ناآرامی و رنج درونی در همان دوران نخستین زندگی و آثار نیچه بهخوبی مشهود است. نیچه فیلسوفی بدبین بود و شاید به همین دلیل هم وقتیکه با نوشتههای آرتور شوپنهاور آشنا شد بهسرعت با وی همذاتپنداری کرده و بهشدت مجذوب آثار وی شد. بدبینی فلسفی شوپنهاور (که از بدبینی نیچه هم بیشتر و عمیقتر بود) نیچه آشفتهحال و منزوی را خوش آمد و خیلی سریع شوپنهاور را الگوی خود قرار داد. از سوی دیگر شوپنهاور انسانهای معمولی را بیفرهنگ و پست در نظر میگرفت و اعتقاد داشت که نوابغ جماعتی دیگر هستند که نمیتوانند به حقیقت و فلسفۀ پدیدهها بیتوجه و بیاعتنا باشند و نیچه از این جماعت حقیقتطلب بود، هرچند خود نیچه به وجود حقیقت مطلق باور نداشت چراکه نه حقیقت که حقیقتها را نام میبرد که تفسیرهای مختلف آنها را به وجود میآورند. با این وصف، نیچۀ سرمست از افکار شوپنهاور در نامهای به یکی از دوستانش نوشته بود: «اگر قرار باشد فلسفه در تهذیب ما مؤثر باشد، من نمیتوانم فیلسوفی مفیدتر از شوپنهاور را تصور کنم». پس میتوان شوپنهاور را یکی از اثرگذارترین اندیشمندان بر اندیشه نیچه در نظر گرفت.
بههرحال، بدبینی و رنجی که روح نیچه را میآزرد موجب شد که به شناخت ماهیت تراژدی در نمایشنامههای یونان باستان علاقهمند شود و کتاب «زایش تراژدی» را خلق کند.
نوشتههای مرتبط
نیچه برای فرار از رنجی که میکشید به رد تمام هنجارها و ارزشها و نیز اخلاق انسانی پرداخت و خود در پی یک آزادی همراه با اراده انسانی بود و شاید به همین دلیل باشد که در همه آثار وی نوعی تأکید بر اراده انسانی همراه با قدرت و نیز آری گفتن به زندگی با تمام مشکلاتش را میشود دید. بهویژه در «چنین گفت زرتشت» که وی بر رها کردن آسمان و بازیافتن زمین تأکید میکند و برای آن مفهوم ابرانسان را مطرح میکند و منظور او این است که ماورالطبیعه را رها کرده و از زندگی زمینی لذت ببریم؛ باید فراتر از انسان رفت و یک ابر انسان بود و با دیونیسوس (خدای شراب در یونان باستان) همراه شد و با تمام بدبینیها و وضعیت تراژیک خویش، برقصیم و این چیزی بود که نیچه به دنبالش بود. تأکید نیچه بر نقش هنر نیز در همین راستاست. او در «ارادۀ معطوف به قدرت» مینویسد: «ما از هنر به این منظور برخورداریم تا زیر بار حقیقت نابود نشویم».
در مورد نیچه میتوان بسیار نوشت، اما بیان کردن تمام افکار نیچه در چند سطر، نمیتواند همۀ اندیشه او را معرفی کند. درنتیجه، برای شناخت بیشتر نیچه باید به کتابهای وی و تفسیرهایی که بر اندیشه او شده است رجوع کرد. بعد از خلاصه کوتاهی که از نیچه به دست دادیم بهتر است به تفسیری که از وی دارم بپردازم. این تفسیر کوتاه را در چهار بند میتوان بیان کرد:
نخست، نیچه بااینکه خودش فیلسوف بدبینی بود ولی فلسفهای خوشبینانه مبتنی بر اراده انسانی و آزادی پایهگذاری کرد که همانطور که قبلاً هم ذکر شد شاید دلیلش همان گریز از رنج بوده است که وی در زندگی واقعیاش هیچگاه نتوانست (علیرغم تلاشی که در این زمینه داشت) مثل ابرانسانی که خود مدنظر داشت باشد، حتی سبیلهای پُرپشت او را میتوان نمودی ظاهری از کوششی ناخودآگاه در جهت نزدیک شدن به ابرانسان از جانب نیچه دانست و به نظر میرسد خودش بهدرستی در کتاب «اینک انسان» میگوید: «من چیزی هستم و نوشتههای من چیزی دیگر».
