از منظر انسان شناسی شناختی، توانایی تمایزگذاری(distinguishing) و مرزبندی میان پدیده ها، نوعی توانایی ذهنی انسانی است و بر اساس آن بین هر دو پدیده می توان تمایزی قائل شد و اساساً اینکه می توانیم پدیده ها را اعم از طبیعی(natural) و انسانی از یکدیگر جدا کرده و برای هر یک نامی(naming) انتخاب کنیم، یعنی توانایی تمایزگذاری، مرزبندی و تفکیک داریم. زیرا بیش از هر چیز نام واژه ای است که در تمایزگذاری هرچه بیشتر مقوله های جهان بیرونی به ذهن بشر کمک می کند…
وجود این چنین توانایی به خودی خود در ذهن ما انسان ها تاکنون ویژگی های مفیدی برای مدیریت زندگی پیچیده فردی و اجتماعی در اختیار ما گذاشته است. به طور مثال بعد اجتماعی ویژگی تمایزگذاری در پدیده هایی مانند جنسیت (زنانه/مردانه)، سن (جوان/پیر)، اقوام، ادیان و غیره همواره اموری آشنا میان ما انسان هاست. اما همین توانایی تبعاتی منفی نیز دارد که مثلاً می تواند به سادگی به یک ذهنیت سخت و پیچیده منتهی شده و زندگی ما را در همه ابعاد به جهنمی هولناک بدل کند. به ویژه جایی که همه یا بخشی از حقوق مربوط به زندگی یک طرف به نفع دیگری پایمال شود که این امر می تواند فجایع بزرگی حتی در ابعاد جهانی به پا کند . جنگ های نژادپرستانه که بر مبنای یک تعریف نژادی میان گروه های مختلف شکل می گیرد (هر چند که امروز انسان شناسان از مفهوم نژاد(race) (چه در شکل بیولوژیک و چه در شکل فرهنگی آن دفاع نمی کنند)) نمونه ای روشن از این مرزبندی هاست. با این مقدمه به مستند کوتاه «روبه جایی دور» ساخته مهرداد اسکویی نگاهی می افکنیم:
نوشتههای مرتبط
در فیلم «رو به جایی دور» شاهد تشکیل یک کلاس درس هستیم که برای تعدادی از کودکان افغانی در ایران توسط خانم معلمی به نام مرحوم نزهت حسن نیا به صورتی خودجوش برپا شده است. این کودکان که آسیب دیدگان جنگی نابرابر در افغانستان هستند، با شیوه های مختلفی همراه با خانواده های خود از کشور افغانستان به ایران آمده و در حال حاضر زندگی سختی را می گذرانند و از امکاناتی مانند تحصیل محرومند. مسئله ای که در این فیلم توانسته خود را بیش از پیش نمایان کند آن است که این کودکان متعلق به هویت های گوناگون قومیتی مانند پشتون، هزاره، تاجیک و ازبک هستند زیرا به طور مدام تعلق و هویت قومیتی خود و دیگران را در موقعیت های مختلف در فیلم بر زبان می آورند.
فیلم اگر چه کوتاه است اما توانسته صحنه های خشونت و لطافت را همراه کند. در بخشی از فیلم کودکان به جان هم افتاده و یکدیگر را به شدت می زنند و در بخشی دیگر در مراسم سمنوپزان به رقص و پایکوبی می پردازند و برای تحقق آرزوهایشان دعا می کنند. اما در این میان به نظر می رسد از همه صحنه های فیلم، دو صحنه قدرت تأثیرگزاری بیشتری دارد؛ یکی صحنه خشونت، دعوا و نزاع بدنی میان کودکان اقوام علیه یکدیگر و دیگری مدیریت این نزاع بدنی به دست معلم که در نهایت می تواند فضای آرامی ایجاد کند.
در صحنه اول به نظر می رسد به دلیل ذهنیتی که گویی بسیار سخت و غیرقابل تغییر است، میان کودکان نزاع و خشونت در می گیرد. به طوری که در این صحنه کودکان هر قوم، گویی تعلق به قومیت های دیگر از قبیل پشتون، هزاره، تاجیک و ازبک را جرم مشخصی دانسته و بنابراین سر یک موضوع مبهم به جان می افتند و حتی دلیل این نوع خشونت بدنی علیه یکدیگر را انتساب آن فرد به قومی غیر از قوم خود اعلام می کنند. در این میان دیده می شود که این نوع مرزبندی آن قدر در نزد این کودکان پررنگ است که یکی از آنان در کلاس انشا در بخشی از بیان آرزوهایش، همه چیزهای خوبی که مدنظر دارد، برای همه می خواهد ولی یکی از همکلاسی هایش- اسد قاسمی- را از آرزوی این همه خوبی محروم کرده و وقتی معلم از او علت را جویا می شود او هویت و تعلق قومیتی دیگر همکلاسی اش را علت این کار خود اعلام می کند.
