انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

خالق شطرنج

صحرا آرام بود. ماسه‌زارهای بی‌پایان، تپه‌های ماسه‌ای و بادی که آرام بر سطح ماسه‌ها می‌وزید و صدا می‌کرد. بی‌کرانه‌ای از دانه‌های ریز ماسه و نور خورشید و شکلهایی دائم در تغییر از این دانه‌های ریز. صحرا ثابت بود اما شکلهایی که در آن بودند نه. و خردمند آرام و خونسرد قدم می‌زد. می‌ایستاد، نظاره می‌کرد و دوباره راه می‌رفت. کسی نمی‌دانست او تا کجای صحرا را قدم زده است. اما با برداشتن هر گامش ردپایش با ماسه‌ها پوشیده می‌شد. خاصیت صحرا این است که ردی به جا نمی‌ماند. صحرا بی‌نهایتی محدود بود. هزاران هزار دانه ریز ماسه در کنار هم تل‌ها و تپه‌ها و دره‌های ماسه‌ای ساخته بودند و همه آنها در کنار هم صحرا بودند. تعداد ماسه‌ها بیشمار بود اما صحرا کرانه‌مند بود و محدود به مرزهایی که بعد آن دیگر صحرا نبود. کسی مرزهای صحرا را ندیده بود. بعضی می‌گفتند: بهرحال جایی هست که صحرا نیست. و بعضی میگفتند: صحرا بی‌انتهاست. خردمند نه در پی کشف مرزهای صحرا بود و نه در راهپیمایی عجله‌ای داشت. کسی نمی‌دانست او از کِی ساکن صحراست؟ و در فرصت بسیار حضورش آیا کرانه‌ها را دیده است یا نه؟ او هیچگاه گرفتار صحرا نبود. گویی تمام داستانهای آن را از بَر داشت. همیشه جهت‌ها را می‌دانست. در آن بی‌مقصدی صحرا او به هر کجا می‌خواست، می‌رسید. شاید ابعاد صحرا را لمس کرده بود. چه در طوفان شن که هوا پر از ذرات ماسه بود و چه در آفتاب سوزان و صحرای آرام تفاوتی در او نبود. او پشت تمام اَشکال ناپایدار صحرا، آن بستر بی‌تغییر را می‌شناخت. و با آن هماهنگ بود و با این شناخت بود که هرگز راه گم نمی‌کرد. او همواره جایی بود که می‌خواست. و هدفش همواره نقطه حضورش بود. در پی چیزی یا شکل خاصی راهپیمایی نمی‌کرد. صحرا در کلیتش مطلوب او بود.

صحرا آنقدر که پنداشته می‌شد خالی نبود. مناطقی با درختچه‌های کوتاه، واحه‌ها، آبگیرهای کوچک دنج و گهگاه بعضی جانوران و تعدادی جمعیت پراکنده داشت. و او همه را دیده بود. می‌شناخت و دوست می‌داشت. بعضی هوادارش بودند. بعضی از او کمک گرفته بودند. گاهی با هم قدم زده بودند. یا در طی مسیری مدتی در کنارش بودند.‌ بعضی هم از او فاصله می‌گرفتند. با احتیاط از نزدیکش می‌گذشتند و از دور نگاهی می‌کردند. دلیلی برای پرهیز نبود اما توانایی راضی کردن خود برای پیش آمدن را هم نداشتند. هیچ نقلی از آسیب از خردمند وجود نداشت. او همواره یا در نظاره بود یا همراهی و گاه کمک. اما روایتی از زیان و خسارت حول او، سفرهایش یا راهپیمایی‌هایش و همراهی‌اش نبود.

