اگر جامعه را مجموعهای از مردم، روشنفکران و ارکان قدرت ادارهی جامعه در نظر بگیریم به نظر میرسد نگاه هرکدام از آنها بهسویی است و درواقع آنها همدیگر را به درستی نمیبینند و به هم نگاه نمیکنند و از حال هم بیخبرند. شما جزو معدود هنرمندانی هستید که همواره متفاوت هستید و ضمناً با نسل جوان معاشرت دایم دارید، نظر شما در این مورد چیست؟
سؤال تو سه محور را مطرح میکند، یکی نگاه رسانهها و مسئولان و آنچه به آن مدیریت جامعه میگوییم، دوم نقش روشنفکرها و سوم نگاه و عملکرد مردم. و حوادث اجتماعی – چون جامعه خودبهخود حوادثش را شکل میدهد – و معمولاً مدیران جامعه از این حوادث بیخبرند و درعینحال جالب اینجاست که گاهی برای این که عقبنمانند خودشان را در این حوادث بهقولمعروف «قاطی» میکنند یا حتی خودشان را مسئول اعلاممیکنند در صورتی که ماجرا هیچ ربطی به آنها ندارد.
نوشتههای مرتبط
مثلاً در تشییحجنازهی آن جوان خواننده -که مشخصاً سبککار و نوع هنر او موردتأیید فضای رسمی جامعه هم نبود – بسیاری از مسئولان پس از واقعه با آن هماهنگ شدند!
اما به هرحال روشنفکر باید ناظر بر دو ضلع دیگر باشد و همواره یک گام از جامعهی خودش جلوتر حرکت کند و بتواند روبرو را ببیند.
بستگی به این دارد که ما روشنفکر را چهطور تعریف کنیم. اولین معنای روشنفکری در استقلال آن است. استقلال نه بهمعنای استقلال از جامعه، بلکه حتی مستقلبودن از خودش. یک انسان میتواند حتی علیه خودش تفکر کند. مثلاً ژانپلسارتر در جنگ اعراب و اسراییل، طرف اسراییل را گرفت خیلی هم پرشور، ششماه بعد از پایان جنگ اعلام کرد که اشتباهکرده. اینطور نبود که به آنچه که اعتقاد ندارد ادامه بدهد یا از کنار آن رد بشود، او رسماً اعلام میکند و از همان زمان در موقعیت دستدوم روشنفکری کشورش قرارمیگیرد، و با اینکه میداند این اتفاق برایش میافتد، میپذیرد که اعترافکند و این یعنی نقد خود. او حتی در مورد جایزهینوبل اعلاممیکند اینجایزه را نمیگیرم چون مرا وابسته به امر نمایش قدرت میکند و من این کار را نمیکنم. اینها نشانمیدهد که او علیه خودش هم اقداممیکند. چون او وابسته به تفکر نقد است و نه یک گونهی فکری. اینجا از قدیم روشنفکری که وضعمالیاش خوب نبود. مارکسیست بوده، کمی که اوضاع مالیاش بهتر میشده خرده بورژوا شده، بعد وقتی به پورشه میرسد استثمارگری است که ظاهراً ادعای مارکسیستی دارد!
اصلاً چهکسی گفته که مارکسیسم مبنای روشنفکری است؟
همینطور است. چون مارکسیسم در جهان بهعنوان یک ایدئولوژی مطرحشد و نه بهعنوان یک امر پژوهشگرانه چون مارکس درواقع اقتصاددان است و نه یک فیلسوف و تحلیل اقتصادیاش یکی از درخشانترین نظریاتاقتصادی است. نمیشود آن را منکرشد. درواقع سرمایهداری از آن بهرههای بسیار برده یعنی درواقع سرمایهداری پانمیگرفت اگر بر شانههای مارکسیسم سوارنمیشد.
