نخستین گام، تمایزگذاری میان اضطراب (Anxiety) و استرس (Stress) است. اولی احساس نگرانی توأم با درماندگی نسبت به پیشآمدهای آینده به طور مبهم و نامعین است، که اتفاقاً ماندگارتر و بازههای زمانی طولانیتری را درگیر میکند. اما دومی واکنش موقتی ذهن بدنمند در مواجهه با یک موضوع مشخص است که بعد از پشتسر نهادن آن موضوع یا به محض مواجهه با آن موضوع از میان میرود یا تضعیف میشود. در این نوشتار موضوع سخن ما، اضطراب است.
پیش از این در نوشتار ”خودکشی و تجربۀ مرگ“ اذعان کردیم که ”منِ“ انسانی، رویداد وحدتی است که تکههای متکثر بازتابیافته از ناحیۀ ”دیگری“ را در یک اینهمانی (Identity)، یکپارچه میسازد. با فرضگرفتن این انگاره دربارۀ انسان، باید نگاهی به گذشته داشته باشیم و روند بنیادگذاری ”من“ را از کودکی در نسبت با مادر و پدر به دید درآوریم. اما پیشاپیش باید یادآوری کنیم که نقشِ مادر یا پدر، فقط منحصر در اشخاصِ تولیدمثلکننده یا مراقبتکنندۀ نوزاد نیست، بلکه این دو صرفاً نمادی برای تبیین هرگونه مواجهۀ نوزاد با اوصاف خاصی هستند که آثار ویژۀ خود را بهجای میگذارند. برای مثال، نوزادی که یتیم است، مسلماً مادر و پدر را در قامتهای متفاوت با اکثریت، و بالتبع، در ساختارهای بههمریخته و ناسازگارتر از دیگران تجربه میکند.
نوشتههای مرتبط
نوزاد هنگامی که در نخستین مواجهه، خود را قطعهای از هستیِ یگانۀ مادر میانگارد و بدینترتیب، ایدۀ تمامیت را برای همیشه در خود تکوین میبخشد، خود را هستندهای تام مییابد. این وضعیت، میتواند ”وحدت بیکران“ نامیده شود، چراکه نوزاد در این وضعیت، هیچ مواجههای با ”دیگری“ ندارد، و بدیهی است هنگامی که هیچکس یا هیچچیزِ متمایزی در میدان مواجهه حاضر نباشد، آنچه تحقق دارد، نمیتواند عنوانی جز بیکرانگی به خود بگیرد. بنابراین نوزاد در تحقق هستیِ خالص و نابی از یگانگی و تمامیت، غرق عشق مادر است و چنان از این خلسۀ عاشقانه محظوظ و سرشار است که با هر تلنگری از محیط، اعم از ضربه از بیرون یا درد در بدن، به گریه میافتد. ”بیکرانگی“ البته هرگز در وضعیتی ثابت و مستحکم تجربه نمیشود و همواره از آغاز، در حالِ شکست و فروپاشی است. اما پروسۀ ورود ”دیگری“ چنان به تدریج رخ میدهد که تجربۀ تمامیت، قادر است فرصتی کافی برای تحقق خویش مهیا کرده و ایدۀ تمامیت را بهنحو ریشهداری در ”من“ تثبیت نماید. تثبیت ایدۀ تمامیت، در تجربۀ عشق و یگانگی با مادر، مرکزیتی از خودشیفتگی بنیادین را در روان کودک پدید میآورد که نقطۀ اتکاء کلّ حیات به شمار میآید.
نوزاد از همان آغاز، رگههای دیگریِ متمایز را عمدتاً با ورود پدر تجربه میکند. ”دیگریِ متمایز“ نخستین طلیعۀ اضطراب در نوزاد است، و بعدها بر روی مردی که مادر را در اختیار دارد، (و در صورتی که چنین مردی، چه به نحو ابژکتیو در میان نباشد، و چه به نحو ضعف در ایفای نقش، ناپدید و غایب باشد، بر رویِ هر شخص یا چارچوبی که مادر را ازآنِخود مینماید) فرافکنی میشود. کودک در مواجهه با دیگریِ متمایز، فروپاشیِ تمامیت را بهمثابۀ ویرانیِ پیوند با مادر، و ظهور گسست در پیوستارِ واقعیت، تجربه میکند و این امر، حالی را پدید میآورد که ترکیب همگنی از درماندگی، ترس، اندوه و نگرانی است. در این واقعۀ بزرگ، وحدت بیکران، از دست میرود و تمامیت، با حاضرساختنِ عنصر تمایز، خود را نابود میکند. در این هنگام، ”من“ بهمثابۀ هستندۀ مضطرب بنیادگذاری میشود. بنابراین اگر بگوییم آنچه از آن با تعبیرِ ”من“ یاد میشود، در بنیاد، چیزی جز رویدادگیِ نابههنگام اضطراب نیست، سخن به گزاف نگفتهایم.
