به قلم یکی از دوستان صادق هدایت و بدون امضاء
کافهرستوران «ژاله»
نوشتههای مرتبط
این کافه نخست «رز نوار» نام داشت و اسحق افندی از مردم ترابوزان ترکیه آن را اداره میکرد. جای آن در خیابان لالهزارنو، بالاتر از سینمای متروپل بود. کافهرستوران ژاله نخستین پاتوق هدایت، پس از شهریور ١٣٢٠، است. روزها فقط کافهاش دایر بود و چای و قهوه و شیرینی میداد و شبها رستورانش. ساختمان کافه تشکیل میشد از چند دهنه مغازه با باغچهای کوچک در پشت مغازهها که نشیمن تابستانی مشتریان رستوران بود. هدایت گاهی پیش از ظهر، بین ساعت ده تا دوازده، به آنجا میرفت، اما بعدازظهرها بیشتر در کافه مینشست و ساعت آن هم برحسب فصل فرق میکرد: در بهار و تابستان از ساعت پنج تا هفتونیم و در پاییز و زمستان از ساعت چهار تا شش. از کسانی که در این کافه گرد شمع هدایت جمع میشدند میتوان از پرویز ناتلخانلری، صادق چوبک، عبدالحسین بیات، انجوی شیرازی و چند تن دیگر نام برد.
کافه «فردوسی»
هدایت کافه فردوسی را حدود سالهای ١٣٢٢به بعد پاتوق خود کرد. این کافه در خیابان استانبول بود و صاحب آن پیرمرد ارمنی مشهور به «سبیل» بود. کاتولیک بود و بیفرزند. سبیلهای بسیار درشت و بزرگی داشت.این کافه بهعلت اینکه هدایت آن را پاتوق کرده بود بسیار مشهور شد. هدایت، معمولاً، هر روز عصر (در این سالهای آخر، صبح و عصر) به کافه فردوسی میرفت و پس از خوردن شیرقهوه، احیاناً، خواندن چند صفحهای از کتاب و روزنامه و مجلهای (البته روزنامهی فرنگی میخواند، خیلی بهندرت مطبوعات فارسی را نگاه میکرد.) بیرون میآمد. ساعت ورودش به کافه در حدود دهونیم صبح بود و دو ساعتی را در آنجا میگذراند. معمولاً کسانی سر میز او میآمدند و مینشستند و بهندرت بحثهایی درمیگرفت؛ بهویژه در دورههایی که کیانوری و رضا جرجانی و حسن شهید نورایی و طبری و … بودند. ولی نکتهی درخور توجه اینکه هدایت روزها کمتر حرف جدی میزد و اگر کسی هم موضوعی جدی پیش میکشید، اغلب گوینده را دست میانداخت و شوخیهای آنی و ساختهی خودش را در پاسخ میگفت و این درست برخلاف شبهایش بود که پس از خوردن خوراک گیاهی و کمی ودکا به بحث جدی میپرداخت. به روایت آقای پروین گنابادی: «کافه فردوسی در سالهای ١٣٢٢ و پس از آن مرکز دستههای گوناگون و روشنفکر و عناصر افراطی و برخی از افراد مرموز بود. نیشخندهای آمیخته به تمسخر صادق و متلکها و جملههای کوتاه پرمعنی وی همه را بهسوی نویسندهی بوف کور جلب میکرد. گاهی نتیجهی مطالعات خود را دربارهی کتابی که خوانده بود باز میگفت. در بحثهای سیاسی وارد نمیشد و اینگونه بازیها را مسخره و پوچ میانگاشت و از اصلاح واقعی اجتماع نومید بود.» داستان زیر در این کافه رخ داد: یکی از حواریون هدایت که به ناخنخشکی و خست معروف است، چراغ علاءالدینی از یک زرتشتی به نام پیشداد خریده بود (پیشداد پس از اینکه از شرکت نفت بازنشسته شد، به کار بازرگانی پرداخت) پس از گذشت دو سه ماه، در بازار قیمتها کاهش یافت و چراغها در حدود بیست تومان ارزانتر به فروش رسید. این شخص که آب از دستش نمیچکید، پس از آنکه قضیه را فهمید، بسیار ناراحت شد. روزی به کافهی فردوسی وارد میشود و میبیند پیشداد که از آشنایان هدایت بود، سر میز او نشسته است. این شخص مترجم و نویسنده یکراست سر میز هدایت میرود و موضوع قیمت چراغ را پیش میکشد. گفتوگوی او دربارهی ارزش چراغ با پیشداد به اندازهای هدایت را ناراحت میکند که شیرقهوهاش را خوردهنخورده به بهانهی کاری برمیخیزد و از کافه فردوسی بیرون میرود. روزی دیگر یکی از نازپروردههایی که هنوز تهماندهی دوران صباوتش باعث شده بود تا اداهای شاهدانه را ادامه دهد، نزد هدایت به کافه فردوسی میرود و با گستاخی اینجور جوانها میگوید: «آقای هدایت! من میخواهم کتاب بنویسم اما نمیدانم اسم آن را چه بگذارم؟ هدایت هم با لحن شوخی و جدی مخلوط میگوید: بنویسید چگونه […] شدم و چگونه […] توان شد!»
کافهرستوران «کنتینانتال»
در تابستان، کافه کنتینانتال که بعدها نامش «شمشاد» شد پاتوق سر شب هدایت بود. این کافه درست روبهروی کافهقنادی فردوسی بود. باغچهی بزرگی داشت. دست راست باغچه چفتههای مو بود و زیر چفتههای مو میز و صندلی میگذاشتند. چند درخت نارون بزرگ و تبریزی و سپیدار هم داشت. روی هم رفته جای باصفایی بود. موسیقی فرنگی و ارکستر هم داشت و برای سه چهار هزار تن جا داشت، شلوغ هم میشد. در این کافه کسانی مانند صادق چوبک و حسن قائمیان نوشتهها و ترجمههایشان را از نظر هدایت میگذراندند و بحثهای ادبی میکردند و دربارهی کتابهایی که تازه خوانده بودند، صحبت میکردند.
کافهرستوران «باغ شمیران»
این کافه بالاتر از چهارراه استانبول بود (هنوز هم هست)، گذشته از شیرینیفروشی، باغچهای داشت. زمینش را خاک رس ریخته بودند. درختهای بید و افرا و باغچهای داشت که در آن گل لالهعباسی و پیچک و نیلوفر میکاشتند. در حدود صد صندلی جا داشت و لابهلای درختها میز و صندلی میگذاشتند. همهجور غذا و مشروبی داشت. هدایت شبهای تابستان تا اوایل پاییز به این کافه میرفت و معمولاً جز یک خیار و گوجهفرنگی با یک استکان ودکا چیزی دیگر در آنجا نمیخورد.
این کافه معمولاً پاتوق لاتهای پولدار بود. البته میزی که هدایت مینشست بهکلی از آنها جدا بود. ارکستر و گاهی وقتها مطربهای روحوضی داشت، اما او پشتش را به ارکستر و مطربها میکرد و ابداً نگاه نمیکرد. در همین کافه بود که یک شب تابستان ١٣٢٩داستانی روی داد. پیش از آنکه به خود داستان بپردازیم توضیحی لازم است: آخرین پسر یکی از ملاهای متشخص و مشهور به نام «محسن» جوانی بسیار زیبا و خوشاندام بود، با چشم کبود و پوست گلبهی. میخواست برای تکمیل تحصیلاتش به فرنگ برود؛ با هدایت هم آشنایی داشت و در ضیافتی که به مناسبت رفتنش میخواست بدهد از هدایت هم خواهش کرد که دعوتش را بپذیرد. هدایت، در شبی که دعوت بود، طبق معمول سر شب به کافهی باغ شمیران آمد. تابستان بود و سنتی که هدایت بین دوست و آشنا نهاده بود این بود که تا وقتی در کافه پهلوی هستیم که هستیم، هر وقت کسی بلند شد راه بیفتد دیگری نباید بپرسد: «کجا میروی؟ بمان!» چون میخواست همه در کارشان آزاد باشند. هدایت خودش وقتیکه میخواست برود میگفت: «یاهو، ما رفتیم.» و دیگر کسی دنبالش راه نمیافتاد و مزاحمتی ایجاد نمیکرد یا نمیپرسید: «کجا میروی؟ نرو!». باری، آن شب تابستان ١٣٢٩، واپسین تابستانی که هدایت در «گندستان» گذراند و از یک طرف هم بحرانیترین تابستان زندگی او که آشنایانش درمییافتند خیلی خلقتنگ است و ملاحظهاش را میکردند، شب از کافهی باغ شمیران راه میافتد که برود به مهمانی، «ح- ق» هم با او راه میافتد. هدایت میگوید میخواهم بروم جایی و دعوت خصوصی دارم، «ح- ق» میگوید: «اشکالی ندارد، من هم میآیم.» و به دنبال هدایت راه میافتد. در ضیافت آن شب، آقای «ح- ق» کلهاش گرم میشود و شروع میکند به وررفتن با آن جوان خوبرو که میزبان باشد. هدایت از رفتار «ح- ق» بهشدت ناراحت میشود و هی به او اشاره میکند تا از کار خود دست بردارد، ولی «ح- ق» مانند هنگامیکه به یک مرد مؤاجر و بچهی بیریش بازاری رسیده باشد با پررویی دستبردار نبوده است. سرانجام هدایت خیلی زود برمیخیزد و خداحافظی میکند و بیرون میآید تا «ح- ق» بیش از این آبروریزی نکند. وقتی از خانهی جوان بیرون میآیند، به «ح- ق» پرخاش میکند و طبعاً با اوقاتتلخی از هم جدا میشوند. شب پس از این واقعه، هدایت در کافه نشسته بود و گردش بهمن دولتشاهی، اکبر هوشیار، حسن انصاری و انجوی شیرازی بودند. اکبر هوشیار اتومبیل داشت. «ح – ق» که وارد کافهی باغ شمیران شد، ظاهراً برای ابراز قهر و کدورت، سر میز هدایت نیامد و رفت سر میز دیگری نشست. هوای شهر خیلی گرم بود. هدایت گفت: «پاشید بریم از شهر بیرون بلکه از این جهنم خلاص بشیم و طوری بریم که «قنبلیان» (نامی که هدایت بر او نهاده بود) ما را نبیند.» ما هم یکییکی از کافه بیرون آمدیم و سوار اتومبیل هوشیار شدیم و هدایت هم به ما ملحق شد. در این وقت دیدم «ح– ق» هم آمد. هدایت در اتومبیل را بست، اما «ح- ق» در اتومبیل را باز کرد و میخواست سوار شود. هدایت جلویش را گرفت و گفت: «کجا میآیی؟ ما جایی میریم که لازم نیست تو بیایی!» او با سماجت گفت: «نه! هر جا برید من هم باید بیام!» و بالأخره خودش را انداخت تو اتومبیل و سوار شد و طبعاً پهلوی دست هدایت جای گرفت. اتومبیل حرکت کرد. ما متوجه نبودیم که «ح- ق» دارد آرامآرام با هدایت حرف میزند؛ اما آنقدر پیله کرد که هدایت میان راه شمیران کمکم به حرف آمد و شروع کرد به جواب دادن: «خیلی بد کاری کردی، زنندهتر از این نمیشه، مگه من تو را برده بودم جندهخونه؟» و او هم جواب میداد. بالأخره کار بهجایی کشید که هدایت فریاد زد: «مرتیکهی گه مگه من جاکش تو بودم؟ مگه پول پیش داده بودی؟ گهکاری کردی حالا دوقورت و نیمت هم باقیه؟ حالا چی میگی، کارد وردار شکم منو جر بده!» کسانی که در اتومبیل بودند شروع کردند به آرام کردن هدایت و هنوز نمیدانستند که قضیه چیست و گفتند: «آقا توی این گرما بحث را برای وقت دیگری بگذارید.» هدایت که دید کار به اینجا کشیده، با اوقاتتلخی تمام گفت: «نخیر، آقا گهکاری کرده و فضاحت بار آورده حالا تاوان هم میخواهد.» و شروع کرد به شرح ماجرا گفتن.
شب مهتابی بود و به سمت شاهآباد شمیران میرفتیم. به شاهآباد رسیدیم و پیاده شدیم و توی سبزهها نشستیم و از هدایت و «ح- ق» جدا شدیم؛ اما وقتی دیدیم او دست از گریبان هدایت برنمیدارد، چارهای به نظرمان رسید و به بهمن دولتشاهی، خواهرزادهی هدایت، گفتیم «ح- ق» را به سمت دیگری بکشد و اکبر هوشیار هم سهتار بزند و حسن انصاری هم آواز بخواند.
«کافه نادری»
پاتوق دیگر هدایت که غالباً شام خود را بهویژه در ایام تابستان در آنجا میخورد، کافه نادری بود که هنوز هم هست. باغچهی این کافه مانند حالا درخت و حوض و گل و گیاه داشت. صادق هدایت موقع شام میزی اختیار میکرد و فارغ از موزیک چرندی که داشت پخش میشد، با چند تن که گرد میز او بودند شامش را میخورد. قرار بر این بود که چه در کافهها و چه پس از خوردن شام هر کس حساب خود را بپردازد و کسی بر کسی تحمیل نباشد. پس از شام، در حدود ساعت ده تا یازده از نادری بیرون میآمدیم و متفرق میشدیم. معمولاً، شام هدایت کمی مشروب الکلی، یک تخممرغ آبپز، دو خیار، یکی دو تا گوجهفرنگی با کمی سبزیخوردن و تربچه و پیازچه بود. دیگران هم شام خودشان را سفارش میدادند. نکتهی قابلتوجه اینکه هدایت بیشتر شبها کمی مشروب الکلی مینوشید، اما هیچگاه از کیل خود تجاوز نمیکرد و در نوشیدن اینگونه مشروبات خیلی اندازه نگه میداشت. از نکتههای مهم اینکه دیگران، در ملاحظهی حال هدایت، کوشش میکردند غذاهای گوشتی که بوی تند و زننده دارد سفارش ندهند؛ اما «ح- ق» ظاهراً برای اینکه استقلال رأی نشان بدهد، بدون توجه بهاینکه هدایت از گوشت و بوی آن بیزار است، دستور میداد بیفتک برایش بیاورند، آن هم تکهای گوشت گاو که در آن بشقابهای چدنی در حال جزجزکردن بود و بوی تند و روغن و پیه و گوشت گاو نهتنها هدایت، بلکه شامهی دیگران را هم ناراحت میکرد. در این کافه رضا جرجانی، شهید نورایی، خانلری، بقایی، رحمتاللهی، عماد سالک، دکتر روحبخش، پرویز داریوش و حسن قائمیان و چند تن دیگر جمع میشدند. پس از شام، حدود ساعت ده تا یازده، از نادری بیرون میآمدیم و متفرق میشدیم. هدایت پیاده و آرامآرام به خانه میرفت.
کافهرستوران «پرندهی آبی»
این کافهرستوران نبش میدان فردوسی بود. اکنون قسمتی از این کافه به داروخانهی رامین و قسمتی از آن مغازه است. پرندهی آبی، پاتوق دکتر روحبخش، مکانی محقر و بدون هیچ زینت و زیور و منظرهی چشمگیر بود. غذاهایش چندان گران نبود. مشتریانش هم عدهایارمنی و عدهای مسلمان بودند. صادق هدایت در پاییز و زمستان گهگاه به پرندهی آبی میرفت. در آنجا تختهنرد هم بازی میکردند.
کافه «ماسکوت»
موسیو ایزاک صاحب ماسکوت پیرمردی ارمنی یا جهود و فرانسوی بود. حدود ١٣١۵-۱۳١۶ برای ادارهی هتل رامسر یا یکی دیگر از هتلهای پهلوی استخدام شد و به ایران آمده بود. چند سال بعد، از هتلداری دست کشید و به تهران آمد و در خیابان فردوسی، زیر خیابان کوشک فعلی، مغازهای اجاره کرد. روی سر این مغازه هم دو سه تا بالاخانه بود که خودش و خواهرش و خواهرزادهی یتیمش زندگی میکردند. نام او ککو بود. دست راست این دختر از مچ فلج و خم بود و صورت ذوزنقهای داشت و پای راستش هم میشلید، موهایش هم وز بود و ظاهراً بیش از سی سال از سنش میگذشت.
ایزاک اسم کافهاش را ماسکوت گذاشته بود، اما این نام روی تابلو و روی شیشهی مغازه نوشته نشده بود؛ یعنی مغازهاش اصلاً تابلویی نداشت. گویا نام ماسکوت را خود ایزاک به زبانها انداخته بود. ماسکوت یک پیشخوان کوچولو و چهار پنج تا میز و صندلی داشت. مساحت تقریبیاش چهار متر در پنج متر بود. محیط ماسکوت شباهتی به دکههای فقیرانهی پاریس داشت. دکهی موسیو ایزاک دم غروب باز میشد و تا پاسی از شب باز بود. روزها خواهر و خواهرزادهاش خوراک شب مشتریان را تهیه میکردند. غذای ماسکوت بدون گوشت بود و پاک و پاکیزه و با ظرافت خاصی تهیه میشد. غذاهایش عبارت بود از خیار، گوجهفرنگی، عدس و لوبیای پخته، تخممرغ آبپز، کلم پیچ خردشده، کاهو، اسفناجپخته، ترب، تربچه، سبزیهای خام. موسیو ایزاک یک پریموس هم داشت که اگر مثلاً کسی نیمرو میخواست برایش درست میکرد. هدایت دم غروب از کافهی فردوسی بهسوی ماسکوت راه میافتاد. اغلب کسانی که سر میز هدایت در کافهی فردوسی نشسته بودند بهدنبال او به ماسکوت میآمدند.
مشتریهای ماسکوت از طبقهی خاصی بودند، زیرا غذایی که باب دندان مردم کافهرو باشد در این دکه پیدا نمیشد و میتوان گفت مشتریان این دکه آشنایان و معتقدان هدایت بودند. از کسانی که به ماسکوت میآمدند دکتر محسن هشترودی، ذبیح بهروز، پرویز خانلری، پرویز داریوش، داریوش سیاسی، حسن قائمیان، دکتر روحبخش، فریدون فروردین، هوشنگ فروردین، مهدی آزرمی، اکبر مشکین، شهید نورایی، صادق چوبک و انجوی شیرازی بودند. البته برخی از کسانی که نام بردم شاید بیش از دو سه بار به ماسکوت نیامده باشند، ولی بقیه تقریباً هر شب در ماسکوت بودند.
هدایت پس از مصرف غذای مختصر و اندکی مشروب، گاه با دکتر هالو (روحبخش) یا کس دیگر تختهنرد بازی میکرد. یکی از شیرینترین اوقات محضر او هنگامی بود که هدایت در ماسکوت با دکتر هالو یا کسی دیگر از حواریون خود که جرئت کرده بود ادعای تختهبازی کند، به بازی نرد مینشست. شوخیهای خلقالساعه بود که از دهان هدایت درمیآمد مثل: «این دیگه خیرخونه شد»، «کبود و سیاهت میکنم»، «کاری به سرت بیارم که صدای یا قدوست به فلک برسه»، «یک دو با یک کبودت میکنه» این مال موقعی بود که طاس خوب آمده بود و با این شیرینزبانیها حریف را خلع سلاح میکرد؛ اما اگر طاس بد مینشست باز هم خودش را نمیباخت و فحش میداد «ریدمون شد»، «نصیب نشه!»، «خاک بر سر»، «گندش در اومد»، «افتضاح» تنها تفریح ماسکوت همین تختهنرد بود. گویا شطرنج هم بود و شطرنجبازی از تفننهای هدایت بود و خیلی هم خوب بلد بود و دوست داشت شطرنج بازی کند؛ اما برخلاف هنگامیکه تختهنرد بازی میکرد، در شطرنج هیچ شوخی و سروصدا نمیکرد. شطرنجبازی او همراه با تفکر و تعمق و سکوت بود.
