دوروتی اسمیت برگردان زهره دودانگه
تصویر: صفحه عنوان اثر ماری ولستون کرفت (Mary Wollstonecraft) (ویرایش ۱۷۹۲ امریکا) با نام دفاع از حقوق زنان: با تاکید بر موضوعات سیاسی و اخلاقی. صفحۀ مقابل دستنوشتۀ مدافع حق رای زنان سوزان آنتونی (Susan B. Anthony) است (ماخذ: دایره المعارف بریتانیکا).
نوشتههای مرتبط
متون، گفتمان و قدرت: حذف زنان
روابط قدرت در جامعهای مانند جامعه ما به واسطۀ متون، واژگان، اعداد و تصاویر بر روی کاغذ، رایانهها، تلویزیون و صفحات نمایش فیلم هدایت میشوند. متون نخستین واسطههای قدرت هستند (هرچند ذات و رکن اصلی آن نباشند). کار اداره، مدیریت و حکومت یک کار ارتباطی است. فرایندهای سازمانی و سیاسی اشکالی از کنش هستند که در بستر متون هماهنگ میشوند و در واژگان و کلام انجام میپذیرند. در انجام پذیرفتن امور، تصاویر و واژگان و مفاهیم و اصطلاحات مجرد علم جز جداییناپذیر اعمال قدرت هستند، و این امر سبکی از کنش است که به صورت ایدئولوژیک سازمان یافته است. به علاوه شیوههایی که ما بر مبنای آنها درباره خود، دیگران و جامعهمان میندیشیم- تصور ما از اینکه ظاهرمان، خانه مان، زندگیمان و حتی دنیای درونیمان چگونه باید باشد- از رهگذر کار افراد در دانشگاهها و مدارس، تلویزیون، رادیو و جراید، نهادهای تبلیغاتی، انتشار کتاب و سایر سازمانهایی که نظامهای ایدئولوژیک جامعه ما را شکل میدهند، پرورانده شده و گسترش مییابند.
حذف شدن از ساخت ایدئولوژی، دانش و فرهنگ – چنان که زنان حذف شدهاند- بدین مفهوم است که تجارب، علایق و راههای ما برای شناخت جهان، نه در سازمانِ حکمرانی و تصمیم گیری ما نمایندهای دارد و نه در دانش و معرفتی که به صورت نظامند گسترش یافته و به این تصمیم گیریها وارد شده، بازنمایی شده است. در این فصل به جستجوی سوابق این حذف شدن، به عنوان عملی آگاهانه و اغلب ظالمانه، میپردازیم. ما به ابعاد بازتولید معاصر این عمل مینگریم، از این منظر که [حضور] زنان در یک نظام آموزشی که دانش، فرهنگ و ایدئولوژی را هم تولید و هم منتشر میکند، گسترش یافته است؛ ما این موضوع را مورد بررسی قرار میدهیم که چگونه این ساختارهای بزرگ به مردان قدرت نوشتن و سخن راندن میبخشد، قدرتی که در شرایط معمول زندگیِ ما به مردان وزن و قدرت نفوذ میدهد و چرخههایی را بازتولید میکند که در آن مردان به سخنانی که مردان باید بگویند گوش فرا میدهند و مصالح و دیدگاههای مردان را پیش میبرند. اما ما به این اختیار و قدرتِ آنها رضایت داده ایم، در حالی که باید این رضایت خویش را باز پس گیریم. در حقیقت ضروری است که دانش، فرهنگ و ایدئولوژی را بر مبنای تجارب و رابطههای زنان بسازیم.
