انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

از اعتماد تا اعتبار (مفهوم اعتماد در ساختارهای کنش بازار) (۲)

سناریو اول: در یک صبح دل انگیز که بازاریان کار خود را در بازار ساری شروع کرده اند ناگهان تلفنی زنگ می خورد و یکی از بازاریان بهشهر(بازاری دوم) به کمک فوری خود مبتنی بر مقداری پول است اشاره می کند. به عبارت دقیق تر این بازاری نیاز به پول دارد که تا نیم ساعت دیگر باید به او برسد در غیر این صورت متضرر می شود. بازاری اول ( بازاری در ساری) خودش از پس دادن پول برنمی آید بنابراین به بازاری سومی که در بهشهر بوده زنگ زده و از او می خواهد که به حساب بازاری دوم پول را واریز کند. نهایتا بازاری دوم با لبخندی گوشه لب از بازاری اول و سوم تشکر می کند.

سناریو دوم: یک بازاری از ساری(بازاری اول) می خواهد برای تجارت به تهران برود. یکی از اقوامش که در تهران بوده و با یکی از بازاریان تهران (بازار دوم) آشنایی دارد او را به بازاری دوم معرفی می کن. بازاری دوم به همراه بازاری اول برای خرید به بازار بزرگ تهران می روند. در این خرید پس از معرفی بازاری اول توسط بازاری دوم و تکرار در مبادلات در دفعات آتی دیگر خود بازاری اول می تواند به تنهایی برای خرید مراجعه کند. و بازاری سوم به بازاری اول می گوید: « شما از این به بعد خودت بیا هر چی می خوایی بگو من بهت می دم».

سناریو سوم: یک تاجری از ساری (تاجر اول) زنگ می زد به تاجری در تهران (تاجر دوم) و از او می خواست که برایش ۵ صندوق چای بفرستد. و پولش را برات می کرد. تاجر سوم ( شخصی که بیشتر از تاجر اول مورد اعتماد است) می توانست بپذیرد یا نپذیرد یعنی نکول کند.

سناریو چهارم: بازاری ای از آمل (بازاری اول) به بازاری ای در بهشهر(بازاری دوم) زنگ می زند. و از او برای اینکه به بازاری سومی (که در بهشهر در همسایگی بازاری دوم است) بار بفروشد کسب اطلاع و اعتماد می کند. بازاری دوم او را ضمانت کرده و می گوید که به او بار بفروش. اما پس از مدتی چک بازاری سوم برگشت می خورد. در نتیجه بازاری اول به بازاری دوم زنگ زده و خواستار جبران ضرر می شود. بنابراین بازاری دوم خسارت را جبران کرده بدون اینکه مطمئن باشد بازاری سوم پول را پرداخت می کند. توجیهی که می آورد این است که؛ «بازاری اگر سرش برود قولش نمی رود.»

در هر سه این روابط به جز مورد سوم قراردادی امضا نشده یا کاغذی رد و بدل نشده است. تنها چیز مهم درستکاری، و توانایی در بازپرداخت پول بوده که صرفا جنبه شفاهی دارد.

اگر ما از بیرون به این رویدادها بنگریم به موارد مسئله دار بی شماری برخواهیم خورد. مثلا از کجا می دانید که این مبلغ بازپرداخت خواهد شد؟ یا این اشخاص در پرداخت پول مورد نظر شایسته اعتماد هستند؟

آنچه در این سه سناریو مشترک بوده، اشکالی از اعتماد است. در رابطه اعتماد حداقل دو طرف با یک واسط وجود دارد: اعتماد کننده و امین. واسط همان تامین منافع شان است. اعتمادکننده همیشه تصمیمش مورد سوال و اعجاب است. چرا که در وضعیت پذیرش و عدم پذیرش قرار دارد. یعنی اینکه به امین اعتماد کند یا نه! امین هم در معرض تصمیم قرار دارد اینکه اعتماد را نقض کند یا آن را حفظ نماید!

