قدری در کوچه قدم زدم. ساعت ده صبح که شد، زنگ را فشردم. خانم جوانی در را به رویم گشود.
برای عکاسی از خانم آمدهاید؟ ایشان در حیات منتظر شما هستند.
نوشتههای مرتبط
از تاریک روشنای راهرو که رد شدم، به حیات که رسیدم، نور شدید چشمانم را زد. قبل از آنکه سیمین دانشور را ببینم، صدایش را شنیدم: آقای اسکویی خوش آمدید! چای میل دارید؟
همه جا برایم نور بود. دیدمش. از لابلای نور. نشسته بر صندلی چوبی، پشت یک میز کوچک که چند کتاب و قلم و کاغذ مرتب بر رویش چیده شده بود.
آمدهاید از چه عکس بگیرید؟
از چهرهی شما.
برای کجا؟
دارم از چهرههای فرهنگ و هنر ایران عکاسی میکنم. برای یک کتاب.
حالا چرا من؟
سکوت کردم و به چهرهاش خیره ماندم. یاد همهی آن جملاتی افتادم که بر ذهن من و آدمهای مثل من حک شده بود. یاد سووشون.
آن موقع که چهرهام برای عکاسی خوب بود کسی از ما عکس نمیگرفت. حالا که پیر و چروکیده شدهام هر روز یکی زنگ میزند که میخواهم از چهرهات عکس بگیرم!
آنجا بودن خوشحالم کرده بود. پیش بزرگ بانوی ادبیات ایران. فروتن و مهربان. همین بود که وادارم کرد راحت و سرخوش بچرخم و عکس بگیرم. لهجهی شیرازیش مینشست توی دلم. اولین بار بود که از نزدیک میدیدمش، اما احساس مادرانهاش را خوب میفهمیدم. همان احساسی که به ادبیات ایران داشت. زانو زده بودم برای عکاسی. چهرهاش در میان نور دیده میشد و نمیشد. شبیه سردیسهای اسطورهای.
چرا یک کاری نمیکنی که دیگران بیایند عکست را بگیرند؟
چیزی برای گفتن نداشتم. اما او برایم حرف زد و حرف زد و من جوان آن روزها همه را در ذهنم نگاشتم. چای خوردیم. دفترم را بیرون آوردم، دستنوشتههای بزرگان ادب و فرهنگ ایران که تا آن روز از آنها عکس گرفته بودم. نگاهی به آن انداخت. قلمش را برداشت:
سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده میترسانی؟
گر ما ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم
ایضا با آرزوی موفقیت برای مهرداد اسکویی که پیری مرا با دوربین عکاسیاش ثبت کرد.
سیمین دانشور
۱۳/۵/۱۳۷۷
این مطلب در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه بهار منتشر می شود.
مهرداد اسکویی، فیلم ساز و عکاس مستند، مشاور ارشد علمی انسان شناسی و فرهنگ ومدیر پیشین گروه فیلم مستند در انسان شناسی و فرهنگ است.