این شیوۀ سازماندهی جامعه در حدود چهارصد یا پانصد سال پیش در اروپای غربی آغاز به گسترش کرد. این امر جنبهای ضروری از بسط تولید به سبک سرمایه داری است. زنان نیز در ساخت آن به اندازه مردان دخیل بودهاند، هرچند جنس و موقعیت کار آنها متفاوت بوده است. اما زنان تا حد زیادی از فرایند تولید اشکالِ فکر و تصاویر و نمادها، که اندیشه بر مبنای آنها بیان شده و نظم مییابد، حذف شدهاند. ما میتوانیم چنین بپنداریم که حذف زنان به واسطۀ تشکیل قلمرویی میان مردان صورت پذیرفته، مردانی که تنها به آنچه مردان میگویند گوش فرامیدهند، و چنان رفتار میکنند که گویی تنها سخنان آنها دارای اهمیت است. تا جایی که مدارک و یافتههای ما بدان رسیده، قلمروی مردان که نوشتهها و گفتمانهایشان برای یکدیگر مهم بود کوچکتر میشود. آن چه مردان انجام میدادند در رابطه با مردان بود، به دست مردان دربارۀ مردان و برای مردان نوشته میشد. این مردان بودند که شنیده میشدند و به آنچه یکدیگر میگفتند گوش میسپردند.
این حاکی از چگونگیِ شکل گیریِ یک سنت است. در بستر این گفتمان، شیوهای از تفکر به واسطۀ کلام مکتوب و چاپ شده و همچنین سخنرانی پرورش مییابد. این تفکر دربردارندۀ سوالات، راهحلها، موضوعات، شیوهها، استانداردها و شیوههای جهان بینی است. اینها به عنوان قلمروی اندیشههای امروزینی شکل گرفته اند که بر مبنای آثار گذشته استوارند. از این قلمروهاست که زنان حذف میشوند یا تنها از سوی مجوزهای خاصی به عنوان یک فرد، و نه به عنوان نمایندۀ جنسیت خود، پذیرفته میشوند. در طول این دوره که ایدئولوژیها اهمیت روزافزون مییابند، ابتدا به عنوان سبکی از تفکر، مشروعیتبخشی و تایید یک نظم اجتماعی و سپس به عنوان امری جدایی ناپذیر از سازمان جامعه، زنان از ملزومات شرکت در آفرینش اشکال تفکری که به بیان تجارب آنها مرتبط باشد یا شایستۀ آنها باشد محروم شده اند، یا از تعریف و ارتقای آگاهی اجتماعی درباره شرایط و دغدغه هایشان بازماندهاند. آنها هرگز بر ابزار مادی یا اجتماعی تسلط نداشته اند تا میان خود سنتی بسازند یا در گفتمان کنونیِ روشنفکران نقشی برابر ایفا کنند. آنها دارای هیچ موقعیت اقتصادی مستقلی از مردان نبودهاند. آنها تا دورۀ بسیار نزدیک به امروز فاقد مهارتهای آموزشی ضروری برای توسعه، پایداری و مشارکت در ساخت یک فرهنگ مشترک بودهاند.
البته زنان به قلمروی محدود و بسیار خانگی مجلات زنانه، برنامههای تلویزیون، رمانها، اشعار، سریالهای مرتبط با زنان و مانند آن دسترسی داشته و از آنها استفاده کردهاند. اما این قلمروی محدودی است. این قلمرو از الگوهای نقش محدود شدۀ آنها در جامعه پیروی میکند. جهان ایدهها، تصاویر، موضوعات- سبکهای نمادینی که جریان عمومی تفکر را شکل میدهند- همه به دست مردان ایجاد شده یا تحت تسلط آنها قرار دارند. آنجا که کار و تجربه زنان وارد این جهان شده است، به واسطه تصمیم مردان بوده و بدین دلیل بوده که مردان اجازه دادهاند.
بدین دلیل است که زنان تا دوره اخیر تاریخ مکتوب نداشته اند، اندیشههای مذهبی خود را به اشتراک نگذاشته اند، فلسفه سیاسی نداشته اند، جامعه را از دیدگاه خود بازنمایی نکرده اند، و سنت شعری و هنری نیافریدهاند.
دیدگاه مردان به عنوان امری جهانشمول ارایه میشود
مهم است که دریابیم در چنین جامعهای بیشتر مردم در ساخت فرهنگ مشارکتی ندارند. صُوَر اندیشه و تصاویری که ما استفاده میکنیم به طور مستقیم یا ناخودآگاه برخاسته از روابط زیستۀ روزمرۀ مردم نیست. بلکه، حاصل کار متخصصانی است که موقعیتهای تاثیرگذار و حساسی را در دستگاه ایدئولوژیکی اشغال کرده اند (نظام آموزشی، ارتباطات و غیره). فرهنگ ما به صورت ناخودآگاه شکل نمیگیرد: بلکه ساخته میشود.