صحنه تأثیرگذار دیگر که پس از نزاع با واسطه گری معلم شان شکل می گیرد، ایجاد جوی آرام و البته احساساتی در کلاس است و آنان در قالب انشا به بیان آرزوهای شان می پردازند که بیش از هر چیز به داشتن کشوری آزاد و مستقل و برخورداری از تحصیلات و سطح رفاه بالا، هرچند با ادبیاتی کودکانه اشاره دارد. به این ترتیب با مقایسه این دو صحنه می توان نکات زیر را دریافت:
این دو صحنه بیش از هر چیز نشان می دهد که کودکان از توانایی فهم و تحلیل مسائل برخوردارند ولی شیوه تربیت، سبک زندگی، اتفاقات، حوادث و معیشت آنان به گونه ای رقم خورده که افغانی بودن آنان را به مردمانی فرودست بدل کرده و این کودکان از این موضوع رنج می برند که تعلق به کشور افغانستان تعلق داشتن به بخش فرودست جامعه جهانی است. اما نکته آن جاست که دقیقاً همان نوع برخورد جامعه جهانی را در میان خود بازتولید می کنند و در صددند تا بگویند الزاماً یک قومیت با دیگری رابطه فرادست/ فرودست دارد. واقعیت آن است که این کودکان افغانی اگرچه ممکن است از وضعیت زندگی شان در ایران یا هر کشور دیگر در رنج بوده و گله مند این وضعیت هم باشند، اما در رفتار خود نیز همین منطق را حاکم و بر اساس آن با دیگر اقوام خود رفتار می کنند. تشکیل رابطه فرادست / فرودست میان اقوام در میان این کودکان، بیش از هر چیز به تمایزگذاری و مرزبندی میان اقوامی مانند پشتون، ازبک، تاجیک و هزاره بستگی دارد و این وضعیت در فیلم به گونه ای مشهود و بارز است که گویی همه مشکلات این کودکان قابل تقلیل به وجود میان این اقوام است و اساس معضلات آنان را هم وطنان غیر هم قومشان تشکیل می دهد.
صحنه دیگر که در کلاس درس اتفاق می افتد، بیان آرزوهای این کودکان است و دقیقاً به نوعی این نظر را تأیید می کند که این کودکان با وجود سختی هایی که کشیده اند همواره سودای زندگی بهتر و آرام تر و بدون خشونت را در سر می پرورانند. اما نکته اینجاست که راه رسیدن به زندگی صلح آمیز را یاد نگرفته اند و فکر می کنند لزوماً خشونت می تواند به یک زندگی راحت منتهی شود و به عبارتی بهتر آنان این طور می اندیشند که تنها جنگ است که می تواند آنان را نجات دهد.
با وصف این، به نظر می رسد پیچیدگی فیلم در عین کوتاهی و تأثیرگذاری آن، در درک پیچیدگی همین چرخه ذهنی باشد. زیرا کودکان از چیزی که در رنجند، همان را نیز مبنای عمل خویش قرار می دهند و بر اساس آن با دیگران رفتار می کنند. در این میان رفتار معلم شان نیز قابل توجه است، او ابتدا وارد نزاع کودکان شده و به سختی آنان را از هم جدا می کند. بعد که متوجه ماجرا می شود کودکان هر قوم را در جایی متفاوت قرار می دهد و با این کار نشان می دهد که مرزبندی آنان را می شناسد. بعد مجبورشان می کند که با یکدیگر آشتی کنند و یکدیگر را در آغوش بگیرند و با همان عصبانیتی که از رفتار این کودکان به او دست داده ، اذعان می دارد تعلق به یک قومیت چه معنایی دارد که شما به جان هم می افتید. به این ترتیب ضمن به رسمیت شناختن هویت قومی آنان، ناگهان این مرزبندی را در ذهن شان می شکند تا ضمن ساختارزدایی از این ذهنیت، به آن ها پوچ بودن این ایده را نشان دهدکه لزوماً قوم دیگری فرودست نیست و به همین دلیل شایسته هر بی احترامی نیز نباید باشد. به این ترتیب فضای کلاس درس را به یک فضای آرام و به دور از تنش و برخورد بدل می کند.