پیدایش نظم، شهر و تمدن از لحاظ تاریخی تقریبا همزمان و هممعنا بودهاند. بابراین امری تصادفی نیست که ساختارهای این فرایند را هم در زبان هم در ساختارهای شهری، از قدیمیترین شهرها تا امروز ببینیم (فکوهی، «انسانشناسی شهری»). اما شهر، پیش از صنعتیشدن، که در یک معنا شاید بتوانیم آن را شهر ِ « پیش-دموکراتیک» بنامیم، فاقد «خیابان» در شکل و معنایی است که مدرنیته به آن میدهد. دلیل این نکته را تا خد زیادی می توان ناشی از آن دانست که شهر پیش-دموکراتیک یک زیستگاه «اقلیتی» (فرادستی) بوده است (اغلب و در شرایط عادی – به جز شهر-قلعهها – عموما شاید حداکثر ۱۰ تا ۲۰ درصد کل جمعیت «ساکن» شهر بودهاند). و به همین دلیل نیز این شهر، ساختاری «بسته» و حتی میتوان گفت تدافعی نسبت به «بیرون» از خود داشتند. شهرها، چه از لحاظ جغرافیایی و چه از نظر جمعیتی، در مقایسه با امروز بسیار کوچک بودند و حرکت در آنها، هرچند به نسبت ساختارهای غیرشهری بسیار بیشتر و پرمعناتر بودند، اما بسیار محدود نیز بودند. شهر بیشتر درونی بود تا برونی ( البته با در نظر گرفتن شرایط اقلیمی) کارکردها محدود و معدود و نزدیک به یکدیگر بودند و در نتیجه بیشتر از ساختار «حرکت» با ساختار «سکون» سروکار داشتیم؛ همانگونه که بیشتر از عنصر «صدا» با عنصر «سکوت». «صدا / سکون» واحدی به شدت تحت کنترل و آیینی – مناسکی بود؛ مثلا همان اندازه در بازار مسگرها که در این یا آن مراسم سوگواری و جشن مذهبی و حتی به قول پیر سانسو(بوطیقای شهر) در کاربرد زبان، و زمان ( دیالکتیک شهر ِ روز/ شهر ِ شب). از همین روست که شهر، و یک شهر ِ الگویی ِ بازسازی شده همچون پاریس قرن نوزده اوسمان را، میتوان به قول دیوید هاروی «پایتخت مدرنیته» به حساب آورد. اما این مدرنیته را همانگونه که در تحلیل بسیار عمیق مارشال برمن («تجربه مدرنیته») در سطح بازنماییهای ادبی میبینیم در کار خارقالعاده گافمن «در بازنمایی خویش در زندگی روزمره» و مجموعه آثار هانری لوفبور و کار میشل دوسرتو («ابداع روزمرگی») به ویژه در زمینه مدرنیته شهری و روزمرگی نیز میبینیم. همه نکات ظریفی که این نویسندگان وبسیاری دیگر از شهر مدرن و زیستگاه اصلی و تقریبا کامل انسانهای کنونی در جهان به آن اشاره میکنند، حاکی از آن است که برغم جنبههای بینهایت شهری، خیابان یا شریانهای شهری را نمیتوان در شهر پیش-دموکراتیک عنصری اساسی به حساب آورد، مثلا آن اهمیتی را که به برج و باروهای شهر، نقاط کلیدی و فضاهای مبهم و نشانهگزاری و تقاطعها (میدانها و غیره) در آن میتوان قایل شد، نمی توان به «خیابان» یا بهتر بگوییم شریانهای ِ اغلب بینظم و باریک و پیچاپیچ شهرهای باستانی در نظر داشت.
