انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

جنسیت و سیاست­های هویت­مدار

راشل آلسوپ، آنیت فیتزیمونس، کاتلیین لنون برگردان علی­مراد عناصری

در بخش پیشین، نظریه پردازی های گوناگون و متمایز درباره ی جنسیت را بررسی نمودیم. جنسیت، از یک سو می تواند به مانند ابزاری برای به کار بستن نظریه مورد استفاده قرار گیرد، و به عنوان یک مفهوم، برای محک زدن کارآیی دیدگاه های نظری گوناگون و نشان دادن توان یا ناتوانی آن ها به کار بسته شود؛ و هم چنین می توان با به کارگیری و واکاوی مفهوم جنسیت، زمینه-هایی برای ارزیابی دوباره و بازسازی ایده های نظری فراهم آورد. با این همه، توجه ما به نظریه ی جنسیت تنها یک بررسی دانشگاهی نخواهد بود. هرچند ما به سهم نظریه ی جنسیت در غنی کردن نظریه ی اجتماعی باور داریم، ولی روی کرد ما به نظریه-ی جنسیت تنها به دریافت هر چه بهتر چگونگی برساخته شدن جنسیت بسنده نمی کند، بل که هم چنین، در پی گسترش و به کارگیری راه کارهایی برای برساختن ـ واساختن جنسیت هستیم تا موقعیتی را به وجود آورد که آسیب کمتری ایجاد کند. کوتاه سخن آن که، بر سیاست های جنسیتی سازی متمرکز شده ایم.

هدف ما در این بخش آن است که به دلالت های سیاسی در شیوه های گوناگون نظریه پردازی درباره ی جنسیت نگاهی ژرف تر بیاندازیم، به ویژه، به آن دسته از نظریه ها که در راستای جنبش های سیاسی جنسیتی کوئیر (دگرباشان) هستند (نگاه کنید به بخش ۴). روی کرد غیر ذات گرا و ضدهستی شناسانه ی معمول به نظریه ی جنسیت، بر بنیاد به رسمیت شناختن تمایزها میان زنان استوار است، چنین بینشی، هم چنان که در نظریه های واسازی و کوئیر (دگرباشی) هم هست، جنبش های سیاسی هویت محور، از جمله جنبش های فمینیستی زنان، را به چالش می کشد؛ و از همین رو، پرسش های بحران زا و بنیادینی درباره ی کنش گری سیاسی، نمایندگی و مداخله مطرح می کند. در واقع، تنش میان «حفظ فضایی برای فمینیسم»، هم گونه ی دانشگاهی آن و هم روی کرد مردمی و عامیانه ی آن، و «پرهیز از ذات گرایی و تمامیت خواهی»، محتوا و جهت گیری های فمینیسم معاصر را شکل می دهند. همان گونه که پیش از این روشن شد، نژاد، جنس، قومیت، سن و سال، طبقه، توانایی های بدنی، موقعیت جغرافیایی و دوره ی تاریخی، تنها بخشی از عواملی هستند که تمایزهای زیستی زنان را برمی سازند. به رسمیت شناختن تمایزها میان زنان، اعتبار جنبش های سیاسی ای که بر این پایه استوار شده اند که زنان دارای تجربه و ویژگی های مشترک هستند را به چالش می کشد. در برخی موارد، به پرسش کشیدن این ادعای فمینیسم که سخنگوی همه ی زنان است، از آن جا سرچشمه گرفته است که واسازی مفهوم هویت «زنانه» خود به ازهم پاشیدن مفهوم «فمینیسم» انجامیده است (هنسی، ۱۹۹۳: ۱۱).

افزون بر این، دگرگونی های پیاپی در نظریه پردازی فمینیستی، به ویژه تلاش ها برای واسازی سوژه، انگاره ی دگرگونی ناپذیر و یک پارچه از خود را به چالش کشیده، و بنیان های سیاست هایی که بر هویت مداری استوار شده اند را لرزان می کند. سوژه بودگی ما ـ سرشت خود ما ـ دگرگون شونده خواهد بود و در کشمکش و تعارض، پیوسته برساخته می شود. از «سوژه بودگی» به مانند هستی پیاپی برساخته شونده سخن گفته می شود، نه هم چون جای گاهی بیرون از جهان که مستقل و دگرگونی ناپذیر است، یا یک ورودی به جهان برای برقراری کنش متقابل (لورتیس ۱۹۸۴: ۱۵۹). از یک سو، فمینیست ها به سوی این دیدگاه کشیده شده اند که سوژه-بودگی امری ثابت نیست، بل که دگرگونی پذیر است، که این، بر توان دگرگون شدن در سطح فردی دلالت می کند. و هم چنین، از سوی دیگر، ما را در مفهوم پردازی و شناسایی سرشت پیچیده و متناقض هویت فردی ـ زن، مرد، سیاه، سفید و… ـ توانا می سازد، در درک این که این ها همگی دگرگون شونده، متکثر، و ناپای دار هستند، و این که ما چگونه هویت خود و دیگران را با گفتمانی سامان می دهیم که خود بسیار دگرگون شونده است. بنابراین، ناپای دار کردن سوژه، وضعیتی بحرانی را برای نظریه های بنیادیافته بر هویت، هم چون فمینیسم فراهم می آورد. چگونه یک نظریه می تواند درباره ی و برای زنان سامان یابد، در حالی که خود مفهوم «زن»، هم چون افسانه ای ناپای دار و خیالی است؟ هم چنان که دی استفانو (۱۹۹۰) می گوید، از آن جایی که فمینیسم یک سره بر پایه-ی سوژه استوار شده است، با از دست دادن مفهوم «زن» و یا «زنان»، بنیان گفتار و کنش فمینیستی سست می شود. اگر «زن» یک دلالت کننده ی پیوسته دگرگون شونده باشد، هم چنان که گفتمانی که در آن جای گرفته اند هم دگرگون شونده است، چگونه می توان به خواسته ها و دلبستگی های زنانه پرداخت و از آن ها دفاع کرد؟ همان گونه که رانسوم اشاره می کند، آن چه موجب از بین می رود، چیزی است که فمینیسم برای دست یافتن به آن دام پهن کرده است (۱۹۹۳: ۱۲۶).