خردمند گاهی می‌نشست و به افق‌های صحرا خیره می‌شد. در یکی از دفعات شاخه‌های پوشیده از ماسه اندک گیاهان صحرایی را دید. معدود موجوداتی که در صحرا با سرسختی بر نبودن حیات غلبه می‌کردند و می‌روییدند. و خاطره رویش را در صحرا زنده نگاه می‌داشتند. ماسه‌های روی آنها را کنار زد. و متوجه قطعات خشکیده آنها زیر انبوه ماسه‌ها شد. فکری به ذهنش رسید. چند تکه از شاخه‌های خشک را بیرون کشید. و حس کرد راهی یافته است که آنها بعد از خشکیدن هم پا بر جا بمانند. و از سویی بر سکون صحرا و سکوت ساکنانش شوری بدمد. تصمیم گرفت از آنها شکلی بتراشد. شکلهایی که با هم در بازی باشند. در جنگ و صلح، رقابت و حرکت، پیشرفت و عقبگرد. بازی می‌توانست شبیه بازی خود صحرا باشد. رقابت میان زندگی و مرگ. بودن و نبودن. و با کمترین امکانات سعی برای ماندن طولانی‌تر در عرصه صحرا و پیشبرد زندگی در آن. نزاع دائمی برای بقا. بازی را تصور کرد. صحنه رویارویی بود. و او می‌دانست که بازی از دو شروع می‌شود. یک و واحد بدون بازی است. فقط، بودن محض است. از دو بازی شروع می‌شود. بازی با حضور یک دیگری، یک غیر از خود شروع می‌شود. بدون حضور دیگری بودن به بازی بدل نمی‌شود. تراشیدن شاخه‌ها را شروع کرد. هرکدام را به شکلی تراشید. از بعضی چندتایی و از بعضی جفت جفت و بعضی هم تک و یگانه ساخت. بعضی را سرباز و پیاده نامید. بعضی اسب و فیل شدند. و دیگران رخ و شاه و وزیر. و برای تمایز و دو شدن بعضی را از چوب بدون پوست ساخت. تا دو رنگ باشند. دو لشگر ساخته بود، سفید و سیاه. حالا باید علاوه بر نام به هر کدام نقشی می‌داد. نقش برای تکه چوب تراشیده چیز خاصی نمی‌تواند باشد. نه صدایی دارد. نه لمس کردن برایش مقدور است. نه گوشی برای شنیدن یا چشمی برای دیدن دارد. به غیر از بودن، تنها امکانی که می‌توانست برایشان در نظر بگیرد، حرکت بود. نقش مهره‌های چوبی همان حرکت آنها بود. تنها می‌شد آنها را حرکت دهد. و بر اساس نوع حرکتی که برای آنها در نظر می‌گرفت، نقش آنها را تعیین می‌کرد. از طرفی حرکات آنها باید تفاوت داشت تا نقش آنها متفاوت باشد‌. و در مجموعه حرکتی آنها نسبت به هم تعدادی نقش درون گروهی شکل می‌گرفت. بعضی صرفاً امکان حرکت مستقیم به جلو داشتند. بعضی امکان حرکات غیرمستقیم هم داشتند. بعضی حرکات پیچ و تاب دار هم جزو حرکاتشان بود. بعضی امکان عقبگرد و پا پس کشیدن داشتند. و بعضی تنها راه پیش پایشان جلو رفتن بود بدون امکان بازگشت. بعضی امکان گامهای بسیار بلند داشتند و بعضی گامهای با طول میانه داشتند. بعضی امکان پیمایش تمام صحنه بازی را در یک حرکت داشتند و بعضی گام به گام یا با گامهای چندتایی رهسپار بودند. یکی از مهره‌ها امکان تمامی حرکات مستقیم و مورب و جلو وعقب رفتن را داشت. و مهره مرکزی که شاه نامیده می‌شد