آنچه گفته شد، ما را به این نکته میرساند که خیابان و عناصر پیوسته با آن، مثل واحدهای تشکیل دهندهاش (نمادها، مغازهها، پرسهزنان وغیره) را به ویژه در شهر پسا-اوسمانی، یعنی از نیمه دوم قرن نوزدهم به این سو، از مهمترین فرایندهای شکلگیری شهر مدرن و از همانجا شکلگرفتن ِ مدرنیته شهری و مفهوم شهروندی (civism) هستند. شهروندی یعنی قابلیت همزیستی در شهرکه پیش از تحقق یافتن مفهوم سیاسی ِ «شهروندی»(citoyenneté) باید مورد تامل قرار گیرد. در مفهوم اخیر، ما با شهر پسا-دموکراتیک روبرو هستیم که رابطه با زمان و فضا و حرکت و میانکنشهای حسی و ذهنی کاملا جدیدی را ایجاد می کند و آنها را درون دینامیسمی کاملا متفاوت قرار میدهد. پرسمان مورد تاکید ما آن است که: در اغلب کشورهای جهان سوم، به دلیل دخالت ِ فرایندهای مرکانتیلیستی (کالایی)، استعماری و پسااستعماری و سرانجام جهانیشدن ِ کالایی، مفهوم شهرمندی یا همزیستی ساکنان، قربانی مفهوم ِ شهروندی که قابلیت تحثث یافتن نداشته است شده ولی به شکل صوری به عمل درآمده و در نتیجه این «شهر»ها، امروز تقریبا همگی در سطوح مختلفی آنومیک هستند. آنچه در این یادداشت کوتاه که میتواند مقدمهای بر اندیشیدنی عمیقتر در فرصتی دیگر درباره «خیابان» باشد، به آن اشاره خواهیم کرد، نبود یا کمبود عناصر مادی و غیرمادی وجود خیابان و ترکیب مناسب میان آنهاست که به یک موقعیت غیرقابل زیست یا به یک فشار بالای زیستی بر شهرنشینان منجر میشود و سبب شهرهراسی یا گریز از شهرهای پیرامونی (در جوامع جهان سوم) به سوی شهرهای مرکزی، در کشورهای توسعه یافته میشود. از این رو، در ساختار این مطلب ابتدا به ذکر عناصر مادی و غیرمادی ِ شهر مدرن میپردازیم و سپس به دلایل اصلی که این عناصر یا نتوانستهاند اصولا شکل بگیرند و یا اغلب به صورتی نامتوازن و صوری و بدون عمق شکل گرفته و شرایطی آنومیک ایجاد کردهاند، خواهیم پرداخت. ایده اصلی ما که لزوما در اینجا نمیتوانیم به صورت کامل بازش کنیم، رابطه میان موقعیتهای سیاسی با موقعیتهای «فضایی / زمانی» است. به عبارت دیگر تاکید بر آنکه: شهر آرمانی همانگونه که اتوپیستهای قرن شانزده تا نوزده به آن باور داشتند جز در «مکانی مطلوب و زمانی مطلوب» نمی تواند به وجود بیاید و البته اشتباه آنها همانگونه که مارکس با عنوان «سوسیالیستهای تخیلی» تا اندازه ای به درستی، به آن اشاره میکند، خیالپردازی و به نوعی، خوشخیالیشان نسبت به قدرت ِ عاملیت ِ سیاسی در ایجاد این فضا / زمانهای آرمانی است که تجربه سی یا چهل سال اخیر نشان داده است ارادههای سیاسی، حتی حاضرند برای حفظ نمادین ِ هژمونی خود، «مکانها» را به «نامکانها» و «ساختها» را «خرابهها» تبدیل کنند.
نوشتههای مرتبط
حال اگر به مفهوم شهر امروزی بازگردیم، میبینیم که چه در کشور خود ما و چه در همه جهان، بدون خیابان در شکل و شمایلی خاص قابل تصوّر نیستند: خیابان رکن اصلی یکی از چهار کارکرد بنیادین همه شهرها است: مسکن، کار، فراغت و رفت وآمد. در این تقسیمبندی شماتیک، شهر را نمیتوان بدون خیابان و عناصرش در نطر گرفت؛ خود این عناصر را نیز میتوان به دو گروه تقسیم کرد: نخست عناصر مادی و سپس عناصر غیرمادی؛ شاید هم بتوانیم بگوییم عناصر محسوس و نامحسوس. عناصر مادی اصلی خیابان مدرن عبارتند از:
۱- پیرامون حصار دهنده: دو یا چند دیواره – نما که از هر سو خیابان را محاط کردهاند و با یک یا چند آستانه- دیواره محسوس (همچون درها، پنجرهها، ویترینها و غیره) راهروهایی را ساختهاند که به راهروهای کوچک و بزرگ دیگر (خیابانها و کوچههای دیگر) و یا فضاهای گشوده و نیمهگشوده (میدانها، چهارراهها، مراکز تجاری روزباز و…) پیوند خورده که «مکان / زمان»های میانکنشهای شهری و گروهی از توزیعهای کارکردی را ممکن میکنند و در آنها اغلب جنب و جوشی پیوسته وجود دارد؛
۲- راهروهای درونی: راهرو اصلی که خود، کارکرد حمل و نقلی شهر (یعنی کارکرد مورد اجماع آن) را ساخته، به چندین بخش مجزای کارکردی، اغلب با اختلاف سطح (پیاده رو/ ماشینرو/ دوچرخهرو) تقسیم میشود؛
۳- حرکت / سکون: فضای پویای «حرکت / سکون» که دارای یک سازوکار زمانی نیز هست (ضربآهنگ روزانه، هفتگی، سالانه، آیینی و غیره) عموما و قاعدتا به دو جهت اصلی (شمالی/ جنوب یا شرقی/غربی یا ترکیب از این دو) برای دستکم چهار نوع از حرکت پیاده، سواره موتوریزه، سواره غیرموتوریزه و ترکیبی تقسیم میشود؛
۴- اشیاء شهری :خیابان در همان حال مکان اشیایی خاص است که به آنها «اشیاء و مبلمان شهری» میگویند: نیمکتها و چراغها و تابلوهای راهنمایی و رانندگی، تابلوهای تبلیغاتی، تزئینات شهری، مجسمه ها و غیره.
۵- فضای سبز- آبی: طبیعتی تصنعی است همچون بوستانها، مراکز تفریحی – خرید با سقف باز و آمایش سبز- آبی؛ استفاده از دیوارها و پشت بامها برای ایجاد فضاهای سبز- آبی؛ درختکاری و جویها و چشمههای آب و غیره…
۶- بدن کنشگران: منظورهمه کسانی است که به هر صورتی و در هر زمان/ مکانی در شهر حضور دارند و در قالبهای حرکت/ سکون، قابل تعریف باشند. این افراد عموما شامل رهگذران تصادفی یا پیوسته، پرسهزنان و اهالی خیابان (ساکنان، فروشندگان ِ خدمات یا هر کالای دیگر) و مصرف کنندگان (خدمات یا هر کالای دیگر) هستند؛ تاکید بر بدن به این معنا است که باید میان شکل محسوس یا مادی کنشگران خیابان و شکل ذهنی آنها دستکم در رویکردی روششناختی تفکیک قایل شد.
اینها مهمترین، موارد شهر مدرن مادی یا محسوس را به ما نشان میدهند که البته به صورتهای مختلف طبقه بندی شدهاند (به ویژه نگاه کنید به کوین لینچ در «شهر خوب»). اما خیابان به مثابه جزئی از شهر، یک فضا / زمان حسی / ذهنی (در معنای پالاسما در «چشمان پوست» و سانسو در «بوطیقای شهر») از این واژه نیز هست. مهمترین عناصر این حوزه را می توان در عناصر زیر دید:
۷- نظام حافظهای – هویتی: خیابان مدرن، باید دارای تاریخ/ حافظهای خاص باشد. نیازی نیست که این حافظه لزوما «طولانی مدت» یا لزوما «افتخارآمیز» باشد. اما وجودش ضروری است و بدون آن امکان دادن به بسیاری از ساختاریهای مادی و به خصوص تثبیت و تداوم این ساختارها ممکن نیست. روشن است که خاطرات و منفی را باید از طریق مدیریت عنصر «فراموشی» به حداقل کاهش داد و خاطرات مثبت و هویتساز را از طریق مدیریت عنصر حافظه (به تعبیر مارک کرینسون در «حافظه شهری») به حداکثر، زیرا عدم هویت می تواند به «بی حرکتی» (inertia) و انفعال منجر شود در حالی که شهر مدرن بیش از هر چیز ، حتی آنجا که نسکون» و «سکوت» را میبینیم، به حرکت و کُنش نیاز دارد تا تحقق یابد؛
۸- نظام حسی: خیابان مدرن باید بتواند گروه بزرگی از حسهای ما را تغذیه کند. بنابراین باید برای همه این حسها و نه تنها یکی دو حس (مثلا حس دیداری و شنیداری) ما به ازاهای واقعی و در دسترس وجود داشته باشد. خیابان نمیتواند همان «چیزی» باشد که در تصویر بازنمایی شده آن در یک تلویزیون یا یک رایانه می بینیم. بلکه باید افزون بر دیدن و شنیدن، آن را لمس کرد، بویید، چشید. اما در این مورد مثل تمام موارد دیگر، انگیزههای حسی میتوانند به دو صورت مثبت و منفی عمل کنند و روشن است که با مدیریت و کنش اجتماعی مناسب، باید تاثیر عناصر مثبت را به حداکثر رساند؛
۹- نظام اتوپیایی: خیابان مدرن، خُرده کیهانی است که باید بتواند به شکلی از اشکال یک نظام اتوپیایی را در کلانکیهان شهر، تغذیه کند؛ نه به این معنا که افراد را با خیالبافی سرگرم کند، بلکه به این معنا که افراد در کنشها و میانکنشهای خود به چیزی باور داشته باشند که خود نخواهند توانست حسش کنند و از آن بهره ببرند و بنابراین فراتر از سود بدن آنها و به سود یک بدن خیالین خواهد بود: میل در فراتر از کالبد خویش؛ باور به خیر جمعی در برابر سودگرایی فردگرایانه.