بدین سان، این بخش، به مسأله ها و ظرفیت های سیاست های هویت بخش و دلالت های جنسیتی آن ها می پردازد. در بخش نهم، به بایستگی دسته بندی ها برای سنجش هویت های فردی پرداختیم. در این جا به زمینه های یک پارچه کننده یا واسازنده ی کنش سیاسی می-پردازیم. هم چنان که پیش از این گفته شد، هویت و سیاست های هویت مدار، معمولا به دو دسته بخش می شوند، آن ها که بر آنند که دسته بندی های پای دار هویتی نه تنها برای سنجش ویژگی های فردی آدمیان لازم هستند، بل که هم چنین بنیانی برای کنش سیاسی هستند، و آن ها که بر این باورند که دسته بندی ها نمی توانند چندگانگی و دگرگون شوندگی تجربه های آدمیان را به درستی نشان دهند و هرگز نمی توانند مقصود آن ها را توصیف کنند یا بازنمایانند (وبستر، ۲۰۰۰): سخن کوتاه این که، میان پاس داران مرزها و دسته-بندی ها، و نقض کنندگان خط مرزهای مفهوم ها دوپارگی وجود دارد (گمسون، ۱۹۹۶)، میان نظریه های مدعی دسته بندی، با نظریه-های سیاسی واسازنده. [اما] روش سومی هم هست، جستجویی برای هماهنگ کردن این دو دیدگاه، برای گفت وگو بر سر تنش میان دیدگاه نظری و آن چه در عمل انجام می گیرد (اسکوایرس، ۱۹۹۹: ۶۹ تا ۷۰)، که معمولا با هدف کار با دسته بندی هایی که واسازی شده یا از نو ساخته شده انجام می گیرند. همان گونه که «عزیز» اشاره می کند، اگر یک فمینیسم تمایزمدار با نیرویی ارتجاعی به نبرد برخیزد تا به فضاهایی دست یابد که در اثر جداسازی سیاسی از دست داده، نیاز دارد که هم واسازی هویتی را و هم بایستگی سیاسی دفاع از هویت را در مبارزه ی خود بگنجاند (۱۹۹۷: ۷۷).

سیاست های هویت مدار

جنبش های سیاسی که بر بنیاد هویت استوار شده اند، هم چون آزادی خواهی زنان، زنان و مردان هم جنس خواه و جنبش حقوق شهروندی برای سیاهان، همگی پیرامون آن چه ما از زنان، مردان هم جنس خواه، زنان هم جنس خواه، و مردان و زنان سیاه پوست، به مانند گروه بندی هایی با تجربه های هم سان، می شناسیم گرد آمده اند؛ آن ها هویت های قابل شناسایی ای هستند ـ هم چون مادینه، نرینه، مرد هم جنس گرا، سیاه ـ که می توانیم در یگ گروه دسته بندیشان کنیم.

وضعیت حقوقی جنبش های سیاسی، به گونه ای سنتی، بر بنیان پنداشت و ادعای هویت های هم سان گروهی استوار شده است. چه از قالب های جنسیتی شده، جنسی، قومیتی، نژادی، دینی و یا هویت های ملی، بهره گرفته باشند و چه از دسته بندی های هم سان انگار هم-چون زن، سیاه، مردان هم جنس گرا، هندی، بریتانیایی و مانند آن استفاده کنند. اگر ما نمونه ی جنبش های آزادی خواهانه ی زنان دهه-ی ۱۹۷۰ را در نظر بگیریم، مبارزه پیرامون گزاره های بنیادی خواست پرداخت حقوق برابر به زنان، خشونت خانگی، تبعیض جنسی، منع اجبار برای رابطه ی جنسی و بارداری، و مانند آن شکل گرفته بود. زنان، برای مبارزه با تبعیض های آشکارا جنسی در فضاهای عمومی و فضاهای خصوصی به هم پیوستند تا از خواسته های زنان دفاع و حمایت کنند. بنیان ستیز آن ها تلاش برای به رسمیت شناخته شدن زنان و دفاع از آن ها به عنوان یک گروه دارای ویژگی های هم سان بود؛ گروهی که هم وندان آن هیچ برتری ای بر زنان دیگر نداشتند و می توانستند با کنش جمعی، نابرابری های ساختاری ای را که سلسله مراتب جنسیتی را استوار می-کردند از میان بردارند.

