گلاکمن (Max Gluckman) در سال ۱۹۱۱ درژوهانسبورگ آفریقای جنوبی ازپدرومادری یهودی وروسی الاصل متولد شد.۱۹۲۷ به دانشگاه ویتواترزراند وارد شد.درآن زمان دولت جدایی خواهانه به تازگی قانونی به تصویب رسانده بود،تا حامی تمدن سفید واولویت استخدام سفیدها باشد.ابتدا دررشته ی حقوق درس می خواند وشغل وکالت را برای خود انتخاب نمود.اما پس ازآشنایی با ایساک شاپرا ومخصوصا وینفرد هورنله به انسان شناسی علاقه مند شد وبا بورسیه ی مؤسسه ی رودس-لیوینگستون به آکسفورد رفت.زیرنظررابرت مرت درس خواند،اما بیشترازرادکلیف براون وایوانزپریچارد تاثیرمی پذیرفت.پس ازتکمیل دکترایش در۱۹۳۶ چهارده ماه برروی زولوهای ناقل به تحقیق گذراند.(گوردن وهمکارانش،۲۴۲:۱۳۹۲)
گلاکمن درسال ۱۹۳۹ به عضویت مؤسسه ی رودس- لیوینگستون درآمد.دوسال بعد جانشین گادفری ویلسون شد وبرکرسی ریاست نشست.گلاکمن در۱۹۴۷ به سمت استادیاری آکسفورد درآمد،اما دوسال بعد به منظورتاسیس گروه انسان شناسی اجتماعی دردانشگاه منچسترکه تا سال ۱۹۶۵ ریاستش را برعهده داشت،آنجا را ترک کرد.دراواخرعمربودجه هایی کسب کرد که اجازه داد برنامه ی تحقیقاتی بلند پروازانه ای دراسرائیل برای برپای انسان شناسی انجام دهد.گلاکمن در۱۳ آوریل ۱۹۷۵ درگذشت.درآن موقع،استاد مدعودانشگاه عبری اورشلیم بود.
نوشتههای مرتبط
مفاهیم اصلی:
تجربه ی گلاکمن ازکاردرآفریقا به اونشان داد که جوامع آفریقایی جوامعی پرتنش ودارای تعارض هستند،اما درعین حال با وجود این تنش ها وتعارض ها جوامع با ثباتی نیزهستند.وجود این تنش ها و تعارض وثبات این جوامع ازجمله مسائلی بود که توجه گلاکمن را به خود جلب نمود.گلاکمن محورمطالعاتی خود را برمسائل اجتماعی به ویژه مناسک که به خوبی این تعارض ها وتضادها را درخود نشان می دهد،متمرکزکرد.اومسائل اجتماعی را ناشی ازدوعامل می داند:
۱.تغییراجتماعی
۲.تضادهای فردی وگروهی
وی درتغییراجتماعی دونوع جامعه را شناسایی کرد:
نخست جوامعی که تغییرات آنها تکراری است.این جوامع اگرچه ممکن است بدون تنش وتعارض به نظربیایند،چون تغییرات آنها تکراری است.یعنی درنهادهای اجتماعی این جوامع تغییری به وجود نمی آید.فقط افرادی که دررأس این نهادها قرارمی گیرند، تغییرمی کند.تغییررؤسای این نهادها باعث تضادها وتعارض ها میان آنها وافراد قدیمی ترنهاد می شود.پس اگرچه این جوامع دارای تغییرات اجتماعی تکراری وایستاگرا هستند،اما دردرون خود پویاگرایی نیزدارند.
دومین جوامع ،جوامعی پویا هستند.یعنی دراین جوامع نهادها تغییر می کند واین تغییرنهادها باعث ایجاد تنش،تضاد وتعارض درنظام اجتماعی این جوامع می شود.
تغییراجتماعی باعث ایجاد تعارض وتضاد وتنش درجوامع می شود،زیرا پس ازیک تغییراجتماعی این تغییر درسراسر اجتماعی جامعه تعمیم می یابد اما اجزاء سازمان ها ونهادهای جامعه که درمعرض این تغییرقرارمی گیرند به یک اندازه متاثرنمی شوند.ممکن است بخشی ازجامعه تغییررا به سرعت بپذیرد وبخشی دیگرمقاوت های محدودی را درمقابل این تغییرنشان دهد.درنتیجه تغییرات اجتماعی باعث ایجاد تعارض وتنش درجامعه می شوند وچون درگروهی وجود انسجام اجتماعی ضروری است،سازو کارهایی به حرکت درمی آیند تا تنش وتعارض میان افراد وگروه اجتماعی را کاهش دهند. این سازوکارها را گلاکمن سازوکارهای جبرانی ووفاق دهنده[۱] می نامند که می تواند به صورت فردی ویا گروهی وبه صورت نهادی،حقوقی ومناسکی انجام گیرند.(ناصر فکوهی،۱۳۸۱:۲۶۹)
این سازوکارها که خود را به گونه های مختلف درسطح بازیگران اجتماعی نیزنشان می دهد “پیوندهای مقطعی”[۲] نامیده می شوند.(همان منبع:۲۶۹)
پیوندهای مقطعی درزمان های مختلف میان بازیگران اجتماعی ایجاد می شود.برای آنها یک موقعیت مشترک به وجود می آورد. زمانیکه یک پیوند ازمیان برود پیوند دیگری به وجود می آید واین سلسله پیوسته تکرارمی گردد،به همین دلیل است که دریک جامعه درعین وجود تعارض تنش انسجام اجتماعی وجود دارد.(همان منبع:۲۶۹)
درهمین رابطه مفهوم “شکاف غالب”[۳] یعنی تضادی که دوگروه را ازیکدیگرجدا می کند ودرعین حال جنبه مثبتی نیزدارد زیراغالب یا عمده بودن آن سبب می شود که هرگروه شکاف های دیگر(یعنی تعارض ها وگسست های دیگر) را کنار بگذارد وبه انجام برسد والبته شکاف غالب دائمی نیست وبا شرایط عمومی جامعه تغییر می کند.نقش های “بینابینی”[۴] یا نقش های بین سلسله مراتبی[۵] نیز می تواند به صورت مکانسیم های جبرانی عمل کنند.این نقش ها درواقع درموقعیت همسازی[۶] همچون مفصل هایی قرارمی گیرند که نظام های متضاد ومتعارض با یکدیگررا سازش می دهند.به این ترتیب چنین نظام هایی می توانند تدوام کارکردهای اجتماعی را تضمین کنند.مثال گلاکمن برای نشان دادن این همسازی ها، از جمله درحوزه ی سیاسی ودرشرایط استعماری موقعیت رؤسای روستاهاست،که ازدوسوتحت فشارهستند:ازیک طرف ازسوی مقامات استعماری وازطرف دیگرازسوی مردم خود آن روستا و وظیفه آن ها به این ترتیب ایجاد همسازی میان آن دو و تداوم کارکردهای اجتماعی است.(همان منبع:۲۶۹)
بازیگران اجتماعی به باورگلاکمن دائما درحال تحلیل موقعیتی[۷] به فرد امکان می دهد که وضعیت خود را دریک مقطع مشخص ارزیابی کند.روابط موجود را بررسی کرده بهترین راه حل را برای خود برگزیند و براساس آن راه حل عمل کند.این انتخاب را گلاکمن یک گزینش موقعیتی[۸] می نامند ومعتقد است که انتخاب های متفاوت درموقعیت های متفاوت ممکن است سبب شوند که ما تصورکنیم بازیگران به صورتی متضاد ومتعارض یعنی غیر عقلانی عمل می کنند.اما این تضاد تعارض درواقع برای ایجاد وفاق میان اووموقعیت تحلیل شده ای که درآن قراردارد،انجام می گیرد.بنابراین تعارضی که دررفتاراوبا موقعیتی دیگرمشاهده می شود،درواقع سبب خواهد شد که موقعیت کنونی به انجام برسد وازآن تنش زدایی گردد.(همان منبع:۲۷۰)
گلاکمن مشارکت های طولانی ومعناداری درانسان شناسی سیاسی حقوقی واجتماعی داشت.(گوردن وهمکارانش ،۲۴۱:۱۳۹۳)
ازدوطریق درتوسعه ی انسان شناسی سیاسی سهمی منحصربه فرد داشت:اول به عنوان بنیانگذارمکتب پرنفوذ منچستردوم ازطریق تمرکزخود برنقش مناقشه امری که برای تغییرسیاسی درپارادایم غالب کارکردگرایی تفسیری را ارائه نمود وپس دردانش سیاسی نفوذ کرد.دررویکرد کارکردگرایی جوامع را درحالت تعادل تصور می کرد.(مقاله مایرون جی.آرونوف.ترجمه ی زهره دودانگه)
گلاکمن مطالعه ی انتقادی استعمارگرایی،تفکیک نژادی،شهری شدن،صنعتی شدن،کارفردی وحقوقی تطبیقی را بنیان نهاد و می خواست انسان شناسی را به ورای کارکردگرایی ساختاری که درآن زمان رویکرد انسان شناسی غالبی محسوب می شود،ببرد.(گوردن وهمکارانش،۲۴۱)
شاگردان:
گلاکمن درطول بیش از۲۰ سال پژوهش وتدریس کتب زیادی نوشت.او همچنین توانست دردانشگاه منچستردانشجویان برجسته ایی را تربیت کند،که پس ازاومکتب منچستررا تا امروزتداوم بخشیدند.شاگردانی مانند:جی.ای.بارنز،الیزابت لکسون،ای.ال.اپستاین،جی.کلاید میچل،فردریک بارث،مارکس مارویک،دابلیو.واتسون،جی.فان ولسن،اف.جی.بیلی،ویکتورترنر.(گوردن وهمکارانش،۲۴۴:۱۳۹۳)
دراسرائیل انسان شناسانی همچون هندلمن،امانوئل مارکس،شلومودشن وموشه شوکید را تعلیم داد.(همان منبع:۲۴۱)
مکتب منچستر:
بعد ازکناررفتن شخصیت های بنیانگذاردرانسان شناسی اجتماعی بریتانیا یعنی برونسیلا مالینوسفکی ورادکلیف براون نسل جدید از انسان شناسان پا به عرصه ی وجود گذاشتند.این نسل اگرچه بیشتر شاگردان این اساتید ومتاثرازدودیدگاه ساختارگرایی و کارکرد گرایی بودند.اما دیدگاه متمایزی را درانسان شناسی بریتانیا بوجود آوردند.آنها به کارمیدانی وپژوهش برپایه ی مشاهدات مستقیم و مداوم درزمین تحقیق اهمیت می دادند واین دیدگاه با دیدگاه قدیمی که بیشترتحت تاثیرفرانسه بود که درآن به بعد نظری وفلسفی اهمیت بیشتری داده می شود،متفاوت بود.دراین دیدگاه اولویت با زمین تحقیق وکارمیدانی است.
گلاکمن از۱۹۴۷ به آکسفورد رفت.تحلیلی درباره ی سه مرکزمهم دانشگاهی دربریتانیا یعنی آکسفورد،کمبریج ولندن کرد ومعتقد بود وجود این سه مرکزقدرتمند دانشگاهی دربریتانیا سبب آسیب به سایرمراکزدانشگاهی می شود.به همین دلیل آکسفورد را به مقصد منچسترترک کرد وکرسی انسان شناسی اجتماعی را درمنچسترتأسیس کرد.تجربه ی عمیق گلاکمن ازآفریقای جنوبی مسائل حقوقی آن،موضوع استعمارومسائل رشد وتوسعه درکشورهای آفریقایی باعث شد که پژوهشگرانی را که با اودرمؤسسه ی رودس- لیوینگستون کارمی کردند به میدان تحقیق درآفریقای جنوبی سوق دهد.اما معتقد بود که این محققان برروی مسائلی که درآفریقا مطالعه کرده اند،باید دربریتانیا نیزهمین مسائل دوباره مورد مطالعه قرارگیرد.گلاکمن چپ گرا ومنتقد شدید استعمارگرایی بود.اکثرشاگردان اونیزهمین دیدگاه را داشتند.آنها هرهفته جلسه هایی را برگزارمی کردند و درآنها به تبادل اندیشه واطلاعات با یکدیگرمی پرداختند.دراین سمینارها گاهی چهره های برجسته ای ازعلوم اجتماعی نظیرای.هابسباوم،ج.ث.هومانس و وی.شلیرنیزدرآنها شرکت می کردند.یافته های میدانی رامورد بحث های دقیق وعمیق کارشناسی قرارمی دادند و راهکارهایی برای پژوهش های آتی ارائه می کردند. (ناصرفکوهی،۲۶۷:۱۳۸۱)
این مسائل باعث به وجود آمدن رویکردی متمایزدرانسان شناسی اجتماعی بریتانیا شد،که به رویکرد منچستری معروف گردید.
مسئله ی اساسی درمکتب منچستربررسی تعارض به عنوان عامل اصلی تقویت وتضعیف انسجام اجتماعی است.به لحاظ روش شناختی آنها روش های تحلیلی وتجربی خاصی را درآفریقا برای بررسی مسائل آفریقا به وجود آوردند که ازجمله ی آنها می توان به مطالعه ی موردی بسط یافته خود گلاکمن اشاره نمود.شیوه هایی که بعدها برای مطالعه ی اقوام وگروههای مختلف درسراسرجهان به کارگرفته شد.اعضای مکتب منچستردرحوزه های دیگری نیزاز جمله انسان شناسی شهروقومیت نیزپیشگام بودند.
موضوعات مورد بررسی آنها درآفریقا:
رابطه ی میان نظام های روستایی ودولت های استعماری،ارتباط روستاههای دهقانی وشهرهای صنعتی،درشهرها نیزرابطه ی نظام کارگری واجتماعی وسیع تربود.آنها دراین موضوعات بیشتربه بررسی تعارض وفرآیندهایی که به حل این تعارضات تمرکز داشت،می پرداختند.
مکتب منچستردراکتبر۱۹۹۹ کنگره ی پنجاهمین سالگرد خود (۱۹۴۹-۱۹۹۹) را برگزارکرد ومقالات ارائه شده دراین کنگره نشان می دهد،این مکتب امروزه بیش ازهرزمانی زنده وپویاست.(همان منبع:۲۷۲)
اکثرپژوهشگران مکتب منچستربه دلیل موقعیت خاص مؤسسه ی رودس- لیوینگستون درآفریقای جنوبی فعالیت می کردند،اماگروه بزرگی ازپژوهشگران این مکتب سنت تحقیق برپنج منطقه ی دیگرجهان را بنیان گذاشتند وتا امروزادامه دادند ونتایج کارخود را درمجموعه ی انتشارات رودس- لیوینگستون منتشرکردند.این مناطق عبارتند از:
۱.خاورمیانه(مارکس ولن مارس)
۲.شرق آفریقا(پل باکسترو،آنتون وی.ل.پترز)
۳.جزایربریتانیا(پینا وربنر،ینگل راپورت،رانی فرانکبنرگ وگینورکوهن)
۴.هندوستان وپاکستان(فردریک بارث)
۵.استرالیا(ر.مکنزی)(همان منبع:۲۷۲)
انتقادات:
۱.این مکتب درچهارچوب قدرت استعماری وسپس نواستعماری بریتانیا وارد آفریقا شد ونقش مؤسسه ی رودس- لیوینگستون دراین مورد بسیارگویاست.این موضوع همواره برای مکتب منچستریک نقطه ضعف به شمارآمده است ویک سوال که چگونه باید خود را ازاین پشتوانه ی منفی جدا کند؟ این پرسش نیزهمواره مطرح است که چگونه می توان میان منافع قدرت های بزرگ و مؤسسات پژوهشی آنها ازیک سوو منافع کشورهای فقیردرحال توسعه سازش ایجاد کرد.(همان منبع:۲۷۲)
۲.مفهوم ثبات وتوازن اجتماعی که مورد نظرگلاکمن است،ابهام زیادی درخود دارد به صورتی که این پرسش مطرح می شود که تعارض ها وتضادهای گوناگون وفراوانی که برای مثال درجامعه ی آفریقایی وجود دارند وبرخی ازپهنه های آن را تا حد نابودی کامل پیش برده اند را می توان همواره عامل تقویت کننده ی نظم به شمارآورد؟ به عبارت دیگراین پرسش منطقی وجود دارد که میزان تخریب وخروج ازنظم تا چه حد می تواند امکان وقابلیت بازگشت ازطریق مکانیسم های جبران کننده و وفاق بخش را حفظ کند؟ پرسش دیگرآن است که آیا نباید میان تضادها وتناقض های ساختاری وغیرساختاری تفکیکی قائل شد؟ آیا همه ی تضادها اعم ازتضادهای بین افراد وبین نهادهاویا تضادهای درونی وساختاری را باید ازیک نوع دانست وهمه ی آنها را می توان با مکانیسم های جبرانی ازمیان برداشت؟ دراین صورت چرا وچگونه با پیامدهای بسیارمتفاوت درسرنوشت آتی تضادها روبرومی شویم.(همان منبع:۲۷۲)
آثار:
۱.رسم ونزاع درآفریقا (۱۹۵۵):
براساس مجموعه ای ازسخنرانی هایش دررادیوB.B.C تنظیم شده است.با شیوه ای مارکسیستی درقبال نزاع ومفاهیم دورکیمی درباره ی انسجام اجتماعی به توضیح می پردازد،تا درک کند که چگونه نزاع ها باعث انسجام اجتماعی می شود.
۲.تحلیل موقعیت اجتماعی درزولولند مدرن (۱۹۴۰-۱۹۵۸):
ابتدا یک مقاله بود که بعدها درقالب یک کتاب چاپ شد.با یک روش جدید مردم شناسانه که بعدها تحلیل موقعیت خوانده شد، به بررسی روابط اجتماعی می پردازد.روشی که درآن انسان شناس، حوادث وفرآیندهای اجتماعی خاص را توصیف وتحلیل می کند،تا به روابط وتضادها دراجتماع دست یابد.
۳.کتاب نظم وطغیان درقبایل آفریقا (۱۹۶۳):
حاوی مقاله های نوشته شده ازنیمه ی دهه ی ۱۹۴۰ است.که درآنها گلاکمن به رویکردهایش برای مطالعه ی موازنه ی سیاسی واجتماعی می پردازد.
۴.سیاست،قانون ومناسک درجامعه ی قبیله ای (۱۹۶۵):
به منظورتدریس دردوره ی کارشناسی این کتاب نوشته شده است ودرآن به معرفی ساختارهای سیاسی درجامعه ی قبیله ای می پردازد.
۵.نظریه های حقوقی باروتس (۱۹۶۵):
مطالعه ای موردی درباره ی حقوق درباروتس است.
۶.فرآیندهای قضایی درمیان قوم باروتس (۱۹۵۵-۱۹۶۷):
گزارشی دقیق مبتنی برکارمیدانی که به بررسی رفتارقاضی ها با موارد حقوقی ودعوی ها می پردازد.
منابع:
۱.فکوهی،ناصر(۱۳۸۱)،تاریخ اندیشه ونظریه های انسان شناسی ،تهران:نشرنی.
۲.گوردن،رابرت.اندرو،لاینز.هریت،لاینز(۱۳۹۳)،انسان شناسان بزرگ،گروهی ازمترجمان زیرنظرناصرفکوهی،تهران:نشرگل آذین.
۳. Https://www. Anthropology/ir.1393/10/10
۴. Https://www. Google.Com.1393/10/10
۵. Https://www. Wikipedia.org.1393/10/10
معرفی کتاب ها
ماکس گلاکمن(۱۹۷۵-۱۹۱۱) در پی انتقادهای که به سیستم دانشگاهی انگلستان داشت،آکسفورد را به مقصد منچستر ترک کرد وکرسی انسان شناسی اجتماعی دانشگاه منچستررا تاسیس نمود.درکنارهمکارانش درآنجا مطالعه ی انتقادی،استعمارگرایی،تفکیک نژادی،شهری شدن،صنعتی شدن،کارفردی وحقوق تطبیقی را بیان نهاد.وی از چهره های سرشناس درمطالعه ی آفریقا محسوب می شود. تمرکزاودراین میدان برمرکزوجنوب آفریقاست.اودرآفریقا به ارزیابی تاثیرات استعمارواستقرارسفیدها پرداخت.گلاکمن اصرار داشت،محققان میدانی درآفریقا برروی آنچه که درآنجا مطالعه کرده بودند،دربریتانیا نیزمطالعه کنند.
۱)رسم ونزاع درآفریقا (۱۹۵۵):
براساس مجموعه ای ازسخنرانی هایش دررادیوB.B.C تنظیم شده است.دراین سخنرانی ها گلاکمن با شیوه ای مارکسیستی درقبال نزاع ومفاهیم دورکیمی درباره ی انسجام اجتماعی به توضیح می پردازد،تا درک کند که چگونه نزاع ها وتنش درگروه ها باعث ثبات وانسجام اجتماعی خواهند شد.
۲)تحلیل موقعیت اجتماعی درزولولند مدرن (۱۹۴۰-۱۹۵۸):
ابتدا یک مقاله بود،اما بعدها درقالب یک کتاب چاپ شد.با یک روش جدید مردم نگاری که بعدها تحلیل موقعیت خوانده شد،به بررسی حوادث وفرآیندهای اجتماعی خاص می پردازد.تا ازاین طریق حوادث وفرآیندهای اجتماعی خاص را تجزیه وتحلیل کند،تا به روابط،تضادها،ساختارها واشتراک ها درجامعه ی خاص دست پیدا کند.
۳)کتاب نظم وطغیان درقبایل آفریقا (۱۹۶۳):
حاوی مقاله های نوشته شده ازنیمه ی دهه ی ۱۹۴۰ است،که در آنها گلاکمن به رویکردهایش برای مطالعه ی موازنه ی سیاسی و اجتماعی می پردازد.فرآیند نزاع وتغییرنیروهای مخالف برای حفظ موازنه ی اجتماعی چه کارمی کنند؟ وشاخه ی سلطنتی رقیب برای به قدرت رسیدن به چه شیوه هایی می جنگند که اغلب به سرنگونی شاه می انجامد،درحالی که برخود پادشاهی،دوباره تاکید می کنند؟ این کتاب شامل مقاله هایی است که نقش های زاید ومیان سلسله مراتبی را برای روشن کردن تنش های میان نظام های سیاسی وخویشاوندی می کاود وبا ارزیابی انتقادی ازمالینوفسکی به پایان می رسد.
۴)سیاست،قانون ومناسک درجامعه ی قبیله ای(۱۹۶۵)
این کتاب به منظور تدریس دردوره ی کارشناسی نوشته شده است.این کتاب با یک پرسش آغاز می شود.چه راهکارهایی در جوامع قبیله ای برای تنظیمات اجتماعی وحل وفصل درگیری های میان مردان وجود دارد؟ به منظور پاسخ به این سوال سیاست،آیین وقانون در چهل جامعه ی قبیله ای آفریقا را مورد مطالعه ی مقایسه ای قرار می دهد.بسیاری از آنها را در شرایط قبیله ای پیش از استعمار بازسازی می کند و مقایسه ی خود را در مقیاس کوچک روابط اجتماعی به مقیاس بزرگ در زمینه ی اجتماعی انتقال می دهد و آشکارا علاقه مندی اش را به اقتصاد سیاست و روابط اجتماعی نشان می دهد.
۵)کتاب نظریه های حقوقی باروتس (۱۹۶۵):
مطالعه ی موردی درباره ی حقوق درباروتس است.شرایطی را برای مطالعه ی تطبیقی ومقایسه ی مفاهیمی چون اجاره داری زمین،جرایم علیه دولت،نظریه های قضایی متضاد،آسیب،مسؤلیت وبدهی ورابطه ی میان قانون وساختاراجتماعی فراهم می کند.به ارزیابی ضعف ها و قوت های شیوه ی تطبیقی می پردازد.به انتقادهایی که به مفهوم “انسان منطقی” که توسط اومورد استفاده قرارگرفته بود،پاسخ می دهد وسعی دارد این مفهوم را شفاف سازی کند.
۶)فرآیندهای قضایی درمیان قوم باروتس (۱۹۵۵-۱۹۶۷):
گزارش های دقیق میدانی شامل چگونگی رفتارقاضی های باروتس با موارد حقوقی ودعوی هاست.گلاکمن دراین گزارش منطق واصول قانونی که قاضی ها مورد استفاده قرارمی دهند،را بیان می کند.دراین کتاب به مقایسه بین قوانین قوم لوزی وقوانین جامعه ی غربی می پردازد.دراین کتاب مفهوم بحث برانگیز “انسان منطقی” را مطرح می کند و به تشریح نحوه ی استفاده ی مردمان لوزی ازسوابق قضایی وارزش ها می پردازد.
منابع:
۱.گوردن،رابرت.اندرو،لاینز.هریت،لاینز(۱۳۹۳)،انسان شناسان بزرگ،گروهی ازمترجمان زیرناصرفکوهی،تهران:نشرگل آذین.
۲. Https://www.google books.com 1393/11/5
مفاهیم اصلی
مقدمه:
ماکس گلاکمن(۱۹۷۵-۱۹۱۱)چپ گرا وازمنتقدان استعمارگرایی است.وی درطول فعالیت هایش به بررسی مسائل تکرارشونده در پیوندهای مربوط به صلح وآشتی وتنش وساختاردرجوامع کوچک مقیاس پرداخته است.اومعتقد بود مسائلی که درآفریقا مورد بررسی قرارگرفته است،باید دوباره همین مسائل را دربریتانیا نیزمورد بررسی قرارداد.گلاکمن مؤسس مکتب منچستراست.یکی ازویژگی های مکتب منچسترتاکیدبرمطالعات موردی است.روش مطالعه ی موردی را گلاکمن ازروش مورد استفاده در مدارس قانون گرفته بود.درروش مطالعه ی موردی ،روش تجزیه وتحلیل دقیق از موارد خاص تعامل اجتماعی برای پی بردن به قوانین ومفروضات صورت می گیرد.مکتب منچسترازآثارمارکس و دیگر اقتصاددانان درمسائل مربوط به عدالت اجتماعی مانند: آپارتاید وتضاد طبقاتی و غیره استفاده کرده است.