در برقراری اعتماد چند نکته وجود دارد؛ یکی اینکه امکان کنشی را از جانب امین فراهم می کرد که در غیراین صورت ممکن نبود. دوم، این است که اگر امین قابل اعتماد باشد، فردی که اعتماد می کند در وضعیت بهتری است تا اینکه اعتماد نکرده باشد، در صورتی که اگر امین قابل اعتماد نباشد، اعتماد کننده در وضعیت بدتری خواهد بود تا چنانچه اعتماد نمی کرد. سوم، کنش برقراری اعتماد، متضمن این است که اعتمادکننده به طور ارادی منابع را در اختیار طرف دیگر (امین) بگذارد، بدون هیچ گونه تعهد واقعی از جانب طرف دیگر. در آخر، هر یک از این سناریو ها متضمن تاخر زمانی است. برای غلبه بر این مشکل، وسیله ای چون گذاشتن سند رسمی برای ضمانت یا برات کتبی تعبیه شده است.

برای تحلیل این موارد باید به تعریف اعتماد و تصمیم اعتمادکننده در شرایط خطر اشاره کرد چیزی که می توان از آن با عنوان اصل به حداکثر رساندن فایده تحت شرایط خطر یاد کرد.

مصاحبه یک: (بازاری در بهشهر، اسفند ۱۳۹۴)

من از شهریور ۱۳۳۴ وارد بازار شدم، یعنی، درست شصت و کمی بالاتر.
اون موقع چند سالتون بود؟

اون موقع چهارده سال، من متولد ۱۳۲۰ ام. یعنی الان ۷۵ سالمه
وقتی برای اولین بار وارد بازار شدید در چه قسمتی از بازار شروع به کار کردید؟

خواروبار
در اون موقع تجارت مثل امروز نبود. اول اینکه امکان تبادل و رفت و آمد بسیار سخت بود. یعنی اگر جایی می خواستند بروند باید با قطار می رفتند. یعنی اگر کسی می خواست برود بابل باید با قطار می آمد و می رفت قائمشهر ، بهشهر و باز در آنجا ماشین هایی بود . تکه تکه می رفتند. یا اگر اینجا می خواستند با ماشین بروند. باید می رفت نکا بعدش می رفت ساری. این طور نبود که صبح بری بابل، تهران، گرگان و شب برگردی. حداقل اگر می خواستی بری گرگان می بایست یک شب آنجا می خوابیدی.
امکانات تجاری طوری بود که مثلا در ساری بعدها بازار نرگسیه درست شد. اون موقع چند تا عمده فروش بودند که اینها باز جنس ها را از تاجر بزرگ تر می آوردند بعدش مصرف می کردند اینجوری نبود که همه سوپر داشته باشند. مثل محله بود تقریبا.
به تهران که می رفتند بازار تهران می رفتند. در بازار بزرگ تهران چند تا ، دورش مثل حیاط مثل کاروانسرا، مثل پاساژ، مثل دالان و اینها بود که در آنها هر کدام اسم داشت و یکسری آدما بودند . غالب اینها فروشندگان ترک بودند که مثلا چایی می خواستند می رفتند پیش حاجی دریانی. اون موقع چایی عقاب و … بود . چایی های خارجی مثل سیلان و … بود . که این چایی ها را هم به شکل گونی می آوردند که از هندوستان می آمد و هم در جعبه های چوبی. کلا کارتون وجود نداشت کلا توی جعبه بود که روی جعیه هم گونی بود. بار هم اگر می خردیدند می دادند سوچی راه آهن. اینکه کامیون بیاد و بارها رو ببره اصلا وجود نداشت. بعدها گاراج شمال رو درست کردند.
گاراج مثل بارانداز بود که توش بارها را خالی می کردند؟

نه، مثلا شما بارها را می فرستادی به ساری، به نکا و … بعد از یک هفته جاده مازندران بارها را جمع می کردند یک ماشین کوچک تر می آمد. بعد خیلی سال گذشت یعنی اواخر پهلوی دوم در مازندران یواش یواش ماشین های چوب کبریتی(سقف اتاق و … همه چوبی بود) ، بعد مینی بوس تبدیل شد.
تاجران ممتاز به تهران می رفتند. شب با قطار می رفتند تهران . حتی تهرانش هم مسافرخانه های خیلی جالبی نداشت. یک مسافرخانه داشت به اسم بوعلی، ایستگاه راه آهن بود که معمولا پاتوق مازندرانی ها بود. چرا؟ چون بالافاصله که از قطار پیاده می شدند اون موقع تاکسی و … نبود. بعد خود تهران هم از چهارتا محله تشکیل شده بود مثلا میدان شاپور، میدان شوش. ولی بازار در چهارسو یک بازار سرپوشیده بود. مثلا از آنجا می رفت دالان امیرالملک، بازار بین الحرمین که بعدا از مسجد امام می رفتند کل لوازم التحریرها را این سمت بود. یک بازار دیگر بود به اسم آهنگرها که نعل اسب و … درست می کردند.
مازندرانی ها برای چه کالایی اونجا می رفتند؟