سران سرمایهداری بهصورت هوشمندانهای از تحلیلهای مارکس استفادهکردند. نظریات او سرمایهداری ناهوشمند را نسبت به خودش هوشمند کرد. از ۱۸۴۸ به بعد هیچ انقلاب دیگری در اروپا اتفاق نیفتاد و سرمایهداری اروپا ادامه داد و استثمارش را تا نیمهیقرنبیستم ادامهداد. همهی نظامها دسپوتیزم دارند-درواقع ما اصلاً نظام دموکراتیک نداریم و فقط ساختار و نحوهی دسپوتیزم در آن فرقمیکند-. مککارتیسم تنها کاری که کرده ایناست که دسپوتیزم را در آمریکا هدفمندکرده و سامانداده. بههمینجهت سازمان سیا بهراحتی کارمیکند و خجالت هم نمیکشد. چه در طراحی کودتاهای کشورهای تحت سیطرهی آمریکا و چه در بیهویتکردن جامعهیخودشان. جامعهیآمریکا هویت مشخصی ندارد. چون آمریکایی برایش مهمنیست که جهان درچهحالی است بلکه مهم موقعیت خودش است و لاغیر.
اساساً ما فضای روشنفکری اروپا و آمریکا را با سایر کشورها نمیتوانیم مقایسهکنیم چون باورها و بنیانها فکری آنها کلاً باهم متفاوت است.
روشنفکری در آمریکا کلاً در محاصرهی تخصص است. یعنی اگرکسی ازهاروارد دکترا نداشتهباشد اصلاً نمیتواند ادعای روشنفکری بکند. و چون تخصص به آن محاط است میتوانگفت که روشنفکری ازبینرفته. به همین جهت است که بخش عمدهای از تحقیقات و تزهای دکترای این متخصصان بدون آن که خودشان بدانند -اگر هم بدانند کاری نمیتوانند بکنند – در اختیار سازمان سیا و ناسا و… قرار می گیرد و از آنها استفاده میشود، به این نمیشود گفت روشنفکری.
در اروپا هم همینطور است؟
درواقع روشنفکری در جهان درحال ازبینرفتن است. اما همانطور که اروپا و آمریکا همواره بحرانهایشان را به سایر کشورها انتقالمیدهند، این نقص و خرابی را هم پیشاپیش به جامعهی ما و بسیاری جوامع دیگر انتقالدادهاند.
چهطور؟
نخست از طریق ایجاد ناامنی در خود کشورها یا کشورهای اطرافشان. این ناامنی میتواند ناامنی خارج از نظامها باشد و مثل کشور ما که دشمنان بسیار دارد و یا مثل کشورهایی که درگیر جنگمستقیم هستند (و در منطقه کم هم نیستند) ایجاد ناامنی میکند. کشوری که از هر سو مورد تهدید است. باید ناگزیر یک سیستم امنیتی قوی ایجاد کند. این ناگزیراست.
یعنی دنیا اینقدر خوب شده که نیاز به روشنفکر ندارد که شما معتقدید روشنفکری در حال از بین رفتن است؟
خوبنشده. روشنفکری خودبهخود بحرانزا است. روشنفکر منتقد است و همانطور که گفتم باید باشد. و وقتی نقد خودش را کنار میگذارد و فقط ناقد جامعه میشود. پس دروغ میگوید. وقتی یک روشنفکر مبنای تفکرش براساس منافع فردیاش باشد و منافع فردیاش با منافع اجتماعی یکی نشده باشد در نقد و تفکرش راستین نیست. کما این که ما در نهادهای صنعتیمان هم این فاصله را میبینیم.
چرا باید نهادهای صنعتی با جامعه یکیباشند؟
در کشورهای اروپایی و آمریکا شکل روشنفکری تغییرکرده و تخصصیو درواقع وابسته به یک تخصص شده و وقتی شکل آن به این ترتیب تغییر میکند، دیگر موجودیت قبلی و اصلی خود را ندارد چون روشنفکری بر ضد تخصص است و درواقع مولتی بنیان است و تک تخصصی نمیتواند باشد. یک پزشک یا متخصص ناسا روشنفکر نیست روشنفکری حتی ضد اینهاست چون روشنفکری با عنصر کلامی و فلسفه شکل میگیرد. در عین حال مهمترین مبنای این اضمحلال این است که روشنفکری در هر جای دنیا اگر مبتنی بر حفظ منافع یا طرفداری از یک ایدئولوژی خاص باشد یا منافع اقتصادی دیگر روشنفکری نیست.