تجربه ی گلاکمن ازکاردرآفریقا به اونشان داد که جوامع آفریقایی، جوامعی پرتنش اند.اما درعین حال با وجود این تنش ها وتعارض ها جوامع با ثباتی نیزهستند.وجود این تنش ها وتعارض ها وثبات این جوامع ازجمله مسائلی بود که توجه گلاکمن را به خود جلب نمود.گلاکمن محورمطالعاتی خود را برمسائل اجتماعی به ویژه مناسک که به خوبی این تعارض ها وتضاد ها را درخود نشان می دهد ،متمرکزکرد. اومسائل اجتماعی را ناشی ازدوعامل می داند:
۱) تغییراجتماعی
۲) تضادهای فردی وگروهی
گلاکمن درتغییراجتماعی دونوع جامعه را شناسایی کرد:
نخست جوامعی که تغییرات آنها تکراری است.این جوامع گرچه ممکن است بدون تنش وتعارض به نظربیا یند،چون تغییرات اجتماعی آنها تکراری است.یعنی درنهادهای اجتماعی این جوامع تغییراتی به وجود نمی آید،فقط افرادی که دررأس این نهادها قرار می گیرند،تغییرمی کند.تغییررؤسای این نهادها باعث تضادها وتعارض ها میان آنها وافراد قدیمی تراین نهادها می شود.پس اگر چه این جوامع دارای تغییرات اجتماعی تکراری وایستاگرا هستند، اما دردرون خود نیزپویا گرایی دارند.
دومین نوع جوامع،جوامعی پویا هستند.یعنی دراین جوامع نهادها تغییرمی کند واین تغییرنهادها باعث ایجاد تنش وتعارض درجامعه می شود وچون درهرگروهی وجود انسجام اجتماعی ضروری است،سازوکارهایی به حرکت درمی آیند تا تنش وتعارض میان افراد وگروه اجتماعی را کاهش دهند.این سازوکارها را گلاکمن،سازوکارهای جبرانی وفاق دهنده [۹]می نامد،که می تواند به صورت فردی وگروهی وبه صورت نهادی،حقوقی ومناسکی انجام گیرد.(ناصرفکوهی،۲۶۹:۱۳۸۱)
این سازوکارها که خود را به گونه های مختلف درسطح بازیگران اجتماعی نیزنشان می دهد “پیوندهای مقطعی”[۱۰] نامیده می شود.(همان منبع:۲۶۹)
پیوندهای مقطعی درزمان های مختلف میان بازیگران اجتماعی ایجاد می شود وبرای آنها یک موقعیت مشترک به وجود می آورد.زمانیکه یک پیوند ازمیان برود،پیوند دیگری به وجود می آید واین سلسله پیوسته تکرارمی شود.به همین دلیل است که در یک جامعه درعین وجود تعارض وتنش انسجام وجود دارد.)همان منبع:۲۶۹)
درهمین رابطه مفهوم “شکاف غالب”[۱۱] یعنی تضادی که دوگروه را ازیکدیگرجدا می کند ودرعین حال جنبه ی مثبتی نیزداردرا مطرح می کند.زیرا غالب یا عمده بودن آن سبب می شود که هرگروه شکاف های دیگر(یعنی تعارض ها وگسست های دیگر) را کناربگذارد وبه انجام برسد والبته شکاف غالب دائمی نیست وبا شرایط عمومی جامعه تغییرمیکند.نقش های “بینابینی” [۱۲]یا نقش های بین سلسله مراتبی[۱۳] نیزمی تواند به صورت مکانیسم های جبرانی عمل کنند.این نقش ها درواقع درموقعیت همسازی[۱۴] همچون مفصل هایی قرار می گیرند که نظام های متضاد ومتعارض با یکدیگر را سازش می دهند.به این ترتیب چنین نظام هایی می تواند تداوم کارکردهای اجتماعی را تضمین کند.مثال گلاکمن برای نشان دادن این همسازی ها، ازجمله درحوزه ی سیاسی وشرایط استعماری موقعیت رؤسای روستاهاست،که ازدوسوتحت فشارهستند: ازیک طرف ازسوی مقامات استعماری وازطرف دیگرازسوی مردم خود آن روستا ووظیفه آنها به این ترتیب ایجاد همسازی میان آن دووتداوم کارکردهای اجتماعی است.(همان منبع:۲۶۹)
بازیگران اجتماعی به باورگلاکمن دائما درحال تحلیل موقعیت[۱۵] خویش هستند.این تحلیل موقعیتی به فرد امکان می دهد که وضعیت خود را دریک مقطع مشخص ارزیابی کند.روابط موجود را بررسی کرده، بهترین راه حل را برای خود برمی گزیند وبراساس آن راه حل عمل می کند.این انتخاب را گلاکمن یک گزینش موقعیتی[۱۶] می نامد ومعتقد است که انتخاب های متفاوت درموقعیت های متفاوت ممکن است سبب شوند که ما تصورکنیم بازیگران به صورت متضاد ومتعارض وغیرعقلانی عمل می کنند.اما این تضاد و تعارض درواقع برای ایجاد وفاق میان اووموقعیت تحلیل شده ای که درآن قراردارد،انجام می گیرد. بنابراین تعارضی که دررفتاراوبا موقعیتی دیگرمشاهده می شود،درواقع سبب خواهد شد که موقعیت کنونی به انجام برسد وازآن تنش زدایی گردد.(همان منبع:۲۷۰)
ازنظرگلاکمن مطالعه ی موردی به معنای انسان شناسانه ی آن سه کاربرد اصلی داشته است.که عبارتند از: “تصویرسازی های مقتضی”،”وضعیت های اجتماعی” وبه عنوان”مطالعات موردی گسترده”
تصویرسازی های مقتضی توصیفی ازیک رویداد که درآن یک اصل کلی دست اندرکاراست.برای ترسیم اجتناب مادرخوانده وپسرخوانده ازیکدیگردرزندگی روزمره.گلاکمن ازمثال مرد جوانی استفاده می کند که درپیاده روازمسیرخارج می شود وخود را مخفی می کند تا مادرخوانده اش که درحال نزدیک شدن است،اورا نبیند.(نورمن بلیکی،۲۸۳:۱۳۸۴)
تحلیل یک وضعیت اجتماعی شامل مجموعه ی پیچیده تری ازرویدادهای به هم پیوسته است،که دردوره ی زمانی محدودی رخ می دهند وبرملا کننده ی عملکرد اصول عام سازمان اجتماعی هستند.گلاکمن به وضعیت افتتاح پل به عنوان مشخص کننده ی ویژگی های ساختاراجتماعی وسیع ترمحسوب می شود، اشاره می کند.(همان منبع:۲۸۴)
کاربرد بازهم پیچیده تری ازمطالعات موردی را می توان درمطالعات موردی گسترده،مشاهده کردکه رویدادهای متوالی را درطول دوره ی زمانی گسترده ای تعقیب می کند.معمولا کنشگران اجتماعی واحد درسلسله ای ازوضعیت ها ورویداد ها درگیرند که به هم متصل اند وازرهگذرآنهاست که کنشگران مذکورفعالیت می کنند.بنابراین تشخیص ویژگی های ساختاری مثل خویشاوندی،ازطریق توصیف فرآیندهای اجتماعی درطول زمان امکان دارد.(همان منبع:۲۸۴)
منابع:
۱.بلیکی،نورمن(۱۳۸۴)،طراحی پژوهش های اجتماعی،ترجمه حسن چاوشیان،تهران:نشرنی.
۲.فکوهی،ناصر(۱۳۸۱)،تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی،تهران :نشرنی.
مأخذ شناسی
مقدمه:
ماکس گلاکمن (۱۹۷۵-۱۹۱۱) یکی ازچهره های بارزدرمطالعات مسائل آفریقا است.اوازدهه ی ۱۹۴۰ ریاست مؤسسه ی رودس- لیوینگستون(R.L.I) درشمال رودزیا(زامبیای کنونی) را برعهده داشت.با تاسیس کرسی انسان شناسی اجتماعی دردانشگاه منچسترنسلی ازانسان شناسان مستعد را تعلیم داد،که امروزه همچنان برای شکل بخشیدن به کارانسان شناسی فعال هستند.اوکه محققی درآفریقای جنوبی وآفریقای مرکزی دراواخردهه ی ۱۹۳۰ و۱۹۴۰ بود،می خواست انسان شناسی را به ورای کارکرد گرایی ساختاری که دران زمان رویکرد انسانشناسانه ی غالبی محسوب می شد،ببرد.
۱.گلاکمن،ماکس (۱۹۵۵)،رسم ونزاع درآفریقا،منچستر:انتشارات دانشگاه منچستر.
۲.گلاکمن،ماکس (۱۹۵۸)،تحلیل موقعیت اجتماعی درزولولند مدرن،منچستر:انتشارت دانشگاه منچستر.
۳.گلاکمن،ماکس (۱۹۶۳)،نظم وطغیان درقبایل آفریقا،منچستر: انتشارت دانشگاه منچستر.
۴.گلاکمن،ماکس (۱۹۶۵)،سیاست،قانون ومناسک درجامعه ی قبیله ای،منچستر:انتشارات دانشگاه منچستر.
۵.گلاکمن،ماکس (۱۹۶۵)،نظریه های حقوقی باروتس،منچستر:انتشارات دانشگاه منچستر.
۶.گلاکمن،ماکس (۱۹۶۷)،فرآیندهای قضایی درمیان قوم باروتس،منچستر:انتشارات دانشگاه منچستر.
۷.بانک،اندرو.بانک،لسلی.ل (۲۰۱۳)،انسان شناسی آفریقا، لندن:انتشارات دانشگاه کمبریج.
۸.برایجن،ریجک.بارت،ژان.دایک،ون (۲۰۰۷)،قدرت فراتراز ساختار،لایدن:انتشارات بریل.
۹.بلوم،جوزف.براوی،مایکل.سبا،جورج.گیل،زوزا (۲۰۰۰)،نیروها،اتصالات وتصورات دریک جهان پست مدرن،کالیفرنیا: انتشارات دانشگاه کالیفرنیا.
۱۰.جوئل،مایرون (۱۹۷۶)،آزادی ومحدودیت،لایدن:انتشارات بریل.
۱۱.سچماکر،لین (۲۰۰۱)،کارمیدانی،شبکه ها وساخت دانش فرهنگی درآفریقای مرکزی،دورهام: انتشارات دوک.
۱۲.صاف،تمز (۱۹۹۵)،دموکراسی کیبوتس وجنگ نسل ها،مینه سوتا:ناشرمینه سوتا پرس.
۱۳.فرانکبنرگ،رونالد (۱۹۸۲)،سفارشی وتعارض درجامعه ی بریتانیا،منچستر:انتشارات دانشگاه منچستر.
۱۴.فالک مور،سالی (۱۹۹۴)،انسان شناسی وآفریقا،ویرجینیا: انتشارات ویرجینیا پرس.
۱۵.فرث،ریموند (۱۹۷۵)،گلاکمن،لندن:انتشارات دانشگاه آکسفورد.
۱۶.کپر،هیلدا (۱۹۶۵)،سازگاری وتوسعه،کالیفرنیا:ناشردانشگاه کالیفرنیا.
۱۷.لینکن،بروس (۱۹۹۲)،گفتمان وساخت وسازدرجامعه،لندن: انتشارات دانشگاه آکسفورد.
۱۸.مارکوس،جرج.فیشر،مایکل (۱۹۸۶)،انسان شناسی به عنوان نقد فرهنگی:لحظه ای تجربی درعلوم اجتماعی،شیکاگو:انتشارات شیکاگو.
۱۹.نادر،لورا (۱۹۹۷)،قانون درفرهنگ وجامعه،کالیفرنیا:دانشگاه کالیفرنیا.
۲۰.نیومن،کاترین (۱۹۸۳)،قانون واقتصاد سازمانی:مطالعات ماقبل صنعتی شدن،لندن:انتشارات کمبریج.
۲۱.ویلسون،مونیکا (۲۰۱۳)،انسان شناسی آفریقا،لندن:انتشارات کمبریج.
۲۲.تبریزنیا،مجتبی (۱۳۸۸)،<<تاریخ مختصرانسان شناسی>>،مجله ی کتاب ماه علوم اجتماعی،شماره ی ۱۶، صص:۳-۶۱.
۲۳.حسینی،شهاب الدین (۱۳۸۶)،<<مبانی زیست شناسی سلول های بنیادی>>،مجله ی کتاب ماه علوم وفنون، شماره ۹۰،صص:۹-۸۸.
۲۴.ریچارد،ال.تاپر(۱۳۷۷)،<<قومیت،جایگاه ومعنای آن درمردم شناسی ایران وافغانستان>>،ترجمه سیدابولقاسم حسینیون،عباس جلالی،مجله ی تحقیقات جغرافیایی،شماره ۴۹،صص:۷۴-۱۴۹.
۲۵.فرخ نیا،رحیم (۱۳۷۵)،<<داده های کمی وکیفی درمردم شناسی>>، مجله ی جغرافیا وبرنامه ریزی، شماره ۴،صص:۳۳-۱۱۲.
۲۶.گریلوور،آلن (۱۳۷۷)،<<مردم شناسی کاربردی واستعار>>،ترجمه نعمت الله فاضلی،مجله مطالعات جامعه شناختی،شماره۱۱،صص: ۱۲۰-۹۷.
۲۷.گلاب چی،محمد (۱۳۸۳)،<<جایگاه انتخابات درفرآیند سیاسی>>، مجله مصباح،شماره ۵۳،صص:۱۰۰ -۶۹.
پرونده
فهرست مطالب
مقدمه………………………………………………………………۱
مکتب منچستر……………………………………………………..۱
حوزه های مورد مطالعه درمکتب منچستر…………………………۸
انسان شناسی وزمینه ی مطالعاتی خاص…………………………..۸
چند پارگی انسان شناسی صنعتی درمحیط دانشگاهی……………..۱۰
انسان شناسی مدرنیته …………………………………………….۲۰
ردای مردم شناسی برقامت قانون…………………………………۲۳
معرفی انسان شناسی سیاسی……………………………………..۲۵
جامعه چیست؟……………………………………………………۲۹
منابع……………………………………………………………..۴۱
مقدمه:ماکس گلاکمن (۱۹۷۸-۱۹۱۱) وی محققی بریتانیایی درآفریقای جنوبی ومرکزی بود.به دلیل انتقادهایی که به مراکزدانشگاهی درلندن داشت،کرسی انسان شناسی اجتماعی دانشگاه منچستررا تأسیس نمود.گلاکمن درحوزه ی انسان شناسی سیاسی،حقوقی واجتماعی فعالیت های بسیارداشت.اویک فعال سیاسی وبه شدت ضداستعماری بود ودرطول فعالیت هایش می خواست انسان شناسی را به ورای کارکردگرایی ساختاری که درآن زمان رویکرد غالبی محسوب می شد،هدایت کند.
مکتب منچستر
نویسنده: ناصر فکوهی
پس از کنار رفتن دو شخصیت بنیان گذار انسان شناسی اجتماعی،(۱) یعنی برونیسلاو مالینوفسکی و رادکلیف – براون، شاگردان این دو استاد سرنوشت انسان شناسی را در بریتانیا به دست گرفتند(۲). این نسل از انسان شناسان تقریباً همگی از دو مکتب کارکردگرایی و ساختارگرایی تأثیر می پذیرفتند و به خصوص تأثیر ساختارگرایی بر آن ها زیاد بود. اما آنچه بنیان گذاران انسان شناسی اجتماعی توانسته بودند کاملاً به تثبیت برسانند، اهمیت کار میدانی و پژوهش بر پایه ی مشاهدات مستقیم و متداوم در زمین تحقیق بود. رویکرد قدیمی در انسان شناسی، که به ویژه در انسان شناسی فرانسه قدرتمند بود و سهم بزرگی به بعد نظری و فلسفی می داد، در این انسان شناسی جای خود را به اولویت زمین تحقیق بر نظریه داد. از این رو، انسان شناسان این مکتب از ابتدا کار خود را با تحقیقات میدانی در افریقا آغاز کردند.
ماکس گلوکمن
در ابتدای دهه ی ۵۰ قرن بیستم، مؤسسه تحقیقاتی رودس- لیوینگستون پژوهش های گسترده ای را در افریقای مرکزی آغاز کرد. ماکس گلوکمن، یک انسان شناس افریقای جنوبی بود که در فاصله ی سال های ۱۹۴۱ و ۱۹۴۷ ریاست این مؤسسه را برعهده داشت(۳). گلوکمن، که از پدر و مادری یهودی و روسی الاصل در افریقای جنوبی زاده شده بود، در حقوق تحصیل کرده و شغل وکالت را انتخاب کرده بود اما بعدها پس از آشنایی با انسان شناسی به این رشته علاقه مند شد و برای تحصیل در آن به انگلستان رفت. به این ترتیب، گلوکمن توانست زیر نظر استادانی چون رادکلیف- براون و اوانس- پریچارد در سال ۱۹۳۶ دکترای خود را بگیرد و پس از کار میدانی بر زولو(۴)های افریقای جنوبی در فاصله ی سال های ۱۹۳۶ و ۱۹۳۸ و کار در شمال رودزیا از طرف مؤسسه ی رودس- لیوینگستون بر قوم لوزی(۵) در باروتسلند (۶)از سال ۱۹۴۱ به مدیریت مؤسسه ی مزبور برسد.
تجربه ی عمیق گلوکمن از افریقای جنوبی، مسائل حقوقی آن، موضوع استعمار و مسائل رشد و توسعه که این کشور با آن رو به رو بود، سبب شد که تمایل زیادی به سوق دادن پژوهشگران مؤسسه برای مطالعه درباره ی مسائل اجتماعی داشته باشد. گلوکمن از سال ۱۹۴۷ به آکسفورد رفت، اما رابطه ی خود را با مؤسسه حفظ کرد. با وجود این وی با تحلیلی که درباره ی نظام دانشگاهی بریتانیا می کرد و معتقد بود که وجود سه مرکز مهم در لندن، آکسفورد و کمبریج سبب ضربه خوردن به سایر مراکز دانشگاهی در این کشور شده است، تصمیم گرفت آکسفورد را برای خدمت در دانشگاه منچستر ترک کند و نخستین کرسی انسان شناسی اجتماعی این دانشگاه را برعهده بگیرد.
از این زمان گلوکمن دانشکده ی انسان شناسی اجتماعی دانشگاه منچستر را در رابطه ای نزدیک و در همکاری های گسترده با مؤسسه ی رودس- لیوینگستون قرار داد و مجموعه ی بزرگی از پروژه ها را در افریقای مرکزی آغاز کرد. این پروژه ها، اغلب به وسیله ی گلوکمن بر عهده ی پژوهشگران دانشکده یا مؤسسه گذاشته می شدند و این پژوهشگران پس از بازگشت گزارش مفصل یافته های خود را در سمینارهای معروف گلوکمن در دانشگاه منچستر ارائه می دادند.
این سمینارها، که گاه چهره های برجسته ای از علوم اجتماعی نظیر ی.هابسباوم، ج.ث. هومانس و ی.شیلز نیز در آن ها شرکت می کردند، یافته های میدان را مورد بحث های دقیق و عمیق کارشناسی قرار می دادند و راهکارهایی برای پژوهش های آتی ارائه می کردند(۷).
مباحث اساسی
پرسمان اساسی در مکتب منچستر، به آنچه پیش از این درباره ی دنباله روان رادکلیف- براون در مکتب انسان شناسی بریتانیا گفتیم بسیار نزدیک بود. این پرسمان بر محور تبیین تعارض به مثابه ی تبلور اساسی روابط انسانی و اجتماعی و عامل تضعیف و در عین حال تقویت انسجام اجتماعی است. تجربه ی شخصی گلوکمن از کار در افریقا به او نشان می داد که جوامع سنتی افریقایی، جوامعی پرتنش و دارای تعارض هستند که در آن ها رقابت و تضاد بسیار زیادی میان بازیگران اجتماعی وجود دارد. با این وصف، این واقعیت نیز در آن ها مشاهده می شود که جوامعی منسجم و باثبات هستند. پرسش اساسی گلوکمن آن است که چگونه آن تنش ها و تضادها درون چنین انسجام و ثباتی قابل درک هستند.
محوری که گلوکمن برای مطالعه ی میدانی خود انتخاب می کرد، مسائل اجتماعی بودند. یعنی پدیده هایی که تنش ها و تضادها را در خود متبلور کرده و مشکلات عملی در زندگی بومیان ایجاد می کردند. برخورد جامعه ی صنعتی با مجموعه ی ارزش ها و قواعد آن با جوامع سنتی و ارزش های سنتی آن ها، و مشکلات فرایند تغییر اجتماعی و تضادهای رفتاری، از جمله نقاطی هستند که مسائل اجتماعی بیش از سایر موارد خود را بروز می دهند. گلوکمن، عمدتاً مسائل اجتماعی را ناشی از دو عامل می داند: تغییر اجتماعی و تضادهای فردی و گروهی.
در تغییر اجتماعی دو نوع از جوامع را می توان از یکدیگر تفکیک کرد؛ نخست، جوامعی که گلوکمن نظام اجتماعی آن ها را دارای تغییرات تکراری(۸)می داند. این گونه جوامع ممکن است به ظاهر راکد بیایند، اما خالی از تنش و تعارض نیستند، زیرا تغییرات به صورتی تکراری اما پیوسته در آن ها اتفاق می افتند. بدین معنی که هرچند نهادها در آن ها کمتر تغییر می کنند، اما افرادی که در این نهادها قرار دارند یا در رأس آن ها جای گرفته اند، تغییر می کنند و این تغییر افراد سبب ایجاد تعارض ها و تنش هایی میان افراد جدید و افراد سایر نهادها می گردد. بنابراین هر چند نظام های اجتماعی تکرارشونده در مجموع ایستاگرا هستند، اما حتی این ایستاگرایی درون خود پویاگرایی قدرتمندی را دارد.
دومین نوع از جوامع، جوامعی هستند که نظام های اجتماعی آن ها متغیرند(۹). به عبارت دیگر این گروه، از جوامع پویایی تشکیل می شوند که نهادهای آن ها دگرگون شده و این دگرگونی سبب ایجاد تضادهایی میان آن ها و ایجاد تنش و تعارض می شود.
اما در کنار تغییر اجتماعی، تضاد و تعارض بین افراد می توانند به مسائل اجتماعی منجر شوند. دلیل این تضادها عمدتاً در همان تغییر اجتماعی است. به این ترتیب که پس از بروز یک تغییر اجتماعی این تغییر به سراسر جامعه تعمیم می یابد، اما در این تعمیم همه ی عناصر و اجزای جامعه به یک اندازه دگرگون نشده و تأثیر نمی پذیرند. بنابراین میان اجزای یا بازیگران اجتماعی اختلاف به وجود می آید و انسجام و یکدستی پیشین از میان می رود. این تضادها سبب بروز مسائل اجتماعی می شوند و از آنجا که وجود انسجام ضروری است، سازوکارهایی به حرکت درمی آیند تا این تنش میان افراد را کاهش دهند. این سازوکارها را گلوکمن، سازوکارهای جبرانی و وفاق دهنده(۱۰)می نامد که می توانند به صورت فردی یا گروهی و به صورت نهادی، حقوقی یا مناسکی انجام گیرند.
این سازوکارها، که خود را به گونه های مختلف در سطح بازیگران اجتماعی نیز نشان می دهند، «پیوندهای مقطعی»(۱۱)نامیده می شوند. این پیوندها همان طور که از نامشان برمی آید در مقاطع گوناگون میان بازیگران اجتماعی به وجود می آیند و آن ها را در موقعیت مشترکی قرار می دهند. به این ترتیب زمانی که پیوندهایی از میان بروند، پیوندهایی دیگر می توانند به وجود بیایند و به همین ترتیب تا آخر. نتیجه آن که جامعه می تواند در عین وجود تعارض ها و تنش ها، شکل قابل انعطاف داشته باشد و سبب شود که در نهایت انسجام اجتماعی حفظ گردد.
در همین رابطه مفهوم «شکاف غالب»(۱۲)یعنی تضادی که دو گروه را از یکدیگر جدا می کند، در عین حال جنبه ی مثبتی نیز دارد، زیرا غالب یا عمده بودن این شکاف سبب می شود که هر گروه شکاف های دیگر(یعنی تعارض ها و گسست های دیگر)را کنار بگذارد و به انسجام برسد؛ و البته شکاف غالب دائمی نیست و با شرایط عمومی جامعه تغییر می کند. نقش های بینابینی(۱۳)یا نقش های بین سلسله مراتبی(۱۴)نیز می توانند به صورت مکانیسم های جبرانی عمل کنند. این نقش ها در واقع در موقعیت همسازی(۱۵)همچون مفصل هایی قرار می گیرند که نظام های متضاد یا متعارض با یکدیگر را سازش می دهند. به این ترتیب چنین نظام هایی می توانند تداوم کارکردهای اجتماعی را تضمین کنند. مثال گلوکمن برای نشان دادن این همسازی ها، از جمله در حوزه ی سیاسی و در شرایط استعماری، موقعیت رؤسای روستاهاست که از دو سو تحت فشار هستند: از یک طرف از سوی مقامات استعماری و از طرف دیگر از سوی مردم خود آن روستا؛ و وظیفه ی آن ها به این ترتیب ایجاد همسازی میان آن دو و تداوم کارکردهای اجتماعی است.