تنها یک گام حرکت می‌کرد. اما در عوض تمام گامهای طی شده سایرین برای حفظ و حمایت از او بود. حال این مجموعه حرکات در این لشگر به مجموعه حرکات در لشگر مقابل برخورد می‌کرد. و این برخورد در واقع برخورد نقشهای آنها با هم بود. از هر نقشی در ارتش روبه‌رو هم حضور داشت. تمام نقشها یا حرکات در صحنه بازی به هم برخورد می‌کردند. نیروهای یک سمت امکان نقش متضاد و متخاصم برای هم نداشتند و با هم برخوردی نمی‌کردند. اما از جزئی‌ترین حرکات و نقش‌های یک سو در تقابل با سمت مقابل قرار می‌گرفت. هر جا حرکات مهره‌ها به هم برخورد می‌کرد. نقشهای آنها به هم برخورد کرده بود. برخورد حرکات و نقش‌های مهره‌های یک سمت تنها به توقف و عدم امکان پیشروی یا حرکت در صحنه بازی منجر می‌شد. اما برخورد حرکات مهره‌های یک سمت با سمت مقابل می‌توانست علاوه بر توقف حرکت به حذف یکی از مهره‌ها از صحنه بازی منجر شود. مهره با حرکات بیشتر و نقشهای بیشتر امکان بیشتری برای حرکت و حذف افراد سمت مقابل داشت. اما او هم از حرکات ساده سمت مقابل در لحظه‌ای خاص مصون نبود و امکان حذف از بازی برای او هم وجود داشت. هر چه مهره‌ای حرکات بیشتر و نقش بیشتری داشت، ارزش بیشتری در صحنه بازی داشت. و مهره با ارزش‌تر امکان بازگشت با گامهای بزرگتری به سمت ارتش خود و یا حرکت به سمت مقابل داشت. از سویی ساده‌ترین مهره که سرباز بود با گامهای آهسته به پیش می‌رفت. ولی در صورت رسیدن به منتهی‌الیه سمت مقابلش می‌توانست به مهره‌ای با حرکات بیشتر و نقش مهمتر ارتقا یابد. خردمند نگاهی کرد. مهره‌های چوبی ساده که کمی پیش شاخه‌های خشک صحرا بودند، هویتی تازه داشتند. هرکدام به نامی خوانده می‌شدند. و مجموعه قواعدی برای کل آنان در ذهن خردمند حاضر بود. هر کدام مجموعه حرکات و نقش‌هایی داشتند. و برای تمام مهره‌های همرنگ یک هدف در نظر گرفته شده بود. حذف مهره‌های مقابل و رسیدن به برتری مطلق در صحنه بازی. سمتی که می‌توانست شاه، مهره مرکزی طرف مقابل را از حرکت بازدارد و با مهره‌هایش طوری او را محاصره کند که امکان حرکتی نداشته باشد و به عبارتی نقشی نداشته باشد، پیروز صحنه بازی بود. بی‌نقش کردن و بی‌حرکت کردن شاه حریف برد محسوب می‌شد. مهره‌ای که نقشی نداشت، انگار نبود. و چون نبود تمام صحنه بازی متعلق به سمت پیروز بود. گروهی که امکان حرکت در بازی را داشت. و همچنان صاحب نقش بود. البته از سویی ماجرا این بود که لحظه پیروزی و پایان نبرد در صحنه بازی، عملا پایان بازی هم بود. چون پس از پیروزی دیگر حرکت میان مهره‌های یک سمت معنا نداشت. و آنها نقشی در مقابل هم نداشتند. پیروزی پایان بازی برای هر دو سمت صحنه بازی بود. و بعد از آن برای بازی مجدد نیاز به صف کردن مجدد مهره‌ها در صفحه بازی و حرکت دادن مجدد آنها در مقابل هم بود.

