انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

درباره مهدى آذریزدى، قصه گوى خوب براى بچه‌های خوب

ساره دستاران

مهدی آذر یزدی نویسندهٔ کودک و نوجوان بود. او هرگز ازدواج نکرد و هیچ‌گاه به کار دولتی مشغول نشد . درواقع، تنها لذت زندگی‌اش، کتاب خواندن بود. معروف‌ترین اثر او مجموعهٔ «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» نام دارد. او جایزهٔ یونسکو و نیز جایزهٔ سلطنتی کتاب سال را پیش از انقلاب ۱۳۵۷ دریافت کرده بود و ….

نویسنده کودکان و نوجوانان-

متولد سال ،۱۳۰۰ یزد –

تعدادى از نوشته‌ها:

«قصه‌های خوب براى بچه‌های خوب»، قصه‌های کلیله‌ودمنه، قصه‌های مرزبان‌نامه، سندباد نامه و قابوس‌نامه، قصه‌های مثنوى مولوى، قصه‌های قرآن، قصه‌های شیخ عطار، قصه‌های گلستان و ملستان، قصه‌های چهارده معصوم.

قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن»: خیر و شر، حق و ناحق، ده حکایت، بچه آدم، پنج افسانه، مرد و نامرد، قصه‌ها و مثل‌ها، هشت‌بهشت، بافنده دانا اصل موضوع و دوازده حکایت دیگر‎/ فرهنگ یزدى‎/ دستور طباخى و خانه‌داری/ لبخند‎/ گربه ناقلا‎/ شعر قند و عسل/ مثنوى بچه خوب‎/ خاله گوهر، فالگیر‎/ مکتبخانه‎/ قصه‌های ساده‎/ گربه تنبل‎/ چهل حدیث و …

– مهدی آذر یزدی در سال ۱۳۴۳ به سبب نگارش کتاب «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» از سوی «سازمان جهانییونسکو» به دریافت جایزهنائل آمد.
– همچنین در سال ۱۳۴۵ برای نگارش کتاب‌های «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» و «قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن» از سوی «بنیاد پهلوی»، جایزه سلطنتی کتاب سال را به خود اختصاص داد. کتاب‌های وی از طرف «شورای کتاب کودک» نیز کتاب برگزیده سال شده‌اند.
– او در سال ۱۳۷۹ به سبب نگاشتن داستان‌های قرآنی و دینی، «خادم قرآن» شناخته شد. همچنین چندین دفعه از سوی «حوزه هنری استان یزد» «انجمن آثار و مفاخر فرهنگی»، «بنیاد ریحانه الرسول (س)» و… برای وی مراسم بزرگداشت برگزار شده است..