بازیگران اجتماعی به باور گلوکمن دائماً در حال تحلیل موقعیت خویش هستند. این تحلیل موقعیتی(۱۶)به فرد امکان می دهد که وضعیت خود را در یک مقطع مشخص ارزیابی کند، روابط موجود را بررسی کرده، بهترین راه حل را برای خود برگزیند و بر اساس آن راه حل، عمل کند. این انتخاب را گلوکمن، یک گزینش موقعیتی(۱۷)می نامد و معتقد است که انتخاب های متفاوت در موقعیت های متفاوت، ممکن است سبب شوند که ما تصور کنیم بازیگران به صورتی متضاد و متعارض یعنی غیرعقلانی عمل می کنند. اما این تضاد و تعارض در واقع برای ایجاد وفاق میان او و موقعیت تحلیل شده ای که در آن قرار دارد انجام می گیرد. بنابراین تعارضی که در رفتار او با موقعیتی دیگر مشاهده می شود، در واقع سبب خواهد شد که موقعیت کنونی به انسجام برسد و از آن تنش زدایی گردد(۱۸).
تعارض اجتماعی و مناسک افریقایی
«(…)این گونه تعارض ها در بسیاری از مناسک سایر قبایل نیز به چشم می خورند. تمایل هر گروه از خویشاوندان مذکر برای اختیار کردن همسر و در همان حال پرهیز آن ها از این همسران به دلیل آن که آن ها عامل رقابت و مسئله آفرینی در گروه هستند، به خوبی در مراسم ازدواج زولو منعکس شده است. دو گروهی که میان یکدیگر ازدواج را انجام می دهند به یکدیگر دشنام می دهند و یکدیگر را با سلاح هایشان تهدید می کنند. آن ها رقص هایی رقابت آمیز علیه یکدیگر انجام می دهند و در این حال عروس تلاش می کند فرار کند و داماد باید او را دستگیر نماید. این نمادگرایی به روشنی در حمل یک سپر کوچک همراه با یک دشنه یا یک نیزه به وسیله ی عروس دیده می شود. گویی او یک مرد است، یعنی دشمنی که گروه شوهرش را تهدید می کند. عروس همچنین ناچار است به مدتی طولانی سر به زیر انداخته با حالتی اندوهگین در مجلس بنشیند، در حالی که بستگان شوهری وی را به باد دشنام می گیرند و او را یک ‘زنک تنبلِ به دردنخور’ی می نامند که از خانواده ای’ بی سروپا’ بیرون آمده است و در خانواده ی خوشبخت شوهر تعارض ایجاد می کند. بنابراین مناسک ازدواج از پیش تعارض هایی را که ممکن است درباره ی عروس تصور شود، ارائه می دهند و به این ترتیب باور آن است که ازدواج تبرک خواهد یافت. عقیده ی [زولوها] بر آن است که بیان آزادانه و روشن تعارض درون گروه سبب ایجاد موفقیت و تحقق یافتن وحدت و شکوفایی در گروهی گسترده تر می شود.
(…)مناسکی از این دست که در آن ها مردم بنابر نقش های اجتماعی خود دست به اعمال خاصی می زنند در جوامعِ به اصطلاح ابتدایی بسیار رایج هستند. در چرخه ی کشاورزی، در شکار، در گله داری و صنعتگری و در عملیات نظامی با چنین مناسکی رو به رو می شویم. این مناسک همچنین در هنگام جا به جایی یا استقرار روستاها، استقرار افراد مقتدر و مراحل مختلف رشد افراد- تولد، بلوغ و ازدواج- به چشم می خورند. همچنین اهمیت این مناسک در مراسم به خاک سپاری و عزاداری بسیار زیاد است. این نکته نیز قابل ذکر است که جوامع گوناگون با درجه های متفاوتی این گونه وقایع را مناسکی می کنند و مواقع متفاوتی را برای انجام دادن آن ها برمی گزینند. اما به طور کلی در مقایسه با تمدن های صنعتی، وقایع مزبور در جوامع ساده تر خصوصیت مناسکی بیشتری دارند. این یک نکته ی عمومی است و نه اصلی مطلق، زیرا بسیاری از جوامع ساده از جمله جوامعی که متعلق به اسلام هستند چندان مناسکی به شمار نمی روند».
(Max Gluckman,1970(1956),Custom and Conflict in Africa,Oxford,Basil Blackwell,pp.119-120)
(ماکس گلوکمن، رسم و تعارض در افریقا).
سایر انسان شناسان منچستر
گلوکمن در طول بیش از ۲۰ سال پژوهش و تدریس کتب زیادی نوشت. او همچنین توانست در دانشگاه منچستر دانشجویان برجسته ای را تربیت کند که پس از او مکتب منچستر را تا امروز تداوم بخشیدند. مهم ترین این شاگردان، الیزابت کولسون است که پس از گلوکمن مسئولیت مؤسسه ی رودس- لیوینگستون را برعهده گرفت. کولسون، که کار میدانی خود را بر جامعه ی تونگا(۱۹) ها انجام داد، توانست نشان دهد که چگونه افرادی بسیار پراکنده در یک جامعه، می توانند بر اساس مکانیسم های مناسکی به انسجام سیاسی- اقتصادی و اجتماعی دست یابند. از این رو، کولسون بخش زیادی از مطالعات خود را بر نقش زیارتگاه ها در ایجاد چنین مکانیسم هایی متمرکز کرد. از جمله آثار کولسون می توان به سازمان اجتماعی گومبه- تونگاها(۱۹۶۰)(۲۰)و پیامدهای اجتماعی بازاسکان دهی(۱۹۷۱)(۲۱)اشاره کرد.
شخصیت مهم دیگر در این مکتب فردریک بارث شاگرد ادموند لیچ است که نتایج کار میدانی او در پاکستان بسیار مشهور است. بارث با مطالعات خود در پاکستان نشان داد که سازمان اجتماعی مجموعه ای از انتخاب های سیاسی است، انتخاب هایی که گروهی از آن ها چارچوب هایی ثابت نظیر کاست ها و نظام خویشاوندی دارند و گروهی چارچوب های متغیر نظیر خانواده، ازدواج، همسایگی و اتحادهای دوستانه. بارث این مطالعات را در کتاب رهبری سیاسی در نزد سوان پاتان ها(۱۹۶۵)(۲۲)ارائه داد.
دو شخصیت بسیار مهم دیگر در این مکتب ادموند لیچ و ویکتور ترنر هستند که به لیچ در بخش مربوط به دنباله روان رادکلیف- براون در انسان شناسی اجتماعی بریتانیا و به ویکتور ترنر در بخش انسان شناسی نمادین و تفسیری اشاره شد. ترنر به ویژه با مفهوم درام اجتماعی خود، نقش مهمی در تحلیل چگونگی تعارض و انسجام اجتماعی داشت.
از جمله سایر اندیشمندان مهم این مکتب می توان به فردریک جرج بیلی با تحقیق مهمی درباره ی رابطه ی اشکال سنتی و اشکال جدید سیاسی موسوم به قبیله، کاست و ملت؛ مطالعه ای بر فعالیت سیاسی و تغییر موقعیت در ارتفاعات اورسیا(۱۹۶۰)(۲۳)، ج.ا.بارنز با کتاب سیاست در یک جامعه ی در حال دگرگونی(۱۹۵۳)(۲۴)و ج.کلاید میشل با کتاب رقص کاله لا(۱۹۶۵)(۲۵)اشاره کرد.
اکثر پژوهشگران مکتب منچستر به دلیل موقعیت خاص مؤسسه ی رودس- لیوینگستون در افریقای جنوبی فعالیت می کردند و علاوه بر کسانی که در بالا به آن ها اشاره شد می توان از و.واتسون (کار در رودزیا)، ا.ل.اپشتاین(رودزیا)و و.پونس(افریقای جنوبی و کنگو) نیز نام برد. اما گروه بزرگی از پژوهشگران این مکتب نیز سنت تحقیق بر پنج منطقه ی دیگر از جهان را بنیان گذاشتند و تا امروز ادامه دادند و نتایج کار خود را در مجموعه ی انتشارات رودس- لیوینگستون منتشر کردند. این مناطق عبارت اند از: خاورمیانه(ا.مارکس و لن مارس)، شرق افریقا( پل باکستر و ر.آنتون و ی.ل.پترز)، جزایر بریتانیایی(پنینا وربنر، نیگل راپورت، رانی فرانکنبرگ و گینور کوهن)، هندوستان و پاکستان(فردریک بارث) و استرالیا(ر.مکنزی).
مکتب پویاگرای فرانسوی ژرژ بلاندیه و انسان شناسی سیاسی او را نیز باید تا اندازه ی زیادی به مکتب منچستر نزدیک دانست. به بلاندیه در بخش های آتی خواهیم پرداخت.
مکتب منچستر در اکتبر ۱۹۹۹، کنگره ی پنجاهمین سالگرد خود(۱۹۴۹-۱۹۹۹)را برگزار کرد. مقالات ارائه شده در این کنگره نشان می دهند که این مکتب امروز بیش از هر زمانی زنده و پویاست.
نقد
دو انتقاد اساسی به مکتب منچستر وارد شده است:
۱.این مکتب در چارچوب قدرت استعماری و سپس نواستعماری بریتانیا وارد افریقا شد و نقش مؤسسه ی استعماری رودس- لیوینگستون در این مورد بسیار گویاست. این موضوع همواره برای مکتب منچستر یک نقطه ی ضعف به شمار آمده است؛ و یک سؤال که چگونه باید خود را از این پشتوانه ی منفی جدا کند؟ این پرسش نیز همواره مطرح است که چگونه می توان میان منافع قدرت های بزرگ و مؤسسات پژوهشی آن ها از یک سو و منافع کشورهای فقیر در حال توسعه سازش ایجاد کرد؟
۲.مفهوم ثبات و توازن اجتماعی، که مورد نظر گلوکمن است، ابهام زیادی در خود دارد به صورتی که این پرسش مطرح می شود که تعارض ها و تضادهای گوناگون و فراوانی که برای مثال در جامعه ی افریقایی وجود دارند و برخی از پهنه های آن را تا حد نابودی کامل پیش برده اند را می توان همواره عوامل تقویت کننده ی نظم به شمار آورد؟ به عبارت دیگر، این پرسش منطقی وجود دارد که میزان تخریب و خروج از نظم تا چه حد می تواند امکان و قابلیت بازگشت از طریق مکانیسم های جبران کننده و وفاق بخش را حفظ کند؟ پرسش دیگر آن است که آیا نباید میان تضادها و تناقض های ساختاری و غیرساختاری تفکیکی قائل شد؟ آیا همه ی تضادها اعم از تضادهای بین افراد و بین نهادها یا تضادهای درونی و ساختاری را باید از یک نوع دانست و همه ی آن ها را می توان با مکانیسم های جبرانی از میان برداشت؟ در این صورت چرا و چگونه با پیامدهایی بسیار متفاوت در سرنوشت آتی تضادها رو به رو می شویم؟
پی نوشت ها :
۱.Manchester School of Anthropology
۲.Diamond 1980;Kuklick 2000: 76-79;Kuper 1983
۳.Colson 1979: 242-246
۴.Zulu
۵.Lozi
۶.Barrotsland
۷.Gluckman 1962;Schmidt 2000;Van Teeffelen 1980;Werbner 1984
۸.repetitive social systems
۹.changing social systems
۱۰.redressive and adjustive mechanisms
۱۱.cross-cutting ties/cross-cutting alliances
۱۲.dominant cleavage
۱۳.intercalary roles
۱۴.interhierarchical roles
۱۵.articulation
۱۶.situational analysis
۱۷.situational selection
۱۸.Kapferer 1987
۱۹.Tonga
۲۰.Colson 1960
۲۱.Colson 1971
۲۲.Barth 1965
۲۳.Bailey 1960
۲۴.Barnes 1954
۲۵.Mitchell 1965
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛(۱۳۹۰)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم
حوزه های مورد مطالعه در مکتب منچستر
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
مکتب منچستر متشکل از گروهی از انسان شناسان، ازجمله ویکتور ترنر و کلاید میچل می شد که با گروه انسان شناسی دانشگاه منچستر و به سرپرستی ماکس گلاکمن در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ همکاری می کردند.
این مکتب مبدع روش های تجربی و تحلیلی خاصی بود که عمدتاً به مسائل آفریقا مربوط می شد، اما پژوهش درباره تغییرات اجتماعی در دیگر جوامع را نیز در بر می گرفت. اعضای این مکتب در حوزه هایی از قبیل انسان شناسی شهری و قومیت، پیشگام بودند.[۱]
منابع
۱. مکتب مَنچِستِر | انسانشناسی و فرهنگ
انسان شناسی(۲۰) زمینه های مطالعاتی خاص انسان شناسی: انسان شناسی سیاسی و حقوقی
مایرون جی. آرونوف- ترجمه ی زهره دودانگه
در حالی که ریشه های ذهنی و روش شناختی انسان شناسی سیاسی می تواند به منتسکیو و الکسی دو توکویل – که سیاست و حکمرانی را به عنوان ساخت هایی فرهنگی مد نظر قرار دادند- منسوب شود، الیزابت کولسون تاریخ انسان شناسی سیاسی مدرن را سال ۱۹۴۰ و انتشار “سیستم های سیاسی افریقا (۱۹۴۰)” ویرایش می یر فورتس و ادوارد اوانس پریچارد تعیین می کند. اثر ادمون آر. لیچ تحت عنوان نظام های سیاسی سرزمین های مرتفع برمه (Political Systems of Highland Burma) (1954) و اثر مایکل جی.اسمیت تحت عنوان “دولت در زاریا (Government in Zazzau) (1960)” مطالعات برجسته ای بودند که به میزان قابل توجهی در رویکرد های مفهومی خالص تر سهم داشتند. ماکس گلاکمن از دو طریق در توسعه این رشته سهم منحصر بفردی داشت، اول به عنوان پایه گذار مکتب پرنفود منچستر و دوم توسط تمرکز خود بر نقش مناقشه، امری که برای تغییر سیاسی در پارادایم غالب کارکردگرایی، تفسیری را ارائه نمود و سپس در دانش انسان شناسی نفوذ کرد (رویکرد کارکردگرا جوامع را در حالت تعادل تصور می کند). از مطالعه سنتی جوامعِ بدون دولت تا تحلیل معاصر از روابط پیچیده جوامعِ دارای دولت در عصر جهانی شدن، تمرکز تئوریک اصلی انسان شناسی سیاسی – چنانکه آبنر کوهن در اثر خود “انسان دو وجهی (۱۹۷۴)” معرفی نمود- بر روابط دیالکتیک میان اقدام نمادین و روابط قدرت بوده است.
دو اثر کلیفورد گیرتز تحت عنوان تفسیر فرهنگ ها (۱۹۷۳) و (۱۹۸۰) نگارا: دولت نمایشی در قرن نوزده بالی (Negara: The Theatre State in Nineteenth-Century Bali) آثار مهمی بودند که رویکرد نشانه شناختی/هرمنوتیکی را به کار بستند. ف.جی.بیلی (F.G. Bailey ) در اثر خود تدابیر و غنایم (Stratagems and Spoils) (1969) یک رویکرد جایگزین را ارائه داد، رویکردی که تئوری بازی ها را برای تحلیل سیاست های بازیگر محور به کار می بندد. مشکل مشروعیت دغدغه ی اصلی انسان شناسی سیاسی است. این دغدغه در آثاری چون “آیین، سیاست و قدرت” از دیوید کرتزر -که نقش تشریفات مذهبی را در حفظ و یا تضعیف رژیم ها تحلیل میکند-دیده می شود. علاوه بر این نقش سیاسی سمبل ها، اسطوره ها و راهبردهای بلاغی کانون اصلی توجه تحلیل ها هستند. مقالات موجود در نااستواری قدرت (۱۹۸۶) –کتاب اصلی سری های انسان شناسی سیاسی که توسط مایرون جی.آرونوف در دهه های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ ویرایش شده است- با موضوع تلاش برای تغییر قدرت به اقتدار و به چالش کشیدن مشروعیت قدرت های استقرار یافته در گستره ی وسیعی از زمینه های فرهنگی سر و کار دارند. اگرچه عملکردگرایی امیل دورکیم اولین گام های توسعه انسان شناسی سیاسی را تحت سلطه داشت، ولی نفوذ فکری ماکس وبر و کارل مارکس در طول این مرحله از تکامل رشته آشکارتر بود. انسان شناسان سیاسی معاصر که تاکید پیشکسوتان خود بر اموری چون انسجام و توافق را کنار گذاشته اند، بیشتر تمایل دارند که بر منازعه ی سیاسی و فرهنگی تمرکز کنند.
تحلیل های خود بازتابنده انتقادی (Self-reflexive critical analyses) درباره روش های میدانی سنتی و مفهوم فرهنگ و تاثیرات علمی مطالعات فمنیستی، پست مدرن، انتقادی حقوقی و فرهنگی (در میان سایر مطالعات) تاثیری قابل توجه بر توسعه ی این رشته داشته است.¬ این گرایش ها توسط PoLAR (نشریه انسان شناسی سیاسی و حقوقی، منتشر شده توسط انجمن انسان شناسی سیاسی و حقوقی، واحدی از انجمن های انسان شناسانه امریکا) با نمونه نشان داده شده و در چندین رده و با تمرکز بر این رشته (انسان شناسی سیاسی) توسط نشریات اصلی متعدد دانشگاهی منتشر شده است. تحلیل های معاصر تر در این زمینه شامل این موارد است: تاثیر ذهنی قاعده بندیکت اندرسون از جامعه تخیلی؛ مفاهیم عادت واره (habitus) ، دوکسا (۱) و سرمایه اجتماعی از پیر بوردیو که نشان می دهند که چگونه قدرت در متن زندگی هر روزه ثبت شده است. تحلیل گفتمان میشل فوکو و دغدغه ی وی درباره راه های متعددی که توسط آن ها قدرت در ساختار تمامی زمینه های زندگی اجتماعی دخیل است. مفهوم هژمونی آنتونیو گرامشی و ایده ی یورگن هابرماس درباره حوزه عمومی و تاکید وی بر ابعاد جنسیتی در سیاست و فرهنگ.
در میان بسیاری از حوزه های مورد توجه انسان شناسان سیاسی معاصر، سیاست هویت جمعی (طبقه، جنسیت، نژاد، تمایل جنسی، قومیت و ملیت)، حافظه جمعی ( ابتکار سنت، یادبود و به یادگار نگاه داشتن)، جامعه مدنی، فعالیت جمعی (اعتراض سیاسی ویژه)، دموکراسی (و دموکراسی سازی)، جهانی سازی و محلی سازی و مطالعات حقوقی (در میان سایر مطالعات) به چشم می خورند. محو نمودن مرزهای میان رشته ای به یک زایندگی پر ثمر متقابل در پژوهش علمیِ انسان شناسی، مطالعات فرهنگی، تاریخ، علم سیاست، جامعه شناسی و مطالعات زنان منجر شده تا زمینه های مطالعاتی غنی و متنوعی را فراهم آورد.
Myron J. Aronoff
پانوشت:
۱- دوکسا ( آیین) (Doxa)یک نقطه نظر خاص، یعنی نقطه نظر حاکمان است که خود را به مثابه نقطه نظری جهانشمول ارائه و تحمیل می کند، فقط نقطه نظر کسانی که به دلیل حاکمیتشان بر دولت آن را حاکم کرده اند و با ساختن دولت این نقطه نظر را به نقطه نظری جهانشمول بدل نموده اند. (عقل عملی، ۱۹۹۴، ص. ۱۲۹)
مقاله به صورت زیر ارجاع داده شود:
• MLA Style: “anthropology.” Encyclopædia Britannica. Encyclopaedia Britannica Ultimate Reference Suite. Chicago: Encyclopædia Britannica, 2010.
• APA Style: anthropology. (2010). Encyclopædia Britannica. Encyclopaedia Britannica Ultimate Reference Suite. Chicago: Encyclopædia Britannica.
چندپارگی انسان شناسی صنعتی در محیط دانشگاهی
۱۹۸۰-۱۹۶۰
جیمز بریکس
مترجم: آرمان شهرکی
چکیده: از آنجا که توسعه ی اقتصادی و یکی از مهمترین وجوه آن که صنعتی شدن باشد؛ از مهمترین و تاثیرگذارترین وجوه در ذهن توسعه گران و نظریه پردازن توسعه میباشد؛ بطوریکه بسیاری از آنها فرایند مستمر، بلند مدت، چند وجهی و دشوار توسعه را اغلب با توسعه اقتصادی و صنعتی شدن اشتباه گرفته و بر شاخص هایی همچون رشد اقتصادی و یا نرخ سرمایه گذاری بصورت محض تکیه و تاکید میکنند؛ لذا ارایه و نهادینه نمودن گفتمانی که توسعه را چند وجهی و چند رشته ای دیده و از دام شاخص های اقتصادی صرف برهد؛ امری است لازم که خود مستلزم ارایه دیدگاهها و تحلیلهای انسان شناختی پیرامون فراشدهای نوسازی و صنعتی شدن، روابط میان کارگران و مدیران و فرهنگ کاری و بطور کل نقد انسان شناختی از درهم تنیدگی میان توسعه ی اقتصادی( بعنوان یک وجه از توسعه) و سایر علوم مرتبط است. تنها از این طریق است که میتوان به اقتصاد جلوه و جلالی انسانی تر و اخلاقی تر بخشید؛ تلاشی که امروز و در این برهه از زمان در کشور ما- به دلیل بازارگرمی امر توسعه و تاکید بر توسعه اقتصادی شتابان و افسار گسیخته و عدم توجه به پیامدهای دهشتبار رشد شاخصهای اقتصادی- بیش از هر زمان دیگری لازم و ضروری است
از آنجا که توسعه ی اقتصادی و یکی از مهمترین وجوه آن که صنعتی شدن باشد؛ از مهمترین و تاثیرگذارترین وجوه در ذهن توسعه گران و نظریه پردازن توسعه میباشد؛ بطوریکه بسیاری از آنها فرایند مستمر، بلند مدت، چند وجهی و دشوار توسعه را اغلب با توسعه اقتصادی و صنعتی شدن اشتباه گرفته و بر شاخص هایی همچون رشد اقتصادی و یا نرخ سرمایه گذاری بصورت محض تکیه و تاکید میکنند؛ لذا ارایه و نهادینه نمودن گفتمانی که توسعه را چند وجهی و چند رشته ای دیده و از دام شاخص های اقتصادی صرف برهد؛ امری است لازم که خود مستلزم ارایه دیدگاهها و تحلیلهای انسان شناختی پیرامون فراشدهای نوسازی و صنعتی شدن، روابط میان کارگران و مدیران و فرهنگ کاری و بطور کل نقد انسان شناختی از درهم تنیدگی میان توسعه ی اقتصادی( بعنوان یک وجه از توسعه) و سایر علوم مرتبط است. تنها از این طریق است که میتوان به اقتصاد جلوه و جلالی انسانی تر و اخلاقی تر بخشید؛ تلاشی که امروز و در این برهه از زمان در کشور ما- به دلیل بازارگرمی امر توسعه و تاکید بر توسعه اقتصادی شتابان و افسار گسیخته و عدم توجه به پیامدهای دهشتبار رشد شاخصهای اقتصادی- بیش از هر زمان دیگری لازم و ضروری است.
متن کوتاه ذیل که از دایره المعارف انسان شناسی تالیف H. James Brix برگزیده شده(صص ۹۷-۹۲)؛ تلاشی است در این راستا.
++++++
پس از شکست مکتب روابط انسانی[ این مکتب توسط التون مایو بنیان گذاشته شده بود] ، انسان شناسی صنعتی به شاخه های مختلفی منشعب شد که عمده ترین آنها عبارت بودند از (۱) انتقادات مارکسیستی و نئومارکسیستی در خانه و خارج از آن، (۲) قوم نگاری مشاغل و حرف صنعتی، و (۳) مطالعه ی فرایند صنعتی شدن در خارج از غرب. طی این برهه از زمان، انسان شناسان دانشگاهی ای که در قالب تعاونیها به عمل و یا رویه ای مبادرت نورزیده ؛ اما آنها را از خارج مورد مطالعه قرار داده بودند؛ مسئول حجم اعظم پژوهش و مفهوم پردازی درباره ی توسعه بودند.
نقد مارکسیستی از صنعت
برای برخی انسان شناسان، تمرکز بر پی آمدهای منفی صنعتی شدن در خانه و خارج از آن، به نقدی ریشه ای از نظم صنعتی موجود و همچنین تحلیل فرهنگی چارچوب یافته بر اساس نظریه ی مارکسیستی، نئومارکسیستی و پسا- مارکسیستی رهنمون گشت. انتقاد مارکسیستی بر شیوه و روابط تولید درون نظامهای اقتصادی سرمایه داری – به معنای شیوه ای که ارزش اقصادی و ارزش افزوده تولید میشوند- و روابط اجتماعی میان مدیریت و کارگران تمرکز میکند.
