفتهاند. ممکن است میوه بعضی درختان به ذائقه ما خوش نیاید. طوری نیست. مهم این است که درختان عموما باشکوهند و بر سر دوست و دشمن سایه میاندازند. کیست که به درختان احترام نگذارد و تکریمشان نکند.
این مطلب در همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود