نویسنده: محمد شمخانی
۷۹ سال پیش، در شهر «کروپتکین» روسیه کودکی به دنیا میآید که ۳۳ سال بعد جریان نقاشی مدرن و معاصر ایران را با برگزاری نخستین بیینال نقاشی تهران (۱۳۳۷) بهطور رسمی کلید میزند. مردی بسیار جدی و بسیار خوشرو، که خنده چاشنی تمام حرفها و حرکات و نگاههای اوست …
نوشتههای مرتبط
– متولد ۱۳۰۴، کروپتکین، کراسنودار، روسیه
– درگذشت ۱۳۸۶، ایروان، ارمنستان
– مهاجرت به ایران، ۱۳۰۹
– فارغالتحصیل آکادمی هنرهای زیبای رم
– بنیانگذار گالری استتیک تهران در خیابان فردوسی
– عضو هیئت داوران بیینال جهانی «ونیز»، ۱۳۳۷
– بنیانگذار بیینالهای نقاشی تهران، ۱۳۳۷
– عضویت در هیئت اساتید دانشگاه هنرهای زیبا، ۱۳۴۹
– یکی از بنیانگذاران گروه آزاد نقاشان و مجسمهسازان، ۱۳۵۳
– تأسیس گالری «گورکی» در نیویورک به یاد نقاش بزرگ ارمنی ـ آرشیل گورکی، ۱۳۵۹
– تأسیس موزهٔ خاور نزدیک (Near East Museum) در «ایروان» و جابهجایی مجموعهٔ کمنظیر خود که بالغ بر ۵ هزار قطعه است
– تأسیس گالری دیگری در منطقهٔ ییلاقی «گارنی» ارمنستان
– شرکت در بیینال گیومری (ارمنستان) و نمایشگاه گرجستان، ۲۰۰۰
– برگزاری نمایشگاه در گری گالری نیویورک، ۲۰۰۳
– ۲۵ نمایشگاه انفرادی در ایران، اروپا و امریکا
– شرکت در ۲۰ نمایشگاه گروهی در ایران، اروپا، امریکا
– دریافت چندین جایزهٔ معتبر از ایتالیا، انگلیس و…
– شهروند افتخاری ایروان
– شهروند افتخاری گارنی
– هنرپیشگی با نام هنری گریگوری مارک در هشت فیلم ایرانی به نامهای شهر بزرگ، آرامش قبل از طوفان، کلید، گرگ صحرا، طلای سفید، گذرگاه آخر، مردی در طوفان، و مأموریت امکانناپذیر. کنارهگیری از سینما در سال ۱۳۵۳
مارکو گریگوریان از نقاشان ارامنهٔ ایران و از مدرنیستهایی است که تأثیر پررنگی در جریان نقاشی معاصر ایران داشتهاند. او پایهگذار بیینال نقاشی تهران در سال ۱۳۳۷ بوده است.
محمد شمخانی:
۷۹ سال پیش، در شهر «کروپتکین» روسیه کودکی به دنیا میآید که ۳۳ سال بعد جریان نقاشی مدرن و معاصر ایران را با برگزاری نخستین بی ینال نقاشی تهران (۱۳۳۷) بهطور رسمی کلید میزنَد. مارکو سومین فرزند از یک خانوادۀ ارمنی بود که در نسلکشی ارمنیها از وان به قارص و سپس به روسیه مهاجرت کرده بودند. مردی بسیار جدی و بسیار خوشرو، که خنده چاشنی تمام حرفها و حرکات و نگاههای اوست. از تکیهکلامهای روزمرۀ ما بسیار استفاده میکند. شاید به خاطر اینکه ایرانی است و ایران را وطن اول خودش میشمارد. این را در مراجعه به کتاب دانشنامۀ ایرانیان ارمنی نیز بهخوبی میتوان دید و دریافت کرد. زندگی عجیبی را از سر گذرانده است. «مارکو گریگوریان» در روسیه به دنیا میآید، در ایتالیا درس میخواند، در ایران افتخار میآفریند و در ارمنستان تجلیل میشود و در امریکا و ارمنستان زندگی میکند. برای حضور مارکو در هر کدام از این کشورها البته باید تاریخی قائل شد. ارمنستان و امریکا جاهایی است که حالا میشود در روزها و ماهها و فصلهایی از سال بهتناوب او را پیدا کرد. این ایستگاههای آخر مربوط به سالهای بعد از انقلاب است. زمانی که او را و بسیاری از استادان و نقاشان خوب را بنا به دلایلی از دانشگاه اخراج میکنند. گریگوریان پس از انقلاب ۱۳۵۷ ایران به امریکا مهاجرت کرد. در سال ۱۹۹۰ میلادی به ارمنستان رفت و مجموعهای از آثار کاهگلی خود را در ایروان به نمایش گذاشت. در سالهای بعد مجموعهٔ کمنظیر خود را به ایروان منتقل کرد و آن را به نام «مجموعهٔ مارکو و سابرینا گریگوریان» در موزهای به نام موزهٔ خاورمیانه، که خود آن را تأسیس کرده بود، جای داد و این آثار را به مردم ارمنستان اهدا کرد.