برای چای، قند، برای منسوجات مثل چیت و اینها. مازندران چیت بافی داشت؛ بهشهر داشت، قائمشهر داشت. ولی یه سری پارچه های یزدی هم می آوردند.
این کالاها وارداتی بودند؟

قند نه. قند از خارج نمی آمد. یه سری قندهای بلژیکی یک کیلویی می آوردند به ارتشی ها می دادند. ولی قند در همان تهران یک سری کارخانه های سنتی بودند که در کیسه های ۷۵ کیلویی می فروختند.
از مازندران چه کالایی را در تهران برای فروش می بردند؟

پنبه بود که به تجار تهران می دادند. مثلا الان می گن کشت و صنعت. مثلا رضاشاه برای ایجاد کار، بهشهر را انتخاب کرد که در آن پنبه کاری کنند. یک کارخانه زد که هنوز هم آثارش هست. این طرف خیابان امام کارخانه پنبه بود در آن طرفش چیت سازی بود. قطار وصل به این کارخانه بود.
قطار وصل به این کارخانه بود. قطار می آمد به این کارخانه، چیت را بار می زد و می برد به هرجایی که می خواست. چیت بهشهر در اقصی نقاط ایران شعبه داشت.
پس خود بازاریان نمی بردند کالاهای تولیدی خودشان را بفروشند؟

یکسری تجار قدر بودند که کارخانه پنبه پاکن کنی بعدها، مثلا آقای تسلیمی که گرگانی بودند، سید محمود لاجوردی ها پدر لاجوردی ها این کارخانه را از ایشان خرید. بعدش این کارخانه را تبدیل به روغن کشی کردند. که تخم پنبه ها را تبدیل به روغن ناصاف می کردند. بعدها آمدند سیلوی بزرگی زدند که می گویند در خاورمیانه هنوز هم تک است.
الان می توان آقای تسلیمی، لاجوردی ها و … یا فرزندانشان را پیدا کرد؟

اکثرا مردند. لاجوردی ها هم رفتند. بعد از سید محمود، پسرانش بودند که اموالشان مصادره شد. گروه صنعتی بهشهر خیلی معروف بود. دفتر اولیه شان در سه راه حافظ تهران بود. که ما پنبه به اینها می دادیم می رفتیم از آنجا چک اش را می گرفتیم. اونا هم چک بانک ملی شعبه سبزه میدان را می دادند.
شما وقتی وارد بازار شدید کارتون خوار و بار بود پس چطور به پنبه رسیدید؟

ما یکسری مشتری داشتیم. یعنی مشتری کشاورز داشتیم که می اومد قند، روغن، چایی و… که مایحتاج زندگیشان بود را می خریدند. درسته که اون کارخانه هم بذر پنبه را می داد. بعد از مدتی پول شیار می داد. بعد از مدتی پول وجین می داد. چند دوره اینها مساعده می دادند.
شما وقتی اومدید اینجا ۱۴ سالتون بود، به همراه کسی بودید؟

برادر من تاجر بزرگتری نسبت به من بود. با او بودم. بعد الان او تاجر برنج، سویا و … است. اونا شاگردی کردند و یواش یواش به این مرحله رسیدند.
دولت به تمام این روستاهای نزدیک بهشهر که می توانستند بارشان را با ارابه بیاورند کمک می کرد، همین کارخانه پنبه ازشون می خریدند. بعد از خرید پولشان را می دادند و کشاورزان هم می رفتند. گاهی پولی که دولت به کشاورزها می داد کفافشون نمی کرد. بنابراین بازاری ها از آن ها بارشان را می خریدند. یا مثلا یکسری از کشاورزها پنبه خود را پیش فروش می کردند می گفتند سبز بفروشیم. که این کار باعث ضررشان می شد. یواش یواش پای بانک ها باز شد. البته بانک اینجا دو یا سه تا بود.
اولین بانک اینجا چی بود؟