مارکسیسم بر این باور است که اقتصادهای سرمایه دارانه بر استثمار ناپایدار و غیراخلاقی مردمی که کار میکنند؛ متکی است. این استثمار زاییده ی نگره ی سود میباشد؛ سودی که بر اساس دیدگاه مارکسیستی همان ارزش افزوده بوده؛ که خود عبارت است از ارزشی فراتر از حدی که جهت پوشاندن هزینه ها مورد نیاز است و ماحصل آن قسمتی از کار کارگران است که بطور کامل در قالب دستمزد بدانها مسترد نمی گردد. در عوض، مدیریت، بخشی از ارزش را منتقل[ منحرف] می سازد تا خویش را غنی ساخته و بر سرمایه گذاری خود بیافزاید. مارکس اعتقاد داشت که سرمایه داری در نهایت فروخواهد پاشید چرا که کارگران، درآمد کافی جهت جذب تمامی کالاهایی که خود تولید کرده اند را ندارند. با این حال مارکس از این ایده دفاع میکرد که بجای انتظار برای اضمحلال سرمایه داری، کارگران باید علیه مالکین کار و کسب خصوصی برخاسته و سامان اجتماعی جدیدی را خلق نمایند که طی آن، پرولتاریا، از طریق یک حکومت سوسیالیستی، مالک ابزار تولید و تمامی ارزش اقتصادی ایجاد شده توسط آن خواهد گردید. نئو- مارکسیسم و پسا – مارکسیسم، نظریه ی کلاسیک مارکسیسم را با انتقاداتی از آن، تصحیح میکنند. سرمایه داری فرونخواهدپاشید؛ نئو مارکسیسم چرایی این امر را و اینکه برای آنهاییکه اقتصاد سرمایه داری را نمی پذیرند؛ حاوی چه معنایی است؛ تشریح میکند.
سنت مارکسیستی به خوبی بر قامت شرایط صنعت مدرن پس از جنگ جهانی دوم جفت و جور شده بود. به دنبال جر و بحثهای همه گیری که در صنعت آمریکا نیرو میگرفت؛ کارگران و مدیران خود را بیش از آنچه که در نوشته های مارکسیستی به تصویر کشیده شده بود؛ بعنوان دسته های جدا از هم و در دو طرف نزاع، می یافتند. در چنین محیطی، انسان شناسان بر شیوه هایی کاربست قدرت از سوی مدیریت جهت افزایش بهره وری نیروی کار و چگونگی پاسخ کارگران، تمرکز نمودند. یک جریان برجسته در این سبک از پژوهش، به راهبردهای مدیریتی ای که مهارتهای کارگران و شغلهای آنها ( و از این رودستمزدهاشان، تعداد و قدرتشان) را طی فرایند نوآوری فن آورانه، فرو میکاهد؛ توجه جدی نمود. جنبش اتحادیه، در تلاشهای خویش جهت بهبود دستمزدها و شرایط کار به موفقیتهایی دست یافت؛ اما طی این فرایند، اتحادیه ها کنترل تغییر فن آورانه را به مدیریت واگذار نمودند. قبل از جنگ جهانی دوم، کارگران کنترل مشخصی بر فرایند کار داشتند؛ و در برخی صنایع اساسا میتوانستند به اراده ی خویش فرایند کار را کند نموده و یا سرعت بخشند. به قصد فراچنگ آوردن چیزی در ازای دستمزدهای بالاتر، مدیریت آمریکایی بطور کل بر استفاده از فن آوری تحت عنوان ” امتیاز مدیریتی” (managerial prerogative) اصرار ورزید؛ این امتیاز بدین معنی بود که مدیریت حق دارد تا فن آوری جدید را هر زمان و به هر صورتی که مناسب دید؛ تدارک ببیند. مدیران، تولید فن آوری و اتوماسیون را بهبود بخشیدند تا کنترل فرایند کار را دور از دسترس کارگران در اختیار خویش نگاه دارند. فن آوری هم برای کاهش تعداد کارگران مورد نیاز برای یک سطح مشخص از تولید و هم سطحی از مهارت کارگران جهت انجام وظیفه شان، مورد استفاده قرار گرفت. فرایندی که طی آن کارگران مهارت خویش را در خلال زمان از دست دادند؛ مهارت زدایی(deskilling) نام گرفت؛ و با پیدایش مشاغل صنعتی طاقت فرسا و ملال آور، که خسته کننده؛ تهی از معنی و بیگانه کننده بودند؛ همراه شد. از آنجا که مدیریت کنترل فرایند کار را در اختیار داشت؛ لذا میتوانست نرخ تولید را به منظور افزایش ستاده بدون افزایش در هزینه ها، سرعت بخشیده و در نتیجه سودآوری(profitability) را ارتقاء بخشند. کارگران اگر خواهان حفظ مشاغل خویش بودند؛ انتخاب محدودی داشته و باید با این برنامه همراهی میکردند. در هر حال بسیاری از کارگران به دنبال پیشرفت فن آورانه و کاهش نیاز به آنها در بسیاری از صنایع، از کار بیکار شدند.
انسان شناسان صنعتی در سنت مارکسیستی و نئومارکسیستی به دقت راهبردهای مورد استفاده کارگران جهت تطبیق با چنین شرایط اشتغال زینباری را ثبت و ضبط کرده اند. انسان شناسان و جامعه شناسان کیفی، در شمار اولین کسانی بودند که به بیان تجربی دانش کاری غیر رسمی ای پرداختند که افراد جهت شغل، هم برای انجام آن و هم جهت محافظت از مشاغل، مهارتها و عایدی ها، به کار می بندند. در حالیکه مدیریت اغلب فرض میکرد که در عصر اتوماسیون، کارگران کمتر ماهر، نیازی به تفکر پیرامون شغل ندارند؛ انسان شناسان به نتیجه ای درست عکس این رسیدند- کارگران از هوش خویش حین کار بهره میبرند و مشکلاتی کاری را که مدیریت نمیتواند یا نمیخواهد بدانها بپردازد؛ حل مینمایند. انسان شناسان چنین پژوهشی را هم در ایالات متحده و هم در خارج از آن راهبری نموده و در تعداد معتنابهی از صنایع از جمله، معدن، اتومبیل سازی و تولید پوشاک، کاوش نمودند.
یک نمونه از مطالعه ی مردم نگارانه با جهت گیری مارکسیستی پیرامون پیشینه ی صنعتی، توسط خانم لوئیس لمفر ( Louise Lamphere) در رابطه با کارخانه البسه ارایه گردیده است. ایشان با توصیفی تاریخی از توسعه صنعت پوشاک در ایالات متحده آغاز نمود و تشریح نمود که چگونه این صنعت ویژه بصورت کاربر(labor intensive) باقی مانده است؛ همچنین به کشف راهبردهایی پرداخت که مدیران جهت بیشینه نمودن سود تحت شرایط رقابت شدید از آن بهره می برند. رهیافت مدیریتی کلیدی جهت تضمین یک سود معقول، عبارت است از حفظ دستمزدهای ناچیز. اجاره ی کارگران حاشیه نشین(marginalized) و بنا نمودن تاسیسات در محیطهای با دستمزد اندک(low-wage)، تاکتیکهای مدیریتی هستند که جهت تضمین دستمزدهای ناچیز بکار میروند. لمفر، همچنین به ثبت و ضبط راهبردهای تطبیقی(coping strategies) کارگران و اتحادیه هاشان به هنگام جدال با سرسختی ای پرداخت که از سوی مدیریت اعمال میشود تا کاهش هزینه های کارگری را توسط ابزارهای ” علمی” استمرار بخشد؛ پویشی که همچنین مشاغل، دستمزدها و مهارتها را تهدید می نماید.
انسان شناسان مارکسیست و نئومارکسیست، اغلب تنوع ویژه ای که کارگران زن با آن مواجه میشوند را برجسته میسازند. از نشانهای جنسیتی بعنوان دلایل منع زنان از مشاغل پرسود در صنایع استفاده شده در همان حال تلاش میشود تا زنان به مشاغل مرگبار و پست که درآمد بخور و نمیر دارند؛ محدود شوند. زنان همچنین بعنوان ” ارتش ذخیره” ی بیکار(یک مفهوم مارکسیستی) خدمت میکنند؛ زمانی که بدانها نیاز است( بعنوان مثال، در خلال جنگ جهانی دوم)، به کار فراخوانده میشوند؛ اما آن هنگام که کارگران مرد مجددا در دسترس باشند؛ عذرشان خواسته میشود. در همان حال، کارگران زن، همچنان مسئول کارهای خانگی( مراقبت از خانه و بچه داری) باقی میمانند بنحویکه برخی از نویسندگان فی المثل کارل هلزبرگ Carol Holzberg)) و مااورین جیووانی ( Maureen Giovannini) چنین عنوان داشته اند که آنها مورد ” ستم مضاعف” (doubly exploited) قرار میگیرند. سازمانهای اتحادیه ای که از جانب وضع زنان ذی نفع میباشند؛ تلاش میکنند تا گروههای کارگران را سازماندهی کنند اما بطور همزمان نقشهای رهبری زنان درون جنبش کارگری سازمان یافته را منکر میشوند؛ این بدان معناست که رویه های رییس مابانه (patriarchal) به سرمایه دارها محدود نمیشود. انسان شناسان برخی از مواردی را که زنان بر این موانع جهت مشارکت در جنبشهای اتحادیه ای غلبه نموده و حتی رهبری جنبش را به دست گرفته اند؛ گزارش نموده اند.
بطور کل، انسان شناسان تحلیل خویش را به سطح کارگری کارخانه ای(shop floor) محدود نمیکنند؛ بلکه همچون دبلیو. لوید وارنر (W. Lloyd Warner)، خطوط نفوذ را از بنگاه تا دولت-ملت و حتی اقتصاد جهانی ردیابی مینمیاند. بعنوان مثال، انسان شناس مارکسیست، جون نش (June Nash)، به مطالعه ی یک شرکت پتروشیمی چندملیتی مباردت نموده که طی آن به مصاحبه با مدیران میانی جهانی پرداخت. کار نش در میان بسیاری از انسان شناسانی که در قالب سنت مارکسیستی عمل میکنند؛ یک اقدام نامتعارف محسوب میشود؛ چرا که این سنت به بررسی کارگران میپردازد و نه مدیران( یک سوگیری که تاثیر تحلیلهاشان را محدود میسازد). نش از این یافته ی خویش متعجب شد که مدیران دقیقا همچون دیگر افرادی که اقتدار مدیریتی نداشتند؛ از کار خویش بیگانه بودند. مطالعه ی ایشان در نشان دادن چگونگی اتصال شرکت به نیروهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بزرگتر، یک مطالعه ی کلاسیک محسوب میشود. بعدها، نش، تحول یک شرکت تولید انبوه را به یک تولید کننده ی مدافع سرمایه- بری(technology-intensive)، آزمون نموده و بر اثر این تغییرات بر اجتماعات و خانواده ها در محیط محلی تمرکز میکند(Pittsfield, Massachusetts). این کار در آشکار نمودن این مطلب که کارگران ناظرین منفعل این تغییرات نبوده بلکه بنحو فعالانه ای در فراشد تغییر مشارکت مینمایند؛ بسیار حائز اهمیت میباشد.
مشاغل و حرفه ها
درحالیکه بسیاری از انسان شناسان مارکسیست و نئو – مارکسیست، فعالیتهای کارگران صنعتی ای را که شدیدا بی مهارت شده بودند؛ تعقیب می نمودند؛ دیگر انسان شناسان، در دهه های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰، به اعضای مشاغل و حرفه های صنعتی عطف توجه نمودند که ماهر ماندن و یا کسب مهارتشان، برای آنها مقام و حیثیت به بار آورده و آنها را در بستر کاری بارز و مجزا ساخته است. اعضای مشاغل یا حرفه ها اغلب واجد مشخصاتی هستند که آنهایی را که در جوامع کوچک مقیاس حضور دارند به نظامی یگانه از معانی، رویه ها، و زبان بدل ساخته و از دیگر گروههای کاری سوا ساخته و تمییز میدهد. این دورکهیم (Durkhim) بود که خاطرنشان ساخت” فعالیت شغلی، غنی ترین گونه ی مادی برای زندگی مشترک[ میباشد].” کارگرانی که با یکدیگر در یکی سری از فعالیتها همکاری مینمایند؛ و در تجارب مشابهی سهیم میشوند؛ همچنین تمایل دارند تا با یکدیگر همیاری نموده و یک هویت جمعی بنا نمایند.
زندگی مشترک اعضای مشاغل، مسبب پیدایش یک فرهنگ کاری میشود؛ چیزی که هربرت اپل بام (Herbert Applebaum) بعنوان نظامی از دانش، فنون، نگرشها، و رفتارهای متناسب با اجرای کار و تعاملات اجتماعی در یک زمینه کاری ویژه، نام نهاده است. وجوه یک کار مفروض، الگوهای معینی از رفتار را ارتقاء بخشیده درحالیکه دیگر الگوها را سرکوب میکند. این الگوها از طریق بکارگیری گزینشی، آموزش رسمی، و فرهنگ پذیری غیررسمی کارمندان تازه وارد، تقویت میشوند. فرهنگ های کاری تنها بر شغل تاثیرگذار نیستند بلکه به همان اندازه از آن تاثیر نیز می پذیرند؛ با سنتها، باورها، و استانداردهای رفتاری که خود را بر حیات عمومی کارگران و سبک زندگی آنها مستولی میسازند. فرهنگهای کاری میتوانند توسط ابعاد مختلفی مقایسه شوند؛ شامل روابط اجتماعی میان کارگران، جهت گیری زمانی( آن حدی از زمان که در پویش کاری انضباط برقرار میسازد)، ساختارهای اقتدار، روابط میان همتاها( بعنوان مثال، دوستی)، زبان( واژگانی که مفهومی از هویت به بار می آورند)، لباس و سلوک، جنسیتی نمودن( گونه سازی جنسی مشاغل)، و نقشها و مقامها.
یک فرهنگ کاری به خوبی خود را در خدمت کاربرد مفهوم کلاسیک فرهنگ که طی این دوره در روش مردم نگارانه رایج بود؛ قرار میدهد؛ انسان شناسان از مردم نگاری بهره می بردند تا فرهنگهای متمایز بسیاری از مشاغل و حرفه های مختلف را ثبت کنند. بعنوان مثال، هربرت آپل بام کارگران ساختمانی را مورد مطالعه قرار داده و به بینشهایی پیرامون رابطه ی میان نیازمندیهای فن آورانه ی یک صنعت و ماهیت فرهنگ کاری دست پیدا نموده است. آپل بام خودش کارگر ساختمانی بود و بنابراین به دلیل سالها مشاهده ی مشارکتی اطلاعات دست اولی از این پیشه داشت. شرح مردم نگارانه ی او از زندگی بعنوان یک کارگر ساختمانی، جهانی را ترسیم میکند با پیشه وران بسیار ماهر( نجاران، سنگ تراشها، برق کارها، سیمان کاران، آهن کاران، ورقه کارها، لوله کشها، و دیگران) که صاحب ابزار و لوازم و وسایط خویش هستند و در بسیاری موارد در هر برهه ای از زمان به اختیار خویش به کار مشغول بودند. آنها از کار و کسب خویش بیشتر از هر کس دیگری اطلاع دارند؛ و از این رو با تاکید بر کیفیت، فرایند کار را کنترل مینمایند. اگر یک مدیر عمومی، بر سرعت تاکید بسیار زیادی بکند؛ کارگر احتمالا کار را به تعطیلی خواهد کشاند. کارگران با انجام کار با کیفیت خوب احترام کسب میکنند؛ و کارگران مزدور کار( journeypersons) خود را همتای مهندسین و ناظرین می بینند. این پیشه وران[ منظور صاحبین یک پیشه و یا شغل است و نه آن طبقه ی روستایی ویژه، این برابرنهاده را بجای واژه ی craftspeople بکار برده ام-م] و ناظرینشان هستند که اغلب تصمیمات را در محل کار اتخاذ مینمایند؛ و به لحاظ اینکه ناظرین ار رتبه برخوردار هستند؛ معمولا حالات دوستانه ای میان آنها و کارگران برقرار است. بکارگیری و اخراج در محل کار رخ میدهد و نه در محیط خانه. شبکه های شخصی ناظرین و سرکارگران مرد و زن، منابعی را شکل میدهند که بر اساس آنها کارگران بر اساس تجارب گذشته ی خویش گزینش میشوند. کارگران همچنین تعیین می کنند که آیا شرایط، تکافوی آغاز و ادامه ی کار را میکند یا خیر. این شرایط یک فرهنگ کاری ایجاد میکنند که برای اعضای خویش بسیار رضایت بخش بوده و کارگران ار اینکه کنترل کار خویش را در اختیار دارند؛ احساس غرور میکنند. آپل بام مشاهده نمود که صنعت ساختمان تحت تاثیر افزایش مکانیزاسیون در فرایندهای کار و تخصصی شدن وظایف که به مهارت زدایی در بسیاری از صنایع منجر شده است؛ قرار نگرفته است. شاید بدین دلیل که کارگران ساختمانی بر اغلب فرایند کار کنترل داشته و اتحادیه ها از توان بالای برخوردار بوده اند. این ابعاد، به نوبه ی خود، به نیازمندیهای فن آورانه ی صنعت مشتمل بر منحصر به فرد بودن هر ساختمان و سایت، دوره ی موقت هر پروژه ی مفروض، تغییر در فرایندهای کار به دلیل تغییرات آب و هوا، و ناتوانی در عرضه ی انبوه محصول، بستگی دارد. تمامی این ملزومات از افزون شدن مکانیزاسیون جلوگیری نموده و کارگران ساختمانی را به حفظ استقلال و خودمختاری خویش توانا میسازند.
با گذشت سالها، انسان شناسان، جامه شناسان، قوم شناسان(folklorist) و دیگرانی که در سنت تحقیق کیفی کار میکنند؛ سهم بسزایی در دانش ما پیرامون فرهنگهای کاری مشاغل و حرفه ها ایفا نموده اند. درست به مانند آنهاکه در مشاغل کار میکنند؛ اعضای حرفه ها از قبیل وکلا و حسابداران نیز تمایل دارند تا شرکای فرهنگی دست و پا نمیاند؛ اما حرفه ها در مقایسه با مشاغل، خودمختاری و کنترل نسبتا بیشتری دارند. مطالعات توصیفی فرهنگهای مشاغل و حرفه ها در بسیاری از صنایع مختلف- حسابداران، فولادکاران ماهر، مهندسین لوکوموتیو، باربران کشتی، دانشجویان پزشکی، عریان گران باشگاههای شبانه، پلیس، مسابقه دهنگان با اسبهای وحشی، مددکاران اجتماعی، الواربران، معدنکاران زیرزمینی، پیشخدمتهای رستورانها، و دیگران- بنیانی از دانش ایجاد نموده که به فهم ما از پدیده های اجتماعی در سازمانها یاری رسانده و صحنه ای برای مفهوم فرهنگ سازمانی یا تعاونی طی دهه ی ۱۹۸۰ بنا نموده است.
فراشدهای صنعتی شدن خارج از غرب
طی دهه ی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، خیزش کار میدانی خارج از ایالات متحده توسط آژانسهای فدرال از قبیل بنیاد ملی علوم(National Science Foundation) مورد حمایت قرار گرفت. چنین حمایتی انسان شناسان( و اعضای دیگر رشته ها از قبیل جامعه شناسان) را قادر ساخت تا دگرگونیهای رخ داده در ملتهایی را که توسعه ی زیرساختهای خود را آغاز نموده بودند؛ مکشوف سازند. نظریه ی مسلط در علوم اجتماعی در آن مقطع از زمان که به نظریه ی همگرایی (convergence theory) معروف بود؛ پیش بینی نمود که جوامع سرتاسر جهان بر مبنای الزام فن آورانه ی صنعتی شدن هر چه بیشتر در شیوه های زندگی خویش، به یکدیگر شبیه میشوند. فرضیه ی همگرایی حاوی این نکته بود که به موازات حرکت اقتصادهای ملی از کشاورزی سنتی و شیوه ی تولید ابتدایی به صنعت مدرن( به معنای تولید بزرگ مقیاس انبوه)، فن آوریهای صنعتی شدن به نغییراتی موازی در جامعه و سبک زندگی در میان ملل گوناگون از جمله، مهاجرت ار محیطهای روستایی به شهری، فروپاشی خانواده ی گسترده، تجمع جمعیتها در مراکز شهری، نیاز به انضباط زیاد نیروی کار، آموزش رسمی و اجباری کودکان، و ساختارهای شغلی مشابه، نیاز خواهد داشت. چنین عنوان شده است که بسیاری از این تغییرات اجتماعی، متعاقب این واقعیت است که صنعت، تولید را در مقیاسی انبوه و در مکانهایی مشخص و متمرکز، سازماندهی کرده( بعنوان مثال، کارخانه ها، معادن، و کارگاهها)؛ و چنین رویدادی خود باعث جذب افرادی میشود که به دنبال امرار معاش هستند؛ همچنین شرکتهای خدماتی کوچکتری که تولیدات و خدمات را هم به صنعت اولیه و هم به نیروی کارش ارایه میدهند. ملزومات صنعتی برای سوادآموزی و رفتار فردی و گروهی سفت و سخت، دلایلی بودند بر نیاز روزافزون جوامع به آموزش کودکان، و مدارسی که بعنوان وسایلی برای آموزش انضباط به نیرومی کار آینده ایفای نقش مینمایند.
برخی از نظریه پردازان معتقدند که هر جامعه ی صنعتی شده ای، صرف نظر از تاریخ و فرهنگش، بایستی یک مسیر تکاملی یکسان را طی نماید؛ مسیری که با هدف توسعه ی نظامهای اجتماعی فرهنگی و اقتصادی، توسط جوامع غربی پیموده شده است. ( یک استثنای عمده بر این مطلب، اتحاد جماهیر شوروی بود که با فروپاشی سوسیالیسم در انتهای دهه ی ۱۹۸۰ و اوایل ۱۹۹۰ خط بطلانی بر فرضیه ی همگرایی کشید). نتیجه گیری قوم مدارانه از این فرض عبارت از این است که ملل غیر غربی تنها تا آن حد قادر به صنعتی شدن هستند که با جوامع غربی در ساختارهای نهادیشان، ارزشهاشان، و الگوهای رفتاریشان از در رقابت و هم چشمی درآیند. از این نقطه نظر، گمان میرود که آداب و روسم بومی سنتی( قیود خویشاوندی، جهت گیری معنوی) گذار به صنعتی شدن را به عقب اندازند.
مطالعات انسان شناختی، جوامع در میانه ی گذرهای صنعتی، فراهم آورنده ی نقدی شد از نظریه ی همگرایی بر مبنای خاص بودگی تاریخی و نسبیت گرایی فرهنگی. در بازبینی هولزبرگ و مارین جیووانی در ۱۹۸۱ که پیش از این عنوان شد؛ بحثی مفصل در قالب چنین ادبیاتی ارایه گردیده است. انسان شناسان، دیدگاهی بسیار پیچیده و ظریف از جوامع پیشاصنعتی ارایه داده اند که بیان میدارد؛ وجوه مختلف ساختارهای اجتماعی سنتی و شیوه های زندگیشان، میتواند تکمیل کننده ی صنعت باشد. بعنوان مثال، کلیفورد گییرتز ( Clifford Geertz)، عنوان داشته است که کارفرماهای بومی میتوانند نقشی حیاتی در توسعه ی اقتصادی ایفا نمایند؛ مکس گلاکمن ( Max Gluckman)، نشان داده که اقتصادهای دوگانه که در آنها افراد بومی یک پا در یک جهان اقتصادی دارند و پای دیگر در جهانی دیگر( روستا و مرکز شهری)، میتوانند بنحو موثری با صنعت همزیستی داشته باشند؛ چیزی که برای تحقق نیازهای انسانی ضروری است؛ همچنین جون نش در کار خویش به نقش صور فرهنگی سنتی از قبیل مناسک در تسهیل گذار به زندگی صنعتی پی برده است. دیگر همیاریهای انسان شناسان، دانش ما را در زمینه ی فرایندهای صنعتی شدن در محیطهای وابسته ی گوناگون بسط داده است که تغییرات کیفی رخ داده در نهادهای از پیش موجود، ظهور اشکال نهادی جدید، نقش قومیت و نژاد بعنوان عوامل دخیل در ساختاربخشی روابط اجتماعی درون و فراسوی کارگاه صنعتی، نقش زنان فراشدهای صنعتی، و هزینه ها و درآمدهای مربوط به حرکت بسوی تولید صنعتی را شامل میشود. پایه ی دانش فراهم آمده از طریق مطالعات انسان شناختی در جهان در حال توسعه، از انتقادات ریشه ای از مدلهای غالب توسعه اقتصادی از قبیل نظریه ی وابستگی که بر این باور است که هم توسعه ی صنعتی ( آنچنانکه در غرب دیده شده است) و توسعه نیافته( شاهد آن چیزی است که اصطلاحا جهان سوم نامیده میشود) بخشهایی به هم وابسته از یک نظام واحد جهانی تولید سرمایه داری مدرن هستند؛ حمایت نموده است.
طی کار میدانی خارج از ایالات متحده، انسان شناسان سهم عمده ای در نظریه ی اشاعه(diffusion theory) بر عهده داشتند؛ یک رهیافت چندرشته ای جهت فهم اقتباس نوآوریها( که عبارت است از تولید یا فن آورانه نمودن [چیز] جدید در بسترشان) درون جمعیتها، ملتها و فرهنگها. انسان شناسان، در گسترش و افزایش پیچیدگی نظریه ی اشاعه، که یکی از چارچوبهای اساسی نظری بازاریابی غربی است؛ سهم داشته اند. برخی از مهمترین کشفیات انجام شده توسط انسان شناسان بر تبعات ناشی از یک محصول جدید اشاعه شده در مناطق جغرافیایی تمرکز نموده است؛ جاهاییکه کالاهای تکنولوژی- ساخته؛ پیش از آن چندان شناخته شده نبوده اند. اغلب، نتایج نامنتظر( و منفی) به بار آمده است. بعنوان مثال، پرتی پلتو (Pertti Pelto)، معرفی سورتمه های موتوری(snowmobiles) به گله داران گوزن در لاپلند (Lapland) را مورد مطالعه قرار داده است. خانواده های گله داری که از تمکن خرید و نگهداری سورتمه برخوردار بودند؛ قادر بودند تا گله های خود را نیز افزایش دهند؛ چراکه توسط این سورتمه ها، گوزنهای بیشتری در مقایسه با اسکیهای قدیمی، گله میشدند. در همان حال، خود سورتمه، گوزن را می رماند و باعث تهی و پراکنده شدن رمه ها میشد. نتیجتا، نظامی طبقاتی و بالفعل یا غیر رسمی از داشته باشم ها و نداشته باشم ها[ منظور داشتن یا نداشتن سورتمه است. م] در جامعه ظهور پیدا کرد که سنتا بسیار مساوی و برابر بود[ منظور کسانیکه یا طبقاتی که معتقد به داشتن سورتمه بوده اند و آنها که مخالف بوده اند با هم برابر بودند. م]. چنین مطالعاتی، پیشگامان تاکید مدرن بر مصرف کننده ها و فراشدهای مصرف بودند.