اولین و آخرین دیدار ما در یکی از خیابانهای اصلی «ایروان» و در ساعتی از نیمهشب گذشته اتفاق میافتد. «فرشید ملکی» (نقاش و از اعضای تالار قند ریز)، «ژانت لازاریان» و چند نقاش ایرانی و ارمنی هم هستند، تا آن حلقه را کامل کنند. مارکو میداندار است و با خنده حرفهایش را میزند. خنده که نه، بهتر است بگویم با خوشحالی. از او میپرسم که قصد آمدن به ایران را ندارد، که میگوید: «با کمال میل». و بعد چشمانش برقی میزند، که میشود تا انتهایش را خواند. بعد با خنده اشاره میکند به کتاب طرح قالیهایش، که در بیست و چند سال اخیر ساخته و پرداخته و باز با خنده میگوید: «این را به دوست و دشمن هم نشان بدهید!» بعد برای آنکه حرفی زده باشد:
«نقاشی یکی از بهترین حرفههای بشری است. هر که نقاش است، لذت زندگی را کشیده و چشیده. همهچیز را میشود با پول خرید، اما هنر را نه.»
سرزنده و سرشار است هنوز و حرکاتش همهچیز را در این مورد بازمیگوید. بهویژه گردش دستها در هوا، که انگار مشغول رهبری یک ارکستر است. هنوز دارد دربارۀ طرح قالیهایش میگوید، که نمونههای بافتهشدهای از آن را در موزهاش دیدهایم. میگوید:
این یک راه جدید است تا تکرار نکنیم آن قالیبافی گذشته را. تا ثابت کنیم که چرا زندهایم و چرا نفس میکشیم امروز و اینکه نفس ما نفس صدسال پیش نیست. اگر ما بخواهیم نفس گذشتهها را تکرار کنیم، مثل این است که از مردهها نفس میگیریم. ما باید به آیندگان بباورانیم که در قرن ۲۱ زندگی میکنیم.
ازآنجاییکه حرفها خیلی پراکنده است و سیال و خاک سالها دوری از این شخصیت بزرگ هنری را خورده است، ناگهان قطع میخورد به یکی دیگر از تجربههای اصیل و اساسی مارکو، که به همراه مسعود عربشاهی، غلامحسین نامی، سیراک ملکونیان، عبدالرضا دریابیگی و مرتضی ممیز حدود ۳۰ سال پیش شکل گرفته است. ابتدا حال عربشاهی را میپرسد و بعد میگوید: «عربشاهی و نامی جزو دوستان نقاش بسیار خوب من بودند. ما با هم گروهی ایجاد کردیم با نام گروه آزاد نقاشان و مجسمهسازان. و با این نیت که در هنر دیگر هیچ قید و قراری نیست و باید آزادی بیان را پیش گرفت. البته کارگروهی مشکل است و کار فردی بهتر به نتیجه میرسد». این جمله آخر را میگوید تا به آن اضافه کند: «بهتر است همیشه کار فردی را پیش بگیریم و کار گروهی را فراموش کنیم، که نتیجهای ندارد. ما این اشتباه را کردیم».
گروه آزاد برای نخستین بار در ایران به هنرهای جدید و بهویژه «کانسپیچوال آرت» پرداخت و چند نمایشگاه گروهی را در ایران و خارج از ایران برگزار کرد و بعد از ۶ سال، بنا به دلایلی که پیشتر به آنها اشاره کردهام، از هم پاشید. تجربههای مارکو در ایران گسترۀ فراگیری دارد.
رسمیت بخشیدن به نقاشی «قهوهخانه»ای و حمایت از چهرههای اصلی این جریان غیررسمی هنر ایران، یکی دیگر از فعالیتهای بنیادی او بهحساب میآید. این حمایت تا آنجا پیش میرود که هنرمند تن به زندگی مشترک با دو تا از چهرههای مطرح و معروف نقاشی قهوهخانهای میدهد.