فارغ از اینکه ورود پدر به صحنه، چه آثار و نتایجی دارد و روان انسانی را چهسان توسعه داده و کودک را وارد مدار زندگی میکند، اینک قصد ما توجه به تجربۀ مخدوشی است که سبب میشود، در بسیاری از ما، در بزرگسالی، سیمپتومهای متعددی از اختلالِ اضطراب فراگیر (GAD)، خود را آشکار سازد.
عوامل مختلفی وجود دارند که ممکن است سبب شوند، تجربۀ نخستینِ فروپاشی و مواجهه با ”دیگری“ خدشه بردارد و ”من“ قادر نباشد، ساختاربندیِ خود را چنانکه باید کارآمد و سازگار به ثمر بنشاند. در این نوشتار تلاش میکنم تا آنجا که توانستهام در مراجعان مختلف، مشاهده و بررسی کنم، دو عامل برجسته و مشترک را به تحلیل سپرده و متناظر با آن، دو نوع اضطراب را از همدیگر متمایز سازم
نخستین عاملی که بنا دارم آن را توضیح دهم، ”مقاومت“ است. مقاومت تعبیری است که بر وضعیتی خودپایدارنده دلالت میکند که به فروپاشیِ تمامیت تن نمیدهد و همچنان بر پاسداشتِ آن، اصرار میورزد. هنگامی که نوزاد، از ناحیۀ ”دیگریِ متمایز“ که عمدتاً در نقش پدر ظهور میکند، وادار میشود تا به هر نحو ممکن که شده، از هستیِ تمامیتبخشِ مادر جدا شود و فروپاشی خویشِ ناهشیار را بپذیرد و گام به جهان هشیار نیروهای متمایز بگذارد، هرگونه مقاومت در نوزاد یا مادر، سبب میشود پروسۀ جدایی و پرتابشدنِ نوزاد به افقِ جهانمندِ ”قدرت“ خدشه بردارد. اینکه نقش مادر (درصورتی که زنِ دخیل در تولیدمثل، این نقش را برعهده بگیرد) چرا باید چنین مقاومتی را صورت دهد، خود نیازمند تحلیل جداگانهای است که احتمالاً به مواردی مثل جایگزینی فرزند به جای همسر، وابستگی به فرزند به عنوان اهرم قدرت و اموری از این قبیل اصابت کند. اما اینکه نوزاد هم میتواند در شکلگیری این مقاومت سهیم باشد، مسئلۀ دشوار و در عین حال، شگفتانگیزی است.
اما به هر حال، مقاومت در برابر پدر، موجب میشود، پدر، کودک را تهدید به نابودی کند. در این تهدید، اضطرابِ نخستین، دگردیسی یافته و صورتِ دیگری به خود میگیرد که فروید از آن تعبیر به ”اضطراب اختگی“ میکند. البته فروید این اضطراب را مختص پسربچهها میانگارد و برای دختربچهها بهدلیل نداشتنِ اندام جنسی مردانه، تعبیر ”عقدۀ اختگی“ را به کار میبرد. چنانگه گویی پسر واجد آلت است و اضطرابِ از دست دادنش را دارد، اما دختر از آغاز با این ندارندگیِ بنیادین روبهروست و به همین دلیل نمیتواند اضطراب از دست دادنِ آن را داشته باشد. تحلیل فروید، با همۀ غنا و قدرتی که دارد، بیشازحد معطوف به ملاحظات فیزیولوژیک است و بیشتر از آنکه درپیِ توجه به ملاحظات روانکاوانه از حیث تاریخی و فرهنگی باشد، از نوعی فرافکنی احوال کودکیِ خویش، رنج میبرد.