در نگاه برخی از نویسندگان فمینیست، کارویژه ی فوری زنان، هم چنان تلاش برای به رسمیت شناخته شدن تمایز جنسیشان و رسیدن به حقوق قانونی برابر در فضای عمومی است. برای بسیاری از آن ها، پاس داری از مفهوم متمایز «زن»، برای مبارزه در برابر گونه های جنسیتی خشونت، هم چون تجاوز و خشونت خانوادگی، یا برای حمایت از حق سقط جنین و آزادی در برقرای رابطه ی جنسی و خواست باروری، حیاتی است. برای نمونه، «آیری گری» در باره ی بایستگی حقوق جنسی سخن می گوید (برای خواندن بیش تر درباره ی اندیشه های «آیری گری» بخش ۸ کتاب را ببینید). او بر آن است که، باید از حقوق شهروندی زنان در چهارچوب تمایز جنسی سخن گفته شود نه در گفتمانی یک سان انگار. آن چه که مورد نیاز است، به نظر او، به رسمیت شناختن تمایزهای جنسی برای هر یک از جنس هاست، و برابری تنها هنگامی به دست می آید که این حقوق به دست نیروهای مدنی در ساختار حقوقی بنیاد گرفته باشند (ویتفورد، ۱۹۹۱: ۲۰۷). هم چون او، «پیتمن» نیز از گونه ای سامان یابی حقوق شهروندی بر بنیاد «تمایزهای جنسی» سخن می گوید، که تجربه های ویژه ی زنان را برمی سازد؛ برای نمونه، تجربه ی مادر بودن، برگرفته از همین ساختارهای سامان بخش ست. «پیتمن» انگاره ی شهروندی امروزین را پدرسالارانه می داند، زیرا فضای عمومی را از فضای خصوصی جدا می کند. و از همین رو، برداشت ما از برابری، ریشه در الگویی مردانه ای دارد که زنان، و تجربه های زیسته ی آن-ها را نادیده می گیرد (پیتمن، ۱۹۸۸، ۱۹۸۹).

انگاره ی وجود هم سانی میان تجربه های زنانه، که پایه ای است برای کنش جمعی، یک سان بودن آن ها را از پیش در نظر می گیرد. چنین انگاره ای، حتی با وجود بخش بخش شدن زنان در پی قومیت، طبقه، سن و… فرض گرفته می شود؛ زیرا می پندارد که هم-چنان برخی هم سانی های استوار شده بر جنسیت هستند، برخی زمینه ها و تجربه ها که آن ها را به هم پیوند می دهد. برای نمونه، «ساوپر» می گوید که فمینیسم، هم چون هر نظریه ی سیاسی دیگر، که همواره گونه ای ازخودگذشتگی برای رسیدن به وحدت را خواستار است، جنبشی است که بر بنیاد همبستگی و خواهرخواندگی زنان استوار شده است؛ زنانی که معمولا نه بر اساس چیزی بیش تر از هم سان و یکی بودن به عنوان یک «زن» به هم بسته شده اند (نقل قول در موفی، ۱۹۹۷: ۵۴۲).

به عنوان یک پی آمد سیاست های هویت بخش، که معمولا بر بنیاد برسازی ذات گرایانه ی جنسیت استوار شده اند، هم سانی زنان از هستی زیستی، جای گاه آن ها در ساختار، و یا موقعیت گفتمانی آن ها سرچشمه می گیرد. در این مباحث، بیشتر به موضوع جنسیت توجه داریم، که از موقعیت ساختاری و بیولوژیکی زنان مایه می گیرد. آن چنان که «اسکوایرس» نشان داده است، سرشت ها می-توانند بر بنیادی مادی استوار شده باشند یا بر بنیادی نمادین، و یا از هستی زیستی برگرفته شوند (۱۹۹۹: ۶۶). ما درباره ی ذات-گرایی زیستی در بخش نخست سخن گفتیم، درباره ی ذات گرایی نمادین، آن چنان که در سخنان «لکان» دیده می شود، در بخش دوم و درباره ی ذات گرایی مادی گرایانه در بخش سوم. چنین پندارهای ذات گرایانه ای در برداشتی گفتمانی از فرآیند سوژه شدگی، بر بنیاد انگاره های «فوکو» استوار شده، و سپس، در پی کارهای «باتلر» و چالش هایی که نظریه ی «کوئیر (دگرباشی)» برانگیخت، بازسازی شده است. چنین دسته بندی های گفتمانی ای، چندگانگی معنایی که در دسته بندی های ما نهفته است را نشان می دهد و بنابراین، شور ایستادگی در برابر ذات انگاری پیشینی را برمی انگیزاند.