علاوه بر مطلب پیش گفته؛ سه انسان شناس دیگر نیز بودند که کارهاشان به چنین مباحثی کمک نمود. هر کدام از آنها به طرقی کاملا مجزا که در هیچ کدام از مقولاتی که فوقا ذکر شد و/یا بعدا سازه های نظری را بر معضلات تجاری اعمال نمود؛ جای نمیگیرد؛ نیز هر کدام، در بینش خویش نسبت به توسعه های آتی در نظامهای اقتصادی و اجتماعی جهانی، پیش رو و مطلع بود. کار این سه پژوهشگر، به رابطه ی میان تجارت و انسان شناسی در برهه ی کنونی مرتبط است.
توماس راهلن ( Thomas Rohlen)، یک مردم نگاری کلاسیک نوشته است که به یکی از بانکهای متوسط ژاپنی پرداخته و منطق فرهنگی ساختارها و رویه های سازمانی ژاپنی را هنگامی که به شدت به حمایت از محققین و متولیان غربی علاقه مند شده اند؛ تشریح میکند. رهیافت روهلن بانک را بعنوان یک آموزش گیرنده وارد نموده و در یک برنامه ی آموزشی کامل با یک گروه جدید از مستخدمین شرکت میدهد؛ نتیجه بینشهای متعددی است که در مورد روشهای مدیریت ژاپنی حاصل می آید که در غیر اینصورت از آنها بی اطلاع بودیم. بعنوان مثال، ایشان یک تمرین آموزشی را توصیف نموده و آن را روتو (Roto) مینامد؛ طی این تمرین، کارآموزان تنها زمانی مجاز به ترک محیط آموزشی هستند که یک فرد غریبه را مجاب کنند که بدون هیچگونه هزینه ای کارهای خانه را برایش انجام دهند؛ یک وظیفه ی بسیار مشکل در میان مردمی که لطف غریبه ها برایشان بسیار تعهدآور است. کارآموزانیکه مالا یک نفر را پیدا نمودند تا بدانها چنین اجازه ای را بدهد بسیار از این موضوع شادمان بودند که زان پس از عهده هر کاری به خوبی برخواهند آمد؛ و اهمیتی ندارد که چقدر سخت و دردناک باشد( بعنوان مثال، شستشوی یک اصطبل). مدیران از این تمرین بهره بردند تا به کارآموزان این نگره را القا نمایند که این ماهیت وظیفه نیست که نگرش فرد نسبت به کارش را تعیین میکند بلکه این نگرش فرد نسبت به وظیفه است که ادارک فرد را نسبت به ماهیت کار تعین میبخشد. چنین رهیافتهای هنجاری نسبت به کنترل مستخدیم؛ در شرکتهای غربی هر چه بیشتر در حال متداول شدن است؛ شرکتهایی که از رویه ی ” فرهنگ شرکتی[جمعی]” آگاهانه و مرسوم، بعنوان وسایلی بهره میبرند تا ارزشها و نرمهای را القا نمایند که مقررات خود- بازپرسی(self-policing) خودشان را تولید میکند.
ادوارد هال ( Edward Hall)، که در میان نویسندگان امور مربوط به تجارت، مابین انسان شناسان بیش از همه به او ارجاع داده میشود؛ یک نظریه ی نوین از فرهنگ ارایه داده و فرهنگ را چونان یک شبکه ی بیولوژیکی میبیند که بر اساس” نظامهای پیام آور اولیه” ( primary message systems) قوام یافته است؛ نظامهایی که انسانها از خلال ارتباط اجتماعی، آنها را بسط داده و گسترش میدهند. علاقه مندیهای هال به فراسوی زبان و به سوی وجوه غیرشفاهی و بافتاری(contextual) ارتباط راه میبرد. بخش اعظم کار او با هدف تشریح نقش عرصه(space) و زمان بعنوان ابعاد بافتاری ارتباط، انجام شده است؛ طی این کار، هال، تعدای سازه[ساخت](construct) ابداع نموده است که در جهان تجارت بین الملل، به استاندارد و شاخص بدل شده است؛ مفاهیمی همچون زمان تک برهه ای(monochronic) و چند برهه ای(polychromic) ( زمانی که خطی و قطاعی تجربه میشود در برابر زمانیکه سیکلی و غیرقطاعی تجربه میگردد)، و فرهنگهای بیش – بافتاری(high-context) و کم-بافتاری(low-context) ( فرهنگهایی که بیشتر محتوای اطلاعاتی یک پیام در متغیرهای بافتاری نهفته است در برابر فرهنگهایی که این محتوا، در زبان، صریح و رمزگشوده است). این ساخت بندیها در فراسوی فرهنگ ( Beyond culture) و رقص زندگی ارایه شده است. هال و شریکش میلدرد ریید ( Mildred Reed) یک سری کتاب نوشتند و کار نظری هال را بر ارتباط میان فرهنگی در عرصه ی تجارت بین الملل، بویژه در ایالات متحده، فرانسه، آلمان و ژاپن اعمال نمودند. علاقه مندیهای هال، به اهالی تجارت کمک میکند تا فراشدهای ارتباطی و رویدادهای موجود در قیود فرهنگی را ترجمه و تعبیر نموده و از بدفهمیهای میان فرهنگی (cross-cultural) جلوگیری نمایند. کتابهای هال، به ۱۶ زبان ترجمه شده و در متون تجاری به کار او ارجاع داده میشود؛ ایده هایش نیز در واژگان تجاری بین المللی گنجانده شده اند.
در دهه ی ۱۹۷۰، آلوین وولف (Alvin Wolfe)، ایده ی از سطح جدیدی از یکپارچگی فرهنگی اجتماعی را بر مبنای سطحی از دولت-ملت بسط داد. در مطالعه اش در دهه ی ۱۹۶۰ پیرامون صنعت استخراج معدن در افریقا، شبکه ای پیچیده و جهانی از افراد، خانواده ها، تعاونیها و دولتهای ثروتمند را کشف نمود که با همکاری یکدیگر، تولید مواد خام برای مجتمع های صنعتی جهان را تضمین مینمودند. بحثی از ملیت در میان نبود؛ شبکه ی فراملی بی اعتنا و یا علی رغم تک تک دولت- ملتها یا دیگر کنش گران عمل مینمود. در حقیقت، آنچنانکه وولف خاطر نشان نموده است؛ ” یکپارچگی فراملی عرصه ی اقتصادی”، تمایل داشت تا از اتحادها و شکافهای بین المللی سیاسی فراگذرد. وولف قاطعانه بر این عقیده است که دولت- ملت، بالاترین یا پیچیده ترین سطح یکپارچگی اجتماعی فرهنگی نیست؛ ایده ای که توسط نظریه پردازان پیش از او نیز عنوان شده بود؛ ( بعنوان مثال، مارشال ساهلینز ( Marshal Sahlins) و الهام سرویس (Elham Service)). در عوض، به نظر میرسد که شبکه های فراملی قادرند تا در مانورهای اقتصادی و سیاسی از دولت – ملتها بصورت جداگانه استعلا یابند. این مشاهدات هنوز هم در تئوریزه نمودن فراشدهای جهانی سازی، تازه و مرتبط به نظر میرسند.
آوای مضمونهای بسط یافته توسط این انسان شناسان، بویژه، کاوش مردم نگارانه در موجودیتها(entities) ی متحد در خارج از ایالات متحده، و ارتباط میان بسترهای میان- فرهنگی، در برهه ی هزاره ای نیز به گوش میرسد. برهه ی بعدی با ظهور مجدد رویه ی انسان شناختی در جهان تجارت، تمیز داده میشود که عبارت است از کاربرد دانش انسان شناختی توسط متولیان در مشکلات مربوط به تجارت. در دهه ی ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰، آنچنانکه میدانیم تنها به دل مشغولیهای محض نظری در صنعت پرداخته شد(تا حدودی به استثنای کارهای ادوارد هال).
منابع:
انسان شناسی و فرهنگ
انسان شناسی مدرنیته (مارشال سالینز، ترجمه امیر صادفی)
در این میان ظواهر وابستگی میتواند انتقادی عملی بر این عقیده باشد که در جوامع به اصطلاح سنتی، پول و بازار با سنتها و ارتباطات خویشاوندی مغایرت دارد. در واقع مردم «کری» رادیوهای دو سویه را برای تداوم بخشیدن به ارتباط مرسوم بین خویشاوندان خود مفید یافتند. کالین اسکات (Colin Scott) عقیده دارد که ماشینهایی که میتوانند روی یخ حرکت کنند و همچنین کامیونها، فرصت ارتباط را افزایش دادهاند. مشارکت و ارتباط انسانی تنها یک بُعد از چرخهی تبادلات کیهانی است که شامل حیواناتی میشود که خود را به شکارچی میسپارند و به نوبهی خود از نظر عبادی دارای تولدی دو باره میشوند. همچنین ماشینهای قابل حرکت روی یخ قسمتی از اقتصاد بزرگتری شدهاند، حتی بزرگتر از آنچه فلسفهی سرمایهداری تصور میشود : یک سیستم جهانی که دربردارندهی هم انسانها و هم طبیعت در ارتباط وابستگی متقابل و فردیت اجتماعی است. به عقیدهی اسکات
«برفراز قرنهای افزایش درگیری در تولید کالا و تبادلات، ساختار و کیفیت مشارکت، خویشاوندی و ارتباطات بین انسان و حیوان کاملاً به طور مشخص، «کری» برابریطلب باقی مانده است. سخاوت، متعارف و مورد انتظار میباشد. نیازهای یک شبکهی طولانی خویشاوندان، مشغولیتی ابتدایی و مادامالعمر است. در مواجهه شدن انسان با حیوان از سرگیری اجتماعی و فردی یافت میشود. «کری»ها معتقدند که این روابط مشخص کنندههای اصلی انسانیت آنها و هویت فرهنگی آنها میباشد.» (۷۷: ۱۹۴۸)
فرهنگ «کری» به آسانی در مقابل سرمایهداری یا به خاطر این که مردم در مقابل آن مقاومت کردند، برجای نمانده است. آن یک فرهنگ پایداری نیست بلکه پایداری یک فرهنگ را نشان میدهد. از وقتی که «کری» در دنیا به عنوان یک وجود تاریخی ـ اجتماعی عمل میکند، با هوشیاری فرهنگی که آنها از خود دارند و هدف موجود بودن خود را میدانند، تجربهی سرمایهداری با تمرین شکل زندگی خود آنها تغییر میکند. فرهنگ در عمل کردن زندگی میکند. نیروهای سرمایهداری، در عمل در دنیای فرهنگی متفاوتی عمل میکند.
به گفتهی مارکس پولْ اجتماع قدیمی را از بین میبرد چون پول خود به اجتماع تبدیل میشود. یا همان طور که فروید میگفت: فرد هنگامی که اولین چک حقوق خود را دریافت میکند، روح و رواناش به هم میریزد. موریس بلوک و جاناتان پری(Maurice Bloch, Jonathan Parry) در کتابی به نام پول و اخلاقیات بازار، تعدادی از نمونههای قومنگاری را برای رد کردن این عقیده، جمعآوری کردهاند. آنها برخلاف عقیدهای که میگوید، پول به دیدگاه خاصی پر و بال میدهد، دیدگاهی غیراجتماعی، غیربشری و قراردادی، (دیدگاهی که ما با آن ارتباط داریم)، به مهیج بودن دیدگاهی که به روشهای ارائهی پول پر و بال میدهد، تأکید میکنند(۱۹: ۱۹۸۹). پول به خوبی میتواند خدمتگزار آداب و سنن باشد تا خدمتکار ارباباش. اثر مخرب پول و تجارت بر روی جوامعْ قلمرو اقتصادی جداگانهای را فرض میکند و همان طور که بلاچ و پری اشاره کردند، قلمروی فعالیتهای غیراخلاقی که از بخشندگی و دوستان و خویشاوندان جدا میباشد. جایی که هیچ تضاد ساختاری بین رابطهی اقتصاد و اجتماعی بودن وجود ندارد، جایی که فعالیتهای مادی خواستهی ارتباطات اجتماعی است نه بر عکس آن؛ پس غیراخلاقی بودنی که ما به پول نسبت میدهیم، نتیجه گرفته نمیشود. بلوک و پری معتقدند جایی که اقتصاد در جامعه جای گرفته است، ارتباطات پولی متضاد یا تعهدات فامیلی و دوستی نیستند و در نتیجه هیچ مغایرتی برای دادن هدیههای مالی برای محکم ساختن چنین تعهدات فامیلی وجود ندارد. (۱۹: ۱۹۸۹) بلکه در شرایط ساختاری و مطمئن پول میتواند تعهدات خویشاوندی را افزایش دهد: پول میتواند جامعههای به اصطلاح سنتی را توسعه دهد به این معنا که آنها از انسان توسعهیافته این را میدانند که: چیزهای خوب و بیشتر و بهتری را کسب میکند، همان طور که گزارشهای انسانشناختی از دههی ۱۹۶۰، از مناطق کوهستانی گینهی نو گزارش کردهاند. در برشمردن فواید تجارت میتوان کار بازاری، تولید قهوه و فروش محصولات را ذکر کرد. همچنین معاملات رسمی درون خانوادهای در دهههای اخیر رواج یافته است در صورتی قبلاً هرگز چنین معاملاتی دیده نمیشد. این مراسم در بین اینگا، چیمبو(Chimbu)، هاگن(Hagen) ، مندی(Mendi) و دیگران به وفور افزایش یافته و نیز اهمیت و ارزش مردمی که به کار گرفته میشوند بالا رفته و کالا بین آنها مبادله میشود. بنابر این مردان بزرگ بیشتر و قدرتمندتر میباشند. اتحادهای قبیلهای قدیمی که از بین رفته بودند دو باره زنده شدند. شبکهی خویشاوندیْ بین افراد گسترده و محکم گردید و پول وسیلهی جامعه شد نه متضاد با جامعه. یادداشتهای با ارزش بانکی جای صدفهای مروارید را برای معامله گرفت، هدیههایی مانند تویوتا لندکروز کامل کنندهی خوکهایی بود که قبلاً به هم هدیه میدادند و مقادیر زیاد آبجو هدیههای مبتکرانهای بودند. اندرو استراترن ( Andrew Strathern) در مورد هاجنرها(Hagener) اشاره میکند که: پول در اجبارهای دو طرفه و پرداختهای کلان که در معاملات گردش میکند، در اصل مصرف نمیشود بلکه در جریان قرض و سرمایهگذاری به گردش خود ادامه میدهد. به گزارش رنا لدرمن(Rena Lederman) ، در میان مردم جدید مِندی تبادل تعهدات بین قبایل و خویشاوندان، نیاز به پول جدید را به وجود میآورد، خیلی بیشتر از نیازی که از فروشگاههای تجاری نشأت میگیرد.(۳۳۲: ۱۹۸۶) بنابر این مِندیها معتقدند که آنها در مقایسه با اقتصاد سفیدپوستان که تنها برای امرار معاش است، اقتصاد معاملات واقعی را دارند.
معکوس شدن مرکز و حاشیهها
شهرها مکانهای مورد علاقهی مرانتوها (Rena Lederman)است، سفرهای رایج منانگکابائو ( Rena Lederman) و دیگر مردان اندونزیایی ماورای مرزهای فرهنگ خود و جایی که با غنایم و داستانهای درخور مردانگی خود بر میگردند. جامعهی مالایی در مکه در مورد عربها رتبهی دوم را از نظر اندازه داراست. بعضیها برای ۱۰ سال یا بیشتر در حج میمانند، بعضیها چند سال به تأخیر میافتند و از طریق آفریقا یا هندوستان باز میگردند (پروونچر ۱۹۷۶). روستائیان مکزیکی که در شهر ردوود(Redwood) ، کالیفرنیا کار میکنند و همچنین ساموایی(Samoan) که در سان فرانسیسکو کار میکنند، تمایل به بازگشت دارند؛ این حادثهای است که آنها خود را برای آن آماده کردهاند، با پول فرستادن برای خویشاوندان، تماسهای تلفنی و ملاقاتهای دورهای از مکانهای بومی خود، حفظ کردن ارتباطهای زادگاهی خود و به وجود آوردن مقام و منزلت اجتماعی در خانهی قبلی و آیندهی خود. آیا سامواییها، مالایها، اوآکساکانها(Oaxacan) ، حاشیهها و کلان شهرهای دنیای مدرن هستند، میتوانند پس از آن که پاریس را دیدند به مراکز روستایی بازگردند؟ آیا این درست نیست (همان طور که ضربالمثل های قرون وسطایی میگویند) که Stadt luft macht frei? (به آلمانی در متن اصلی: هوای شهر انسان را آزاد می کند) یا اگر آزاد نیستند، برای همیشه عضو طبقهی کارگر باشند؟ اگر در تاریخ قدیمی اروپایی هم درست باشد امروزه پدیدهی عظیم مهاجرت چرخشی شکل فرهنگی جدیدی را خلق کرده است: جامعهای مشخص و بدون هستی که چه از نظر فرافرهنگی و فراملیّتی از یک مرکز روستایی در جهان سوم به «خانههای خارج از کشور» در کلان شهرها گسترش پیدا میکند. همه با رفت و برگشت کالاها، عقاید و مردمی که در حرکت هستند به هم پیوستهاند. به نوشتهی اوآکساکان در کتب صحرایی(Campesion) روستای جغرافیایی کوچک است، اما روستای اجتماعی هزاران مایل گسترش یافته است.(۳۴۳: ۱۹۷۹) پایگاههای قومی نژادی شهری جای پایگاههای روستایی، قبیلهای و زادگاه کشاورزی را گرفت و این شکلگیریهای کاذب تا مدتها برای دانشمندان جامعهشناس غربی ناشناخته باقی ماند و یا حداقل محققان غربی در مطالعهی شهرنشینی، مهاجرت، وابستگی به پول، استخدام به کار یا شکل گرفتن نژادی، منظرهای را به ما ارائه کردند، مانند وقتی که نابینایان میخواهد فیل را توصیف کنند. هر کدام کل فرهنگ را به یک زبان از دیدگاه خود، توضیح میدهند. بدون شک تاریخ شهرنشینی اروپا ـ امریکایی فشار شدیدی بر روی تخیل و خیالپردازی انسانشناختی داشته است. پیش فرض کلی این بود که شهرنشینی باید همه جا پایانی برای آنچه مارکس آن را حماقت زندگی روستایی مینامید باشد. ارتباطات بین مردم سرد و بیروح، سودگرا، دنیوی، فردی و از سوی دیگر به خاطر طبیعت پیچیدهی شهر و سیستم اجتماعی، به طوری مأیوس و فرهنگ زدوده میشود. مانند روند داستان «تسلسل مردم شهری» ( Folk-urban continuum) رابرت ردفیلد(Robert Redfield). حاشیهی شهر و شهر به طور اساسی مجزا بوده و روشهای زندگی در آنها متفاوت است، مانند آغاز و پایان یک تغییر کیفی. رد فیلد معتقد است که بعد از پیشرفت شهرها انسانها از چیزی که قبلاً بودند بسیار تغییر کردند.(۱۹۵۳) انسانشناس اجتماعی انگلیسی در چنین دوگانگی معطل گذاشته شده بود، صومعه. ماکس گلاکمن(Robert Redfield) پدر نمونه آفریقایی بود. به نظر او آفریقاییها در نواحی روستایی و در شهر دو انسان متفاوت هستند.(۶۹:۱۹۶۰)
روشنفکری در راه بود. ادوارد برونر (Edward Bruner)در مورد تسلسل مردم شهری با صراحتْ دوام هویت، خویشاوندی و سنن را بین روستاهای توبا باتاک (Toba Batak)در منطقهی کوهستانی سوماترا و خویشاوندان شهری آنها در مِدان ( Medan) را اثبات کرد. همان طور که از دیدگاه ساختاری مطالعه شده است، جوامع توبا باتاک در روستا و در شهر هر دو بخشی از یک سیستم اجتماعی و رسمی میباشند.(۵۱۵: ۱۹۶۱) برونر با توضیح گستردهتر در مورد آسیای جنوبشرقی ادعا کرد که بر خلاف نظریهی سنتی، ما درمییابیم که در بسیاری از شهرهای آسیایی، جامعه غیردینی و دنیوی نشده است، فرد منزوی نگشته، سازمانهای خویشاوندی از هم پاشیده نشده و ارتباطات اجتماعی در محیطهای شهری شخصی، کماهمیت و سودمدار نشده است.(۵۰۸: ۱۹۶۱) در اواسط دههی۱۹۷۰ چنین مشاهداتی در زادگاه تسلسل مردم شهری در آمریکای لاتین و در قومنگاریهای همکاران گلاکمن و دیگران در منطقه صحرای آفریقا، رایج شده بود. وقتی نظریهی متناقض شهری ـ روستایی به ترکیب نظم فرهنگی «بین محلی» تغییر کرد، مطالعه پس از مطالعه بود که دنبال واژهی مناسب میگشت. متخصصان به طرق گوناگون از «جامعهی دو محلی» سخن میگفتند، سیستم سرچشمهی اجتماعی منفرد، شبکهی اجتماعی غیرارضی، زمین اجتماعی مشترک که شهر و حاشیهی شهر را به هم متصل میکند، جامعهی منفرد که شامل تنوعی از مکانها در دو سوی مرز میشود، زمین اجتماعی مشترکی که در آن گردش چشمگیر اعضا وجود دارد، یا گونهی جدیدی از آن.
هر آنچه که همهی این توصیفها بیان میکنند تکمیل ساختاری زادگاه بومی و خانههای خارج از کشور کلانشهرها میباشد و نیز وابستگی متقابل آنها مانند منابع ارزش فرهنگی و ابزار بازآفرینی اجتماعی. با تمرکزی نمادین بر روی زادگاه، جایی که اعضای آن هویت و سرنوشت خود را از آن میگیرند، جامعهی «بین محلی» از نظر استراتژیکی متکی به شهرهای دور از مرکز خود برای امکانات مادی میباشد. شکل روستاییْ خود به درون شهر گسترش پیدا میکند، از آنجا که مهاجران در محیط شهر بر پایهی ارتباطشان در زادگاه، با یکدیگر اتحاد پیدا میکنند. خویشاوندی، اجتماع و وابستگیهای قبیلهای، در خویشاوندی مهاجران، عملکرد و حتی شکل جدیدی را به دست میآورد: آنها جابهجایی مردم و سرچشمهها، مراقبت از افراد تحت تکلف درون زادگاه، نظارت بر تهیهی مسکن شهری و استخدام را سازماندهی میکنند تا آنجا که مردم وجود اجتماعی و آیندهی خود را در مکان بومیشان درک میکنند؛ جریان مادی مردم زادگاه را حمایت میکند. نظم ذاتی و بومی با کسب درآمد و به دست آوردن کالا در بخش بازرگانی ـ خارجی ادامه پیدا میکند. اما آیا ما باید راجع به «پول» مانند متخصصان اقتصادی خارجی سخن بگویم؟ اِپلی هاو اوفا(Epeli Hau ofa) استدلال میکند که این جریان و گردش پول و کالا با هنجارهای رابطهی متقابل بهتر درک میشود، چرا که آن بازتابی از مهاجران و تعهدات زادگاهی به خویشاوندان است، حتی حقوق آنها را در مکانهای بومی خود محکم میسازد. «رابطهی متقابل» که متضاد «پول» میباشد به تناسب دیدگاه تحلیلی از روستای جغرافیایی کوچک به روستای اجتماعی که هزاران مایل گسترش دارد، تغییر مییابد. همان طور که گرام هوگو(Graeme Hugo) عقیده دارد، به جای تأسف خوردن در مورد سرنوشت یک روستا که با پول زندگی میکند، برعکس میتوان موفقیت آن را ستایش کرد، عمل انگلمانندی که به طور سنتی به شهرها نسبت داده میشد.(۲۶۴: ۱۹۷۸) در شامل شدن تقسیم تاریخی بین مدرن و سنتی، فاصلهی توسعه بین مرکز و حاشیه و تضاد ساختاری شهرنشین و روستایی و نیز جامعهی «بین محلی» بدنهی قابل توجهی از علوم اجتماعی روشنبینانهی غربی را فریب میدهد. در واقع توانایی مردم بومی که میتوانند آزادانه حرکت کنند و خود را با فرهنگ وفق دهند ما را وادار به در نظرگرفتن پیش فرضهای خاصی در مورد نظم دوران قبل مستعمرهنشینی میکند؛ پیشفرضهایی که بر حسب تصادف منبع آنها هرگز قومنگاری نبوده است، بلکه مأموریت تمدن عامهی مردم بوده است. طبق معمول طرح و نقشهی فرهنگیْ جهانی است و بشر واقعی در فضاهای ماوراء، نوع دیگری فرد و قدرت است که به عنوان شرط قبلی جامعهی محلی نیاز به تناسب و خوب بودن دارد. وقتی مردان، اغلب از فتوحات ماورای مرزها باز میگشتند با خود افتخاراتی میآوردند از جنگ و شکار، کالاهایی که در یورش یا تجارت به دست آورده بودند، تصاویر،آوازها، دعاها، معجون و آئینهای مختلف، چیزهای آشنا یا ناآشنا و جدید که باید مصرف میشد یا مقدس پنداشته میشد و یا میتوانست مبادله شود و یا حتی دور ریخته شود، به منظور این که شکل ذاتی زندگی را توسعه دهد. اگر علیرغم همهی اینها بگوییم که این مردم بیتاریخ و یا نزدیک به نوآوری بودند، شاید به این خاطر باشد که آنها در چیزهایی که فرض میکردند که قابلیت تولیدی دارد، تازگی را جستجو میکردند که می توانست نوعی صدف ارزشمند جدید یا فرمول جادویی جدیدی باشد و نه چیزی که اقتصاددان توسعهمدار از آن به عنوان «سرمایهگذاری» یاد میکند. به دنبال آن اگر کسی از این مردم را قومنگاران می شناختند از نظر فرهنگی تک (Sui generis) بود. بیکار شدن فرضی آنها، افسانهای بود که بیشتر مدیون تعصبات روشنگرانه در مورد انزوای آنها بود تا هر نوع مشاهدهی قومنگاری. پس در نتیجه ما در بازی ساخت دیگران، با غیرحرفهها بازی نمیکردیم. با توجه به این موضوع میتوان مشاهدات ماریلین استراترن (Marilyn Strathern)را در مورد ملانزیها توضیح داد: موضوع حیرتانگیز برای اروپاییها این بوده است که ظهور آنها کمتر از یک اتفاق غیرمنتظره بوده است. قومنگارانی که در گینهی نو و وانواتو(Vanuatu) ، مکزیک، اندونزی و حوزهی آمازون کار میکنند، متوجه یک استمرار مطمئن و یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم انسان توسعهیافته از رسوم سنتی در پدیدهی جدید مهاجرت گردشی، شدهاند که نباید شگفتانگیز باشد.