حال که بازی و میدان و مهره‌ها طراحی شده بود. همان طور که بازی از دو شروع می‌شود. علاوه بر دو بودن مهره‌های بازی باید دو بازیکن هم حاضر باشند. یعنی دو نفر باید اقدام به حرکت دادن مهره‌ها می‌کردند و در واقع آنها مغز متفکر مهره‌های خود می‌شدند‌. بازی میان دو فرد از طریق دو لشگر مقابل هم در صحنه بازی شکل می‌گرفت. خردمند لبخند زد. چند باری خودش مهره‌ها را در یک سو و گاهی از دو سو حرکت داد. از تنوع حرکات آنها استفاده کرد و تقابلشان را در رسیدن به هم دید. اما او از قصد حرکت دادن مهره‌های هر دو سو باخبر بود. چون خودش آنها را به حرکت در می‌آورد. و بازی شکل نمی‌گرفت. بازی خود با خود معنایی نداشت. پس تصمیم گرفت برای شکستن سکوت صحرا سراغ دیگران رود. و بازی را به آنها معرفی کند. مهره‌ها را جمع کرد و به سراغ نخستین واحه در مسیر رفت. ورود خردمند کنجکاوی و تعجب آنها را برانگیخت. او اشاره کرد و آنها گِردش جمع شدند. مهره‌ها را به آنها نشان داد و از بازی و قواعدش و نوع حرکات و نقش‌ها و اسم مهره‌ها و تعداد آنها و هدفشان در بازی گفت. سپس روی زمین خطوطی را ترسیم کرد و جایگاه مهره‌ها را برایشان توضیح داد و سمت و سوی حرکت را گفت. آنگاه از نخستین داوطلب برای بازی دعوت کرد. بعد از همهمه و عبور از ترس نخستین بودن و اشتیاق دست زدن به مهره‌ها و هیجان جمع، اولین داوطلب آماده بازی شد. مهره‌ها چیده شد. و خردمند با یکی از ساکنان شروع به بازی کرد. نخستین بازی برای خردمند هم جالب بود. چطور دیگری از قوانین استفاده می‌کرد. چطور مهره‌ها را حرکت می‌داد. قوانین و حرکات فراموش می‌شد. و او یادآوری می‌کرد. مهره‌ها به هم رسیدن و تداخل نقشها شروع شد. نخستین بارقه‌های برخورد و حذف و تلاش برای رسیدن به نزدیکی شاه مقابل شکل گرفت. حالا در اطراف صحنه بازی هوادارانی هم پیدا شده بودند. غیر از متعجبین و دنبال کنندگان بازی بعضی هوادار خردمند و بعضی هوادار دیگری بودند. خردمند در جریان بازی می‌دانست که هیچ شانس ویژه و حرکت خاص یا مهره اضافه‌ای ندارد. چرا که او نمی‌خواست همواره یک سوی صحنه بازی باشد. می‌خواست بازی را به صحرانشینان بدهد. و آنها هم بازی کنند. بنابراین دادن هر امکان ویژه‌ برای یک طرف بُرد همواره او را شکل می‌داد. و آنگاه بازی دیگر بازی نبود. چون همواره از یکسو قابل پیش‌بینی و مشخص بود و ملال‌آور. و احتمالا به سرعت رها می‌شد. حتی از سمت برنده هم پیشاپیش اطمینان از پیروزی مانع از شوق بازی بود. در واقع هرکس پیش از بازی در سمت دارای احتمال ویژه یا مهره‌های خاص قرار می‌گرفت، می‌دانست که بازی را خواهد برد. و در اینصورت اصلا چرا باید بازی می‌کرد؟ یا چرا باید تا انتها بازی می‌کرد؟ می‌توانست در وسط بازی آن را رها کند و به دیگری بسپارد، چرا که بهرحال از نتیجه باخبر بود. از طرفی خردمند می‌دانست تنها امکان صحرا همان چوبهای خشک بود که او از آنها مهره تراشیده بود. و می‌خواست بازی آنها شوری در صحرا باشد. و برای این شور باید بازی هر بار غیرقابل پیش‌بینی و با احتمالات فراوان و نتایج متفاوت باشد. چرا که در غیر این صورت رها می‌شد. و به کنار گذاشتن آن استیلای دوباره سکوت بر صحرا بود. بازی میان بادیه‌نشینان دست به دست می‌شد. همه مشتاق آن بودند. می‌بردند و می‌باختند. و اشتیاق دوباره و دوباره