از این رو، سیاست های هویت بخش در برابر گرایش های ضدذات گرایانه ی امروزین در نظریه ی جنسیتی می ایستند. انگاره ی تجربه-های هم سان، که زنان را، برای کنش گری سیاسی در پی برخی هم سانی ها، به هم پیوند داده، با واسازی مفهوم «زن» و «زنان»، که دسته بندی هایی پای دار، دگرگونی ناپذیر، و هم گن انگاشته می شد، هم خوانی ندارد. در این جا، نوشتار «آیریس ماریون یانگ»، «آرمان اجتماع و سیاست های تمایزبخش» (۱۹۹۰ a)، برای نشان دادن تنش هایی که در روابط بنیادگرفته بر پایه ی هم سانی، و در پیش فرض هایی که کنش سیاسی را از ره گذر وجود گونه ای از هم بودگی ممکن می دانند پدیدار شده اند، به کار می آید (برای نمونه، در خواهرخواندگی یا برادرخواندگی). «یانگ» می گوید که اشتیاق برای یکی شدن، از انگاره های استوار شده بر هم سانی، هم چون فمینیسم، سرچشمه می گیرد، و چنین شوری، خودبه خود مرزها، دوگانگی ها و دافعه ها را به وجود می آورد (یانگ، ۱۹۹۰a : 301) (و هم چنین، بنگرید به بحث «باتلر» در بخش چهارم). بنابراین، چنین رویه ای مانع به رسمیت شناخته شدن و سربرآوردن تمایز می شود. او هنگام بررسی خواست ها برای داشتن رابطه در چهارچوب هویت های هم سان، نزدیکی اجتماعی و آسایش، نشان می دهد که نظریه های سیاسی ای که پیرامون آرمان هم بستگی گرد می آیند، تمایل به سرکوب تمایزها در میان هم وندان خود و/یا جدا کردن نیروهای گروه های خود از دیگرانی دارند که [در یکی از این دو دسته] شناسایی نشده اند (۱۹۹۰ a: 300). در چهارچوب چنین نگاهی، وحدت بر تمایز برتری یافته و جلوی ناهم گنی و تفاوت داشتن گرفته می شود. نویسندگان دیگری هم در جاهای دیگر به این انگاره پرداخته اند. «برنیس جانسون ری اگون» (۱۹۸۳) نیز به جداسازی های برگرفته از دسته بندی های هویتی اشاره کرده است. او بر آن است که گرچه این پندار یکسان بودگی فضایی را برای گونه ای از کنش سیاسی فراهم می آورد، ولی پافشاری بر آن، نادیده گرفته شدن تمایز را در پی دارد. گرچه شوق هم گونی، در آغاز و برای استوار شدن گروه ها بایسته است، ولی رفته رفته باعث جداشدن می شود. او راه چاره را در فراهم آوردن بسترهایی برای ائتلاف های گذرا می داند (بخش سوم را ببیند). بازگردیم به واکاوی «یانگ»؛ آرمان وحدت، نه تنها از آن رو به یک معضل تبدیل می شود که برای جلوگیری کردن از تمایزها و نادیده گرفتن آن ها فشار وارد می کند، بل که هم چنین به خاطر آن مشکل ساز می شود که یک سان بودن آدمیان و تمایز نیافتن آن ها را قطعی فرض می کند. «یانگ» بر آن است که خواست هم سان انگاری آدمیان، که آرمان وحدت را استوار می کند، تحقق ناپذیر است؛ زیرا آدمیان، به خودی خود پیچیده، چندساختی، پویا و متناقض هستند و به سخن دیگر، آن ها نمی توانند به مانند یک تمامیت دریافت یا فهمیده شوند؛ هم چنان که امکان دریافت و شناخت خودشان برای خودشان هم نیست. چگونه هم سانی ممکن است، هنگامی که یک فرد نمی تواند فردیت خود را کاملا بشناسد؟ اگر فردیت یک فرآورده ی ناهم گون است، شدنی نیست که بر خودش پدیدار شود، و از همین رو، برای خودش هم روشن و دریافته نمی شود و هر آن چه هست، روی هم بر دیگری پدیدار می گردد. اگر هر کس از دریافته شدن برای خودش تن می زند، و به همین خاطر نمی تواند خواسته ها و نیازهای خود را به دیگری بنمایاند، پس خواسته ها و نیازهایش، در هم دردی دیگران نیز نشان داده نمی شود (۱۹۹۰ a: 301).

آرمان با هم بودن، میلِ داشتن هویت هم سان، معمولا کارآیی ندارد. شاید بسیاری از ما، از این که خود را در دسته بندی هایی ویژه یافته باشیم که دیگران ما را در آن جای می دهند، هم چون گروه زنان، مردان، مردان هم جنس خواه، هندی و…، از این که درباره ی ما سوء تفاهم شده و از تجربه های هم سانی که گفته می شود، درکی نداشته باشیم، سردرگم و دل خور شده باشیم؛ و از همین رو، امکان هم بستگی به وجود نمی آید. «یانگ» می گوید که بدین گونه، گروه های فمینیست، حتی اگر تمایزها را ببینند و درباره ی آن ها سخن بگویند، باز هم چنان به پیش واز تمایز نمی روند، زیرا هوادار میلِ پای داری برای رسیدن به هویت هم سان و دوگانگی هستند (۱۹۹۰ a: 302).