قهوهخانه آسید احمد
قهوهخانهی «بهجتآباد» از ١٣٢۴ تا چند سال پس از آن، هنوز خلوت و خاکی و متروک بود. بالاتر از فیشرآباد، خیابان معروف بهجتآباد بود که باغهای بهجتآباد قدیم با همان دیوارچینها و فضای وسیع و درختان بسیار متروک افتاده بود. اگر از سمت جنوب خیابان بهجتآباد به سمت شمال میآمدیم، نرسیده به «قلهی ارمنیها»، که حالا خراب شده، سرآب یا بخشآب نهر کرج چند درخت چنار کهنسال و قطور بود که بر محوطهی زیرش سایه میانداخت. در همین نقطهی دورافتادهی آرام و متروک مرد درویش و منزوی و مجردی در یک دکان و یک پستو زندگی میکرد که نامش آسید احمد بود. آسید احمد در آن زمان مردی پنجاهساله بود، میانبالا و کمحرف. در همین دکان قهوهخانهی کوچکی دایر کرده بود. تابستانها، در حاشیهی نهر آبی که از کنار دکانش میگذشت گل نیلوفر و لالهعباسی میکاشت. مردی درویشمنش بود و گاهی که سرحال بود با خود اشعاری از مثنوی مولانا را زمزمه میکرد. هدایت در شبهای تابستان گاهی به دکهی آسید احمد میرفت. این گوشه چنان از همهمه و جاروجنجال شهر و غوغا بهدور بود که هنگام شب وقتی چراغ روشن میشد، شاید تا یک فرسخ دورتادور، چراغی سو نمیزد. معمولاً وقتی هدایت میخواست به آنجا برود به قول خودش اغذیه و اشربه با خود میبرد: مقداری ماست خوب فخرالدوله و خیار و نان و سبزیخوردن و ودکا و می از شهر تهیه میکردیم و با درشکه و گاهی هم پیاده و این آخریها با تاکسی به دکهی آسید احمد میرفتیم. آسید احمد با خوشرویی بساط «آقا صادق هدایت» را جور میکرد و با اینکه خودش فقط چای داشت، طوری پذیرایی میکرد که گویی مبلغی معتنابه از قِبل این مشتری و همراهانش به او میرسید. این خوی و منش انسانی و شریف آسید احمد در هدایت خیلی تأثیر گذاشته بود و متقابلاً او هم میکوشید که به سید انعام خوبی بدهد. کسانی که با هدایت به آن گوشهی خلوت و دنج میرفتند عبارت بودند از مظفر بقاییکرمانی، انجوی شیرازی، پرویز خانلری، پرویز داریوش، علی زهری، حسن مشحون، محمدعلی حکمت، محمد شهیدنورایی، محسن هشترودی، یزدانبخش قهرمان، محمدحسین جلیلی، سید صادق گوهرین، حسن قائمیان، رحمت الهی و چند تن دیگر.
هوای خنک، زمزمهی جویبار و سکوت باعث میشد گاهی تا حدود نیمهشب در آنجا بمانیم. بساط دودودم نیز دور از اغیار به راه بود. فقط کسی که مثل یک غریبه گاهی در گوشهی تخت قهوهخانه افتاده بود پیرمردی ارمنی به نام بوغوس بود که در کمانچهکشی استاد بود و درنهایت زبردستی هشت دستگاه موسیقی را میشناخت و مینواخت. بوغوس معتاد به خوردن تریاک بود و شاید در شبانهروز چهار مثقال تریاک میخورد. کتوشلوارش نه ژنده و نه فاخر، اما همیشه پاک و پاکیزه بود. بیاندازه کمخوراک و کمحرف بود، اما چای زیاد میخورد. تریاک را میشکست و کف دست میریخت و کفلمه میکرد و چای را رویش سر میکشید. وقتی تریاک بدن لاغر و تکیده و استخوانی و خستهی او را گرم میکرد، بیآنکه کسی از او خواسته باشد، دست به کمانچه میبرد و موافق حال خودش دستگاهی مینواخت. شنوندگان صاحبدل و باحالی که چند ساعت منتظر چنین لحظهای بودند، سکوت میکردند تا بوغوس با حواس جمع کمانچه بکشد. «شور» را خودش میپسندید و در نهایت استادی کمان میکشید. اگر در میان کمانچهکشهای صاحبنام بخواهم نمونهای معرفی کنم باید از استاد اصغر بهاری یاد کنم؛ اما کمانچهی او سوز و گرمای خیلی نافذ و مؤثری داشت. وقتی بوغوس کمانچه