یعنی «حسین قوللر آقاسی» و «محمد مدبر»، که حالا نمونهای از آثار آنها میلیونها تومان قیمت خورده و در مجموعههای شخصی نگهداری میشود.
موزۀ مارکو در ارمنستان با تصاویری از گذشتۀ او در ایران آغاز میشود. توی آن عکسها، میتوان چهرۀ ساده و صمیمی و معصوم و بیادعای قوللر و مدبر را دید، که دست در گردن و بر شانههای مارکو انداختهاند و لبخندی از رضایت بر لب دارند. یک چنین درک و بینش بالا و والایی از شرایط و مکان و زمان را تنها در مردان بزرگی چون مارکو میتوان یافت.
آیندهنگری و قدرت پیشبینی او به همینجا که گفتم ختم نمیشود. او همچنین نخستین کسی بود که به بافتهها و یافتههای کاربردی و تزئینی در زندگی ایرانیها رغبت نشان داد و به جمعآوری آنها پرداخت.
موزۀ او در ارمنستان، حالا گنجینۀ بزرگی از این اشیا و اشکال را شامل میشود.
از کوبه گرفته تا شیرهای آب، تلمبهها، سنگها، بافتهها، کوزهها، صندوقها و… را میتوان در این مجموعۀ ارزشمند پیدا کرد. چیزی که زاییدۀ نیاز و خرد و ذهن و زندگی ایرانیها بوده است و حالا ارزش تاریخی و باستانی و موزهای پیدا کرده است.
نمونههای نادری از یافتههای مارکو را حتی نمیتوان در بخش مردمشناسی موزههای معتبری چون موزۀ لوور پاریس و موزۀ بریتانیا و… پیدا کرد. نکته جالبتری که اما در یافتههای این هنرمند به نظر میرسد و در موزۀ مربوط به آثار، خودش را به بیننده تحمیل میکند، خاک ایران است که در تابلوهای کاهگلی او نمود دارد. در میان این تابلوهای انتزاعی و کاهگلی، نمونههایی از تابلوهای اکسپرسیونیستی مارکو و بهویژه چند لته از ۱۳ لته تابلوی «آشوویتس» او خودنمایی میکند، که در واکنش به همان جنگ معروف جهانی انگار آفریده شده است. تابلویی تکرنگ که آدمهای درهمتنیدهای را با خطوط کناره نمای سیاه و بر زمینهای از رنگ قهوهای، در اشاره به فاجعهای تلخ (زندانهای وحشتناک فاشیسم) نشان میدهد. این تابلو شاید اشاره به دو قتلعام بزرگ ارامنه نیز باشد، که هر بار به پناه و پیوندی محکم با ایران و ایرانیها منجر شد. به این خاطر است شاید که مارکو آنقدر ایران را دوست دارد و آنقدر بدان علاقه نشان میدهد. اگر نه که میتوانست خود را تنها یک ارمنی بداند و در انزوا و اقلیت تاریخی و مذهبی ارامنه غرق بشود. بامزه اینکه وقتی دربارۀ آمدنش به ایران میپرسم، میگوید: «انشاءالله یک رابطهای جور کنیم که…» این رابطه قرار بود انگار در نمایشگاه «هنر معاصر ارمنستان» در موزۀ هنرهای معاصر تهران شکل بگیرد، که بنا به دلایلی شکل نگرفت. بنا به دلایلی مارکو از دانشگاه اخراج میشود، بنا به دلایلی از ایران میرود و بنا به دلایلی موفق به بازدید از ایران نمیشود! از او دربارۀ هنر دیواری ایران به دقیقه اکنون میپرسم، که اظهار بیاطلاعی میکند و اشاره به تنها نمایشگاهی که در نیویورک دیده است. میگویم: «ردپایی از هنر شما هنوز در نقاشیهای ایرانی به چشم میآید.» با خنده میگوید: «البته اینها از تکنیک من الهام گرفتهاند.» که یکی توی حرفهایش میپرد و … من هم دیگر دنبال این حرف را نمیگیرم که مبادا… نقاشی معاصر ایران است و اما و اگر و شاید زیاد دارد. حرف هم که میزنی، ممکن است به خیلیها بربخورد. «صادق تبریزی» خاطرات زیادی از مارکو به یاد دارد. میگوید:
در هشت فیلم ایرانی بازی کرده است. خیلی دوست دارد که آن فیلمها را داشته باشد یا یکبار دیگر آنها را ببیند. نام سینماییاش گریگوری مارک بود. یک روز به او گفتم که: خبرداری شبیه «ریچارد ویدمارک» هم هستی؟ با خنده گفت: «آره ولی ریچارد بدون مارک!» تبریزی با شور و شعف خاصی از مارکو میگوید: «چند سال پیش که در آدرس شماره ۱۳۲۰ مدیسون آونیو به آتلیهاش رفتم، با همان روی خوش و باطن زیبا روبهرو شدم. به من گفت که تمام مجموعۀ خود را در ارمنستان برای تشکیل یک موزه اهدا کرده است. میگفت چند ماه از سال را در نیویورک و چند ماه را در ارمنستان میگذرانم، ولی اقامت آیندهام در ارمنستان خواهد بود. ضمن اینکه ایران را خیلی دوست دارد و آرزوی دیدارش را در سر میپروراند.