به راستی، افزون بر این که مشروعیت جنبش های استوار شده بر هویت می تواند در سطح نظری به چالش کشیده شود، در عمل نیز درباره ی اثرگذاری آن ها تردید وجود دارد. معمولا در درون جنبش های هویتی، در اثر وجود تمایزها، شکاف افتاده و بنیاد آن ها فرو می ریزند؛ چنین چالشی، خود را در سطح سازمان دهی ها و سیاست پردازی های استوار شده بر دسته بندی های هویتی که پی گیر آرمان وحدت هستند و از ناهم گنی و تمایز پرهیز می نمایند، نشان می دهد. هم چنان که در بخش سوم نشان داده شد، جنبش زنان در غرب، به خاطر برداشت از زن، به مانند زن سفیدپوست طبقه ی متوسط دگرجنس خواه دارای دیدگاه غربی، زیر تیغ نقد قرا گرفته است؛ معمولا به خاطر پیشاپیش فرض گرفتن ساختی از زن که گوناگونی در آن راهی ندارد، جانب دارانه، هم گن، و هنجارمند است، و سرمشق زن سفید طبقه ی متوسط دگرجنس خواه نخبه ی دارای دیدگاه غربی را به همه ی زنان تعمیم می دهد (در این باره نگاه کنید به رایلی ۱۹۸۸ و هوکس ۱۹۹۰). البته این به معنای نادیده گرفتن اثرها و کارآیی جنبش های فمینیستی زنان در به چالش کشیدن شرایط مادی و ساختاری تحمیل شده بر زنان (هم چون دست مزد پایین، تبعیض جنسی، خشونت خانوادگی) و افشای زیرساخت های فرهنگی برسازنده ی نابرابری و اختلاف، نیست. تمایزهایی در آن چه جنبش های فمینیستی انجام داده اند دیده می شود ولی، با این همه، چالش های بنیادینی در سامان دهی پیرامون انگاره ی هویت هم سان (در این جا، هویت زنانه) و راه کارسازی برای رسیدن به هدف ها، و کنش بر بنیاد خواست های سیاسی هم سان نهفته است. در جنبشی که بر پایه های تجربه های هم سان بنیاد گرفته، معمولا به تمایزهای درونی هم چون تهدید نگریسته می شود. روبه رو شدن با مسأله ی تمایز، و پی آمدهای سرچشمه گرفته از دسته بندی کردن بر اساس شاخص «زن»، به مشکل فوری این جنبش ها تبدیل شده و کنش سیاسی را به تأخیر انداخته، و جنبش های زنان را فرو نشانده است.

چنین مشکلی، در دیگر جنبش های سیاسی هویت مدار نیز یافت می شود. در جنبش های مردان هم جنس خواه نیز مسأله ی تمایز برای سایه پوستان و مردان طبقه ی کارگر وجود دارد و آن ها به همگانی پنداشتن الگوی سفید طبقه ی متوسط هم جنس خواهی اعتراض دارند (مرسر و جولین ۱۹۸۸). افزون بر این، بنیاد این جنبش بر این فرض استوار است که ویژگی جنسی می تواند هویت را برسازد، و این که گویا مردان و زنانی که به هم جنس خود میل دارند دارای تجربه های مشترک هستند و در یک جا ایستاده اند؛ فرضی که مورد تردید قرار گرفته است. هم جنس خواهی مردانه و زنانه پیرامون یک انگاره ی ذات گرای نژادی شکل گرفته اند (گمسن ۱۹۹۶: ۳۹۶)، این که دسته بندی ها و تمایزگذاری هویتی روشن و مشخصی به نام «مرد هم جنس خواه»، و «آدم عادی دگرجنس خواه» را فرض می گیرد. مرز جداکننده ی میان برداشت غیرعادی از شهوت رانی (هم جنس خواهی) و برداشت اخلاقی و عادی از آن (دگرجنس خواهی) به روشنی مشخص نیست. بسیاری از مردانی که مشتاق هم جنس خود هستند، لزوما خود را یک هم-جنس خواه و یا حتی دوجنس خواه نمی دانند. به هر ترتیب، در دسته بندی های ذات گرای نژادی، مردان و زنان هم جنس خواه به عنوان گروه های اقلیتی درک و متمایز می شوند که خواست برخورداری از حقوق برابر با اکثریت عادی مردم را دارند. هم چنان که پس از این با موشکافی بیشتر گفته شده، نظریه های کوئیر (دگرباشانه)، به مانند چالشی در برابر چنین برداشت عرفی ای از هم جنس-خواهی مردانه و زنانه، که قصد جذب و ادغام هم جنس خواهان را در مردم عادی دارد شکل گرفته است، و در عوض، بر این انگاره پافشاری می کند که وجود دوگانگی هایی هم چون هم جنس خواه غیرعادی/ دگرجنس خواه عادی، مرد/ زن و… برساخته هایی اجتماعی هستند که زمینه ی رواداشتن زور و ستم را فراهم کرده و بدین ترتیب، هستی فردی ناپای دار و غیرثابت و دگرگونی پذیر، در چهارچوب اعمال کنترل اجتماعی، به یک موضوع ثابت و تغییرناپذیر تبدیل می شود (گمسن ۱۹۹۶: ۳۹۶). اگر ما ساخت برچسب «هم جنس باز» را کنشی اجتماعی بدانیم و آن را به مانند نمونه ای از تفکیک اجتماعی، تبعیض و آزار کسانی دریابیم که به هم جنس خود تمایل دارند، پس، هرگونه پی روی از این دسته بندی ها، حتی اگر شرکت در المپیک هم جنس خواهان باشد، در مخالفت با رویه هایی خواهد بود که در پی از میان برداشتن چنین تفکیک ها و ساختارهایی هستند.