بانک ملی بود.
بانک ها ایرانی بود؟ یعنی مدیرش ایرانی بود؟

بانک خارجی نبود. بعدها بانک ایران –ژاپن، ایران- انگلیس دراومد. که بیشتر در شهرهای بزرگ بودند.
این بانک ها از چه زمانی به وجود اومدن؟

این بانک ها قبل از من بودند. که من یادم می آید یه آقایی به نام خلدی بود که سرپرست بانک تجارت اون موقع بود. که اون موقع اسمش بانک بازرگانی بود. این آقا می گفت که ما پول را در گونی می کردیم و می انداختیم در ماشین های کرایه و در شهرها پخش می کردیم. امکانات تبادل پول اینجوری نبود که خیلی راحت باشه. ولی با قطار که جابه جا می شد امن بود.
گفتید که شما وقتی وارد بازار شدید پیش برادرتان شاگردی کردید. بقیه بازاریان هم همین کار را می کردند؟ چطور به شاگردان خود اعتماد می کردند؟

مثلا یک تاجر می خواهد از تهران جنس بخرد، یکی- دو بار می رفت و می آمد. من یک دوره ای در کار فرش هم بودم. وقتی که رفتم تهران، یک تاجرتهرانی من رو می برد پهلوی یک تاجر فرش که اون منو می شناخت.
شما چطور اون تاجر تهرانی را می شناختید؟

اون توسط فامیل ما که در تهران بود و با اونها دوست بودند . معرف یواش یواش پیدا می شد. و آن تاجر فرش می گفت: من اینو قبول دارم، هر چقدر فرش می خواهد به او بدهید. مثلا او فرش کاشی می فروخت و من فرش ارزون می خواستم (فرش های تبریز بود سه در چهارش ۱۲۰۰تومان بود) بعد من رفتم از یک تاجر فرش تبریز خرید کردم. بعد از چند بار رفت و آمد، پرسید که شما چرا اینا رو می آری؟ البته تاجر فرش کاشی با من بود. من گفتم: شما که من را نمی شناسید. هر شش ماه مدت داشت. منم که پول نقد آنقدر نداشتم که از شما اینا رو بخرم. اون یه سودی هم می گرفت. مثلا فرض کن ۱۰۰۰۰تومن بود، دویست تومن کمتر –بیشتر از ما می گرفت. گفت: شما از این به بعد خودت بیا هر چی می خوایی بگو من بهت می دم. ببین ، بازاریا مثل یک روان شناس می مونن. چندبار که شما را می دیدند. و باهات داد و ستد کوچک می کردند می فهمیدند که شما آدم کلاهبرداری هستی یا آدم درستی هستی. اون موقع بار که می دادند، نامه می نوشتند که ۵ صندوق چای برای من بفرست. تاجر می فرستاد و پولش را برات می کرد. برات چیزی مثل سفته است، برات چیزیه که از طرف از تهران یک طرفش را امضا می کند و برای شما حواله می کند، بانک ملی مثلا می گوید این تاجر ۱۰هزار تومن برات کرد، شما قبولی می نویسی و اگر قبول نداری نکول می کنی. اما ۹۰ درصد کسانی نبودند که الکی از این کارها انجام دهند.
یک بازاری چطور به بقیه بازاری ها اعتماد می کرد؟

مردم قبلا غالبا متدین بودند. الان چک هم ارزش ندارد. من تلفن می کردم و می گفتم پنج تخته فرش برای من بفرست. طرف برای من فرش را می فرستاد و از من هیچ چیز هم نداشت. تاجر حاضر بود سرش برود ولی قولش نرود. یا مثلا حنا. حنا باید از یزد می آمد اینجا حنا نداشتند. می رفتی پیش تاجر تهران و می گفتی ۵ عدل حنا برایم بفرست.
شما اگر برای آن تاجر شناخته شده بودی این کار را می کرد.
در دوره شما پیش آمده بود که کسی از بازاریان اعتبارش را از دست بدهد و دیگر کسی به او اعتماد نکند؟