اما این عناصر را چرا و چگونه میتوان در خیابان شناخت و تحلیل کرد و یا به عبارت دیگر نقش خیابان در ایجاد مدرنیته شهری را چگونه باید ارزیابی کرد؟ پاسخ را با یک مثال بیولوژیک میزنیم: اگر شهر را به مثابه یک بدن یا تمثیل کالبد شهری در نظر بگیریم و این بدن را دارای اندام هایی بدانیم که خود از واحدهایی کوچکتر تا سطح سلولها و اجزایشان تشکیل شدهاند، نظامهایی هست که این اندامها یا کالبد (بناهای شهری) و عملکردهای بدن (کارکردهای شهری) را به یکدیگر ربط و «حیات شهری» (زندگی بدن) را تحقق بخشیده و حفظ میکنند، و یا برعکس به آن پایان می دهند. نظامهایی قوی تر یا ضعیفتر، نظامهایی آسیبپذیر یا دارای قابلیتهای ایمنی بیشتر یا کمتر: از این نظامها، دو نظام مغز و اعصاب از یک سو که میتوان آن را با حافظه و هویت خیابان و شهر مقایسه کرد وقلب و شبکه گردش خون و عناصر که درون هر دو این شبکهها وجود دارند را می توان به اصل مبادله اجتماعی ( به سمت برون) و مبادله درونی (به سمت درون) یا روابط برون فرهنگی و درون فرهنگی تشبیه کرد.
در این تشبیه یا در هر تشبیه دیگر، میتوانیم درک کنیم که نظامهای ارتباطی- کالبدی و ذهنی تا چه اندازه اهمیت دارند و در این نظامها شکلی که باید به صورت مادی و غیرمادی «تحقق» کالبد اتفاق بیافتد دو چندان میشود. خیابان پیش-دموکراتیک چنین مسئلهای نداشت زیرا تحقق کالبدهای اجتماعی نه از طریق نظامهای گماینشافتی (به تعبیر تونیس) یعنی نظامهای جماعتی نظیر نظام خویشاوندی که در پهنههای غیرشهری با آنها روبرو میشویم ( قبیله، طایفه و…) بلکه به وسیله نظامهای گزلشافتی (اجتماعی) یعنی بازسازی جماعت بر اساس پیوندهای مدرن جامعه پسا صنعتی اتفاق میافتد. «بیگانه» ای که زیمل از آن در شهر سخن میگفت یعنی اصل «ناشناسی» در شهر (بر خلاف روستا) تنها در زمانی معنا مییابد، که فرد «ناشناس» اگر در بخشی از «کل» شهر ناشناس است، در خیابانهای دیگر، محلههای دیگر، حوزههای حرفهای دیگر، دستکم در خیابان و محله و حرفه خود شناخته شده باشد و چهره، کالبد، صدا و اندیشهها و سلایق و انسانبودنش به صورتی که هست به دلیل مبادله انسانی که باسایر انسانها برقرار میکند، اصلی باشد که نتوان از آن گذار کرد. امروز میبینیم که در نتیجه کاردهها ساله متخصصان علوم اجتماعی بسیاری از شهرداریهای جهان، به سوی رویکرد محله-محور رفتهاند. اما منطق این امر در سطخ محله متوقف نمیشود و در واقع میتواند «خیابان محور» باشد. در همان حال که باید به نکتهای بسیار مهم دیگری نیز توجه داشت که نه محله-محوربودن و نه خیابان-محور بودن را نباید به مثابه امری خود- محور(ethnocentric) و حذفی یعنی برای فاصله گرفتن از دیگران، بلکه دیگری – محور و ایجابی برای مبادله با دیگران در نظر گرفت.