دشواری های این چنینی، در جنبش های هواخواه حقوق شهروندی برای سیاهان، و فمینیست های سیاه پوست نیز دیده می شود؛ اگرچه نژاد بیش تر به مانند یک تمایز اجتماعی، و نه طبیعی شناخته می شود. نوعی جداسازی و تبعیض که از مفهوم ها و دسته-بندی های ثابت نژادی سرچشمه گرفته و سامان داده می شود؛ و برای نمونه، اصطلاح «سیاه» به نیرومند شدن این جداسازی نژادی یاری می رساند. در این جا ما دوباره با دسته بندی های ثابتی روبه رو می شویم که بر پایه ی هم گنی استوار می شوند. در بریتانیا، اصطلاح «سیاه» درباره ی کسانی به کار برده می شود که با روی کردی ضدنژاد پرستانه، مخالف برنامه هایی هستند که با هدف جذب و ادغام گروه های به حاشیه رانده شده و مورد تبعیض به نفع فرهنگ دوگانه انگار سفیدپوست محور ما هستند (کنه ۱۹۹۸)، یک استراتژی ذات گرایانه برای رسیدن به هدف هایی که برای خود در نظر گرفته و اندکی پس تر، به آن باز خواهیم گشت. برای نمونه، «آنگ ـ لی گت» (۱۹۹۷) می گوید که تجربه های ویژه ی زنان چینی و فیلیپینی که در بریتانیا زندگی می کنند، در گزاره ی «هویت سیاه» نادیده گرفته شده است. دو انگاری سیاه/سفید، خودبه خود امکان وجود تمایز را از بین می برد (۱۹۹۷: ۱۷۲). هم-چنان که «عزیز» (۱۹۹۷: ۷۲) می گوید، دسته بندی «سیاه» و «سفید» گونه ای کلیت دروغین دوگانه را برمی سازد، که به موجب آن، میان زنان قرار گرفته در این دسته بندی ها هم سانی وجود دارد ولی آن ها با زنانی که در این دسته بندی ها جای نگرفته اند تفاوت دارند (نگاه کنید به بخش سوم).

چالش سیاسی کوئیر (دگرباشی)

کار «باتلر»، شیوه های درک ما از کنش سیاسی را، در برخورد با موقعیت های استوار شده بر هویت، به چالشی بنیادین می کشاند. هم چنان که در بخش چهارم نشان داده شد، در گزارش «باتلر»، مفهوم هایی کلی هم چون زنان، معلولان، مردان هم جنس خواه و… به پرسش کشیده شده اند، زیرا چنین مفهوم هایی بر انگاره ی وجود سویه های هویتی یک پارچه و دگرگون نشدنی استوار شده اند. «باتلر» بر آن است که هویت ها، بر پایه ی تکرارپذیری کنش ها، کارها و اعمال بدنی شکل می گیرند و تا پیش از ورود به فرهنگ، و تبدیل شدن به موضوع های یک پارچه، مسایلی ناپای دار هستند. آن گونه که او بر آن دست می گذارد، پشت هر عملی یک کننده وجود ندارد، بل که کننده ی کار، از پس انجام عمل برمی آید. سوژه، هرگز پایان یافته و ثباث یافته نیست، بل که پیاپی در فرآیندی پیش رونده از بده بستان و دگرگونی است. با این دید، جنبش های هویت مدار، به جای این که خواسته های یک گروه در حال شکل گیری را نشان بدهند، در واقع گونه هایی از نمایش های هویتی ـ تکرار کنش ها ـ هستند که پنداری از وجود پیشینی دسته بندی های ذات گرا را به ذهن می رساند. جنبش های سیاسی ای که پیرامون دسته بندی هایی هم چون «زن»، «مرد هم جنس خواه»، «سیاه» و… گرد آمده اند، خود به زمینه ای برای شکل گیری و انباشته شدن مشکلاتی دگر شده اند که از پی دسته بندی های محروم کننده، تفکیک کننده و مانع شونده برمی آیند. آن چنان که «باتلر» اشاره می کند، اگر بیم آن برود که دیگر سوژه ای قطعی، که بر پایه ی جنسیتش، یا جنسش، یا وضعیت مادی اش شکل گرفته، دست یافتنی نیست، فمینیسم فرومی ریزد. این خردمندانه است که در پی سیاست گذاری هایی باشیم که از آغاز، از خطر تفکیک شدن و به حاشیه رانده شدن به عنوان عنصری فرعی، جلوگیری کند (۱۹۹۲: ۱۹).