خب پیش می آمد که بعضی ها ورشکست می شدند. عرض کنم که یه موقعی در بندرگز کشتی های روسی می آمدند و از اینجا انار، پرتقال و … می بردند و از اینجا یه سری جنس های روسی مثل روغن، پارچه یا چیزهایی که بدرد کارهای صنعتی بخوره می آوردند. گاهی طرف یکسری بارها را می خرید مثلا پنبه و این پنبه را به دلایلی نمی توانست بفروشد برای همین پنبه در انبار می ماند و زرد می شد. یا بازار گاهی نوسانات داشت، مثلا بازار بین المللی پنبه می رفت بالا و تاجر گرون می خرید. یکسال انبار من پنبه خوابید نفروختم. من ناچار بودم، به بانک بدهکار بودم و مشکلات اینجوری داشتم. پس باید از تاجری یا صرافی پول بگیرم، در مقابل تضمین می گرفتند از من. یا باید سند ملکی را گرو می گذاشتم و یا باید چک می دادم. یه عده ای چک داشتند و یک عده ای اصلا با چک کار نمی کردند.
چرا؟

چون بانک یه سری وام هایی که می داد برات نزولی می نوشت.
اون موقع این طوری نبود، بانک بر اساس گردش مالی شما درخواست اعتبار می کرد. مثلا یه موقع بود که رئیس بانک فرستاد دنبال من که شما حسابتون خیلی خوب کار می کنه و بدهکار هم نیستید. آقای شریفی رئیس بود، اتاق رئیس اینجوری نبود که. قالی کاشان بود، سینی نقره بود. برای من وقتی چای می آوردند با انبر نقره برمی داشت. بعد گفتم: به ما یاددادن که شما باهایت را به اندازه گلیمت دراز کن. گفت اعتبار معنی اش این نیست ، معنایش این است که من الان کارمند بانکم، زندگی می کنم، شب برای من پنج تا مهمان می آید. بانک هم بسته است ، من پول دارم در بانک هست. من می رم خرید می کنم. اون موقع ها دروغ هم می نوشتند: مثلا ۱۰۰ تن پنبه دارم و … تا برای خودشون کسب اعتبار کنن. البته خود بانک می گفت این کار را بکنید. و وقتی وام می داد می نوشت برات نزولی. شما ضامن می شدی توش رو شما امضا می کردی پشتش رو من. که سر سه ماه سررسید می شد باید پرداخت می کردی.
بوده در بازار که چنین کاری را برای هم انجام بدهند؟

آره، من برای اون می کردم، اون برای یکی دیگه و… صوری بود این کار دیگه.
همکاری بود بین تاجرها.
دو کلمه اعتبار و اعتماد باهم فرق داشت در بازار؟

من که ده بار رفتم مغازه یه تاجری در تهران اگر می خواستم برم از یه تاجر جدید خرید کنم می پرسید با کی کار کردی؟ زنگ می زد به اون تاجر و می پرسید این فرد قابل اعتماد است؟ اگر تایید می کرد هرچه می خواستی می داد. مثلا دو تا برادر بودند که تازگی اینجا مغازه باز کرده بودند. از آمل به من زنگ می زدند که اینها آمده اند بست ایرانیت می خواهند نسیه به آن ها بار بدهیم؟ ما هم تاییدشان می کردیم. یه روز خوابیده بودم دیدم گوشی ام زنگ خورد، و گفتند که این برادران چک شان برگشت خورده و چک را برای شما می فرستیم شما پولش را باید بدهید. حالا من می تونستم بگویم نمی دهم یا … اما پولشان را دادم.
قبلا هم همین طور بود؟

قبلا هم همین طور بود روابط. منتها برای هر کسی قبول نمی کنند.
الان معتقد به بدهی و دین و … نیستند.
یک مصاحبه ای با طلاسازان انجام شده بود که در آن می گفتند که ما هر کسی را به شاگردی انتخاب نمی کردیم. اول فامیل و خویشان ما هستند که انتخاب می شدند، حالا اگر کسی نبود شاگرد می گرفتیم و او می بایست حداقل ده سال برایمان شاگردی می کرد. بعدش وارد صنف طلافروشان می شد در میان بقیه اصناف چطور بود؟