پس چیست؟
توجیهگری. توجیهگری هم روشنفکری نیست. این توجیهگری میتواند در شکل تظاهر به نقد خود را معرفی کند. کما این که ظاهر روشنفکری ایران چون در نظام قدرت دست ندارد، دایم در حال نقد کردن است. آن هم نه نقد ماهوی بلکه انتقادهایی که وقتی به انتهای آن میرسی حرف آخر این است که «چرا من در قدرت نیستم!»
برای اعلام حضور…
دقیقاً، کما این که روشنفکری قبل از انقلاب به محض این که وارد حکومت شد دیگر نقدی نداشت.
پس آنچه که بهتعبیر شما نداریم و پوشالی است، نمیتواند با جامعهی خود همگام و طبق تعریف معمول حتی یک گام جلوتر از جامعهاش باشد؟
بله، روشنفکری ما مدتهاست که دچار بحران است. وقتی یک تحلیل سیستماتیک از سوی روشنفکران ما به جامعه عرضه نشدهاست. نقادی با انتقاد یعنی «Critik» با «Critiks» دو مسئلهی مختلف است. ما انتقاد میکنیم، نقد نمیکنیم، راهکار نمیدهیم. نقد یعنی واگشایی یک مسئله. روشنفکر ما فقط ضعفها را میبیند درواقع شما الان سوار هر تاکسی بشوید اکثر راننده تاکسیها به دلیل نزدیکی با افراد جامعه زخمها و نقاط ضعف جامعه را میشناسند چون راننده دایماً در جریان یک تحقیق میدانی است. اما راننده تاکسیها نمیتواند تحلیل کند و راهکار بدهد (حتی جامعهشناسان ما به سبب اتکای بسیار زیاد به آمار و ابزار کتابخانهای از ارائهی چنین شناختی ناتوانند) و این همان کاری است که روشنفکران ما میکنند، یعنی نقد بدون ارائهی راهکار و حتی تحلیل!
از نقش مقولهی اقتصاد در اضمحلال روشنفکری گفتید اینها چهربطی دارند بهیکدیگر؟
ربط بسیاری دارند. الان در جامعهی ما تجمیع سرمایه به معنای همگامی منافع عمومی با منافع خصوصی نیست. اینجا تجمیع سرمایه فقط در صورتی اتفاق میافتد که در نقطهی مقابل و متضاد منافع عمومی باشد. مثلاً «هنری فورد» اگر سرمایهدار شده، این سرمایه در جهت منافع عمومی شکل گرفته، یعنی او ۲۰۰ هزار کارگر را مزد میدهد درواقع دویست هزار شغل ایجاد کرده. او با هر اختراعش نام آمریکا را در تاریخ صنعت جهان ثبت کرده و به این ترتیب مزدی که بابت این کار حق اوست، بسیار بیشتر از دارایی است که دارد. در عین حال او به طور مرتب مالیات خود را میپردازد. و به این ترتیب دولت را هم ساپورت کرده. پس منافع خصوصی او چنان با منافع عمومی تنگاتنگ است که هرچه او انباشت سرمایه کند، همانقدر منافع عمومی گسترش مییابد. در حالی که اینجا یک دلال پارچه، اگر ارز و دلار سقوط کند منافع فراوانی میبرد و این بر ضد منافع عمومی است و اصلاً معلوم نیست که مالیات میدهد یا نه.