خیابانها هویت دارند، نام دارند و پیشینه تاریخی. آنها از جایی شروع میشوند و به جایی خاتمه مییابند(هم در زمان و هم در مکان)، و درونشان مغازهها و فروشندگان و خریداران و رهگذران ِ حتی تصادفی خاصی، رفت و آمد میکنند. اما هیچ کدام از این موارد خودبهخودی نیستند. برعکس میتوان با از میان بردن ِ «ثبات» مثلا در تغییر دائم کاربریهای زمین، یا تغییر دائم نامها، به خیابانهایی بیهویت رسید که روشن است افرادی بیهویت تربیت میکنند و این را درباره هر فضا / زمانی میتوان گفت. مثالی شناخته شده در ایران سه مجموعه دبیرستانی معروف «البرز» و «خوارزمی» و «هدف» در دهههای ۴۰ و ۵۰ بودند که هر سه به دلیل ثبات و هویتی که به شاگردان خود از خلال فضا / زمانهای خوی میدادند، افراد خاصی را نیز تربیت میکردند که هویتهایی قابل ملاحظه را حمل میکردند. اما در میان این سه، البرز و شخص دکتر مجتهدی، با مدیریتی ستودنی، از دانشآموزان این دبیرستان افرادی با یک هویت واقعی ساخته بود که در برخی از آنها تا پایان عمر باقی میماند. خیابان میتواند چنین چیزی باشد و باید از این پیشتر رفت و گفت: خیابان باید چنین چیزی باشد. و این دقیقا همان خیابانی است که به باور لوفبور نمیتواند مورد پسند و تحمل سرمایه داری باشد، زیرا «تعلقی» ایجاد میکند که برخلاف منافع سرمایه داری مدرن در شبیهسازیهایش است. شاید گفته شود سرمایه داری بود که در منشاء مدرنیسم صنعتی قرار داشت. اما چنین نیست: مدرنیته در اروپای غربی تحقق یافت اما از مجموعه بزرگی از وقایع که از سراسر عالم در زمان / فضایی خاص به یکدیگر پیوستند (نگاه کنید به فرنان برودل) و بنابراین انتقاد ما بر نظام استعماری و پسااستعماری نه آن است که چرا «مدرنیته» را در جهان گسترش داد ، بلکه آن است که چرا این کار را با چنین روشی غیرانسانی و غیرفرهنگی و اصولا با کدام «مشروعیت» و کدام «اخلاز» و کدام «مجوز» ی انجام داد؟
مدرنیته معنایی جز «امروز و اکنون» ندارد که برای هر فرهنگی میتواند متفاوت باشد اما امروز با فرایند جهانیشدن که برگشتناپذیر است، باید با عناصری همگرا تقویت شود و در این مشکلی نمیبینیم. آنچه مشکل ما را میسازد در آن است که امر فرهنگی نمیتواند تابع امر سیاسی باشد. آن هم امروز در قرن بیست و یکم. ممکن است بر این سخن ایراد گرفته شود که پس چگونه میتوان ابداع مدرنیته اوسمانی در پاریس را که با خشونت وتخریب بافتهای پیشین و ساختن خیابانها و شهری جدید همراه بود، توجیه کرد. این نکتهای است که به باور تاریخدانان و فرهنگشناسان جای بحث زیادی دارد. اینکه خیابانهای پاریس عریض شدند تا سربازان بتوانند به راحتی در آنها حرکت و توپها را مستقیم به تظاهرکنندگان شلیک کنند تا حد زیادی درست است، اما اینکه عریض شدن خیابانها و ایجاد فضاهای جدید شهری، خود عاملی بود که اصولا تظاهرات بزرگ و بزرگتری تحقق یابند نیز درست است. بنابراین در نهایت میتوان درباره اصلاح اوسمان،همان چیزی را گفت که درباره انقلاب فرانسه یا هر انقلاب دیگری: انقلاب امری زیان بار است زیرا هم انتظارات اتوپیایی مخرب و خشونتآمیزی ایجاد میکند و هم بسیاری از دستاوردهای تمدنی را از میان می برد، اما در اغلب موارد ( اگر از نظریه لنینی ساخت انقلاب بگذریم) انقلابها ناگزیرهستند؛ یعنی زمانی در جامعه اتفاق میافتند که همه روزنههای اصلاح بسته شده باشد و البته این چیزی از میزان تخریب آنها کم نمیکند اما روزنههایی را به ناچار میگشاید. اما اینکه تا جایی که ممکن است باید از رسیدن به چنین موقعیتهایی پرهیز کرد، جای شک ندارد.
