نزدیک نوروز که می شویم خاطره ها بیش از هر زمان دیگر در من جان می گیرند. خاطره ی کودکی، خاطره ی مبهم تولّد، درست در نیم قرن پیش؛ شاید خاطره هایی از اسطوره های کودکی بشر حتی، و یا خاطراتی از آنگاه که جزوی از مواد آلی بودم در این کُره ی ارض؛ در سراسر گیتی.
نوروز لحظه ی تأمل است برایم که به این سراسرِ گیتی فکر کنم. و به اینکه این گردش فصول و این زایش و مرگ چه آیه ای است؟ آیه های آه و افسوس که زمان می گذرد و بشر به راز هستی پی نمی برد که بی بنیاد نیست یا کرانمند نیست یا بی غایت.
نوروز که می رسد به زمان فکر می کنم. به فاصله. به یکی که دو شده است. و شورانگیزی جذبه و کشش این دو از لحظه ی آغاز تا لحظه ی پایان. کدام آغاز؟ کدام پایان؟ کدام لحظه؟ … نوروز که می رسد از خودم می پرسم: هیچ می دانی حکایت این “فَ” چیست؟ وقتی که “کُن” به “یَکون” می خواهد برسد با همین یک واژه ی تک هجایی کوچک که گواهِ “بی فاصله ی زمانی بودن” است. حکایتش را حافظ از غیب می دانسته و در جانم نهاده است که “حکایت عشق” است. عشقی که از ازل از پرتو حُسنش ز تجلّی دم زده است و رازِ این عشق پیدا و هویدا شده است؛ که آمده آتش بزند بر همه ی نیستان که شاید من هم نی وامانده ی ناتوانی از آن باشم و مشتاقِ شرحِ درد اشتیاق و گفتگویی با سوز و آه.
نوشتههای مرتبط
این عشق همان “اروس” است؛ نه اروسی که روبروی “آگاپه” ایستاده. اروسی که شیخ اشراق به شناختنش رسیده و به فهمش واقف شده بود. چه حکمتی از رازهای پس پرده و خاطره ی آن روزی که قرعه ی فال را به نام این دیوانه می خواستند بزنند و اروس شاید گوشه ای نشسته و به لبخندی نگاه می کرده که وای بر شما. وای بر شما که روزگاری را تجربه خواهید کرد که همه اش فراموشی است. آری فراموشیِ خاطره ی ازلی.
داریوش شایگان چه خوش گفته است در آن کتاب “بت های ذهنی و خاطره ازلی” که انسان معاصر به سانِ پرنده ای شده است که بال های غول آسایش مانع پرواز او می شوند. چه وضعیت گروتسکی! چه وضعیت غریبی. وضعیت غریبانه ای. غریبانه و پر درد. درد غربت را که همه مان حس می کنیم. صبح تا شب. در سرزمین مادری هم اتفاقاً. و در هر کجا. درد غربت از فراموشیِ خاطره ی ازلی ناشی شده. از وقتی که به مخزنِ “بود”ها که در ذهنمان بوده سر نزده ایم. شایگان این را حاصل تمدن معاصر می داند که از بن مایه های شرقی خود دور شده است.
او که در کتاب “آیین هندو و عرفان اسلامی” در بخش روز و شب و بی نهایتیِ ادوار، در آن قسمت قیامت ها، درباره ی نظریه ی قیامت در میان سبعیون می گوید که قیامت هایشان فردی، و دوره ای مفروض می شده و سلسه مراتبی؛ یک عروج تدریجی و پیش رونده که نهایتاً به قیامتِ کبری منتهی می گردد. و بعد دورانهای نورِ فضیلت، معرفت و عصمت. درست مثل هندیان که معتقدند انسان یک دوره “دارما” را از دست می دهد.
من فکر می کنم بیهوده نیست که سیذارتای هرمان هسه، فاوستِ گوته، دکتر فاستوسِ مارلو، و حتی ویرژیلِ دانته یا اردا-ویراف به چنین سفرهایی رفته اند و همانند کالیگولا هم پیمان شرّ شده اند و در نهایت هم سِیری دیگر در پیش. چه تناقضی! چه تناقضی! پارادوکسی … و می بینم که مراد فرهادپور هم در کتاب “عقل افسرده” دقیق و واضح گفته است «در زمانه ی ما، کارل گوستاو یونگ برای حل تناقضات ذهن آدمی به مقولات کلّیِ غیرِ تاریخی می رسد، نظیر اسطوره، ناخودآگاه جمعی، خاطره ی ازلی و قومی.