پرى کجایى… اگر تو بودى حتماً همه چیز راحت‌تر بود…….
وقتى پیشنهاد چاى یا قهوه دادى و بلند شدى از سماور، آب جوشى در لیوان بریزى، زیر لب زمزمه می‌کردی پرى کجایى… می‌گفتند در را به روى کسى باز نمی‌کنی، خودت هم بعداً گفتى که نمی‌دانی چرا چند ساعت هم‌صحبتم شدى؛ اما هم‌سفرم کردى با خود تا روزهاى دور، تا تنهایى امروز و همیشه آفتاب صورتم را می‌سوزاند و من با شتابى بیشتر کوچه‌های قدیمى محله خرمشاه ـ یزد را طى می‌کردم تا از تو در توى کوچه‌ها به خانه‌اش رسیدم و اتاقى کاه‌گلیو میزی زیر نور زرد یک لامپ. مهدى آذریزدى در آستانه هشتادسالگی پشت میزى می‌نشیند و فقط کتاب می‌خواند، کتاب‌هایی درباره همه‌چیز، تاریخ، سفرنامه، ادبیات و حتى کتاب‌هایی درباره طب؛ می‌خواهد در تنهایى پرستار خودش باشد.
بزرگ‌ترین لذت زندگی‌اش همین کتاب خواندن است. می‌گوید: «آخه مى دونى فضول هم هستم، مى خوام همه‌چیز رو بدونم.»
بچه که بود کتاب نداشت، پاى منبرهاى مذهبى بزرگ می‌شد و هر چه می‌شنیدقصه‌هایی تکرارى بود. کلیله‌ودمنه را که براى انتشارات امیرکبیر تصحیح می‌کرد، دید چه قصه‌های خوبى! کار بازنویسى را براى بچه‌ها شروع کرد تا کتاب و قصه داشته باشند. می‌گوید: «بیابونى که گرگ نداره، میش آمیز عبدالکریمه*. آن موقع عرصه خالى بود و هیچ کتابى نبود. این کار هم تازگى داشت. حالا البته به نظرش کار هم خوب بوده و تأکید می‌کند: «فکرم خوب بوده، اخلاص هم داشتم. نه شهرت می‌خواستم، نه پول. فقط می‌خواستم براى بچه‌هایی که کتاب ندارند بنویسم و برکتى که این کار داشته به خاطر اخلاصى است که داشتم.
قصه‌های خوب براى بچه‌های خوب
آذریزدى که خیلی‌ها روزگار کودکی‌شان را با آن سپرى کرده‌اند با استقبال خوبى مواجه شد. دکتر خانلرى به مدیر انتشارات امیرکبیر گفته بود کار خوبى است، بگویید ادامه دهد و آذریزدى کم‌کماعتمادبه‌نفس پیدا کرد و کار را ادامه داد..
روزگار کودکی‌اش در سختى و فقر رفت. اصلاً مدرسه نرفته و رنگ کلاس درس را ندیده، تا جایى که وقتى در پنجاه‌سالگی براى اولین بار یک کلاس درس می‌بیندنمی‌تواند جلوى گریه خود را بگیرد. الفبا را از پدر یاد گرفته و خود را با کتاب ساخته است. پدرش معتقد بوده مدرسه آدم را فاسد می‌کند و می‌گفته به فکر آخرت باشید. حساسیت دیگر پدر هم به خاطر این بوده که مدرسه محله متعلق به زرتشتی‌ها بوده که پدر با آن‌هامیانه‌ای نداشته. عقده مدرسه نرفتن و بچه‌ها را با کیف و لباس مدرسه دیدن همیشه براى مهدى آذریزدى باقى می‌ماند..
نان و پنیر و پیاز و سرکه غذاى روزگار کودکى خانواده آذریزدى بود و هیچ‌وقت پولى در خانه نداشتند. خیلى از چیزهاى موردنیازشان را می‌کاشتند و یا مثلاً آرد را با صابون عوض می‌کردند. این‌طور بود که مادر اصرار داشت مهدى سرکاری برود تا مزد بگیرد و پول به دست آورد. بعد از مدتى کار کردن با پدر، در یک جوراب‌بافی مشغول شد و بعد در یک کتاب‌فروشی که معبر او بود به دنیاى جدیدش که خلاصه می‌شد در کتاب، همدم تمام تنهایی‌هایش. وقتى با کتاب آشنا شد، فهمید دنیا از خرمشاه هم بزرگ‌تر است.