دستگاههای ایدئولوژیکی بخشی از روابط گستردهتر حاکمیت بر جامعه است، روابطی که جامعه را میسازد، کارهای آن را هماهنگ میکند، فرایندهای اقتصادی آن را مدیریت میکند، به طور کلی سبب میشود که حیاتش ادامه یابد، به آن نظم بخشیده و بر آن تسلط دارد. ساخت و انتشار اشکال اندیشهای که ما برای اندیشیدن به خود و جامعهمان استفاده میکنیم، بخشی از روابط حاکمیت است و در نتیجه از مواضع قدرت سرچشمه میگیرد. این مواضع قدرت تقریبا به صورت انحصاری تحت اشغال مردان قرار دارد، این بدین معناست که نوع اندیشه ما از موضعی که زنان در آن جایی ندارند، به یک جهان بینی شکل میدهد. ابزاری که زنان برای اندیشیدن، تصور کردن و عملی کردن تجارب خویش در دست دارند، نه به دست ما، که برای ما ساخته شده است. بدان مفهوم که تجارب ما در ساخت فرهنگ ما بازنمایی نشده است. این خلائی است میان جایی که ما هستیم و شیوههایی که ما باید ابراز و بر طبق آن رفتار کنیم. این بدان معناست که دغدغهها، علایق و تجاربی که فرهنگ ما را میسازند، متعلق به مردانی هستند که در موضع قدرت و سلطه قرار دارند و دیدگاههای آنها بر مبنای خاموشی زنان (و دیگران) ساخته شده است.
در نتیجه تنها دیدگاهها، دغدغهها و علایق یک جنسیت و یک طبقه به عنوان امر عمومی بازنمایی میشود. تنها یک جنسیت و یک طبقه به صورت مستقیم و فعالانه در تولید، مطرح کردن و توسعۀ عقایدش، خلق هنرش، شکل دادن به ایدههای پزشکی و روانشناسانهاش، تنظیم قوانینش، اصول سیاسیاش، اهداف و ارزشهای آموزشیاش دخیل است. بنابراین دیدگاهی یک جانبه به عنوان امری طبیعی، واضح و عمومی تلقی میشود، و مجموعهای از علایق یک سویه کارهای فکری و خلاقانه را در تصرف خود میگیرد. سیمون دو بوار نتیجه را برای زنان چنین شرح میدهد:
یک مرد هرگز خود را به عنوان فردی از یک جنس ارائه نمیدهد؛ او بدون آنکه بگوید یک مرد است به کار خود ادامه میدهد. اصطلاحات مردانه و زنانه به عنوان مسئلۀ صورت و ظاهر به صورت متوازن استفاده میشوند، چنانکه در اوراق حقوقی چنین است. در واقعیت رابطه میان دو جنسیت کاملا شبیه دو قطب الکتریکی نیست، این رابطه برای مردان نماینده قطب مثبت و خنثی است، چنان که نشان داده شده، از سوی عموم “مرد” برای تببین وجود انسانی (Human Being) به کار میرود؛ در حالی که زنان تنها نمایندۀ قطب منفی هستند، که توسط معیارهای محدود تعریف شده، بدون آنکه [در نسبت با مردان[ با آنها معامله به مثلی صورت گیرد.
بر خلاف آنچه تصور میشود، مسائلی چون استفاده از ضمایر مردانه به نمایندگی از عموم امری بدیهی و کم اهمیت نیست. ]بلکه[ دقیقا به این رابطه اشاره دارد.