درست باید باشد. یونگ به این سیالیّت رسیده بود. اینکه در تمام عمر در سیالیّت هستیم میان سیاه مطلق و سفید خالص. ما در طیفی از خاکستری ها جاری هستیم. و البته هیچگاه نه سیاه مطلق می شویم، نه سفید خالص. هیچگاه زمینی مطلق نمی شویم و هیچگاه آسمانی خالص. هیچگاه کلاسیک مطلق نه و هیچگاه رمانتیک خالص. هیچگاه دیونیسوسی مطلق نه و هیچگاه آپولونی خالص. هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه. همیشه تلفیقی از هر دو.
همیشه چیزی انگار در ماست شبیهِ “هوشیاریِ خواب” به تعبیر آن نقاشِ شاعر؛ همیشه لحظه ای بین زایش و مرگ. هر دم و هر بازدم. یک مرگ گذشته و یک زایش اکنون؛ و آینده ای که نیست جز در تصور و تخیّل و آرزو.
نوروز، آئینی بوده برای یادآوری چنین خاطره ای. به تأیید شاهرخ مسکوب هم که در کتاب “درآمدی به اساطیر ایران” از این گردش فصول و زایش و مرگِ هر ساله می گوید و اینکه هستی، پیش از آفرینشِ کیهان، به صورت هاویه وجود دارد. و هاویه بی شکلی و بی نظمی است. و رستاخیز یا “تن پسین” چگونگی فرجام گیتی و پیوستن گیتی و آدمی به مینو و بهشت است برای زندگیِ پس از مرگ. این باورها حقایقی است از دوران طفولیت بشر تا امروز.
تا همین امروز که دستگاه معرفتی ما مدام در حال اسطوره سازی است و رولان بارت سیماچه ای از آن را در “امپراطوریِ نشانه ها” نشانمان می دهد. ای کاش بارت به ایرانِ امروز هم می آمد و اسطوره های امروز ما را نشانمان می داد. اسطوره ها و خاطره هایی که مدام در حال زایش اند و فراموشی در پس دورانها. از جمله شان: نوستالژیِ چنارستانی که در بزرگترین خیابان خاورمیانه از میدان راه آهن تا تجریش صف کشیده اند و در فیلم مستند هادی آفریده، همراه خاطراتشان جان گرفته اند و پس از تیتراژ پایانی هم در ذهنمان زنده مانده. درست به سانِ نقاشی های ایمان ملکی که اسطوره ی امروز ما را به ما نشان می دهند.
آری اسطوره ها مدام در نوزایی اند و کافی است غبار عادت را و زنگار را از آئینه ی صافی دل پاک کنیم و نقش زیبای خاطره ی ازلی را در میان همین اساطیر امروزمان هم ببینیم و به پاسداشت آن حیات قدسی هم این آئین نوروز را برپا کنیم. از دگرگون کننده ی قلب ها بخواهیم که در حالِ ما تحولی ایجاد کند و خاطره های نیک، بیش از هر زمان دیگر در ما جان بگیرند که بتوانیم فضایی نیک بیافرینیم؛ همچون این محفل مجازی انسان شناسی و فرهنگ که اسطوره ی ظفرمند امروز ماست.
نزدیک نوروز که می شود به زمان فکر می کنم و به زمانه، و به دگرگونی هایش؛ و آه جانسوزش در من بدل می شود به وسعتی بی انتها و فراخ که به سان آیه ای در خود حل کنم و ببالم به اینکه می توانم زمانه را قطره ای از اقیانوس زمان بدانم و به بازگشت فکر کنم. و به دویی که یک خواهد شد به هر حال.
نوروز لحظه ی تأمل است برایم که به زمان در سراسرِ گیتی فکر کنم. و به اینکه این گردش فصول و این زایش و مرگ، آیه ای است؛ که یک روز به راز هستی اش پی می برم که: بی بنیاد نیست یا کرانمند نیست یا بی غایت.
این مطلب در ویژه نامه نوروز ۱۳۹۷ و سالگرد انسان شناسی و فرهنگ منتشر شده است.