پوستر فیلم مالاریا
جَنین*
دربارهی فیلم مالاریا (پرویز شهبازی)
آرزو مختاریان
نوشتههای مرتبط
مالاریا مهمترین و مهلکترین بیماری انگلیست. یا انگل مهمانیست که از خون میزباناش تغذیه میکند، آنقدر تا او را بیخون کند. آذرخش مستاجریست که، پنهانی، وارد انباری صاحبخانهاش میشود و سیبزمینی و پیازهاش را برمیدارد تا به مهمانهاش غذا بدهد. آذرخش مستاجریست که کرایهاش عقب افتاده و بنابراین مستاجر نیست، بلکه مهمان است. ولی صاحبخانهنمیخواهد که میزبانی او را کند؛ خانه از او که مهمان است خالی میکند، او را و اسباباش را، که کتاب است و آهنگ، از خانهبیرون میکند؛ خانه از او میپردازد.
حنا و مرتضا در تهران جایی برای ماندن ندارند. یا مرتضا جایی برای ماندن دارد و حنا ندارد. در مسافرخانه مرتضا میتواند اتاق بگیرد، حنا نمیتواند اتاق بگیرد: شناسنامهی حنا کافی نیست؛ اجازهی مکتوب پدر، اجازهی مکتوب قانون لازم است تا در اتاقی از اتاقهای آنجا شب را سحر کند. در بالای پشت بام هم به “حنا” تخت نمیدهند که شب را سحر کند. حنا در تهران جایی برای شبرا ماندن ندارد. در شهرستانهم ندارد. از خانهی پدری، مادرش رفته و دیگر آن خانه جای ماندن نیست. خانه جای ماندن نیست. شهر جای ماندن نیست.
طَبَقجوجههای زرد را که برمیدارد صدای قشنگو پرشورشان و رنگ زرد و آفتابیشان لبخند به لبمان میآورد؛ به لبِ ما که تماشاگریم از جایی که نشستهایم. به لبِ حنا هم. مثل وقتی تازه وارد تهران شده بودند، و پشت ماشینِ آذرخش لبهایش را قرمزِ عنابی یا حنایی میکرد، به خنده، با چشمهای براق و زنده. رنگهای قرمز روی جوجهها سرازیر میشوند. و دستها، دستهای بیرحمِ قوی، مثل گرگی که پنجههاش را حنایی کرده باشد، جوجهها را ورز میدهد. جوجهها به زودی خواهند مُرد.
حنا خانه ندارد. هیچ جایی برای سکنا گزیدن، برای مستقر شدن ندارد. میزبانی که بتواند در بدنآن ساکن شود و قرار بگیرد ندارد. بطن مادرش که زمانی میزبان سخاوتمند و بیدریغاش بود او را از خود رانده است؛ او از بطنِ مادرش، از آن امنیتِ تاریک و مرطوب جدا افتاده است. او از گرمیِ تنِ مادرش هم جدا افتاده؛ مادرش خانهی پدری را ترک کرده و رفته است. جواب تلفن او را نمیهد: او بدن و صدای مادرش را از دست داده است. او خانهی پدری دیگر میزبانیاش را نمیکند؛ نه تنها میزبانیاش را نمیکند بلکه مجوز هر میزبانی را برای پذیرایی از او، با توسل به قانون، لغو میکند: مسافرخانه حق ندارد او را به خودش راه بدهد. آذرخش حق ندارد او را به خانهاش راه بدهد. البته آذرخش خانهای ندارد، خونی ندارد، که میزبانی کند. شکم پسر که حنا سرش را با چشمهای بستهی خسته به آن میچسباند و از فرط عشق امن به نظر میرسد، خیال ما را آرام نمیکند؛ او نمیتواند به شکمِ گرم پسر داخل شود، او با تن پسر یکی نمیشود، به مدد عشق حتا، نمیتواند در بدنِ زندهی پرخون او مستقر شود.
