دخترکی، بی نیاز از اسم، در پیادهرو نشسته و غرق تماشای مورچگانیست که به ردیف پیش میروند. از شیاری در دل بتن به میان چمن، میروند. دخترک میداند شیار بتن طبیعی نیست و در سنگ مصنوعی به دست کارگران ساختمانی ایجاد شده که با اره تازه تراش دادهاند. دخترک زمانی که در پیادهرو مشغول کار بودند تماشاشان میکرد.
دخترک خبر ندارد چرا شیار کردهاند، فقط میداند که هستند. گمان میکند شاید قرار بوده زهکش باران باشند. به هر حال مورچهها دوستش دارند و دخترک هم مورچهها را دوست دارد. مورچهها ریز، سیاه و براقند. برخی ماسه میبرند؛ بقیه ذراتی نرمتر که دخترک تصور میکند خوراکشان باشد. بعضی از آنها هم مورچههای مرده را حمل میکنند.
نوشتههای مرتبط
دخترک در خیال خود خاکسپاری باشکوه مورچگان را در اعماق خاک میبیند. گمان میکند هنگام درگذشت ملکه تابوت عظیمی برایش میسازند. تابوتی به رنگ آبی آسمان و روی آن خاتم کهربایی به شکل برگهای پاییزی، و تراشههای ریز الماس کوهی به درخشندگی آبگینه. تابوتدان آنقدر بزرگ است که برای ملکه و همه فرزندانش جا دارد؛ همهشان جز یکی. آخرین فرزند ملکه که جانشین او میشود، اکنون در پوستهی تخمی گرم، و نرم خفته است. پس از اینکه ملکه و فرزندانش در تابوت گور سرد از دیده ها پنهان شوند، مورچه نوزاد سر از تخم در می آورد؛ این مورچه، این ملکهزاده، خود را به مادر کبود چشم کهربایی میرساند، همان مادر سرد و بیحسی که جز خاطرهی از او چیزی نمانده. دخترک حشرات را درک میکند. میداند با خاطره عشق بزرگ شدن چه معنایی دارد. دخترک مورچهها را رها میکند و کیسهای شکر از آشپزخانه مادربزرگ کش میرود. وقتی برمیگردد، در کیسه را باز میکند و باریکهای از شکر سفید را بر زمین میپاشد. در چشم برهم زدنی مورچهها در ازدحامی انبوه از خطوط سیاه به شکر روی سیمان و خاک هچوم میآورند. در آن خطوط سیاه میخواند من با خاطرهی عشق سیر میشوم. فرزند مادری درگذشتهام که برایم چند عکس و یک یادداشت اعتذار به جا گذاشته است؛ مادری که تفنگ دوست می داشت. مورچهها را میدید که واژههایش را می خورند و با خود به زیر خاک میکشانند، تا این راز برای همیشه در تابوت نیلی، سر به مهر بماند.
این مطلب نوشته رابین کومن و برگردان هستی تبریزی است که در آزما منتشر شده و بر اساس همکاری رسمی و مشترک با آزما دوباره منتشر می شود.