قوم خوزا (Xhosa) از سال ۱۸۵۸ در معادن و شهرهای آفریقای جنوبی کار میکردند. ورود آنها به مناطق خطرناک به وضوح درک میشود و طبق آداب از آنها دفاع می شود چون به خاطر فرار از جنگ به این مناطق آمده بودند و از آنجا با غنیمت تمدن بازگشتند و به عنوان «انسانهای خوب و شرافتمند» تقدیر شدند.(۱۹۸۰ مک آلیستر) در مناطق کوهستانی گینهی نو هم، همان طور که هومرِ نابینا در مورد سفرها و قهرمانان تروی آواز میخواند، شاعران جدید اینگا نیز قهرمانان خود را ستوده و کارهای آنها را به صورت ترانههایی که به یادگار میماند، زنده نگه داشتند.(لِیسی، ۹۳: ۱۹۸۵) این سنت سفر کردنْ رشد تصاعدی در طول دورهی مستعمری و بعد از مستعمری داشته است و سفرهای آنان مردان ایگنا را به شهرهای ساحلی و سرزمینهای خارجی برده، ولی قهرمانان حتی در روزهای پیش از مستعمری، با ابزارهای نوین فرهنگی و تغییر و تحول بر میگشتند. فرهنگ کامل مناطق کوهستانی، به گونهای که به تازگی شکل گرفته، قرنها یا کمتر عمر دارد که در دنبال توسعهی اروپاییها که سیبزمینی شیرین را به اقیانوس آرام آوردند میباشد.
فرهنگ در حال نابود شدن نیست
از بین رفتن جامعهی بین محلی به عنوان یک شکل فرهنگی، امکانپذیر است. اگر مهاجران به طور دائمی در خارج ساکن شوند میتواند ساختار نسل زندگی نیمه را به وجود آورد که وابستگی به زادگاه با تولد هر فردی که در شهر یا خارج از کشور متولد میشود، از بین میرود؛ اما در قسمتهایی از اندونزی، آفریقا و هر جای دیگر، مهاجرتهای چرخشی برای نسلها ادامه داشته است. گزارشهایی که از نایروبی (Nairobi)در دههی ۱۹۸۰ گرفته شده، مشاهدات جاوا(Java) از سال ۱۹۱۶ را منعکس میکند: مهاجران عضو طبقهی کارگر نشدهاند. میشل کرنی ( Micheal Kearny) با بررسی ادبیات قومنگاری بر فرهنگ و توسعه، به نتیجهی درستی رسیده است: مهاجران از دیدگاه عقیدتی، عضو طبقهی کارگری نشدهاند(۳۵۲: ۱۹۸۶) اما، در اینجا من به دوام این قسم نمیپردازم. آنچه که بیشتر مورد توجه است، به وجود آمدن مدام شکلهای جدید در فرهنگ فرهنگهای دنیای جدید میباشد. هیچکس نمیتواند انکار کند که در پنج قرن اخیر، دنیا شاهد کاهش کلی تنوع فرهنگی بوده است. در واقع، قومنگاری زادهی آگاهی از این کاهش و بررسی این تنوع میباشد. دلیل خاصی برای ترس از مرگ یک تمدن وجود ندارد.
تاریخْ موضوعات گذشته را بررسی میکند، اما چه تعداد رشتهی دانشگاهی به غیر از فیزیک، پُر قدرت در مورد از بین رفتن اشیاء مطالعه میکند؟ اما انسانشناسان میتوانند امیدوار باشند. گروه دیگری از شکلهای فرهنگی از قرن پانزدهم توسعه یافتهاند: شکلهای هیبرید، بعضی از آنها با مقاومت در برابر فضا یا با استفاده از آخرین تکنولوژی در حال خلق طرحهایی برای بومی کردن نوگرایی هستند. نظم و قواعد، با از بین رفتن فرهنگها به گونهای که آموختیم بودند، چگونه آنها را درک کنیم و سپس آنها را به شیوههایی که هرگز تصور نمیکردیم بازآفرینی کنیم، غنیتر از هر زمان دیگر به نظر میرسد.
بهترین وارثان جدید فیلسوفان روشنفکر از این مطلب آگاهی دارند. برای مثال منظور من خردمندان و روشنفکران آفریقای غربی است که با پل هونتوندجی(Paul Hountondji)(1994) در مورد این که فرهنگ تنها یک میراث نیست بلکه یک طرح است، بحث میکردند. و همان طور که عبدو تور ( Abdou Toure) عقیده دارد، طرح آفریقایی یا گروهی از طرحها نه روند جهانی عقل که در قرن هجدهم آن را اینگونه مینامیدند و هنوز در مذهبهای توسعهیافتهی قرن بیستم پرستش میشود. چیزی که اقلیت رهبران، داوطلبانه به فراموشی سپردهاند فرهنگ به عنوان فلسفهی زندگی است، و مانند گنجینهای بیپایان برای پاسخ به چالشهای دنیا است و این به علت آن است که آنها فرهنگی را که قادر به استدلال آن در معنای توسعه میباشد را نادیده گرفتهاند، در حالی که میتوانند با نشان دادن معیاری برای ارزشها، هنجارهای رفتار و مدلهای رفتاری که قابل انتقال از یک جامعه به جامعهی دیگری نمیباشد، تلاش کنند.(۱۹۴۴ تور) تور به این نتیجه رسید که آفریقا دیگر موضوع بحث مدل توسعهی غربی برای استدلال ساده نیست، بلکه دیگر هیچ مدلی وجود ندارد. در نهایت ـ روشنفکری.
نوشته شده توسط مهدیه شیری در ۱۷:۲۵ | لینک ثابت • آرشیو نظرات آرشیو نظرات
ردای مردمشناسی بر قامت قانون:
انسان های اولیه برای حل اختلاف ها، یا متوسل به زور و ابزار جنگی ابتدایی می شدند، یا آنهایی که پیشرفته تر بودند برای قبیله خود رئیسی انتخاب می کردند تا او داور باشد. این همان اطلاعاتی است که مردم شناسان قانون به آن احتیاج دارند.
«مردم شناسی قانون»، میان رشته ای است که به تازگی مورد توجه مردم شناسان غربی قار گرفته است.
مردمشناسی قانونی چیست؟
جست و جوی نظم و قانون، در تاریخ جامعه بشریت، تعریفی است که مردم شناسان از این میان رشته دارند.
در قرون گذشته، قانون و نظم جامعه بدوی و ابتدایی، یکی از مولفههای مهم فرهنگی بود. پس ضروری است که هر چه زیر مجموعه فرهنگ است را مردم شناس مطالعه کند.
مردم شناسی قانون، همچنین به مسائل مهم قانونی معاصر، در رشته های علوم سیاسی می پردازد. آنها در جستجوی یافتن فرایند قانونی، سیاسی و ملی شدن جوامع از گذشته تا امروز هستند.
حوزه کاری مردمشناسان قانونی، مواردی چون، ادعای انسان های ابتدایی بر سر مسائلی چون مالکیت زمین و تامین امنیت محیطی است.
علاقه مندان به این رشتهف در غرب، می توانند در رشته مردمشناسی _ دادرسی جزایی و در مدارس قانون تحصیل کنند.
تاریخچه مردم شناسی قانون
«هنری ماین رسما» به عنوان فردی کهنه کار در مردمشناسی قانونی شناخته شده است. در سال ۱۸۶۱ ماین توانست با بهره گیری از کتاب قانون باستان، که مشتمل بر فهرست متنوعی از سنتهای قانونی در گذشته است، تئوری عظیمی با گسترش قانون ارائه دهد. او موقعیتی را بین شرق و غرب حس کرد که توانست رابطه بین مذهب و قانون شود.این تئوری، تئوری تکاملی بود. به این معنا که قانون در جوامع با حرکت زمان و به تکامل است.
مردمشناسی قانونی مدرن، توسط برنیسلا مالینوسکی با چاپ کتاب جرم و جامعه بیتمدن در سال ۱۹۲۶ آغاز شد. مالینوسکی از طرح تکاملی ماین که شاید هنوز هم مثالی برجسته باشد انتقاد کرد. او معتقد به مطالعه نژادشناسی در مباحث قانونی بود. نژادشناسی، سیستم پیچیدهای از تمدن و قوانین جنایی و همچنین سیستمی تحمیلی را به همراه خود داشت.
«آدامسون هابل» مردم شناسی است که توانست با نشر تعدادی از آثارش در خصوص قانون، نام خود را به عنوان مردمشناسی قانونی ثبت کند. این درست بر خلاف مالینوسکی بود که با وجود این که مقالات مهمی را در خصوص مردمشناسی قانونی ارایه داد، اما نتوانست به عنوان یک مردمشناس قانونی مورد توجه قرار بگیرد. نوشتههای هابل با همکاری ادیبان قانونی بزرگ و اصلاحطلبان، تنها باعث شد تا مقالات او به عنوان نوشتههای کلاسیک در مردمشناسی قانونی، مورد توجه قرار بگیرد. در سال ۱۹۵۴، هابل مهمترین کار تئوری خود را با عنوان قانون انسانهای نخستین که بیان کننده انواع سیستمهای قانونی و تعیین سطح زندگیشان و پیچیدگی و تکامل آنها بود منتشر ساخت.
در سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۵۰ مردمشناسان قانونی با قانون از جنبههای کنترل اجتماعی برخورد کردند. آنها دیدشان به روشهای قانونی ابزاری در جهت اجرای قوانین اجتماعی بود. به دنبال مالینوسکی، مردمشناسان قانونی عموما به مکانیسمهای حل مشاجرات، دید معقولانه داشتند. در طول این دوران این مشاجرات رابط بین قانون روشها و مردمشناسی را آشکار میکند. این مشاجرت به دو موقعیت ختم میشود: مکس گلاکمن و پل بوهاتان. اگر چه در این دوران تعداد افرادی که خود را به عنوان مردمشناس قانونی معرفی میکنند به شکل چشمگیری افزایش مییابد. البته بوهاتان معتقد است استفاده از اینچنن مقوله قانونی سدی در درک و معرفی دیگر فرهنگها میشود. گلاکمن، به روش بوهانان، بیش از اندازه محتاطانه و سدی در مقابل تحلیلهای نتیجهبخش مینگرد. مشخص است که مشاجرات آنها راجع به ذات قانون نیست بلکه درباره ذات مردمشناسی و موضوعاتی راجع به زبان و مقایسه های فرهنگی است.
در سال ۱۹۷۰ مهمترین مشاجرات در مردمشناسی قانونی بر این پرسش متمرکز بود که مطالعات باید بر چه اساسی باشد؟ قوانین یا رویکردها.
در سال ۱۹۸۰ سخنرانیها و انتقادهای تجددخواهان، اعتراض سنتی مردمشناسی را آشکار کرد. آنها اعتقاد داشتند، هر گونه تلاش برای حدس این که مردمشناسی قانونی کجا در راس قرار میگیرد مطمئنا تلاشی بیهوده است. مهمترین تغییر روش که در سال ۱۹۸۰ آغاز شده و تا سال ۱۹۹۰ نیز ادامه داشته، حرکتی بود که با مطالعات مردمشناسی قانونی در ایالت آمریکا رخ داده است. گرین هاوس (۱۹۸۶) مری (۱۹۹۰) و کلنی وبر، ابزار سنتی در مردمشناسی را معرفی کردند. برای مثال گرین هاوس نقش نژادشناسی را در هاپ ول عنوان کرد. او متوجه شد که شهروندی که در هاپ ول است از سیستم قانونی رسمی به دور است و در عوض برای حفظ نظم اجتماعی به کلیسا مراجعه میکنند.
این بار هم بازگشت به نژاد شناسی در مردم شناسی بار دیگر مطرح شد.
مردم شناس قانونی تا امروز پیش آمد تا دانشگاه کالیفرنیای آمریکا، انجمنی با عنوان « انجمن مردم شناسی قانونی و سیاسی » تشکیل داد. امروزه نه در ایران بلکه در کشورهای غربی، مردم شناسی قانونی، میان رشته ای شناخته شده است.
در حال حاضر، تنها ۷ دانشگاه در دنیا مردمشناسی قانونی را تدریس می کند. دانشگاه کالیفرنیا _ برکلی، شیکاگو، دوک، ایندیانا، پرینستون و استنفورد.
انسان شناسی و مردم شناسی انسان شناسی سیاسی
به مطالعه تطبیقی نظام های حقوقی و قانون می پردازد است.
تعریف:
واقعیت آن است که سیاست در همه جوامع وجود دارد، اما نه سیاستی با شکل و گونه واحد در همه جا، نه شکل یکسانی از حاکمیت و مجازات و لزوماً در قالب نهادی تمرکز یافته از حکومت. شکی نیست که امروزه تمام مردم جهان درون حوزه های ملی (و بین المللی)ای که تاریخ به آنها تحمیل کرده است، قرار گرفته اند. اما این بدان معنی نیست که وجود سیاست [صرفاً و] بیش از هر چیز بر وجود دولت استوار باشد(ریویر۱۳۸۲ : ۱۷).
انسان شناسی سیاسی مطالعه میان فرهنگی نظام ها و نهاد های سیاسی رسمی و غیر رسمی است. و یکی از حوزه های مرتبط آن انسان شناسی حقوقی است که به مطالعه تطبیقی نظام های حقوقی و قانون می پردازد. اگر چه در همه جوامع قانون در اصطلاح حقوقی آن، دستگاه قضایی و اجرایی وجود ندارد، اما همه جوامع ابزارهایی برای کنترل اجتماعی در اختیار دارند و گروه های انسانی هیچگاه در بی نظمی کامل زندگی نکرده اند [بطوری که] در بازنگری تعداد زیادی از جوامع امروزی و گذشته طیفی از نظام های سیاسی را می بینیم که برخی از آنها رهبرانی غیر رسمی یا موقتی در سطح محلی و با اقتدار محدود هستند و برخی دیگر نهادهای سیاسی قوی و مستمری دارند که دیگر مناطق را نیز فرا می گیرد. (Kottak,۲۰۰۴;۲۲۱)
امروزه انسان شناسی سیاسی… محور اندیشه خود را بر کشورهای تازه تاسیس و ارتباط میان دولت و قومیت قرار داده است. در واقع جوامعی را که از زیر سلطه استثمار بیرون آمده اند را نه می توان نظام های کاملاً دولتی و تمرکز یافته به حساب آورد و نه مجموعه ای از رفتارها و موجودیت های اجتماعی فرهنگی و متداخل از اقوام، کاست ها، جماعت های محلی و اقلیت ها، بلکه باید آنها را بیشتر حاصل نوعی کنش متقابل میان این دو نوع از موجودیت به شمار آورد(ریویر،همان ۱۸).
تاریخچه:
بنیانگذاران مردم شناسی یعنی اندیشمندان چون هنری سامنر مین و هنری لویس مورگان، همانند گروتیوس، پوفندورف و منتسکیو [بنیانگذاران فلسفه سیاسی] حقوق دان بودند، و این خود گویای علاقه مندی آنها به نهاد های سیاسی است.(همان ۶۳)
پنداره کلیدی مین در کتاب تاریخ باستان(۱۸۶۱) آن است که وحدت جامعه باستانی بر پیوند خانوادگی و دودمانی اتکا دارد در حالی که نقطه اتکا در جامعه مردن فرد است. مین در واقع طلایه دار تحولاتی است که بعدها در مورد نقش اساسی خویشاوندی در جوامع باستانی در حوزه انسان شناسی با آن روبرو هستیم. … او معتقد است که اتحاد جماعتی برپایه همخونی، اصلی است که نسبت به اتحاد برپایه همجواری سرزمینی، متقدم است. به عبارت دیگر حق خون پیش از حق خاک ظاهر شده است… در حالی که جوامع مردن بر پیوند قراردادی و مورد اجماع آزادانه استوار هستند. با این حال مین در اشاره به اختلاف میان جوامع مبتنی بر جایگاه[خویشاوندی] و مبتنی بر قرارداد، دوگانگی تمدن/بدویت را نمی پذیرد. اما سایر مردم شناسان از جمله مورگان نتوانستند از افتادن به دام تطورگرایی، تحت تاثیر دوگانگی سنت/مدرنیته، پرهیز کنند(همان).
در ۳۰ سال نخستین قرن بیستم، انسان شناسی جهت گیری کاملا جدیدی را انتخاب می کند. این جهت گیری از لحاظ نظری، نظریه تطوری طرد می کرد و از نظر روش شناختی به تحلیل دقیق و توصیف جامع فرهنگ های گوناگون، بدون قضاوت، می پرداخت. اما از میان اندیشمندانی که این تغییر را در انسان شناسی موجب شدند یعنی فرانتس بوآس و شاگردانش(حوزه انسان شناسی آمریکا) فقط رابرت لاوی به حوزه سیاسی علاقه نشان داد. درحالی که در بریتانیا برونیسلاو مالینوفسکی و آلفرد رادکلیف براون در چشم انداز کارکردگرایی، مطالعه نهادهای سیاسی در جوامع بدون دولت را از یاد نمی برند.(همان ۷ ۶۶)
رابرت لاوی در کتاب منشاء دولت(۱۹۲۷)مطرح می کند که گسستی میان جوامع بدون دولت و جوامع دولتی وجود ندارد، بلکه از ابتدای پیدا شدن جوامع انسانی ما شاهد نطفه بندی و رشد متداوم نوعی همگنی در امر سیاسی بوده ایم. … هیچ چیز گویای آن نیست که نظم سیاسی آغازین آنگونه که مین می پنداشته، مبتنی بر مناسبات بین شخصی بوده؛ …هیچ چیز نمی تواند ثابت کند که پیوند سرزمینی، مشخصه اصلی حالت تمدن بوده باشد و اشکال ابتدایی حکومت وحدت بخش را بتوان الزاماً در قالب یک دولت نشان داد؛ هیچ چیز نمی تواند ثابت کند که دولت همچون ادعای مورگان نخستین بار در شهر آتن در دوران سولون و کلیستن ظاهر شده باشد(همان ۸ ۶۷).
پژوهش های کارکردگرایی غالباً متاثر از نیاز استعماری انگلستان و بیشتر در میان فرهنگ های آفریقایی و اقیانوسیه صورت گرفته است. نظام انگلیسی حکومت غیر مستقیم مشوق شناخت دقیق قدرت های قومی موجود بوده و برآن است که از آنها به عنوان واسطه ای برای حکومت خود استفاده کرده و کمتر از اروپایی ها در این کار بهره برد. به همین دلیل و برای پاسخ دادن به این نیازهای اداری است که انسان شناسی سیاسی به عنوان یک رشته مستقل مطرح شده و تدریس آن در دانشگاه های بریتانیا آغاز می شود. مهمترین انتقادی که به تحقیقات کارکردگرایان وارد است، اینکه در مطالعات مذکور، جوامع به مثابه نظام های تعادل و با حرکت از هنجارهایشان توصیف و تشریح شده اند و کمتر به رفتارهای واقعی و تنش ها و روابط قدرتی که به صورت روزمره آنها را درگیر خود می کنند، توجه شده است.(همان۶ ۷۳)
کارکردگرایی بریتانیا در سال های دهه ۵۰ توسط شاگردان خودش مورد انتقاد قرار گرفت، شاگردانی که بر خلاف استادان خود دلیلی برای واکنش شدید در برابر تطورگرایی و اشاعه گرایی که دیگر بی فروغ شده بودند، نداشتند. و با انتقاد از ایستایی تحلیل کارکردی بار دیگر تحلیل تاریخی را وارد مجموعه تحلیلی خود کردند و حتی از مفهوم ساخت در تعبیر رادکلیف براون به دلیل انتزاع تصنعی از وضعیت همزمان و عدم توجه به تغییرات درزمان انتقاد شد. از جمله ادموند لیچ، دانشجوی مالینفسکی و رادکلیف براون، معتقد بود که ساختار اجتماعی هدف توازن را دنبال نمی کند و درک آن بیش از آنکه از خلال توازن ممکن باشد از خلال تضادها ممکن است.بنابراین لیچ را می باید یکی از بنیانگذاران نظریه پویاگرایی اجتماعی دانست.همچنین اوانس پریچارد ،از شاگردان مالینفسکی، معتقد بود که نظام ها یا ساختارها چیزی نیستند مگر «عناصر تنظیم در حیات اجتماعی» که از طریق نیروهای انسجام دهنده و انسجام زدا به صورت خودکار و بیشتر ناآگاهانه عمل می کنند. او به همراه مایر فورتس در سال ۱۹۴۰ کتاب نظام های سیاسی افریقا را که ازجمله کلاسیک های شاخه سیاسی انسان شناسی است، تالیف کرد.(فکوهی ۱۳۸۱: ۸۲ ۱۷۹)
جریان پویاگرا در انسان شناسی سیاسی با تمرکز به مسایل مربوط به رقابت، استراتژی، دستکاری و تعارض های اجتماعی با محتوای سیاسی، می تواند تا اندازه ای تحلیل سیاسی مبتنی بر نهادها و طبقه بندی ها را تصحیح کند. ماکس گلاکمن مناسک شورش را که با یک بازگشت به نظم خاتمه می یابد، مطالعه کرد. ادموند لیچ به دستکاری قواعد توسط افرادی که می خواهند امتیازات خود را به حداکثر برسانند، علاقه مند است. ویکتور ترنر بر آن است که مناسک پنداره هایی را که به کار گره گشایی از تعرض های اجتماعی می آیند، انتقال دهد. ژرژ بلاندیه توجه خود را بیشتر معطوف گسست ها و تنش های ناشی از بحران استعمارزدایی کرده است(ریویر، همان:۷۶).
رویکرد پویاگرا را نباید صرفاً درپی یافتن ریشه ها دانست، بلکه باید آن را حرکتی برای درک تناقض ها و تقریبی بودن روابط اجتماعی به شمار آورد. همان روابطی که کارکردگرایان، همچون ساختارگرایان، همواره تمایل داشتند آنها را به حساب عملکرد منظم نهادها براساس الگوهای توازن بگذارند(همان:۲۲).
در ادامه، تاریخچه متأخر انسان شناسی سیاسی را در تحت عنوان اندیشمندان معاصر مورد بررسی قرار خواهیم داد.
اندیشمندان معاصر ژرژ بلاندیه (۱۹۲۰ )
بلاندیه، آفریقا شناس فرانسوی، بی شک مهم ترین چهره انسان شناسی فرانسه پس از جنگ به شمار می آید. بلاندیه که در ابتدا از مارکسیسم تاثیر پذیرفته بود، در افریقا پرسمان تغییر اجتماعی و گذار از سنت به مدرنیته را تحت تاثیر فرایند استعمار و استعمار نو به موضوع اصلی تحقیق خود بدل ساخت(فکوهی،همان۲۸۹). او در تحلیل فرایند استعمار زدایی از کشورهای افریقایی و فرایند شکل گیری دولت های جدید در آنها به این نتیجه می رسد که مارکسیسم به طورکلی و تحلیل اقتصادی به طور اخص نمی توانند برای توضیح و تشریح مشکلات این جوامع پاسخی مناسب و بسنده باشند و برای درک این فرایند های پیچیده نیاز به تحلیل های فرهنگی سیاسی وجود دارد.