اینها چه ربطی به همنگری در مثلث، جامعه، مسئولان و روشنفکران دارد؟
وقتی این اتفاق میافتد، این ماجرا به آحاد جامعه هم سرایت میکند یعنی جامعه هم میفهمد که منافع خصوصی اش را به یک نحوی نگه دارد وگرنه مرگ او حتمی است. یعنی جنگ منافع عمومی و خصوصی به نحوی میشود که منافع خصوصی بهعنوان یک امر حاد خود را نشان میدهد. این منافع حاد خصوصی در روشنفکری ما هم تأثیر میگذارد. روشنفکر هم به صورت حاد با این پدیده مواجه است. وقتی یک روزنامهنگار امنیت شغلی ندارد، پس باید بجنگد که فقط زندگی اش را بگرداند. وقتی همه توانش را برای این کار میگذارد دیگر از روشنفکر شدن محروم میشود. در حالی که یک بخشی از روشنفکری میتواند در شغل روزنامهنگاری و خبرنگاری تجلی پیدا کند. چون خبرنگاری یک پهنهی پژوهش میدانی دائم است. و خبرنگار دایم با مسایل روز جامعه در تماس است و مجبور است بخواند و بداند، پس در خیلی موارد جایگاه نقد هم پیدا میکند او یک پژوهشگر است. و پژوهش یکی از ارکان روشنفکری است.
و رکن بعدی؟
فلسفه، یک روشنفکر باید ایده داشتهباشد و پژوهشگر باشد که بتواند این دو را با هم گره بزند و نقد منطقی ارائه کند. یعنی یک فیلسوف الزاماً روشنفکر نیست بلکه فلسفه باید همراه شود با اندیشههای پراتیک و شناخت از جامعه تا بتواند روشنفکر بسازد.
با این نگاه پس ما در جامعهمان روشنفکر نداریم و به همین دلیل نمیتوانیم از قشری که شکل و وظیفهی واقعی خود را ندارد انتظار انجام بخشی از این وظیفه را که پیشقراولی جامعه است را داشته باشیم؟
بله. در عین حال به همین دلیل روشنفکری خودبهخود تعریف شده در ضدیت با قدرت. و نه همگامی و جهت دادن به قدرت. به همین دلیل میگویند ما با قدرتها نیستیم بر قدرتیم! اما سعدی سعی در اصلاح روش قدرتها دارد و حتی وقتی قصیدهی مدحی میگوید، کاملاً مدح نیست، بلکه در آن راهکار میدهد. «کنون در این سپنج سرای نوبت توست ای ملک به عدل گرای…» یعنی او روشنفکری است که سعی دارد به جای جنگ با قدرت، قدرت فعلی را جهت بدهد. در اینجا به محض پیروزی انقلاب روشنفکری ما در برابر آن ایستاد، به جای آن که آن را تحلیل کند و سعی کند نقاط ضعف را اصلاح کند. نه این که با آن بجنگد بلکه باید نگاه اصلاحی میداشت. نباید روشنفکری تبدیل به یک تهدید و عامل اغتشاش میشد. این کاری بود که حزب توده هم کرد و در مقابل قدرت شوروی هیچ نوع قدرتی نباید وجود میداشت. اینجا دیگر وابستگی ایدئولوژیک جلوی استقلال فکری روشنفکر را میگیرد و این دیگر روشنفکری نیست. چون اندیشهاش استقلال ندارد. این استقلال به معنای وابستگی یا عدم وابستگی به یک سیستم نیست. آندره مالرو در فرانسه وزیر است ولی در همگامی با جامعهاش و مسایل فرهنگی با جامعهاش همگام و منتقد است.
مسئلهی دیگر جدایی روشنفکری ما از اندیشهی ملی است. برخلاف آنچه که بعضیها فکر میکنند اگر در فرانسه به آن کشور بد بگویی، با عکس العمل بسیار بدی مواجه میشوی. اینجا در کانال رسمی کشور یک کارشناس میگوید اهل جهنم به زبان فارسی حرف میزنند و…!! و هیچکس صدایش درنمیآید!