سال ۱۳۳۷ را به خاطر میآورم که مارکو در هنرستان آتلیه حکاکی راه انداخته بود. یک روز دل به دریا زدم و رفتم به آتلیهاش و کاری را شروع کردم، که نتیجهاش خیلی هم خوب نشد، ولی با تشویق و استقبال او روبهرو شدم.
مارکو در چیدمان نمایشگاه گروه آزاد کمک میکرد و با سروصدایش همه را به شوقوذوق میآورد. هر جا که او وجود داشت، زندگی احساس میشد. بااینهمه مرگ «سابرینا» ـ یگانه دخترش که فارغالتحصیل رشتۀ تئاتر از انگلستان بود ـ غم فراوانی برایش به ارمغان آورد.
یک هفته با او و عربشاهی در لندن ماندیم. یک روز در محلۀ «لستر اسکوئر» یک اتاق زیرشیروانی را نشان داد و گفت: چند سالی آنجا زندگی کردهام که معمولاً مأوای نقاشان بیپول است. قرار بود یک هفته هم در نیویورک بمانیم. مارکو مانند امیرارسلان نامدار که زیرزمین دنبال مادر فولاد زره دیو میگردد، ما را به تمام سوراخسنبههای شهر نیویورک ـ از گالری مارلبرو تا محله سیاهان و … ـ میکشانید. در محله سیاهپوستان گفت: خدا کند ماشینمان پنچر نشود، چون پیاده شدن عواقب نامعلومی دارد. وقتی پرسیدم: چرا؟ گفت: فکر میکنند آمدهایم سیاه تماشا کنیم، والا کارمان اینجا چیست؟! بعدازظهر همان روز گفت نمایشگاه خوبی از یک آرتیست ایتالیایی دایر شده، برویم آن را ببینیم. نمایشگاه «آلبرتو بوری» بود. وقتی داخل سالن شدیم، مارکو دودستی توی سرش کوبید و گوشۀ سالن نشست و دستهایش را زیر چانه ستون کرد و با تأسف گفت: فکر میکردم کارهایم ابتکار خودم است، نمیدانستم بوری زودتر از من این کارها را انجام داده.
منظور تبریزی اینجا هنرمند معروف و معاصر ایتالیایی است که به استفاده از مواد و مصالحی چون گل خشکشده و … شهرت دارد. تبریزی خاطرات زیادی از مارکو دارد، که بالاخره یکجا تمام میشود:
«سال گذشته که به نیویورک رفته بودم شماره ۱۳۲۰ مدیسون فروخته شده بود. تلفن خواهر مارکو هم در محلۀ کوئین جوابی نمیداد.»
چند ماه پیش وقتی برای قرار یک گفتوگو با او تماس میگیرم، اینجا و در ارمنستان هم تلفنش جوابی نمیدهد. چند روز پیش سراغش را از لازاریان میگیرم، که قرار است چند روز دیگر بهعنوان دبیر نمایشگاهی از نقاشی معاصر ایران به ارمنستان سفر کند. میگوید که مارکو در ایروان جابهجا شده و نشانیاش تغییر کرده است.
اینجاست که در ذهنم دوباره «گریگوری مارک» با آن چهرۀ صمیمی و شاد و با آن روحیۀ آپولونی (به قول نیچه) پشت فرمان ماشین مینشیند و در ساعتی بعد از نیمهشب خیابان عریض را دور میزند و دور میشود! و این صحنه هی تکرار میشود.
– این مقاله ابتدا در مجموعه «مهرگان» و در جشننامهٔ مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژۀ مهرگان که در موسسه فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی میپرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳ در قالب کتاب منتشر شده است.
– ویرایش نخست توسط انسانشناسی و فرهنگ: ۱۴۰۱
– آمادهسازی متن: فائزه حجاری زاده
-این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد. برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید:
elitebiography@gmail.com