بگذارید روشن کنیم که ما دربارۀ بی عدالتی و تبعیض جنسیتی به عنوان تعصبی خاص علیه زنان یا یک کلیشۀ منفی از زنان صحبت نمیکنیم. ما درباره تبعات حذف زنان از سهمی کامل داشتن در ساختن آنچه به عنوان فرهنگ ما مورد عمل قرار میگیرد، صحبت میکنیم. ما درباره عواقب یک سکوت، یک غیبت، یک عدم حضور حرف میزنیم. آنچه در هنر گفته ، سروده، نوشته و نمادین میشود، و به عنوان امری عمومی و جهانی – که به موقعیت یا جنسیت خاصی به عنوان منبع و نقطه آغازین مرتبط نیست- تلقی میشود، در حقیقت امری بخشی، محدود، واقع در موقعیتی خاص است که در آن گرایشها و علایق خاصی نفوذ کرده است.
برای مثال، من قطعاتی از یک اثر موسیقیایی را که بر پایه کتابی درباره خاطرات زنان و مردان از سالهای افسردگی و پریشانی ساخته شده بود، گوش کردم. اما اثر یاد شده چنان که در رادیو معرفی و انتخاب میشد، تنها دربردارندۀ صدای مردان بود. بنابراین تنها دیدگاه و تجربه مردان درباره آن زمان موجود بود که همه یا هریک از ما بشنویم. دیدگاه و تجارب زنان هردو با هم فراموش شدند. یا باز، یک برنامه رادیویی که دربارۀ خشونت میان زنان وشوهران بود، بیشتر زمان را به صحبت درباره خشونت زنان علیه مردان اختصاص داد، در حالی که خشونت شوهران علیه زنان تا حدی زیادی مکررترین و جدی ترین نوع خشونت میان زنان و شوهران را شکل میدهد.
تعصباتی که از تجربه مردان آغاز میشوند، با انواع و اقسام شیوهها وارد تفکر ما میشوند. برای مثال ادراک فرویدی از جنسیت را در نظر بگیرید. این ادراک به وضوح بر تجربه مرد از بدن و جنسیت خویش بنیان نهاده شده است. بنابراین ما درکی از جنسیت داریم که بر مبنای جنسیت تناسلی مردان بنا نهاده شده و نیز تصوری از بدن زنان داریم که از این جنسیت (جنسیت مردانه) منحرف شده و بنابراین توسعه روانی-جنسیتی او باید به نوعی به عنوان تلاشی در راستای پرهیز از این آسیب بنیادین تلقی شود. فرزند او، به ویژه فرزند ذکور، نمایندۀ جایگزین آلت تناسلی گم شده اوست. اگر ما بدن مردان را به عنوان بدن معیار در نظر نگیریم این امر چقدر شگفت آور و غیرعادی است. لحظهای بیندیشیم که اگر تجارب بدنها و جنسیت زنانه خود را به عنوان یک معیار بکار بریم، چه چیزی ممکن است عامل اولیۀ وجود روانی-جنسیتی ما را تشکیل دهد. چقدر عجیب میبود که این عامل به عنوان معیار بر مردان تحمیل میشد. و چگونه است که ما نمیتوانیم ارزشی داشته باشیم که به واقع از حقایق تجارب ما نشئت بگیرد و تفاوتها را بدان گونه که هستند، یا شاید به واقع به عنوان مکمل یکدیگر بازشناسد؟ به جای آن که جنسیت یک جنس را به عنوان امر منحرفی بپندارد که در مقابل با جنسیت دیگری است.
ادبیات گستردهای که دربارۀ ارتباط میان اجتماعی شدن خانواده و دستاوردهای تحصیلی وجود دارد و در آن نقش مادران نقشی برجسته است، نیز دارای تعصبات خاص و مشخص خویش است. رفتارمادرانه در این ادبیات – با توجه به رفتارها و روابطی که ره به دستاوردهای آموزشی یا سلامت روانی-اجتماعی بچهها میبرد- به شیوههای گوناگونی قابل ارزیابی، قابل نقد، آموزنده است. تقریبا کلیت این ادبیات از پیش رابطه میان خانواده و مدرسه را رابطهای یک سویه فرض میکند، رابطهای که در آن رفتارهای خانواده، سازماندهی آن و به خصوص رفتار مادران به عنوان منشا رفتار کودکان در مدرسه تلقی میشود. پدیده فوبیای مدرسه به شکل عامیانهای که روایت میشود مثال رسواکنندهای است، که به موجب آن، حمایتگری مادران پ عامل ایجاد وابستگی در بچهها و در نتیجه هراس آنها در مدرسه ادراک میشود. یا ادبیات روانشناسانه درباره خانواده و بیماریهای روانی را در نظر بگیرید که در آن مادران همواره کانون اتهامات گریزناپذیر هستند.
