آگاهی به موضوع و چیزی ممکن است ما را حداقل در ذهن مجبور کند بین خودمان و آن موضوع یک فاصله شناختی ایجاد کنیم حتی اگر آن موضوع ارتباط تنگاتنگی با کالبدمان داشته باشد. حالا آن موضوع می تواند مرگ باشد. خیلی از بزرگان دنیای فلسفه و شناخت، آگاهی انسان به مرگ را نقطه تفاوتش با حیوانات می دانند.. گویی انسان به محض آگاهی به مرگ نه تنها بین خود و آن بلکه بین مرگ و زندگی هم یک تقسیم بندی زبانی در ذهنش ایجاد می کند و این فاصله گذاری قدرتی به انسان می دهد که یک بخش از این تقسیم بندی را برای مدتی حتی طولانی نادیده بگیرد. و در رابطه با مرگ انسان کم کم باور کرده که یک فاصله ی واقعی بین او و مرگ وجود دارد. در این جاست که انسان ها ناچارند برای دست و پنجه نرم کردن با دنیای مادی و تسلط بر طبیعت، آگاهی خود را به مرگ یا انکار یا به تعویق بیندازند. درست است انسان نیاز دارد برای دیدن و شناخت یک موضوع در ابتدای امر بین خود و آن موضوع یک فاصله ایجاد کند اما بعد از آن به نظر می رسد ما نیاز به یک شناخت درونی و نزدیک تر داشته باشیم.
داستایوفسکی در نوشته هایش از آدم هایی حرف می زند که زندگی می کنند اما وقتی که دیگر مطمئن هستند به زودی مرگ آنها توسط قانون فرا می رسد و می میرند. شاید بتوان به شکلی گفت آن ها دیگر به راحتی نمی توانند آگاهی خود را به مرگ انکار یا به تعویق بیندازند. زمانی انسان نتواند آگاهی خود را به مرگ نادیده بگیرد و ناچار باشد از نزدیک با آن برخورد کند گویی مجبور می شود وارد جایی شبیه خانه ی اموات داستایوسکی شود؛ مکانی که اگر پولی برای مست کردن گیر بیاوری یعنی اوج خوشبختی. شخصیت داستان های رمان خانه ی اموات داستایوسکی گویی بین خود و زندگی عادی یک فاصله ایجاد کرده اند؛ آن ها زندگی عادی را از خودشان دور می دانند. داستایوسکی با پرداخت به روانشناسی این افراد نشان می دهد مرگ را از نزدیک لمس کردن انسان را دچار چنان ترس و اضطرابی می کند که دیگر هر فردی خود را ملزم به احساس کالبد و رفع نیازهای اولیه اش می داند.
نوشتههای مرتبط
تفاوت اساسی بین زندگی افرادی که آگاهی به مرگ خویش را نادیده می گیرند با آن دسته از انسان هایی که به مرگ محکومند و در انتظار مرگ زندگی می کنند، وجود دارد. زندگی انسان هایی که به اعمال شاقه در زندان محکوم هستند؛ گویی دقیقا جایی قرار دارد که ما وقتی در امنیت خاطر به مرگ می اندیشیم و بین خود و مرگ یک فاصله شناختی احساس می کنیم؛ جایی که دیگر به راحتی نمی توان یک فاصله بین کالبد و خطر نابودی احساس کرد. زندانیان خانه ی اموات داستایوسکی دیگر نیازی ندارند برای انکار آگاهی خود به مرگ و نیستی به طبیعت تسلط پیدا کنند آنها در زندان زندگی می کنند و اگر خطایی در خارج چارچوب های زندان انجام دهند به شلاق خوردن محکوم می شوند و ناچارا درد جسمی زیادی تحمل کنند. تغییر روش دیدن موضوعات شناختی ما را دچار ترس و روان پریشی می کند. داستایوسکی می خواهد مرگ را از نزدیک مشاهده کند نمی خواهد بین انسان و مرگ یک فاصله ایجاد کند حتی به قیمت روان پریشی. در رمان خانه ی اموات رفتارهای ظریف که حکایت از والایی روح داشته باشند، از سوی زندانیان بی پول تحمل نمی شوند. بنابراین زندانیانی که از طبقات اشراف باشند چه بخواهند بزرگ منشی و توانمندی خود را در داشتن امکانات بهتر نشان دهند و چه بخواهند احساس نزدیکی با زندانیان طبقات پایین داشته باشند در هر صورت توسط این زندانیان ریشخند و مسخره خواهند شد. در خانه ی اموات باید در حد نهایت سنگدلی، استقلال کالبد خود را در رابطه با سایر افراد نشان دهی در غیر این صورت با تو وارد جنگ خواهند شد. شخصیتی اصلی این رمان از طبقه ی اشراف است او سعی میکند با وجود مسخره شدن با آن ها همراهی کند در حالی لهستانی ها که دارای ملیتی متفاوت با این زندانیان هستند برخوردی سرد و بی تفاوت دارند. شخصیت اصلی رمان با کشتن زنش به زندان افتاده است. او در زندان گویی یاد می گیرد جور دیگر دنیا را ببیند. او با وارد شدنش به زندان مرگ را به صورت آگاهانه می پذیرد، سعی میکند در درونش با همه افرادی که در زندان به سر می برند ارتباطی از نزدیک برقرار کند او حتی با حیواناتی که وارد زندان می شوند مثل یک سگ ارتباط عاطفی برقرار می کند. بنابراین تفاوت اساسی بین رویکرد الکساندر پطروویج و زندانیان طبقات پایین جامعه وجود دارد. زندانیان طبقات پایین مجبور شده اند زندگی مادی شان را نادیده بگیرند و آن ها را با زور و اجبار وارد دنیای مرگ کرده اند در حالی الکساندر با آگاهی می خواهد مرگ را از درون حس کند. زندانیان طبقات پایین حتی در بیرون از زندان هم درک کرده اند برای زنده ماندن باید در حال جنگ و فرار از قوانین جامعه باشند. در حالی الکساندر یک زندگی مادی راحت داشته است و حالا در درونش چیز دیگری را جست و جو می کند. او دیگر نمی خواهد تلاشی برای تسلط بر طبیعت و زندگی مادی داشته باشد. بنابرین خودش را ملزم می داند به شکلی متفاوت انسان ها و زندگی جدیدش را در زندان درک کند. به هر حال راه زیادی وجود دارد انسان درک کند مرگ در خارج از کالبد او وجود ندارد؛ راهی که از خودخواهی ها، ترس ها، اضطراب ها و روان پریشی های بشر می گذرد.