از این گذاشته، بلاندیه با انگشت گذاشتن بر تجربه تاریخی بر آن بود که نمی توان ادعا کرد که خطی در تحول تاریخ وجود داشته است که نهایتاً به تاسیس دولت ها و جوامعی نظیر جوامع اروپایی توسعه یافته منجر شود.(همان۲۹۱)
بلاندیه معتقد است برای درک چگونگی حرکت قدرت ها و موضوع [مورد رقابت] در آنها، به جای آنکه مسئله را در قالب یک نظام مطالعه کنیم، بهتر است آن را در قالب یک فرایند ببینیم. … [به این ترتیب که] هر قدرتی از آنجا که هدف اعتراض هاست پیوسته ناگزیر از مبارزه با تهدیدهایی است که خطر بی نظمی را برای آن در بردارند(ریویر،همان۸۰ ۷۹) بنابراین در نمادگرایی قدرت همواره این خطر وجود دارد که جهان به حالت نخستین خود یعنی آشوب بازگردد و انسان ها برای پرهیز از این امر از خلال گروه بزرگی از مناسک، تجدید آشوب را به شکلی نمایش گونه بازآفرینی می کنند تا از وقوع آن در واقعیت جلوگیری کنند. از همین جا بلاندیه پیوندی را میان دو حوزه سیاست و تقدس به وجود می آورد. … بلاندیه به دنبال آن است که قدرت با چه مکانیسم هایی عملاً تبلور مقدس پیدا می کند و شاید از آن مهم تر با چه مکانیسم هایی از قدرت تقدس زدایی می شود. از همین دیدگاه پیوند میان حوزه قدرت و حوزه خویشاوندی، و همچنین رابطه قدرت و قشربندی های متفاوت اجتماعی(طبقه، قومیت، نقش های اجتماعی و…) و حتی بیولوژیک(جنسیت، سن، قدرت فیزیکی و…) نیز مورد توجه بلاندیه بوده است(فکوهی،همان۲۹۰).
پیر کلاستر (۱۹۳۴ ۱۹۷۷)
کلاستر، انسان شناسی فرانسوی و متخصص منطقه آمازون به دلیل گرایش سیاسی آنارشیستی و مطالعات مردم نگاری بر سرخ پوستان گوایاکی از چهره های مشهور انسان شناسی سیاسی است(فکوهی، همان۴۰۲). او در کتاب جامعه علیه دولت(۱۹۷۴) به این می پردازد که هرچند سیاست در ذات انسان وجود ندارد، اما بخشی تفکیک ناپذیر از تمامی جوامع انسانی بوده است. با این وجود کلاستر دولت را نوعی شکل تمرکز یافته و خشونت آمیز قدرت سیاسی می داند که با اثرات تخریب کننده خود جوامع کوچک را تهدید می کند. با این همه او معتقد است که قدرت سیاسی لزوماً نباید دارای شکل خشونت آمیز باشد و با مثال های متعددی که از جوامع ابتدایی ارائه می کند نشان می دهد که در این جوامع منشاء قدرت بیشتر در حیثیتی اجتماعی است که خود از سخاوتمندی، قدرت بیان و قدرت میانجی گری ناشی می شود تا توانایی سرکوب و اعمال خشونت بر دیگران(همان۲۹۲)
منابع:
۱- ریویر،کلود(۱۳۸۲) انسانشناسی سیاسی ترجمه ناصر فکوهی، نشر نی.
۲- فکوهی، ناصر(۱۳۸۱) تاریخ اندیشه و نظریههای انسانشناسی، نشر نی.
۳- Kottak , Conrad Phillip(۲۰۰۴) Cultural anthropology
جامعه چیست؟
نویسندگان: جان ماناگن و پیترجاست
مترجم: احمدرضا تقاء
تصور کنید با غریبه ای برای اولین بار ملاقات می کنید- مثلاً شخصی که در قطار روی صندلی مقابل نشسته یا یک نفر در یک مهمانی. مکالمه ای که رخ می دهد معمولاً تا حدی قابل پیش بینی است: اسمتان چیست؟ اهل کجایید؟ شغلتان چیست؟ احیاناً چه دوستان، همکاران، یا اقوام مشترکی داریم؟ چه مدرسه ای می رفته اید؟ یک سری پرسش های آشنا. اگر مکالمه بین دو جنس مخالف باشد و به نظر برسد که اوضاع دارد خوب پیش می رود ممکن است شخص به دنبال سرنخ هایی در مکالمه بگردد تا بفهمد که آیا طرف مقابل متأهل است یا مجرد، یا با کسی رابطه دارد یا خیر. البته چون ما روبات نیستیم و انسانیم روند چنین مکالماتی کاملاً قابل پیش بینی نیست، ولی به هر حال مکالمه ممکن است به موضوعات مورد علاقه ی طرفین – ورزش، غذا، موسیقی، وقایع روز، و از این قبیل – کشیده شود و بسته به علایق شخصیِ هر کدام مکالمه ای مطبوع یا نامطبوع در بگیرد. به همین نحو، مجموعه سؤالات متداولی که معمولاً افراد از یکدیگر می پرسند از یک نقطه ی دنیا تا نقطه ی دیگر فرق می کند. مثلاً در ایالات متحد دین و مذهب افراد مسئله ای نسبتاً شخصی قلمداد می شود، در حالی که در اندونزی پرسیدن دین افراد کاملاً قابل قبول است.
ولی حالا یک مرحله برویم عقب و از خودمان بپرسیم که معمولاً اول از همه دنبال چه نوع اطلاعاتی درباره ی یک نفر می گردیم، و چرا؟
کاری که ما سعی می کنیم انجامش دهیم، آن هم تا جایی که آداب معاشرت اجازه دهد، به شکلی بی دردسر و کارآمد، پی بردن به طبقه، قومیت، تأهل یا تجرد، و دیگر خصوصیات مرتبطِ طرف مقابل است. پرسش هایی از این دست به ما امکان می دهد که بفهمیم چه انتظاراتی می توانیم از طرف صحبتمان داشته باشیم و پیش بینی کنیم که آن طرف چه انتظاراتی از ما دارد. به وسیله ی این پرسش ها می توانیم بفهمیم که موضوعات مناسبِ صحبت چه موضوعاتی است. می توانیم بفهمیم که آیا طرف مقابل فایده ای برایمان دارد یا خیر، و اگر دارد به چه صورت. اما علت همه ی این ها چیست؟ علتش این است که انسان ها افرادی کاملاً منحصر به فرد و مستقل نیستند، حال هر قدر که ما بخواهیم در مورد خودمان چنین تصوری داشته باشیم. ما بسیاری از جنبه های هویتمان را از گروه های مختلفی می گیریم که به آن ها تعلق داریم.
از دید انسان شناسان، رفتار محصول نقشه های ذهنی ای است که فرهنگ دراختیارمان قرار می دهد. ولی باید دانست که رفتار انسانی بخشی از طبیعت ما به عنوان اعضای یک گونه ی اجتماعی نیز هست. می دانیم که ما در قالب گروه هایی سازمان می یابیم که روابط درونی و برونی آن گروه ها تابع قواعدی است، کارکردهای گوناگونی دارند، و عمر آن ها از عمر اعضای سازنده شان بیش تر است. ما شاید فرهنگ را داشته باشیم ولی به جامعه تعلق داریم. به بیان دیگر انگیزه ی علاقه به فرهنگ تمایل به کشف نوع دریافت انسان ها از جهان پیرامونشان، تنظیم و تدوین اعمال آن ها، و تفسیر اعمال دیگران است، اما علاقه به جامعه بیش تر مربوط است به فهم قواعد و ترتیبات حاکم بر رفتار اجتماعی انسان، نحوه ی ارتباط انسان ها با یکدیگر، و نحوه ی سازماندهی فعالیت ها. این دو رویکرد به هیچ وجه ناهمخوان نیستند، بلکه صرفاً دو زاویه ی متفاوت برای دیدن یک امر پیچیده ی واحدند.
ساخت و کارکرد
یکی از کارهایی که ما به کمک قابلیت نمادپردازی خود می توانیم انجام دهیم سازمان دادن به خودمان به شیوه های ظریف و پیچیده است.شاید بنیادی ترین شیوه ای که گروه های انسانی برای نظم و سامان بخشیدن به خود به کار می گیرند تقسیم کار باشد. اتفاقاً انسان شناسان از قدیم جوامع را بر اساس پیچیدگی همین تقسیم کار دسته بندی کرده اند، به طوری که می بینیم حتی در غیر پیشرفته ترین جوامع نیز وظایف بر اساس سن و جنسیت افراد به آن ها محول می شود. این دیدگاه متضمن این مفهوم است که گروه ها برای آن تشکیل می شوند که کارکردهای خاصی انجام دهند، و این که گروه ها فعالیت هایشان را با سایر گروه ها هماهنگ می کنند.
در فاصله ی دهه ی ۱۹۲۰ تا دهه ی ۱۹۵۰ سازمان یافتگی زندگی اجتماعی به کانون اصلی توجه انسان شناسان اجتماعی انگلیس بدل شد. این انسان شناسان، و در صدر آنان برانیسلاو مالینوفسکی و ای. آر.
رادکلیف- براون، با بهره گیری از مفهوم ساخت اجتماعی- تفکرِ ناظر به الگومندی و پیش بینی پذیری روابط اجتماعی- درصدد فهم نحوه ی شکل گیری گروه ها در جامعه، قواعد حاکم بر رفتار اعضای آن ها، نحوه ی ارتباط گروه ها با یکدیگر، و کارکردهای آشکار و پنهان آن ها برآمدند. نمونه ی کلاسیک این رویکرد فعالیت های رادکلیف – براون در زمینه ی تجزیه و تحلیل روابط «شوخی آمیز» و روابط «پرهیز آمیز» است.
برانیسلا ومالینوفسکی ( ۱۸۸۴-۱۹۴۲)
از بنیان گذاران انسان شناسی اجتماعی مدرن
برانیسلاو مالینوفسکی در لهستان چشم به جهان گشود و تحصیلاتش را در علوم طبیعی ابتدا در کراکوف و سپس لایپزیک آغاز کرد. در لایپزیک شاگرد ماکس ویلهلم وونت، استاد فرانتس بواس و امیل دورکم، بود. در ۱۹۱۰ وارد دانشگاه اقتصاد لندن شد و در موعد مقرر موفق به دریافت بورسی برای مطالعه ی مردم جزایر تروبریاند واقع در آن سوی ساحل جنوب شرقی گینه ی نوِ پاپوا گردید. مالینوفسکی چون هنگام شروع جنگ جهانی اول تبعه ی امپراتوری اتریش –مجارستان بود نمی توانست آزادانه در مستعمرات اتریش رفت و آمد کند، ولی چون تحقیقاتش خوب پیش می رفت و توانست از این موقعیت اجباری به نفع خود استفاده کند در میدان ماندگار شد و نهایتاً کوله باری از دو سال تجربیات فشرده فراهم آورد. این نوع برخورد طولانی مدت در یک اجتماع واحد که در میان قوم نگاران آن روزگار بی نظیر بود در سال های بعد به صورت یکی از شاخصه های انسان شناسی اجتماعیِ انگلیس درآمد. تأکید او بر این که قوم نگاران بکوشند مسائل را «از چشم بومیان» ببینند نیز در زمان خود استثنا محسوب می شد.
مالینوفسکی نشان داد که نهادهایی مثل قانون و اقتصاد پیچیده، که بسیاری از غربیان آن ها را منحصر به جوامع «متمدن» می پنداشتند، در جوامع «بدوی» نیز به صورت تمام و کمال، ولو به شکلی کمابیش متفاوت، وجود دارد. در نظر مالینوفسکی بشر ابتدایی «برده ی رسوم» نبود، بلکه بازیگر عاقلی بود که تک تک کارها و نهادهایش کارکردی داشت که به برآوردن نیازهای فردی و جمعی کمک می کرد. رویکرد مالینوفسکی که بعدها به «کارکردگرایی» معروف شد تأثیری گسترده بر تمامی عرصه های علوم اجتماعی به جا گذاشت. او عمیق ترین تأثیرش را احتمالاً به واسطه ی شاگردانی که به ویژه در دانشگاه اقتصاد لندن تربیت کرد. بر جای نهاد، از جمله بسیاری از چهره های درخشان انسان شناسی اجتماعیِ کلاسیکِ انگلیس مانند ریموند فرت، ای. ای. ایوانز- پریچارد، آیزاک اسکاپرا، اودری ریچاردز، ماکس گلاکمن، و جوموکنیاتا.
«رابطه ی شوخی آمیز» رابطه ای است که در آن یکی از طرفین «اجازه دارد، وگاه حتی باید، سر به سر طرف دیگر بگذارد و آن طرف هم نباید ناراحت شود.» یک نمونه که از نوشته های رابرت لاوی درباره ی سرخپوستان کراو گرفته شده گویای شوخی های زشتِ مجاز بین شوهر خواهر و خواهر زن در میان این مردم است: مرد «…می تواند با پرده دری تمام با خواهر زنش رفتار کند و مثلاً لباس او را بالا بزند و اندامش را آشکار کند، و خواهر زن هم می تواند به همین شکل با او شوخی کند. یکی از اهالی… همیشه به این صورت با خواهرزن جوانش ور می رفت و سر به سرش می گذاشت و خواهر زن هم متقابلاً همین رفتار را با مرد می کرد، وازهمسر مرد یا من هم ذره ای خجالت نمی کشیدند.» روابط پرهیز آمیز که ظاهراً نقطه ی مقابل روابط شوخی آمیز است.
ویژگی اش احترام متقابل شدید و محدودیت تماس شخصیِ مستقیم است. زنان سالمند ناواهو در قدیم زنگوله های کوچکی به اسم «زنگوله ی مادرزن» به گردن می آویختند تا داماد از نزدیک شدنشان خبردار شود و از آن دور و بر دور شود. رادکلیف – براون از خود می پرسد که این رفتارهای به ظاهر عجیب و غریب ( که با یان حال همه جای دنیا یافت می شود) چه کارکردهایی در جوامعی که این رفتارها در آن ها صورت می گیرد دارند.
رادکلیف – براون در تحلیل شاخص و بسیار هوشمندانه ی خود رفتار «شوخی آمیز» و «پرهیزآمیز» را «روابط اجتماعی معیاری شده » ای در نظر می گیرد که بیش از آن که نشان دهنده ی هرزگی و شرم فی البداهه بین دو فرد باشد، نمایانگر یک «موقعیت ساختی» بین داماد و مادر زن یا بین دو مقوله از افراد است که درگیر یک رابطه ی اجتماعی دشوار، پیچیده و بالقوه پر دردسرند. رادکلیف – براون با چنین نگاهی به موضوع بود که به دنبال فهم کارکرد احتمالی این قبیل «روابط اجتماعی معیاری شده» بود. او نتیجه گرفت که این نوع رفتار عمدتاً در «موقعیت های ساختی» (۱) ای یافت می شود که در آن ها احتمال درگیری یا معذب بودن اجتماعی بالاست- مثلاً بین داماد و مادر زن یا رابطه ی شوهر خواهر و خواهر زن که مایه های جنسی آن را نمی توان انکار کرد. از این منظر، شوخی و پرهیز دو قطبِ متضاد هم نیستند، بلکه دو راه مختلف برای حل یک مسئله ی اجتماعی واحدند، که نوعی نسخه ی اجتماعی به دست افراد می دهند تا به کمک آن بتوانند از پس «موقعیت های ساختیِ» دشوار برآیند، حال یا با مجاز دانستن زشت ترین نوع رفتار و الزام افراد به ناراحت نشدن، یا با منع آن ها از هر گونه تعامل.
باید به خاطر داشت که «کارکرد» های یک رسم یا نهاد محدود به هدف «رسمیِ» تعیین شده برای آن در تفکرات جامعه نمی شود. کارکرد «آشکار» نهادی که پیتر برای آن کار می کند، یعنی کالج ویلیامز، فراهم آوردن تحصیلات مناسب برای دختران و پسران در رشته های علوم انسانی است. اما این نهاد همچنین برای این افراد فرصتی را فراهم می آورد تا با ایجاد ارتباط های اجتماعی آینده ی اقتصادی شان را تأمین کنند و همسری با خصوصیات مشابه خود از حیث طبقه ی اجتماعی و اقتصادی، شخصیت، و نظام ارزشی بیابند. گواه این کارکرد برخورداری این کالج از درصد بالای دانشجویانی است که پس از فراغت از تحصیل با یکدیگر ازدواج می کنند. البته گفتن این که تا چه میزان این جنبه از تحصیلات عالی در ایالات متحد در فرایندهای تصمیم گیری آگاهانه ی دانشجویانِ مورد بحث یا حتی پدر و مادرهایشان دخالت دارد دشوار و چه بسا حتی غیر ممکن است، اما کارکرد این چنینیِ نهاد یادشده را دشوار بتوان انکار کرد.
ای. آر. رادکلیف –براون ( ۱۸۸۱-۱۹۵۵)
ای. آر. رادکلیف –براون در بیرمنگام و در خانواده ای نسبتاً معمولی از طبقه ی متوسط به دنیا آمد. تحصیلاتش را در کیمبریج گذراند و در آن جا از محضر قوم نگار برجسته، دابلیو. ایچ. آر. ریورز، بهره برد و بین سال های ۱۹۰۶و ۱۹۰۸ در مورد مردم مجمع الجزایر آندامن واقع در اقیانوس هند پژوهش هایی انجام داد. چند سال بعد به همراهی هیئتی عازم غرب استرالیا شد و در آن جا به بررسی روابط خویشاوندی و ساختار خانواده در میان بومیان پرداخت. رادکلیف –براون بخش عمده ی زندگی حرفه ای اش را خارج از انگلستان گذراند و در دانشگاه های کیپ تاون، سیدنی، و شیکاگو تدریس کرد و سرانجام در سال ۱۹۳۷ به انگلستان بازگشت و در آکسفورد مشغول به کار شد.
رادکلیف –براون عمیقاً متأثر از جامعه شناسی امیل دورکم بود. در طول زندگی حرفه ای اش علاقه ی اصلی او ساخت اجتماعیِ قواعد قالبیِ حاکم بر روابط درون جامعه بود. درخشانترین اثر او شامل تجزیه و تحلیل «مسائل» ساختی بود، مانند مسئله ی مربوط به روابط پرهیزآمیز/ شوخی آمیز که در متن آمده است. علاقه ی مالینوفسکی به فهم فرد در جامعه از دایره ی علایق- یا حوصله ی – رادکلیف –براون خارج بود و نگاه مالینوفسکی به نهادهای اجتماعی به عنوان نهادهایی که در نهایت برآورنده ی نیازهای زیستی افرادند از دید او مردود بود. از نظر رادکلیف –براون جامعه از هویتی مستقل و فی الذات برخوردار بود و او مایل بود. همان رویکردی را به جامعه داشته باشد که عالم علوم طبیعی به موضوع مورد مطالعه اش دارد. او برای آن که خود را از مالینوفسکی متمایز کند. نام رویکردش را «کارکرد گرایی ساختی» گذاشت و معتقد بود انسان شناسی اجتماعی «جامعه شناسی مقایسه ای» است، نه رشته ای با روش ها و دستور کار پژوهشیِ مخصوص به خود.
مشاهده می کنید که مفهوم کارکرد، آشکار یا پنهان، یک ابزار تحلیلی قوی است، ولی در عین حال شاید خیلی هم حساب و کتاب نداشته باشد، چون اثبات یا ابطال سهم یک کارکرد خاص در تعیین ماهیت یا ماندگاری یک نهاد یا رسم راحت نیست.
رادکلیف- براون و دیگر پیروان «کارکردگرایی ساختی» یا «کارکردگرایی» از مفهوم ساخت اجتماعی برای توصیف الگوهای روابط بین افراد و گروه ها استفاده می کردند و عموماً آن الگوها را بر اساس کارکردهایشان تبیین می کردند. برای برخی دیگر مثل مالینوفسکی این کارکردها مربوط می شد به آنچه او «آموزه ی نیازها» (۲) می نامید، یعنی برآوردن نیازهای اولیه ی افراد عضو جامعه، مانند غدا، سرپناه و غیره. برای برخی دیگر این کارکردها معمولاً بیش تر مربوط می شد به عملکرد و تداوم نهادها و جامعه، و در واقع نوعی هزینه ی بالاسری که برای حفظ روابط اجتماعی ضرورت داشت. نکته ی آخر این که کارکرد گرایان چون نهادهای اجتماعی را خود نگهدار و در نوعی وضعیت «تعادل حیاتی»(۳) می دانستند (وضعیتی که در آن تمامی اجزا در جهت حفظ تعادل کل عمل می کنند، همان گونه که ترموستات حرارت داخل خانه را تنظیم می کند) و ساخت های اجتماعی را مقید کننده ی رفتار قلمداد می کردند، این انتقاد به آنان وارد می شد که دیدگاهشان به جامعه دیدگاهی است اساساً ایستاپندار و ناتوان از تبیین تحول اجتماعی. این نقصِ بسیار چشمگیری بود، زیرا بسیاری از جوامعِ مورد مطالعه ی کارکردگرایان مستعمرات سابقی بودند که در حال از سرگذراندن تحولات و تجدید ساختارهای گسترده بودند. امروزه ما بیش تر تمایل به تأکید بر خصوصیات پویای زندگی اجتماعی و نقش افرادی داریم که اعمالشان هم مقید به قیود ساخت هاست و هم به واسطه ی وجود آن ها امکان پذیر می شود، ولی آن اعمال پیامدهای خواسته و ناخواسته ای دارد که می تواند ساخت را تغییر دهد.
البته نظریه پردازان مهم دیگری هم هستند که دیدگاه های دیگری در باره ی ماهیت و منشأ ساخت اجتماعی مطرح کرده اند. کلود لوی- استروس فلسفه ی وجودی ساخت های اجتماعی را سازماندهی گردش شریکان زندگی در میان گروه ها می دانست و معامله به مثل، مبادله و وصلت را روابط اجتماعیِ شاخص قلمداد می کرد. لوی – استروس بین جوامع سازمان یافته حول محور انواع گوناگونِ وصلت بین گروه های خویشاوندی، و جوامعی که در آن ها انتخاب شریک زندگی بر اساس اصل «ترجیح» صورت می گرفت، تفاوتی چشمگیر قائل بود. وی از جمله کسانی است که تصویر جامعه را در نظر ما از الگویی انداموار به الگویی سیبرنتیک تغییر دادند. بر این اساس اجزای جامعه نیز دیگر شبیه به اندام های بدن قلمداد نمی شد، بلکه عبارت بود از جریان های داده در نظامی از اطلاعات. طبیعتاً نظرات کارل مارکس نیز منجر به پیدایش یک مکتب فکری مهم در انسان شناسی شده است. او زندگی اجتماعی و ساخت جامعه را وابسته به فناوری های مسلط یک دوره ی مشخص و شیوه ی سازماندهی افراد برای تولید به وسیله ی این فناوری ها قلمداد می کرد.
در دهه های اخیر انسان شناسان گویا دیگر همچون گذشته علاقه ی چندانی به نفس ماهیت ساخت اجتماعی ندارند و توجه خود را بیش تر معطوف به شیوه های تداوم روابط قدرت و منازعه بر سر آن ها در جامعه کرده اند. در نظر این عده ساخت اجتماعی همان اندازه که محصول سنت های کاملاً محلی است، محصول نیروهای اقتصادی و سیاسی جهان نیز هست. با این حال از یک جنبه ی مهم، بخش اعظم دستگاه فکری بنیادین کارکردگرایان به قوت خود باقی مانده است. رابرت مورفی می گوید «شاید این که می گویم مطلب ساده ای باشد، ولی قائل بودن به نظام یافتگی جوامع رکن اصلی علوم اجتماعی را تشکیل می دهد. » کلیفورد گیرتس و سایرین نیز گفته اند که عملاً همه ی تبیین هایی که انسان شناسان درباره ی رفتار انسانی یا روابط انسانی پیش نهاده اند در قالب کارکردهای این قبیل رفتارها یا روابط بیان می شوند.
نهادها
هنگامی که الگوهای رفتار و تفکر حالتی نسبتاً مجزا، ماندگار و مستقل پیدا کنند ما این الگوها را نهاد می نامیم. افراطی ترین نوع نهاد نهادهایی هستند که اروینگ گافمن آنها را «نهادهای کامل» می نامد: ارتش، زندان ها، مدارس شبانه روزی، کمون ها، کیش ها، آسایشگاه های روانی، و غیره. این ها سازمان هایی هستند که عملاً بر تمامی ابعاد زندگی اعضایشان تسلط دارند. در این سازمان ها عموماً هویت های اجتماعی سابق افراد را از آنان می گیرند؛ گاه سرشان را می تراشند. لباس های متحدالشکل به آنان می پوشانند، امکان دسترسی به بسیاری از متعلقات شخصی شان را از آنان می گیرند، بر رفتار روزمره شان نظارت شدیدی اعمال می کنند، و آنان را تابع قدرت مطلق مافوق های مستقیمشان قرار می دهند. در این وضعیتِ بسیار تلقین آمیز، این افراد راه و رسم های منحصر به فرد نهاد برای انجام امور،اندیشیدن و احساس کردن را می آموزند که ممکن است لزوماً راه و رسم کل جامعه نباشد. این تجربه تجربه ای است متحول کننده و سال های سال پس از ترک نهادهایی از این سنخ همچنان نقشی عمیق در افکار و احساسات فرد بازی می کند. کنترل افراطی و الگوسازی رفتاریِ سفت و سختی که نهادهای کامل اعمال می کنند. غالباً به نتایج مفرط اخلاقی می انجامد، که نمونه های آن را از زندگی زاهدانه ی راهبان صومعه نشین گرفته تا رنج و مصیبت های ساکنان اردوگاه های کار اجباری می توان مشاهده کرد.