اگر در هر کشور دیگر بود این آدم دستکم باید عذرخواهی میکرد… (و تازه تا صدسال پیشتر علمای شرق معتقدبودند اگر کسی فارسی بلد نباشد مسلمان نیست و فارسی آن زمان زبان دوم اسلام بود) واقعیت این است که جامعهای که اصلاً دغدغهیملی ندارد موفق نیست. امروز ما بیشتر اسیر زنده بودنیم تا زندگیکردن. به همینترتیب روشنفکری ما از قدرت بری است ولی نوستالژی قدرت دارد. چون در نظام دسپوتیک پرورش پیدا کردهاست. و این نظام، نظام ذهنی و قومی است. مثلاً ما چند دوره داریم که دورهیآزادینسبیمطبوعات است، یکی چهاردهسال دورهیمشروطه، یکی ۱۲ سال اول دورهیپهلوی اول از ۱۳۲۰ تا سال ۳۲. در همهی این دورهها مطبوعات ما فحش نامه است. یعنی یک هرج و مرج وحشتناک است و شرایط این دورهها دیکتاتوری را توجیه کردند، محمد مسعود یک نمونهی اعلی است، یا کاریکاتورهایی که کریم پورشیرازی چاپ میکرد. فاجعه است و خجالت دارد. در همان سال ۳۲ کریم پورشیرازی (که کاری به عقیدهیاو ندارم) کارش چاپ کاریکاتورهای مستهجن است، این یک آنارشی مستهجن است. نه حتی یک آنارشی اجتماعی. بنابراین چون ناخودآگاه قومی ما دموکراسی را تجربه نکرده، نمیتواند ساز و کار دموکراسی را بشناسد. او فقط قدرت را میشناسد و این که باید در برابر آن قرار گیرد.
و این ژنتیک بودن، جامعهی ما را منفرد کرد. منافع ملی را از منافع جامعه جدا کرد و تا زمانی که این منافع با منافع عمومی یکی نشود هیچ امیدی به بهبود نیست، حتی صاحبان سرمایههای صنعتی هم نمیتوانند منافع مالیشان را با منافع بومی یکی کنند. درواقع ما اصلاً سرمایهی صنعتی نداریم و سرمایههای ما همه سرمایههای تجاری هستند. از قدیم دو راه تجاری ابریشم در شمال و راه تجاری ادویه در جنوب را داشتهایم و همینها همواره ما را از نگاه ملی داشتن جدا کرده و توجیه کرده که ما می توانیم نگاه ملی نداشته باشیم. در حالی که کلمهی «ملت» به معنای Nathional نیست بلکه کلمهی Anternathional است و ملی Nathional نیست. بلکه به معنای جماعتی است که فارغ از مرزهایش میتواند در یک باور یا اندیشه با کَس یا کَسان دیگری مشترک باشد. در این شرایط نظم ارتباطی بههم میخورد و همین است که میبینیم طرف در برابر این همه فقر پورشه سوار میشود و در خیابانها ویراژ میدهد و این خوب نیست.
با این شرایط تکلیف دولت و روشنفکران در شناخت شرایط جامعه و عکسالعملها و خواستهایشان تا حدی معلوم شد، هنرمندان چه طور؟ آنها در کجای این معادله جای دارند؟ و این که آیا در تمام دنیا آنچه که در عرصهی هنر و فرهنگ اتفاق میافتد واقعاً تحتنظر مسئولان است؟ یا این یک انتظار ایدهآلیستی است؟
یک دانشجوی دکترای سینما در خارج از کشور میگفت وزیر فرهنگ کشور مالت که کشوری است کوچکتر از شهر تهران، برای سخنرانی و ارائهی یک کنفرانس به دانشکدهی آنها در انگلستان آمده و این دانشجو معتقد بود او از بسیاری استادان آن دانشگاه باسوادتر بود.
اتفاقی که اینجا در مورد هنر افتاده این است که مسئولان و حکومت صاحب سرمایههای ملی هستند در حالی که در همهجای دنیا سرمایههای ملی متعلق به مردم و شرکتهای خصوصی است. حتی در آمریکا چاههای نفت متعلق به شرکتهای خصوصی است ولی ما وقتی نفت را ملی کردیم درواقع نفت را دولتی کردیم. وقتی دولت صاحب سرمایه است پس میخواهد برای همه چیز تعیین تکلیف کند.