بهنظر نمیرسد در بنیانگذاری ”من“ انسانی، در نخستین سالهای کودکی، داشتن یا نداشتن فیزیولوژیک آلت مردانه، تأثیر بنیادینی بر این پروسه بگذارد. چه اینکه بسیاری از دختربچهها، اگر در شرایط ایزولهای زیست کنند و اندام برهنۀ پدر یا برادر را نبینند، شاید تا سنین نوجوانی اطلاع پیدا نکنند که اندامی به شکل و شمایل آلت مردانه، اساساً در کار است؟! اما آنچه از حیث جنسیتی، به نظر میرسد، در پروسۀ تکوینِ روان، تأثیر بنیادی دارد، انگارهای است که از ناحیۀ مادر به عنوان خاستگاهِ تجربۀ وحدت و از سوی پدر به عنوان خاستگاهِ تجربۀ قدرت، به کودک اعطا میشود. این مسئله روشن است که همۀ ما از نخستین روزهای زندگی، ذیل دوگانۀ جنسیتیِ دختر و پسر، تعریف شده و نقشهایی را به نحو ناهشیار بر عهده گرفتهایم. با این حال، همچنان این مسئله در جای خود به قوت خویش پابرجاست که چیزی همچون بستر یا زمینۀ جنسیتی در نهادِ وجودی نوزاد، آیا در کار است تا در پذیرفتن این نقشها، به نحو همگن سهمی داشته باشد؟
”من“ در قامت پسر، از آنجا که در بسیاری از جوامع، بهعنوان پذیرندۀ نقش بنیانگذار و نگهبان تمدن در آینده شناخته میشود، به نحو کاملاً بیرحمانهای در معرض تهدید قرار میگیرد. تهدید به اینکه اگر هرچه زودتر مادر را ترک نکند، ”دیگری“ او را از میان برخواهد داشت و یا در صورتبندی ملایمتر، او را خواهد دزدید. دختر به دلیل اینکه همواره در ناهشیار تاریخی جوامع، نه بهعنوان بنیانگذار عملیِ تمدن و یا نگهبان آن، بلکه به عنوان ابژۀ میل پدر یا ”دیگری“ شناخته میشود، بالطبع در اغلب مواقع، چنین تهدید بیرحمانهای را تجربه نمیکند. اما به نسبت آنکه هرچه بیشتر در جوامع امروزی، با تغییر نقش زنان مواجه شویم، این تهدید برای دختران نیز قدرت بیشتری خواهد گرفت. بنابراین به نظر میرسد دستِکم تاکنون، عامل ”مقاومت“ بیشتر از آنکه در شکلگیری اضطراب دختران سهمی داشته باشد، در اضطراب جنسیت پسر، خود را آشکار میکند.
پدر با تعینبخشی به مادر، به عنوان ابژۀ ممنوع برای میلِ پسر، در حقیقت، او را از ماندگار شدن در وضعیت خلسه و انفعال برحذر میدارد و بدینترتیب، اضطراب مضاعفی را بر روان او سوار میکند: اینکه دیگر امکانی برای بازگشت به تمامیت وجود ندارد. درصورتیکه دربرابر این تدبیر، اگرکه کوچکترین مقاومتی چه از ناحیه پسر و چه از ناحیۀ مادر، شکل بگیرد، نتیجهای جز این ندارد که پسر، استخوانبندیِ روانیِ آماده و ستون فقرات مستحکمی برای ورود به افق قدرت – یعنی جامعه به عنوان گستردهترین صورتِ آشکارگی ”دیگری“ – نخواهد داشت و بالطبع در اثر ناتوانیِ از ایفای نقشِ کافی در افقِ قدرت، همچنان با ”اضطراب اختگی“ درگیر خواهد ماند. در چنین وضعیتی، فرد همواره نسبت به هرگونه نهادِ قدرت، مثل حاکمیت، رئیسِ اداره، ساختارهای مافوق، و همچنین نسبت به هرگونه امر متعال، همچون خدا، سرنوشت، کیهان و… نالان و شاکی خواهد بود. برای مثال مردی که همواره طالب امکانهای دور از دسترسی است که نهادِ قدرت، از اعطای آن، امتناع میکند و یا برای بهدستآوردنِ امکانهای قدرت، حاضر به پرداخت هزینه و بهای آن نیست، در حقیقت، خویش را عاجز از آن مییابد که در افقِ قدرت حضور یابد و بر موازین حاکم بر آن، یعنی ”قانون مبادله“ تن دردهد، و همچنان در آرزوی بازگشت به آغوش گرم مادر و پیوستن به هستیِ یگانۀ اوست. وضعیتی که در آن، همهچیز در تمامیتِ خویش حاضر و برقرار است و هیچ نیازی به إعمال قدرت برای فراچنگ کشیدن چیزی در میان نیست.
و اما بعد؛ دختر به این دلیل که از آغازین روزهای زندگی، در معرضِ توجه پدر یا هر ”دیگریِ حاضر در صحنه“ اعم از پدربزرگ، رئیس خانواده، رهبر قبیله، نهادهای ارزشی حاکم بر جامعه و … قرار میگیرد و به عنوان ابژۀ میل تعین مییابد، وارد نوعی رقابت با مادر میشود. بنابراین تجربۀ تمامیت و یگانگی با مادر، اینبار از سویِ خودِ مادر خدشه برمیدارد و نوعی طردشدگی از ناحیۀ مادر، دختر را درگیر میکند. این واقعه، البته برای پسربچهها نیز ممکن است رخ دهد و امکان نوعی از ابژهشدگی را در آنان پدید آورد و بدینترتیب، در میل جنسیِ پسران، تأثیراتی از قبیل همجنسگرایی بگذارد. اما اینک نمیخواهیم ریشههای میل جنسی را بکاویم و بنابراین به بحث اصلی خود بازمیگردیم.