آن روزها دکتر محمدعلى اسلامى ندوشن در سال چهارم دبیرستان ایرانشهر درس می‌خواند و از این کتاب‌فروشی کتاب می‌خرید. آذریزدى می‌دید دیگران دکتر و استاد می‌شوند. متوجه شد راه دیگرى ندارد جز اینکه با کتاب خودش را بسازد. بیست‌ویک‌ساله بود که راهى تهران شد و اینجا مشغول به کار در چند انتشاراتى و کار تصحیح و ویرایش. کتاب‌هایش را هم می‌نوشت: قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن، شعر قندوعسل، گربه ناقلا، گربه تنبل، مجموعه قصه‌های ساده، مثنوى بچه خوب و تصحیح مثنوى مولوى.
آذر یزدى از جلسه‌هایسه‌شنبه‌ها که در انتشارات یزدان واقع در بلوار کشاورز برگزار می‌شد، به‌عنوان دوران خوشمزه‌ای یاد می‌کند و دوستى و آشنایى با اسلامى ندوشن، حمیدى شیرازى، زرین‌کوب، اقبال، مستوفى و حسین مکى را از خوشی‌ها و لذت‌هایزندگی‌اشمی‌داند که با بسیارى از این‌ها در چاپخانه انتشارات علمى و امیرکبیر آشنا شده است.
سال ۷۳ اما آذریزدى دوباره به یزد بازگشت. دیگر پول اجاره خانه در تهران را نداشت. به خانه پدرى رفت که با آرامش بنشیند و بنویسد؛ پشیمان شد، ولى دیگر توان جابه‌جایی نداشت. زندگى در شهرستان را دوست ندارد و می‌گویدهمه‌چیز براى مرکز نشینهاست: «هرچه هست در تهران است، نمایشگاه، کتابخانه و … پل عابر پیاده هم که پله‌برقی شده. آن‌وقت مى گن تهران شلوغ شده، خوب مردم از ولایات مى رن تماشا و ماندگار مى شن.!
آذریزدى این روزها بسیار دلسرد است؛ از زندگى، از دنیا، از نوشتن. از وقتى براى چاپ کتاب «گربه تنبل»اش چند سالى معطل ممیزى شده، تمام انگیزه‌هایش براى نوشتن از دست رفته. می‌گوید بنویسد که چه شود؛ باز چند سالی معطلى و تغییرى ناخواستنى.
پیرمرد قصه‌گو به کتاب‌های امروزى که با یک ورق زدن در کتاب‌فروشی خواندنش تمام می‌شود، انتقاد دارد، ولى درعین‌حالمی‌گوید امروز جوان‌هایتحصیل‌کرده‌ای روى کار آمده‌اند که با بچه‌ها آشنایند. او می‌گوید بچه دوروبرش نبوده و هرچه نوشته در مقایسه با کودکى خودش بوده.
براى بچه‌ها دعا می‌کند که با خریدن کتاب‌هایش خرج او را می‌دهند و از خدا می‌خواهدبچه‌ها را زیاد کند، البته کتابخوانهاشان را نه بچه‌های فوتبالیست را.
قصه‌های خوب براى بچه‌های خوب» را آذریزدى به انتشارات ابن سینا داده بود که چاپ نکرد. از میدان مخبرالدوله تا ناصرخسرو را گریه می‌کرد، با جعفرى ـ مدیر انتشارات امیرکبیر ـ قهر بود و نمی‌دانست چطور از او بخواهد کتابش را چاپ کند. جعفرى از پشت شیشه مغازه آذریزدى را که دید فهمید کارى با او دارد. کتابش را چاپ کرد و حالا سال‌هاست مهدى آذریزدى ـ حتى اگر دیگر ننویسد ـ براى بچه‌ها قصه می‌گوید.

– او در ۱۸تیرماه۱۳۸۸ در سن ۸۷ سالگی در بیمارستان آتیه تهران درگذشت.
– پس از مرگ او در شهر یزد به همت حوزه هنری استان یزد و با همکاری ادارهٔ پست آن شهر تمبر یادبودی با شمارگان ۱۶۰۰ چاپ شد..

– این مقاله ابتدا در مجموعه «مهرگان» و در جشن‌نامه مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژه مهرگان که در موسسه فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی می‌پرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳در قالب کتاب منتشر شده است.

– ویرایش نخست توسط انسان‌شناسی و فرهنگ: ۱۳۹۷
– آماده‌سازی متن: فائزه حجاری زاده
-این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد.برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید:
elitebiography@gmail.com