آن جوجهی زرد که از قضای روزگار، فعلا، به بیرون افتاده و بختاش یار شده تا در دستهای حنا از آن حیاطِ خونین خلاص شود و پا به حیاطی بگذارد که سبز است و شبیه حیاط خانههایی که خانهاند و میشود در آنها کوله پشتیها را زمین گذاشت و دمی سعادتمند شد پیش از آنکه دستِ نامبارکی درِ خانه را بزند، دیری در آن باغچهی سبزِ قشنگ، که آذرخش با پاچههای بالازدهی مصمم، صمیمانه و مردانه با شلنگ آباش میدهد، نخواهد ماند، چراکه نجات دهندهاش در گور خفته است، همچو جنینی مُرده، در جعبهی صدایی که به پوستِ ترکخوردهی تخم مرغی نارس میماند.
حنا در ماشینِ آذرخش از جعبهی صدا بیرون میآید. آذرخش او را که از فرط نفسنفس زدن بینفس شده، مثل قابلهای، یا ناقلی، از جعبهبیرون میآورد؛ دوباره به دنیاش میآورد؛ مُرده یا زنده. مثل هر بار که کسی از شلوغی خیابان، تیغهی شیشهای پنجرهی آن ماشینِ درناکجا را پس میزند تا صداش را برساند به حنا، که نمیخواهد از ماشین که نسبتا امن است و از جهانِ بیرون فاصلهدارد پیاده شود. جهانِ اصوات جهان زندگان است. حنا دوباره پنجره را میببندد و دوباره کس دیگری تیغهی شیشهای را پس میزند. مکرر. و جان به لب.
آذرخش نوازنده و خواننده است. او تولید کنندهی صداست. او صداها و آواها را از عدم میآفریند، میزایاند، و به گوشها انتقال میدهد. آذرخش صداها را از جعبهی صدایی که با خودش حمل میکند، از این سو به آن سو، از خانهی استیجاریاش به سمت ماشین بیسندش، حمل میکند و در آن جنینِ بینفسِ حنا پوستهاش را توک زده و شکافته، به دنیا میآورد؛ مثل قابله، یا ناقل. نوازنده ناقل است.
حنا و مرتضا پیشاپیش مردهاند. آنها در تصویرهای مدامی که نمایشِ نمایش زندگی و مرگشان است مُردهاند. جهانِ تصویر جهانِ خاطره و مرگ است. خودمان را که در آینه، یا خودمان را که در دوربینِ “سِلفی” موبایلمان تماشا کنیم، یکی از ما مُرده است. یکی از ما دستخوش زمان و ساعت میشود و در تصویر، که مانده، مُرده است. خودمان را تماشا میکنیم که در نامهای پدر، در زبان جا گرفتهایم و مُردهایم. آنها پیش از نمایشِ مرگشان، در زبان مُردهاند.
حنا نمیخواهد بمیرد. حنا تمام دست و پا زدناش توی آب، بیرونِ آب توی خیابان، برای این است که نمیرد. من نمیخوام بمیرما. مرتضا نمیخواهد بمیرد. از سِلفی گرفتن حذر میکند: میدونی که خوشم نمیآد فیلم بگیرم از خودم، ولی برای خاطر حنا، که بدون او میمیرد، از خودش فیلم میگیرد. کنار حنا میایستد و به حنا میگوید تو اگر بمیری من هم مردهام. میگوید به خاطر تو از خودم فیلم گرفتهام. به خاطر تو مردهام. به خاطر تو تن به آب زدهام تا تو را که نمیخواهی بمیری به آبهای وسیع برسانم که رطوبتاش کرانه ندارد و تاریکی اعماقاش امن است و هیچ صدایی در آنجا به گوش نخواهد رسید.
آنها به مدد قایق که مثل آلتی شکافنده است آبها را میشکافند تا خود را به مادری برسانند که آنها را به خود راه نمیدهد، پاسخ نمیدهد، صدا و تناش را دریغ میکند. ولی آنها به مدد قایقِ شکافنده دوباره در تن مادر دخول خواهند کرد، دوباره با پیوستار ابدیِ آن بدن عظیم و ازلی یکی خواهند شد و به ساحلهایی خواهند رسید که در آنجا هیچ کلام مکتوبی، هیچ گفتار شفاهیای، هیچ زبانی، هیچ نامی و هیچ سند و ضمانی نیست، و همهاش آب است.
*جَنین. مرده در گور. || هر چیز پوشیده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بچه اندر شکم . (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). بچه که در شکم مادر باشد. (آنندراج ) (غیاث اللغات)