میکشید، هدایت بهدقت گوش میداد و دیگران هم برای رعایت خاطر او و به احترام او خاموش میشدند. هدایت هنگام شنیدن آواز و موسیقی ایرانی (البته مشروط بر آنکه نوازنده یا خواننده استاد باشد و از عهدهی کار عمل برآید)، عادت داشت انگشت وسطی و شستش را به دو قسمت شقیقه رو به بالا میکشید تا به رستنگاه مو برسد و مثل کسی که بینیاش گرفته باشد با فاصلهی زمانی منظم، آرام فینفین میکرد. هنگامیکه بوغوس کمانچهکشی میکرد نیز همین کار را تکرار میکرد. بوغوس هر دستگاهی که میزد، تمام میزد، با گوشههای بسیار نادری که از آن دستگاه میدانست. بوغوس در کمانچهکشی استادی تمامعیار بود، حتی حالا هم موسیقیدانان سالخورده با نام بوغوس بهخوبی آشنایی دارند. او با هدایت آشنا شده بود و هدایت نیز از او خوشش میآمد، هر بار که به دکهی آسید احمد میرفتیم، بوغوس آنجا نشسته بود، هدایت به قول خودش با او «دماغچاقی» میکرد. گاهی هم تحفهی خوبی از محصولهای کرمان و یزد و کاشمر برای او میبرد. بوغوس نیز به هدایت علاقه داشت و به او احترام میگذاشت و حتی وقتی هدایت را میدید شنگول میشد و دست به ساز میزد و حسابی مینواخت.
در دکهی آسید احمد، در محضر هدایت بحثهایی میشد که بستگی به افراد مجلس داشت. مثلاً اگر قبلاً بحثی شده بود دوباره دنبال میشد. اگر دکتر بقایی بود بیشتر بحث سیاسی میشد. اگر مشحون بود از موسیقی و استادان موسیقی و گوشههای فراموششدهی موسیقی ایران صحبت میشد. اگر خانلری بود از کتابها و ادبیات فارسی و فرنگی. گاهی هم صحبت از فولکلور و ادبیات عامیانه و تاریخ ایران پیش از اسلام میشد. اگر رحمت الهی و قائمیان بودند، هدایت کتابهای تازهای را که خوانده بود به آنها پیشنهاد میداد تا بخوانند و ترجمه کنند. اگر چوبک بود، که تازه داستاننویسی را شروع کرده بود، به او میگفت: «خرس گنده، فلان کتاب را بخوان» همهی کسانی که راهی به محضر هدایت پیدا میکردند از دانش و راهنماییهای او برخوردار میشدند. کنایهها و شوخیهایی که با این افراد ردوبدل میکرد یا عنوانهایی که به این اشخاص میداد موجب رنجش آنان نمیشد، بلکه مایهی خرسندی ایشان بود، زیرا همین کنایهها و عنوانها و شوخیها نشانهی علاقه و محبت هدایت به مخاطب بود.
باری، مجلس هدایت موقعی گرم میشد که غریبهای در مجلس نبود و او سرگرم و شنگول شده باشد. این قهوهخانه را هدایت خیلی دوست داشت، چون دنج و خلوت و باصفا بود و هم قبول مخارجش با جیب ما مناسب بود، اما آسید احمد در حدود ١٣٢۵ درگذشت و برادرش سید محمود به جای او ادارهی قهوهخانه را به عهده گرفت. او برخلاف آسید احمد پولکی و تنگچشم و بیادب و تندخوی بود. مشتریان انگشتشمار آسید احمد باز هم بنا به عادت به سراغ خرابات بهجتآباد میرفتند و با آن زمزمهی آب و سایهی درختان و گوشهی دنج سر میکردند، اما سید محمود که سخت دندانگرد بود با آنها یکلا سهلا حساب میکرد، بهحدی که یک شب حسن مشحون که آدم مقتصد و حساب نگهداری است به آسید محمود گفت: «اگر قرار باشد اینجور حساب کنی ما نمیتوانیم بیاییم.» عاقبت هم همینطور شد. این دکه تا سال ١٣٢۵ گوشهای خلوت برای اصحاب هدایت بود و از آن سال به بعد کمکم از رونق افتاد؛ تا حالا که زمینهای گرانقیمت آنجا همه ساختهشده است و از حیث همهمه و ازدحام دست کمی از جاهای دیگر ندارد.
این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله «آنگاه» منتشر می شود