دوم، برخلاف اینکه خیلیها نیچه را یک نهیلیست میدانند باید بگویم که وی بارها علیه نهیلیسم موضعگیری میکند و طبق تعریفی که از این مفهوم دارد کسانی را که به آسمان متوسل شدهاند و زندگی واقعی زمینی را درنیافتهاند نهیلیست میداند و در همه کتابهای وی بخصوص جملاتش در «اراده معطوف به قدرت» این دیدگاه را میتوان مشاهده کرد. به نظرم این تفسیر اشتباه از نیچه را خیلیها از اگزیستانسیالیسم سارتر هم دارند و آن را نیز اندیشهای نهیلیستی به شمار میآورند که سارتر بهخوبی در گفتههایش این ادعا را رد کرده است هم نیچه و سارتر (ردپای نیچه در آثار سارتر آشکارا دیده میشود) را نمیتوان نهیلیست تلقی کرد چراکه هردو بر جایگاه اراده انسانی، قوی بودن در برابر مشکلات و نیز ساختن خود و زندگی بهگونهای آزادانه تأکید کردهاند که خود گویاترین دلیل بر نهیلیست نبودن آنهاست.
سوم، اندیشۀ نیچه فلسفۀ محض نیست مانند فلسفهای که بزرگانی مثل کانت ارائه دادهاند. فلسفه نیچه با جملات ادیبانه و شاعرانه همراه است و میشود آثار او را علاوه بر فلسفه در رده ادبیات نیز جا داد و بدون شک او ادیبی بزرگ نیز بوده است و به نظر درست میرسد که برخیها وی را یک عارف در نظر میگیرند چون اندیشه وی از فلسفۀ محض خارج شده و به سمت یک عرفان شخصی همراه با تأکید بر هنر و زیباییشناسی (که این توجه به هنر در اندیشه نیچه هم از شوپنهاور گرفته شده است)؛ یک عرفان زمینی بیشتر از هر چیز برای گریز از رنج. از طرف دیگر همین فراتر رفتن از فلسفه صرف در آثار و اندیشه وی باعث شده است که نسبت به دیگر فلاسفه همعصرش دارای مخاطب بیشتری در همۀ طبقات اجتماعی باشد.
چهارم، کلید فهم بینش نیچه در فهم تناقضی است که در بطن فلسفهاش نهفته است، تناقضی آگاهانه که بهموجب آن انسان ابتدا با افزایش آگاهیاش به یک بدبینی نسبت به جهان میرسد و سپس با ارادهای آهنین همچون یک ابرانسان خوشبینانه به زندگی ادامه میدهد و نهتنها تسلیم مشکلات نمیشود بلکه با یک تمایل خودخواسته به زندگی آری میگوید. این ویژگی فلسفۀ نیچه را ژان پل سارتر بهخوبی درک کرد و توانست بهصورت منظمتری آن را در فلسفۀ اگزیستانسیالیستی خود به کار گیرد.
خلاصه اینکه نیچه از آن دسته اندیشمندانی بود که در زمان حیاتش از آثارش استقبال چندانی نشد و این بعد از مرگ وی بود که دنیا کمکم به آثار وی توجه نشان داد و ارزش وی را دریافت (این خود یکی از دلایل رنجش وی بود). ردپای پررنگ نیچه در آثار بسیاری از اندیشمندان قرن بیستم از ماکس وبر، سارتر ، هایدگر ، کامو گرفته تا فوکو و بسیاری نویسنده دیگر را میشود بهوضوح دید و نیز در تأثیر اندیشهاش از منظر سیاسی در تشکیل نظام ناسیونالیستی رادیکال هیتلر در آلمان نازی نیز نمیتوان بهراحتی گذشت. میتوان از حیث تأثیرگذاری بر اندیشه و جامعه در قرن بیستم، وی را به شایستگی در کنار اندیشمندان بزرگی چون کارل مارکس و زیگموند فروید قرار داد.
بههرروی، نیچه مردی بود که آگاهی بسیار زیادش و نیز جلوتر از زمانه خودش بودن باعث انزوایش شده بود ولی بااینحال فلسفهاش سرشار است از قبول مسئولیت زندگی و دوست داشتن و پذیرفتن زندگی. شاید این نوع نگرش راهی بود برای مقابله با رنج روحی و ذهنیاش. بهعبارتیدیگر، او خودخواسته و آگاهانه با این طرز تفکر به مبارزه بدبینیاش رفته بود و این خود دلیلی است بر پیوند نظریه و عمل در فلسفۀ زندگی در اندیشۀ نیچه. نهایتاً اینکه، هنوز هم میتوان از بیشتر افکار، ایدهها و آموزههای این مرد بزرگ بهگونهای مناسب و سازنده استفاده کرد.