هنگامی که کودک از تجربۀ عشق مادر، به عنوان خاستگاهِ تجربۀ تمامیت، سرشار میشود، ”من“ خویش را با مرکزیتِ خودشیفتگی، تکوین میبخشد و بدینترتیب این توان را مییابد که با نوعی استحکام و عزت، به سمت پدر یا هر نقش دیگری در قامتِ ”دیگریِ متمایز“ حرکت کند. دختربچهها عمدتاً پیش از آنکه از چنین عزت نفسی، سیراب شوند، از ناحیۀ مادر به عنوان مهمترین رقیبِ او در ابژهشدگی برای پدر، طرد میشوند و بدینترتیب، در برزخی از ناپذیرفتنیبودن، خود را بهسانِ یک ابژه برای ”دیگری“ تعریف میکنند. این رویدادِ نخستین، ”اضطراب رهاشدگی“ را در روان دختران نهادینه میسازد و در نتیجه او را به سمت جلب توجه و پذیرفتهشدن توسط ”دیگری“، غالباً در قامت مرد که نمونۀ اولیهاش را در پدر میآزماید، سوق میدهد. دختر، به عنوان کسی که در افقِ قدرت، نه بنیانگذار یا نگهبان آن، بلکه به عنوان ابژۀ قدرت تفسیر میشود، همواره با اضطرابِ رهاشدگی و یا امکان همیشهپایدارِ رهاشدگی، روزگار خود را سپری میکند. برای مثال زنی که همواره از ناقصبودنِ کارهایش در رنج است، و یا ترس از آن دارد که توسط دیگران مورد تأیید قرار نگیرد، در حقیقت، با اضطراب رهاشدگی دست به گریبان است و ریشههای رنج خود را از نخستین طردشدگیِ خود توسط خاستگاه تجربۀ عشق و وحدت، یعنی مادر، تغذیه میکند. او همۀ تلاش خود را میکند تا ابژۀ مناسبی برای جامعه به شمار آید و ”دیگری“ او را به رسمیت شناخته، و شیوهای از بازسازیِ هستیِ مادر را در قالبی استحالهیافته از رویدادهای نخستین، امکانپذیر سازد.
تاکنون دو گونه از اضطراب را که هر دو، صورتِ دگرگونشدهای از اضطراب نخستین، یعنی فروپاشیِ تمامیت و وحدت هستند، اجمالاً شفاف کردیم. یکی ”اضطراب اختگی“ است که عمدتاً جنسیت فرهنگی-اجتماعیِ پسر را درگیر میکند و دیگری ”اضطراب رهاشدگی“ است که عمدتاً جنسیت فرهنگی-اجتماعی دختر را دچار میسازد. البته به هیچ وجه این بدان معنا نیست که زنان درگیر اضطراب اختگی نیستند و یا مردان از اضطراب رهاشدگی رنج نمیبرند. مراد از این تقسیمبندی نه ایجاد نگرش های جنسیتیِ صُلب و سخت، بلکه برای دسترسپذیرکردن امکان تبیین در تمایزِ دو نحوۀ زیستن مردانه و زنانه است که اغلب، و نه همیشه، خود را در افراد، به نحو حداکثری نشان میدهند. روشن است که هم مردان و هم زنان، در مکانیسمهای بسیار پیچیده، که از حدّ و مرز این تبیین فراتر است و هنوز برای نگارنده چندان روشن و آشکار نیست، نه تنها از هردوِ این اضطرابها، بلکه از گونههای دیگری از اضطراب نیز رنج بسیار میبرند. نگارنده پیشاپیش از جایگاه تقلیلگرایانۀ هرگونه تبیین آگاه است و اصراری بر آن ندارد که کلّ اضطراب را در چارچوب این درآمدِ کوتاه، منحصر بداند. اما با این حال، معتقد است، این تبیین، میتواند در فهم ریشههای روانکاوانۀ اضطراب، نقش مفیدی ایفا کند.
همچنین حالتِ دیگری نیز در این بحث وجود دارد که در آن کودک اساساً با ”دیگری“ در قامت پدر، یا هر نقشی در این مقام، مواجهه نمییابد و یا بهنحو چندان نامؤثری، وادار به جدایی از مادر میشود. این امر، منجر به ظهور اختلالهای عمدتاً سایکوتیک میگردد که باید در نوشتاری دیگر مورد واکاوی قرار بگیرد.