به مدت بیش از یک قرن، عالمان علوم اجتماعی و فیلسوفان اجتماعی تمایل داشته اند که مرز قاطع و مشخصی بین نهادهای جوامع «سنتی» یا «بدوی» ونهادهای جوامع «مدرن» ترسیم کنند. برای مثال هنری مِین،حقوقدان انگلیسی، که در قرن نوزدهم می زیست، تحول از سنت به مدرنیته را مبتنی بر تحول از منزلت(۴) به قرارداد(۵) می دانست. به اعتقاد او در جامعه ی سنتی ورود افراد به روابط عمدتاً بر پایه ی جایگاه اجتماعی و اقتصادی بین ارباب و رعیت است. اما در جامعه ی مدرن روابط اجتماعی و اقتصادی تابع مذاکره ی مشروط بین طرف های ذی ربط، مثلاً بین کارگران صنعتی و کارفرما است. برخی دیگر از صاحب نظران بر تقابل های دیگری تأکید کرده اند. فردیناند تونی یس به تمایزی مشابهِ تمایز، مین، بین Gemeinschaft (اجتماع) و Gesellschaft (جامعه)، قائل است. لوییس هنری مورگان به تفاوت موجود بین تفکرِ خونِ مشترک به عنوان مبنایی برای شکل گیری گروه های اصلی جامعه- مثل جوامع سرخپوستان امریکا که از کِلان های مختلف تشکیل شده اند- و جوامع تشکیل یافته از گروه هایی که بر اقامت در سرزمینی واحد تأکید دارند اشاره می کند. امیل دورکم دلیل انسجام جوامع سنتی را در آن می دانست که تمامی اعضای این جوامع اصولاً شبیه به یکدیگرند ( همگی شکارچی یا کشاورزند، همگی نیای مشترکی دارند، و غیره)، تا حد زیادی خودکفا هستند، و بنابراین در آیینه ی هم قبیله ای هایشان تصویر خود را می بینند. او این را «همبستگی مکانیکی» می خواند. اما شاخص جامعه ی مدرن را نقش نهادها در ایجاد افرادی می دانست که به حوزه های تخصصیِ مختلفِ فراوانی تقسیم می شوند که همگی شان به یکدیگر وابسته اند. در جامعه ی ما گندم کار نانش را از گندمی که می کارد تهیه نمی کند، بلکه آن را از نانوایی می خرد، که وجود آن نان در آن جا حاصل کار و تلاش آسیابان، کامیون دار، نانوا، و خیل وسیع و پیچیده ای از کارگران دیگر است. دورکم این نوع ترتیب و آرایه را «همبستگی انداموار» می خواند و می گوید همان طور که حیات یک موجود زنده در گرو عملکرد اندام های مجزا ولی متقابلاً وابسته به یکدیگر است، اجزای سازنده ی جامعه ی مدرن نیز به همین ترتیب عمل می کنند.
تلاش های فراوان دیگری نیز برای توضیح تفاوت میان جامعه ی سنتی و مدرن با استفاده از خصوصیات روابط نهادی صورت گرفته است. اما تأثیرگذارترینِ این قبیل تمایزگذاری ها مفهوم عقلانی سازی ماکس وبر است. بر پایه ی این نظر، نهادها حول محور وظایفی که انجام می دهند سازمان می یابند، نه بر پایه ی روابط اجتماعیِ جاری در درونشان. از یک جهت مفهوم عقلانیت وبر در واقع پیوند میان ساخت و کارکرد است. به گفته ی وبر در جوامع «سنتی» افراد در گروه هایی مشارکت می جویند که نقش های چندگانه و همپوشان ایفا می کنند و «خود»های اجتماعی تشکیل می دهند؛ «خود»هایی که به تمامی ابعاد زندگی افراد مربوط می شوند، و مثلاَ پسر رییس قبیله به حکم تولد و در کلِ دنیای اجتماعی اش حق برخورداری از یک رشته امتیازات را دارد. برعکس، جامعه ی «مدرن» عموماً صاحب «نهادهای عقلانی شده»ای است که در آن ها توانایی شخص برای انجام وظایفی خاص بیش از دیگر ابعاد «خود» اجتماعی او به حساب می آید. به علاوه، قواعد و رویه های آشکارِ حاکم بر نهادهای عقلانی شده مشروعیتشان را نه از رسم یا سنت بلکه از منطق و کارایی خود رویه ها می گیرند. به عبارت دیگر، نهادهای مدرن به اصطلاح می گویند «ما کارها را این طور انجام نمی دهیم چون همیشه این طور انجامشان داده ایم؛ کارها را این طور انجام می دهیم چون بهترین راه انجامشان است.»
وبر و بسیاری از دنباله روهایش سرآمد نهادهای مدرن را دیوان سالاری می دانند. اگر چه اصطلاح دیوان سالاری در اصل به معنای «حکومت دیوانیان» است، وبر معتقد بود که کلید فهم دیوان سالاری در واقع در نحوه ی برخورد آن با مسئله ی مدرن اداره کردن از طریق سازماندهی گروه های بزرگ افراد بر اساس اهداف غیرشخصی و تنظیم اعمال اعضای خود از طریق یک رشته قواعد و رویه های آشکار نهفته است. بر این اساس، انتصاب و ترفیع اعضا بر اساس توافق نامه های قراردادی، آموزش فنی، و داشتن تجربه به عنوان شرط رسمی استخدام، پرداخت حقوق ثابت، تفکیک کامل سازمان و متصدی ( چنان که ابزار اداره کردن در تملک مقام مسئول نیست)، تفکرِ مبتنی بر شایسته سالاری، و غیره در نظر وبر از خصوصیات دیوان سالاری محسوب می شد. پس از خواندن جملات بالا صدای دیوان سالار در گوشمان زنگ می زد که «اگر دست من بود خوشحال می شدم کمکی کنم، ولی مقررات اجازه نمی دهد.»
نگرش وبر به گذار از نهادهای سنتی به نهادهای مدرن بسیار ضد و نقیض است. او جهان سنتی را جهان «افسون زدگی» می دانست؛ جهانی که در آن فرد با دنیای اجتماعی و طبیعی پیرامون احساس یگانگی معنوی می کند. حرکت به سمت عقلانیت به معنای از دست دادن آن احساس یگانگیِ معنوی است. وبر نگاه بسیار بدبینانه ای به انسان مدرن دارد و او را اسیر قواعد و رویه های ساخته و پرداخته ی خود می داند؛ انسانی که در «قفس آهنین عقلانیت» محبوس شده و نه راه پس دارد و نه پای گریز. البته بدیهی است که نظرات وبر در این خصوص را باید با احتیاط نگریست. وبر به این حقیقت آگاه بود، واز هر کسی هم که به دیوان سالاری دولت یا شرکتی عظیم سروکار داشته بپرسید به شما می گوید، که «نهادهای عقلانی شده» غالباً رفتاری بی معنی و ناکارآمد از خود نشان می دهند، بخصوص اگر در اِعمال قواعد انعطافی در کار نباشد. به همین نحو، استخدام یا ترفیع افراد در چنین سازمان هایی به دلایلی صورت می گیرد که ربط چندانی به کارایی شرکت ندارد و این افراد به هیچ وجه از تبارگماری، فساد یا استبداد مصون نیستند. این در حالی است که جوامع سنتی کاملاً از پس سازماندهی کارآمد امور خود بر می آیند. در این میان «افسون زدگی»از روزنی به درون جامعه ی مدرن می خزد که اصلاً انتظارش را ندارید و نمونه ی آن محبوبیت فرقه های عرفانی جدید در غرب پساصنعتی است.
انسان شناسان اغلب میانه ی خوبی با آن نوع تقسیم بندی های دو تایی بین جوامع «سنتی» و «مدرن» که در جدول مشاهده می کنید نداشته اند. به چند دلیل: این مرزها معمولاً با قلم مویی بسیار پهن کشیده می شوند و به راحتی مستعد کلیشه های مربوط به جوامع غیرغربی،اعم از مثبت و منفی، هستند. کار راحت –ولو فاقد ظرافتی –است که مردم غیرغربی را بردگان کورِ رسوم یا اعضای نجیب و عارف مسلک حلقه ی دوستداران زمین بپنداریم، حال آن که به مراتب پیچیده تر، و به مراتب جالب تر از این حرف ها هستند. به همین نحو ، اگر دقیق تر نگاه کنیم، بسیاری از تقسیم بندی های دوتایی ما در رابطه با ساختار «جوامع سنتی» از دقت کافی برخوردار نیست. برای نمونه اجتماع میزبان جان در سانتیاگو نویوئو صدها سال است که امورش را به وسیله ی نهادی که نام کلی اش سلسله مراتب مذهبی- عرفی است اداره می کند؛ نهادی که در آن عملاً همه ی مردان و زنان بزرگسال (معمولاً در قالب زن و شوهر) در مناصبی خدمت می کنند که به اجرای وظایف عرفی، مذهبی یا هر دو اختصاص دارد. دوره ی تصدی در این مناصب ممکن است بین یک تا سه سال طول بکشد و همان طور که از اسم این نهاد پیداست مناصب حالت سلسله مراتبی دارد، به طوری که افراد کار خود را در مناصب رده پایین و با مسئولیت های سبک آغاز می کنند و سپس با افزایش تجربه شان، به قول نویوئوها، «قدم بالا می گذارند» تا در منصب هایی با مسئولیت های سنگین تر خدمت کنند. ساختار سلسله مراتب تقریباً حالت هرمی دارد، به طوری که تعداد مناصب در رده های پایین زیاد و در رده های بالا اندک است. این بدان معناست که تنها مردان و زنان صاحب تجربه (و البته چون اکثر مقام ها بی مزد و مواجب است صاحب ثروت) می توانند امید دستیابی به بالاترین مقامات و قرار گرفتن در جایگاه سالمندان محترم یا تانیوئو و نیانیوئو («پدران اجتماع» یا «مادران اجتماع») را داشته باشند. ویژگی های سلسله مراتب عرفی- مذهبی یا «کوه خدمت» نویوئوها از بسیاری جهات با نظرات وبر درباره ی خصوصیات دیوان سالاری سازگاری دارد: وجود قواعد و رویه های آشکار، تقسیم کار درهم تنیده، تفکر مبتنی بر شایسته سالاری، تفکیک سازمان و متصدی و غیره. نویوئوها حتی از عبارتی برای توصیف این نهاد استفاده می کنند که یادآور استعاره ی «قفس آهنین» وبر است:
«مجازات اجتماع»، به معنای پدیده ای که وجودش برای زندگی جمعتی ضرورت دارد، ولی در عین حال افراد را اسیر و گرفتار می کند. با همه ی این ها، اگر وبر با احوال این مردم آشنایی داشت جامعه ی «دهقانی» نویوئو را جامعه ای سنتی در نظر می گرفت که بویی از اشکال دیوان سالارانه ی سازمان دهی نبرده است.
سنت و مدرنیته
نسان شناسان ودیگر عالمان علوم اجتماعی معمولاً جامعه ای از نوع جامعه ی ما – جوامع پیچیده، متکی به وابستگی های متقابل، گسترده، صنعتی شده ودریک کلام مدرن – را موردی خاص در تاریخ جوامع دنیا قلمداد کرده اند. بسیاری از آنان، بخصوص دانشمندان عصر ویکتوریا، یعنی مقطع پیدایش علوم اجتماعی، جوامع «سنتی» را درمقابل کابل با جوامع «مدرن» دانسته و از یک رشته وجوه تمایز برای نشان دادن این تفاوت ها استفاده کرده اند. دراین جا برخی ازمهم ترینِ این وجوه تقابل را در قالب دو ستون جداگانه مشاهده می کنید، ولی تمنا می کنیم که آن ها را در بست نپذیرید، چون اغلب به شدت ساده انگارانه وگاه حتی از بیخ و بن نامعقول اند. انسان شناس جوامع سنتی جوامع مدرن
امیل دورکم همبستگی مکانیکی: عامل همبستگی انداموار: عامل
(فرانسوی، انسجام جامعه شباهت انسجام جامعه وابستگی متقابل اجزای آن ۱۹۱۷-۱۸۵۵ اساسی اعضای آن است و وفاداری به نمادهای مشترک است
فردیناند تونی یس Gemeinschaft (اجتماع): Gesellschaft ((جامعه):
(آلمان، قواعد سنتی باعث ایجاد جامعه مبتنی بر یک قرار داد
۱۹۳۶-۱۸۵۵) احساس همبستگی همگانی اجتماعیِ حساب شده و مدون
در میان مردم می شود که بازتاب منفعت طلبی های
عقلانی است.
لوییس هنری شالوده ی هویت جمعی شالوده ی هویت جمعی
مورگان(امریکایی، خویشاوندی مشترک است سرزمین مشترک است
۱۸۸۱- ۱۸۱۸)
سرهنری مِین منزلت: حقوق و روابط شخص قرارداد: حقوق و روابط شخص
(انگلیسی، تابع موقعیت مادرزاد او تابع توفقاتِ مبتنی بر
۱۸۸۸-۱۸۲۲) در جامعه است مذاکره، ولی قانوناً الزام آور،
با دیگران است.
ماکس وبر افسون زدگی، سنت: افراد با عقلانیت، مدرنیته: افراد خود
(آلمانی، جهان پیرامونشان به صورت را جدای از جهان طبیعی
۱۹۲۰-۱۸۶۴) اعضای جهانی جاندار می دانند؛ مبنای مشروعیت
رابطه برقرار می کنند؛ مبنای شایستگی ثابت شده است؛
مشروعیت الهی است؛ نهادها به قصد کارایی
موقعیت ها و روابط را منزلت سازماندهی می شوند
اجتماعی تعیین می کند
لوسین تفکر پیشامنطقی: تفکر تفکر منطقی: تفکر مدرن
لوی – برول مردم«بدوی» منطقی نیست، پیرو منطق و روش علمی است
(فرانسوی، بلکه اسطوره ای و تداعی گرا
۱۹۳۹-۱۸۵۷) است
آیا می توان گفت که ما رفته رفته داریم آن قدر بزرگ می شویم که دیگر در قفس آهنین مدرنیته نمی گنجیم؟ امروزه باب شده از «پسامدرنیته» سخن بگویند، که مجموعه ویژگی های خاص خودش را دارد که آن را از مدرنیته متمایز می سازند: مدرنیته اثبات گر است و پسامدرنیته نسبی گرا؛ مبنای مدرنیته تولید صنعتی است و مبنای پسامدرنیته جریان های اطلاعات؛ در مدرنیته تولید دانش از طریق تجربه ی مستقیم انجام می شود و در پسامدرنیته از طریق وانمایی(۶) و مدل سازی؛ مدرنیته در پی کل نگری است و پسامدرنیته تکثرگرایی را می ستاید؛ مدرنیته حول دولت ملی سازمان می یابد و پسامدرنیته در اجتماعات فراملیتی یافت می شود؛ و قس علی هذا. ما همان قدر به این تقسیم بندی های دوتایی ساده کننده بدبینیم که به تقسیم بندی های دو تاییِ مورد استفاده برای ایجاد تمایز بین جامعه ی «مدرن» و جامعه ی «سنتی». ولی این تقسیم بندی های دوتاییِ منافعی نیز دارند. در انسان شناسی تمرکز پسامدرنیسم عمدتاً بر انتقاد صریح از روش های سنتی پژوهش و بازنمایی بوده و تازه این اواخر به تدوین دیدگاهی قانع کننده درباره ی کم و کیف ساخت های اجتماعیِ پسامدرن در زمان حال یا پیش بینی کم و کیف آن ها در آینده روی آورده است.
تفاخر: بازتولید اجتماعی
عمر نهادهای بنیادین هر جامعه بیش از تک تک اعضای آن نهادهاست. این نهادها، همان طور که در بحث «نهادهای کامل» دیدیم، تداومشان به جذب و اجتماعی کردن اعضای جدید است. اما این جذب نیرو و اجتماعی کردن لزوماً مانند سربازگیری در ارتش یا پذیرش دانشجو در دانشگاه واضع و آشکار نیست، و همان قدر فرهنگی است که اجتماعی. در ابتدای این نوشتار به نمونه ی مکالماتی اشاره کردیم که به قصد شناختن طرف مقابل صورت می گیرد. این قبیل مکالمات و بخصوص گفت وگوی بین زنان و مردانی که به هم علاقه مند شده اند اما هنوز شناخت درستی از یکدیگر ندارند اغلب به مقایسه ی سلایق «شخصی» کشیده می شود. چیزهایی مثل موسیقی مورد علاقه، غذای مورد علاقه، نوشیدنی مورد علاقه، لباس مورد علاقه و امثال آن. این قبیل اطلاعات چه چیزهایی درباره ی یک نفر دیگر به ما می گوید؟ در تعیین معیار تعلق افراد به یک طبقه ی اجتماعی مشخص، اهمیت برخورداری فرد از یک گنجینه ی زیباشناسی نه تنها کم تر از اهمیت برخورداری آن فرد از ثروت مادی نیست، گاه بیش تر هم هست. برخلاف آنچه شاید یونانیان باستان گفته باشند، ما معمولاً چیزها را زیبا می پنداریم چون به ما آموخته اند زیبا ببینیمشان، نه این که چون ذاتاً زیبا هستند. بهره مندی از ذائقه ی درک ظرایف شراب خوب یا نقاشی های اکسپرسیونیست انتزاعی حاصل تربیتی است پر ظرافت و پر هزینه که نصیب بیش تر مردم نمی شود. ما وقتی تخصصمان در چنین اموری را به نمایش می گذاریم چه بسا به واقع قدر و ارزششان را درک می کنیم، ولی در عین حال داریم به بقیه نشان می دهیم که از هنر سر در می آوریم و به آن گروه نخبگانی تعلق داریم که علایق و سلایقِ به اصطلاح «باکلاس»تری نسبت به بقیه دارند و شأنمان اجلِ از کسانی است که حد ذوق و سلیقه شان از مشروب های ارزان و تابلو فروش های الویس پریسلی فراتر نمی رود. پیر بوردیو، انسان شناس فرانسوی، این را «سرمایه ی فرهنگی» می نامد. طبق دیدگاه بوردیو که آمیزه ای است که نظرات مارکس و وبر، فرانسه و به طور کلی غرب به تعدادی حوزه یا نهاد تخصصی و نسبتاً مستقل با ساختار سلسله مراتبی (مانند هنر، علوم، حقوق، تجارت، و رسانه های گروهی) تقسیم شده که افراد در آن ها درگیر نزاعی مستمر برای کسب موقعیت و جایگاه اند. در این منازعه دو ساز و برگ اصلی وجود دارد: سرمایه ی مالی و سرمایه ی فرهنگی، که رابطه ی تنگاتنگی با هم دارند. قابلیت درک و مصرف چیزهایی همچون هنرهای زیبا یا غذاهای با کلاس چیزی است که شاید منشأِ آن به خانواده و تجربیات دوران کودکی فرد برگردد. ولی این قابلیت چیزی است که به شکل مثلاً تحصیلات دانشگاهی برای کسب معلوماتِ لازم جهت پیشرفت در حوزه هایی خاص نیز خریدنی است. این قضیه در سطح فردی به صورت نوعی طبیعت ثانویه جلوه گر می شود که فرد را از دیگرانی که از چنین آموزش طبیعت ثانویه جلوه گر می شود که فرد را از دیگرانی که از چنین آموزش و پیشینه ای بهره نبرده اند متمایز می سازد، و بدین ترتیب تقسیمات طبقاتی پیوسته و مدام در نهادهای ما باز تولید می شود. این حد و مرزها فعالانه و به انواع شیوه های ظریف حفظ می شود.
جامعه و فرد
یک جوان دودونگویی، لانینده، به حمله به خانه اش، اینا مونه، متهم و محکوم شد، اما اصل قضیه به رابطه ی بی مبالات لانینده با لافیا بر می گشت که نامزد جوان دیگری بود. یک جا وقتی که ریش سفیدان روستا درحال نکوهش لانینده بابت رفتارش با اینا مونه و رفتار بی مبالاتش با لافیا بودند یکی از آن ها به او گفت: « تو خیال می کنی مال خودت هستی، ولی این طور نیست! تو مال پدر و مادرت هستی، مال فامیلت، مال دهت، مال خدا. تو حق نداری همین طوری هر کاری که دلت خواست بکنی!»
این فرد با ذکر نام افراد و گروه های مختلفی که لانینده مال آن ها بود در واقع در حال بازگویی شرح مختصری از آن چیزی بود که انسان شناسان «هویت اجتماعی» می نامند. هر کدام از ما از جایگاه های مختلفی در جامعه برخورداریم و هر کدام از ما در قبال افراد دیگر که صاحب جایگاه های دیگر و مکمل جایگاه های ما هستند یک رشته حقوق و تکالیف داریم، هر کدام از ما از مجموعه ای منحصر به فرد از هویت های اجتماعی تشکیل شده ایم، اما تعداد این هویت ها و حقوق و تکالیفِ ملازم با آن ها محدود است. سال هاست که این نوع نگاه به فرد و روابط اجتماعی نقشی ارزنده را در این قبیل مباحث ایفا کرده است.
به علاوه، آن ریش سفید آن روز یکی از تناقضات اساسی زندگی اجتماعی را نیز به لانینده گوشزد کرد؛ ما –به ویژه آن گروه از ما که در جوامع مدرنِ صنعتی شده زندگی می کنیم- معمولاً می پنداریم که افرادی هستیم مستقل و آزادی آن را داریم که خودمان برای خودمان تصمیم گیری کنیم حتی اگر همچون لانینده در قید و بند قواعد جامعه باشیم. به هر حال مگر غیر از این است که «جامعه» صرفاً مفهومی انتزاعی، و نه یک چیز واقعیِ زنده، بلکه فقط مجموعه ای از افراد است؟ باید دانست که انسان شناسان نیز، همچون سایر اندیشمندان اجتماعی، بین دو نگرش به جامعه در نوسان اند: نگرشی که می گوید جامعه تشکیل شده از آن چیزی که دورکم «آگاهی جمعی» می نامید، و نگرشی به رفتار اجتماعی که «جامعه» را حداکثر توصیفی آماری از انتخاب ها و اعمال تک تک افراد می داند. ما مسلماً در گفت وگوی روزمره گاه طوری از «جامعه» حرف می زنیم که گویی با یک موجود زنده ی دارای ذهن و اندیشه، و کلی بزرگ تر از مجموع اجزا طرفیم. ما گناه هر مشکلی را که تصور کنید به گردن «جامعه» می اندازیم. از بارداری دختران نوجوان تا شیوع افسردگی در بین مردم. در همین حال اگر کسی از ما بپرسد که این «جامعه» کذایی در کجا قرار دارد، اگر توانستیم بگوییم خدا کجاست، جای جامعه را هم می توانیم مشخص کنیم.
مشکل این جاست که چنین به نظر می رسد که هر کدام از ما تک و منحصر به فردیم و با همه ی آدم های روی کره ی زمین فرق داریم و تصمیماتی که می گیریم محصول فرایندهای ذهنی منحصر به فردِ مختص و خودمان است. ماهایی از صاحب چند تا بچه ایم تاکنون چند بار درباره ی خلق و خوی متفاوت هر کدام از آن ها داد سخن داده ایم؟ با این حال روی هم رفته تصمیم گیری های ما و نتایجشان الگوهای واضح و گاه پیش بینی پذیری را می سازند که با دیگر پدیده های جمعی همبستگی دارند. شاید معروف ترین نمونه ی این ناسازه را امیل دورکم در شاهکار خود، خودکشی (۱۸۹۷)، به دست داده باشد. چنین به نظر می رسد که تصمیم فرد برای این جا که جان خودش را بگیرد شخصی ترین و خصوصی ترین تصمیم ممکن است و هر تصمیمی از این سنخ در نوع خود کاملاً بی نظیر است. اما دورکم توانست نشان دهد که در فرانسه احتمال خودکشی افراد شهرنشین از مردم روستانشین و احتمال خودکشی پروتستان ها از کاتولیک ها یا یهودیان بیش تر است. استدلال او این بود که روی هم رفته بین میزان خودکشی و میزان هم آمیزی افراد با اجتماع خود و این که آن اجتماع تا چه حد به آنان احساس ارزشمند بودن و هدفمندبودن می بخشد ارتباط وجود دارد. احتمال خودکشی افرادی که با محیط اجتماعی شان بیگانه اند بیش تر است و برخی اجتماعات بیش از بقیه احتمال دارد که موجب بیگانگی اعضایشان شوند. از سوی دیگر، بنا به استدلال دورکم خودکشی های «ایثارگونه» زمانی رخ می دهد که تعهد افراد به گروه های اجتماعی شان به قدری شدید باشد که فشارهای اجتماعیِ سلبی در قالب احساس شرم یا عذاب وجدان، یا فشارهای ایجابی ای که فرد را به قربانی کردن خود برای دستیابی به هدفی «والاتر» تشویق می کنند، بر غریزه ی صیانت نفس فایق آیند.
پی نوشت ها :
۱-Structural situation
۲-Doctrine of needs
۳-Homeostatic equilibrium
۴-Status
۵-Contract
۶-Simulation
منبع مقاله :
ماناگن، جان، جاست، پیتر؛ (۱۳۸۸)، انسان شناسی اجتماعی و فرهنگی، ترجمه ی احمدرضا تقاء، تهران: نشر ماهی، چاپ اول
منابع:
۱.Https://www.anthropology/ir.1393/10/10
۲.Https://www.google.com.1393/10/10
۳.Https://www.wikipedia.org.1393/10/10
[۱] .Rederssive and adjustive.
[۲] .Cross-cutting ties/cross-cutting alliances.
[۳] .Dominant cleavage.
[۴] .Intercalary roles.
[۵] .Internierchical roles.
[۶] .articulation.
[۷] .Situational analgsis.
[۸] .Situational selection.
[۹] .Redressive and adjustive mechanisms.
[۱۰] .Cross-cutting ties/cross-cutting alliances.
[۱۱] .Dominant cleavage.
[۱۲] .Intercalary roles.
[۱۳] .Internierchical roles.
[۱۴] .Articulation.
[۱۵] .Situational analgsis.
[۱۶] .Situational selection.