با این همه، در نگاه «باتلر»، واسازی هویت، به معنای پایان گرفتن رویه های هویت ساز نیست، بل که یک سره متفاوت با آن و درواقع، گونه ای بازاندیشی است برای رسیدن به گونه ی نوینی از کنش سیاسی. در این جا، «باتلر» از ناپای دار نمودن هویت سخن می گوید، ساختگی بودن «جنسیت» را افشا می کند، و همین کار، برای نمونه، کنشی سیاسی برای برانداختن نظم موجود است. درگیر شدن و مقاومت کردن در برابر انگاره ای که طبیعی بودن درک متفاوت از جنسیت را نمی پذیرد، می تواند کنشی سیاسی باشد که خود را از ره گذر عملی جنسیتی نشان می دهد. در چهارچوب سیاست های کوئیر (دگرباشانه)، این که یک مدیر بانک مرد با یک دامن کوتاه (توتوی) صورتی سر کار برود، به همان اندازه که تظاهراتی در برابر دفتر نخست وزیری و یا امضاء جمع کردن برای یک کمپین سیاسی به شمار می آیند، کنشی سیاسی است. سیاست های کوئیر (دگرباشانه)، برای نمونه در جنبش فرهنگی ـ سیاسی «ایالات متحده ی کوئیر (دگرباشان)» (بخش چهارم را ببینید) بر روی زیرپاگذاشتن هنجارهای جنسی و جنسیتی متمرکز شده اند تا زمینه را برای دوانگاری فرهنگی فراهم می آورند و بدین ترتیب، بی چون و چرا بودن و طبیعی انگاشتن میل دگرجنس خواهی را به چالش می کشد. «ایالات متحده ی کوئیر (دگرباشان)» می کوشد که با نمایش دادن نمادهای هم جنس خواهی در محیط هایی که دگرجنس خواهی طبیعی انگاشته می شود (هم چون فروشگاه ها، و نوشیدنی فروشی های پذیرای دگرجنس خواهان)، از تاکتیک های نمایشی و دیداری برای افشاکردن دوانگاری و دگرجنس خواهی و سست کردن آن بهره گیرند (هنسی، ۱۹۹۵: ۱۶۰). هدف کوئیر (دگرباشان) جذب شدن و ادغام در جمع نیست، بل که قصد آن، یک راست به چالش کشیدن سلطه ی دگرجنس خواهی، با از حاشیه به مرکز آوردن کوئیر (دگرباشان) است. برخلاف جنبش های هم جنس خواهی مردانه و زنانه، که بر سویه های جنسی به مانند زمینه ای برای هویت هم سان بنیاد می گرفتند، کنش گران کوئیر (دگرباش)، گروه بیش تری از مردم را، بدون داشتن قاعده ای سخت گرد هم می آورند که «تنها پیرامون مخالفت با دوانگاری جنسی و جنسیتی جمع شده اند» (داگن، در فلن ۱۹۹۵: ۳۵۰). برخلاف حقوق شهروندی مورد نظر هم جنس خواهان مرد و زن، کنش گران کوئیر (دگرباش) در پی آغاز از درون سیستم نیستند. «کوئیر (دگرباشی) نسبت به وضعیت های بیرونی اش خیلی انقلابی نیست و از بودن در آن لذت می برد» (گمسن، ۱۹۹۶: ۴۰۲).

با این همه، معمولا ظرفیت سیاسی و تأثیرگذاری واکاوی «باتلر» و کنش گری کوئیر (دگرباش)، به چالش کشیده شده است. گفته شده است که «باتلر» و کنش گران کوئیر (دگرباش)، «امکان آزادی انحراف جنسی را بیش از آن چه در زندگی روزمره ممکن است برآورد نموده اند» (فریزر، ۱۹۹۵: ۱۶۳). شاید ما نباید وجود پدیده های ناپای دارسازنده ی هنجارهای جنسیتی عادی را بزرگ-نمایی کرده و بر اساس آن میزان نابرابری را تخمین بزنیم. برای نمونه، در سال های اخیر، برخی مردان دگرجنس خواه با در پیش گرفتن رفتارهای دوجنسه یا سبک های زنانه ی لباس پوشیدن ـ با آرایش کردن، گوش واره به گوش کردن و… ـ با هنجارهای دوانگار مردانه/زنانه مخالفت کرده اند. اگرچه چنین کارهایی را می توان به عنوان کنشی سیاسی در پیرامون دلالت کننده ی سیاسی «مرد» و هنجارهای تقویت کننده ی آن به شمار آورد، ولی این بدان معنا نیست که آن ها در پی برانداختن و سست کردن این مفهوم هستند. ما می بینیم که چنین رفتارهایی، از نظر فرهنگی جذب و پذیرفته می شوند، بدون آن که تأثیر چندان مهمی بر زندگی مادی مردان و زنان داشته باشند ـ برای نمونه بر تبعیض های شغلی بر اساس جنس، پرداخت نابرابر به زنان و مردان و… تأثیری ندارند. «آن مک کلینتاک» در پی سخن گفتن از موضوعی مرتبط با این بحث، می پرسد: «اگر گوناگونی در همه جا باشد، در چه زمانی نظم موجود را واژگون خواهد کرد؟» (۱۹۹۵: ۶۵). (این نمونه ای است برای آن چه «باتلر» به آن پاسخ روشنی نداده است، زیرا او می-اندیشید که از بنیاد، پاسخی در کار نیست) (نگاه کنید به بخش چهارم). «مک کلینتاک» می گوید که دگرپوشی حکایت از این دارد که برهم زدن هنجارهای استوار اجتماعی، موجب برافتادن جنسیت، نژاد و یا قدرت طبقاتی نمی شوند. هنگامی که تفنگ داران دریایی آمریکایی لباس زنانه می پوشند یا هم چون زنان سفیدپوست آرایش کرده و کرم پودر می زنند، نه چیرگی نیروی سفیدپوستان از میان می رود و نه برای مردانگی مشکلی پیش می آید (۱۹۹۵: ۶۷).