برادر من که شاگرد یک تاجری شد. اول می گفتند سالی چقدر می گیری، و می گفت: سالی سیصد تومان. این برادر من یواش یواش بزرگ می شد و بعد برای خودش مغازه باز می کرد. در واقع هر کسی نمی توانست وارد بازار شود. پولی که این شاگرد برای کارش می گرفت چیزی نبود که بتواند از آن برای بعدها استفاده کند. اما بعضی ها بودند که پدرش، برادرش، دامادش می توانستند سرمایه کمی به او بدهند. مثلا همین برادر ما که گفتم، از داماد ما ۲۰۰۰تومان پول گرفت. این شاگردی، رفته رفته خودش باعث جذب مشتری می شد. یعنی شما ارزان تر می دادی و رفتار خوبی داشتی. مثلا در ساری شما فردی داشتید که مغازه اش روبروی حاجی جویباری بود.
اسمش یادم نیست. این فرد خیلی مغازه اش شلوغ بود. مثلا او از من شکر، قند و… می خرید. حاجی دهقان زاده عطار بود. این طرف پاساژ حاجی جویباری نامی بود که لوازم گلدوزی می فروخت. روبروی او حاجی علی زاده بود که کتاب می فروخت. حاجی صمدی بود.
دلیل اینکه بازاری ها از بانک ها استفاده نمی کردند بیشتر به خاطر سوادشان نبود؟

نه به خاطر این نبود. اون موقع بازاری ها خیلی مقدس بودند. مثلا می گفتند اینا پول نزول می گیرند و با پول ما قاطی می شه. پول ما نجس می شد. از یه لری شنیدم که می گفت: یه معلمی داشتیم که بازاری هم بود و خیلی خسیس بود. یه سربازی بود که ۱۷زار بهش حقوق می داد. یکی می آمد خرید می کرد و وقتی می گفت حساب من چیه؟! می گفت برو نمی خواهد بدهی. ما برایمان سوال شد که این فرد خسیس که از ده شاهی نمی گذشت حالا ۵ زار را نمی گیرد! از او پرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: نمی خواستم پول دولت تو پول من بره.
از چه زمانی بازاریان با بانک ها روی آوردند و به آنها اعتماد کردند؟

از سال ۱۳۲۰.
با حاج آقا معتمدی که صحبت می کردم گفته بودند که بازاریان زیاد راغب به استفاده از بانک ها نبودند هنوز هم این طور است؟

اول اینکه چند تا حسن داشت، مثلا حاج آقا معتمدی روغن می خرید ۴۵ روزه، برای این ۴۵ روز چک می داد و مبادله اش انجام می شد. روغن را می فروخت، سودش را هم داشت و پول طرف را هم می داد. افرادی که نمی خواهند تنبلی کنند به سمت بانک نمی روند. مثلا من یک دوره ای وارد بازار ساخت و ساز شدم و از بانک ۳۰۰ میلیون تومن پول گرفتم. شاید سه برابر آن به بانک پرداخت می کنم اما هنوز آن ۳۰۰ میلیون تومن باقی مانده است. الان به بچه هام می گم شما اصلا از بانک پول نگیرید. چون اوضاع خوب نیست.
قبلا بازار ایران بدون بانک کارش را انجام می داد ولی چه اتفاقی افتاد که الان یک بازاری بدون بانک هیچ کاری نمی تواند انجام دهد؟حتما باید اعتبار چک و بانک و… باشد.

علت اینکه بازاریان به سراغ بانک ها می روند این است که به حق و حقوقشان قانع نیستند.
من شبی ۴۰۰ هزار تومن پول همراه خودم بردم اصفهان تا خرید کنم، تمام بدن می لرزید. کلا می ترسیدم، پول جوری نبود که بتوان بریزید در بانک و از کارت استفاده کنید. بعد از سال ها بانک صادرات یه دفترچه سیار به ما داد که در روز سی هزار تومن می توانیم برداشت کنیم. بعد بانک ملی به ما اعتبار نامه مسافرتی داد. بنابراین حمل پول سخت بود. و علاوه بر آن پول مقدارش ریز بود.
شما به بازاریاب ها که نمی شناسید چطور اعتماد می کنید؟

در اینجا بازاریاب، روغن یا کالا را می آورد بعد چک را می گیرد.
یعنی برای یک بازاری فرقی نمی کند از چه کسی کالا می خرد؟

فرق می کند چون برخی کالاها و شرکت ها شناخته شده اند.

منبع: کلمن، جیمز، ۱۳۸۶، «بنیادهای نظریه اجتماعی»، ترجمه؛ منوچهر صبوری، تهران: نشر نی