چه کسی تا کنون به این فکر افتاده که موضوع این روابط را از دیدگاه زنان مورد توجه قرار دهد؟ اگر نه پس آیا مطالعات به تبعاتی که مدرسه و فرایند آموزشی برای کیفیت رشد کودک در خانواده و نیز برای خودِ خانواده به وجود میآورند، توجه داشتهاند؟ کجاست آن دسته از مطالعاتی که نتایح ناگوار مدرسه را برای خانوادههای مهاجر نشان دهد، به ویژه خانوادههای مهاجر غیر انگلیسی زبان ؟ کجاست مطالعاتی که نشان دهند نقش حمایتگری مادران از کودکانی که از مدرسه وحشت دارند، همچون واکنش طبیعی به چیزی رخ میدهد که به عنوان منشاء آسیب و صدمه به کودک دریافته میشود؟ کجاست مطالعاتی که برای ما چیزی درباره حاصل فرایندهای اجتماعی سازمان دهنده به خانواده بگوید که به جای خانواده و مخصوصا مادر، مسئولیت آموزشی برای تکلیف خانه را به دیگری واگذار میکند؟ این نقش غیر عادی – فاقد اختیار بودنِ زنان به همراه بار مسئولیت سنگین پیامدهایی که به واقع تسلط کمی بر آنها دارند- چه تاثیری بر روی آنها دارد؟ این نقش برای روابط خانواده، به ویژه رابطه میان مادر و فرزندان، بر چه چیز دلالت میکند؟
تنها در زمینه پژوهش دربارۀ آموزش، فرضیات ما آنهایی است که به دنیایی که از موضع مردان بدان نگریسته میشود، تعلق دارد. رجوع کنید به اثر کلاسیک دوران خودمان، کتاب قرنهای کودکی (Centuries Of Childhood) نوشته فیلیپ آریس (Philip Ariés). این کتاب را به صورت جدی از نقطه نظر زنان بررسی کنید. بپرسید آیا نباید عنوان این کتاب به قرنهای کودکی مردان تغییر نام دهد؟ یا کتاب کریستوفر جنک (Christopher Jenck) به نام تبعیض (Inequlaity) را در نظر بگیرید. آیا نباید این کتاب به عنوان آزمونی از سیستم آموزشی، به دلیل دلالتش بر نابرابری میان مردان، توصیف شود؟ بسیاری از شرایطی که نابرابری در آنها درک میشود بر مبنای حرفۀ مردان، الگوهای متداول شغل و پیشرفت آنها قرار دارد. در چنین جامعهای، تجربه زنان از کار در مشاغل ثابتی رقم میخورد که فاقد ساختار حرفهای است یا در سیستم مقام و رتبهای است که موقعیت آنها از موقعیت متعلق به مردان نشئت میگیرد. کاری که سیستم آموزشی را با توجه به نابرابری زنان میآزماید باید به شیوهای کاملا متفاوت مورد توجه قرار گیرد. این کار سیستم آموزشی را – از این منظر که به طور مرتب اشتقاقی از رقابت را میان زنان و مردان، در قریب به کلیۀ ابعاد آموزشی از جمله توسعه فیزیکی، تولید میکند- مورد توجه قرار میدهد. نیز بر تبعیض میان دوجنس به عنوان محصول سازمان یافتۀ فرایندهای آموزشی تمرکز میکند.
این نمونهها تنها به شرح پیامدهای غیبت زنان میپردازند. ما نمیتوانیم به همه آنها اشاره کنیم. مشکل حذف خاص، تاسف بار و تصادفی این یا آن زمینه نیست، بلکه یک خصیصۀ عمومی سازمانی، متعلق به جامعه نوعی ماست.
منبع:
The Everyday Life World As Problematic, A Feminist Sociology; Dorothy E. Smith; Northeastern University Press/ Boston; 1987; P 17-19