در یک کلام خیابان در رابطهای که میان درون (زیستگاه، محل کار یا تفریح سربسته) و برون، فضای شهری سبز- آبی و «راه» ی که میتواند مسیری برای آزادی و خروج از هر بندی در شهر و یا گسترهای از انتخابها میان خیابانهای دیگر یا فضاهای درونی دیگر (بنابراین آزادی بیشتر) باشد، همان امکان یافتن بیشتر سوژه است. اما هرگونه تلاش برای ایدئولوژیزه کردن خیابان از یک سو و یا کالایی کردن آن از سوی دیگر، هر چند ممکن است در کوتاه مدت بتوان از آنها نتایجی دلخواه گرفت اما در میان و دراز مدت به تخریب ساختارهای زیستی یک جامعه، کاهش احساس تعلق، و از این طریق به بیتفاوتی و انفعال اجتماعی و تمایل به گریز از آن را ایجاد میکند. هیچ کسی دوست ندارد به کشوری سفر کند که هیچ یادگار و خاطرهای برایش به جای نگذارد، که ساختمانها و رنگهایی جدید، نوری متفاوت، مزه غذاهایی متفاوت، عطرهایی دیگر، چشماندازهایی تغییر یافته، و… برای او ایجاد نکند. زیرا این کار به سادگی به معنای «سفر نکردن» است. حال بیاییم و از خود بپرسیم چه کسی دوست دارد هر روز و یا هر چند روز، چند هفته، یا چند سال از خیابانی بیهویت عبور کند. به خصوص آنکه ما خود اغلب تلاشی برای حفظ و تقویت مکانهای خاطره نمیکنیم. در حالی که هیچ خیابانی را نمیتوان یافت که در آن نتوان مکانهای خاطره (به تعبیر پیر نورا در کتابش به همین عنوان) ایجاد کرد، حتی به صورت تصنعی مثلا از طریق نظامهای نامگذاری، یا از طریق انتقال کاربردهایی خاص به آن از آن طریق، انتقال یادگارهای آن کارکردها به بهانه خود آنها به آن خیابان.
در نهایت باید همواره توجه داشته باشیم که آزادی، دموکراسی، آزادیهای مدنی و احساس خوشبختی در نهایت مسائلی کالبدی هستند، اما همان اندازه باید آنها را در کالبد فردی و جسمانی خود پیگیری کرد، که در کالبد پیرامونی نزدیک. خیابانی که در آن حسهای ما به کار میافتند، خاطراتی از اینجا و آنجا زنده میشوند، یادهایی مطبوع ذهنمان را پر میکنند، صداهایی آشنا گوشهایمان را مینوازند و غذاهایی مطبوع، با رایحه لذت بخششان روحیه ما را تغییر میدهند. خیابانی که رنگها و صدا و زنگ کلماتی که در آن به گوش میرسند، آرامش مردمانش، یا شور و هیجان و شادیاش، احساسات آنها در آیینهایشان، مناسک دیدنیشان، موسیقیهای ناشنیدهشان برای ما، هر کدام در بدن ما، حسی را بر میانگیزد و این احساس را که باید در آنجا بمانیم، یا به آنجا بازگردیم، یا آن را در خاطره خود ثبت کنیم، خیابانی است که میتواند مبنای ساختن مدرنیتهای مثبت و پایدار باشد.