اما در همه جای دنیا هم جامعه کار خودش را میکند…
اما دولت هدایت میکند. مثلاً در جامعهی فرانسه نقاشها کارمند جایی نیستند. اما یک نقاش اگر حتی یک نمایشگاه حرفهای برگزار کند و بهعنوان هنرمند حرفهای نامش ثبت بشود و دیگر هرگز نتواند نمایشگاه برگزار کند دولت به او تا پایان عمر حقوق میدهد و او فقط باید سالی یک تابلو به شهرداری بدهد. هیچکس به او نمیگوید چه نوع تابلویی با چه مشخصاتی و… و این یعنی همین هنرمند میتواند فکر کند و به فکرش جهت بدهد.
در جامعهی ما هم عدهای دارند فکرمیکنند و خارج از قالبهای رسمی آهنگ میسازند، نقاشی میکنند، و… ولی دولت و مسئولان و حتی روشنفکران انگار آنها را نمیبینند، صرفنظر از کیفیت کارشان اصلاً دیدهنمیشوند که حتی بتوانند کارشان را بهتر کنند.
بله دقیقاً. اینها چون به نوعی زیرزمینی و در برابر قدرت هستند سطح نازلتری از هنر را ارائه میکنند، چون نمیتوانند به خودشان سامان ببخشند. موسیقی زیرزمینی ما در بسیاری موارد (جز موارد معدود) نوعی از موسیقی مبتذل است اما مردم آن را گوش میکنند. همین اتفاق در زمان صفویه رخ داد و وقتی خانوادهی هنرمندی مثل عبدالقادر مراغی چون اجازهی فعالیت نداشتند، از ایران مهاجرتکردند به ترکیه. نوع فاخر موسیقی ما که میتوانست جهانی بشود از ایران خارجشد و از آن به بعد موسیقی ما زیرزمینی شد و از آن زمان در معماری ایران حوضخانه میبینیم. یعنی زیرزمینی که مردم در آن جمع بشوند و موسیقی بنوازند و بشنوند و برای تلطیف هوایش و هم از نظر آکوستیکی از یک حوض استفاده میکردند که هوا مرطوب شود. در اوایل قاجاریه کاشیهای برجسته که حالت آکوستیک داشت دیوارهای حوضخانهها را پوشاند و موسیقی ما از موسیقی با صداهای بلند به نواهای ظریف تبدیل شد و آن موسیقی فاخر تبدیل به هشت دستگاه محدود شد. و به جای جهانی شدن، که قابلیت آن را داشت محدود ماند! این حتی خودآگاه نیست بلکه ناخودآگاه قومی است. مردم براساس تئوری این کار را نمیکنند، این حالت باعث ترشح مادهی سمی در جامعه میشود و هوا را مسموم میکند و به خود جامعه برمیگردد به همین دلیل شاهد مثلاً انواع آسیبهای اجتماعی و خانوادگی در جامعهای هستیم که بنیان تفکر جمعیاش بر حرمت به خانواده است. وقتی ما دایماً در هر قدم روی در و دیوار نصیحت به مردم تحویل میدهیم، در رسانهها مدام مردم را نصیحت میکنیم، عکسالعملی که انتظارش را نداریم. بسیاری از رفتارهای ناهنجار است که هر روز در سطح جامعه میبینیم. اینها به نوعی طغیان در برابر این همه نصیحت است. و اینجا چون این نصیحت کردنها نقشی است که مسئولان جامعه برای خودشان تعریف کردهاند، روشنفکر ما حداکثر سعیاش را میکند که به سمت اخلاقیکردن جامعه نرود و این خودش یک آسیب بزرگ است.
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک میان انسان شناسی و فرهنگ و آزما بازنشر می شود.