بازی کردن زبانه می‌کشید. پایان بازی برای هزاران بار قابل پیش‌بینی بود. یکی از طرفین می‌برد. و برد همان پایان بازی بود. اما چگونه بردن و چگونه به سمت مقابل رسیدن هر بار شکل تازه‌ای داشت. و این شکل تازه برای بردن دلیل دوباره و دوباره بازی کردن بود. آنها که بارها برده بودند، همچنان امکان باختن داشتند. و آنها که مرتب باخته بودند، همواره از شانس مساوی، مهره‌های مساوی و قواعد یکسانی برای برد برخوردار بودند. هر بازی منحصر به فرد و یگانه بود. حتی اگر میان دو بازیکن قبلی بارها و بارها بازی انجام می‌شد، هر بار تازه بود. و داستانی نو در جریان بود. بعضی گمان می‌کردند که خردمند از تمام بازیها باخبر است. و از او می‌پرسیدند و جویا می‌شدند. او لبخند می‌زد و می‌گفت: در نهایت یک سمت خواهد برد. و او درست می‌گفت. اما چگونگی بردن تازگی هر بازی بود. آنها گمان می‌کردند او که تمام بازی، مهره‌ها و صحنه بازی را ساخته است و حرکات و نقش‌ها و نام‌ها را به مهره‌ها داده است، از سرانجام بازیها مطلع است. و البته که او مطلع بود. همان‌طور که می‌گفت: در نهایت یکسو خواهد برد. اما در ترکیب این چند حرکت و نقش و مهره‌ها حالتهای بسیاری برای بردن و باختن وجود داشت. هر حرکت ساده سرنوشت یک بازی زا به تمامی عوض می‌کرد. و آنرا منحصر به فرد می‌ساخت. خردمند امکان بازی را فراهم کرده بود. و خالق بازی بود. از چوب خشکیده و بدون بازی، مهره و بازی ساخته بود. از هیچِ بدون بازی، بازی بیرون کشیده بود. و او از آن خرسند بود. اما خود نیز به نظاره بازی بازیکنان می‌نشست. و از بی‌شمار احتمال حرکت و نقش در بازی ساخته خودش لذت می‌برد. کم‌کم او می‌دید که بازی از صحنه آن به خارج و میان دو بازیکن فراتر از صحنه بازی کشیده می‌شود. بازیکنان باید با مهره‌ها و در میدان بازی و با حرکات و نقش‌های مهره‌ها بازی می‌کردند. و فراتر از آن بازی وجود نداشت. اما ظاهراً این رخداد گاهی شکل می‌گرفت. کدورتها، آسیبها، ناامید‌ی‌ها، پشت‌کردنها گاهی خارج از صحنه بازی ادامه می‌یافت. و این جزو طراحی بازی نبود. از سویی گاهی بازیکنان و هوادارانشان به سراغ خردمند می‌رفتند و از او کمک می‌خواستند. کمک برای قوانین خاص و ناگهانی در یک بازی ویژه درخواست می‌کردند. درخواست مهره اضافی داشتند. یا افزایش حرکات یک مهره را می‌طلبیدند. یا می‌خواستند خردمند خود در یک سمت بازی را در دست بگیرد. و آن را ادامه دهد تا پیروز شود. و او توضیح می‌داد که بازی تنها با قوانین ثابت و مشخص و مساوی بازی خواهد بود. بازی با یک سمت برنده از پیش مشخص، بازی نیست. و هیچکس تمایلی به انجام آن نخواهد داشت. از سویی توضیح می‌داد که به این دلیل که او بازی را ساخته است، اختیارات ویژه‌ای در بازی ندارد. قدرت او در ساخت اساس بازی و شکل دادن یک بازی از هیچ بود. او بازی را نبودن برکشیده بود و به تجلی درآورده بود. اما خودش هم با همان قوانین یازی می‌کرد. بازیِ از پیش برنده، برای او هم بازی محسوب نمی‌شد. در میان این هیاهوها و خواستها و اعتراض‌ها، در نهایت او قاعده‌ای پیش از شروع بازی طراحی کرد. قبل از شروع هر بار بازی باید کسی کنار صحنه بازی می‌ایستاد و دو نکته را با صدای بلند یادآوری می‌کرد. یک اینکه این بازی فقط یک بازی است. دو اینکه ماهرتر بازی را می‌برد نه محبوب‌تر.