کارآمدی سیاست های کوئیر (دگرباشانه)، که با کارهای نمایشی کسانی که جذب آن می گردند پی گرفته می شود، برای ایجاد دگرگونی در فضای سیاسی امروز ما، مورد تردید است. از آن جا که سازمان ها و فرهنگ سیاسی ما گروه های سیاسی را اداره می-کنند، از همین رو پیش نهاد می شود که برای تغییر، با آن ها همکاری نماییم. هم چنان که «گمسن» گفته است، ممکن است که سلسله-مراتب و دسته بندی ها زمینه ای برای فشار وارد آوردن و تبعیض باشند، ولی می توانند «راهی منطقی برای مقاومت» هم باشند. بحث پیرامون لایحه ی اصلاحی دوم کلرادو در آمریکا، مجالی شد برای یادآوری این مسأله که چگونه نبود دسته بندی ها می تواند به پای مال شدن حقوق به حاشیه رانده شده ها بیانجامد. اصلاحیه ی دوم، اجازه ی برخورد غیرقانونی با مردان و زنان هم جنس گرا یا دوجنس خواه را به دولت یا هیچ نهاد دیگری نداد. در آن زمان نماینده ی حقوقی دولت علیه این نهاده که «ما گروهی را نداریم که به راحتی قابل جدا کردن باشند» سخن رانی کرد. این قطعنامه پی آمدهای بالقوه ی بسیاری داشته و عکس العمل های زیادی را برانگیخته است. اگر این گروه ها در قانون معین نشده باشند، پس نمی توانند شامل حمایت دولتی و مزایای قانونی بشوند (گمسن، ۱۹۹۶: ۴۱۰).

با این همه، «باتلر» ارزش استراتژیک و سیاسی وجود سیاست های هویت مدار در سامان سیاسی را قبول دارد. هر چند او بر آن است که دسته بندی «زن» مسأله ساز است، ولی کارآیی سیاسی آن و بایستگی بهره گیری از دسته بندی ها در موقعیت های ویژه را نادیده نمی گیرد، گرچه می گوید که چنین دسته بندی هایی باید مرکززدایی شده، ناپای دار و دگرگونی پذیر باشند. در چهارچوب کار نظری «باتلر»، ما نیاز داریم که فضای سیاسی را از نو شکل دهیم و خواسته ی خود را به جای هماهنگ شدن با سامان سیاسی موجود استوار کنیم. برابرنهادها می توانند در همه جا، و از جمله در نظریه ی پسااستعماری یافت شوند. برای نمونه، «اسپیوک» از در پیش گرفتن روی کرد «ذات گرایی استراتژیک» در وضعیت های سیاسی ویژه حمایت می کند، گرچه هم چون «باتلر» خطرهای نهفته و بالقوه را گوش زد می کند. «اسپیوک»، برای نمونه، هش دار می دهد که «بهره گرفتن استراتژیک از ذات گرایی می تواند دست مایه ای بشود برای شکل گیری ذات گرایی نظری و دانشگاهی» (آورده شده در سگال، ۱۹۹۹: ۳۱).

عاملیت سیاسی

اندیشمندان بسیار دیگری نیز، واسازی سوژه را، که در کانون کار «باتلر» جای دارد، برای برخورد ناسازگارانه با فمینیسم در پیش گرفته اند. گرچه کارهای نظری «باتلر» تأثیرهایی برای به وجود آمدن برداشتی آزادانه تر و بیرون از چهارچوب ها، از مفهوم «زن» داشته است، ولی پژوهش گران دیگر، دستگاه نظری «باتلر» را زمینه ای برای دست یابی به هدف های رادیکال دموکراتیک در قلب فمینیسم می دانند (وبستر، ۲۰۰۰). «وبستر» (۲۰۰۰) تحلیل مناسبی را از رویه های سیاسی کار «باتلر» ارائه می کند که در این جا بازگو شده است. «وبستر» در نوشتارش، «سیاست های جنس و جنسیت، بن حبیب و باتلر از سوژه شدگی می-گویند»، گفت وگو و هم فکری «باتلر» و «سیلا بن حبیب» در کتاب «کشمکش های فمینیستی» را بررسی کرده و به ویژه در بخش «دو نظریه پرداز» بر اختلاف دیدگاه آن دو درباره ی عاملیت دست می گذارد (بن حبیب و دیگران، ۱۹۹۵). یکی از نقدهای «بن-حبیب» بر «باتلر» آن است که می گوید، پیش نهاد «باتلر» برای نمایش دادن جنسیت، زمینه را برای نشان دادن آن گونه عاملیتی که فمینیست ها در نظر دارند فراهم نمی کند و به چنین عاملیتی اجازه ی نمایان شدن نمی دهد. «بن حبیب» می گوید که بنیان سیاست-های فمینیستی، هم چون دیگر جنبش های هویت مدار، وجود یک سوژه ی پای دار است، و آن گزاره های پست مدرنیستی که در کار «باتلر» هستند، از اساس جنبش فمینیستی را نشدنی می کنند. او بر آن است که کار «باتلر»، افزون بر این، از آن جا هم با فمینیسم هم خوانی ندارد که «باتلر» دسته بندی ها را گزاره های دارای تعین چند عاملی ای دانسته که از بافت اجتماعی و فرهنگی سرچشمه گرفته و بنا بر این تعریف، دیگر جایی برای واکنش فردی، عاملیت فردی، و خودمختاری باقی نمی ماند؛ چیزهایی که «بن حبیب» آن ها را برای کنش سیاسی فمینیستی حیاتی به شمار می آورد. «وبستر» می گوید که «باتلر» و «بن حبیب»، در زمینه ی عاملیت، در سه مورد اختلاف دارند: این که چگونه سرچشمه ها و فرآیند رخ نمودن عاملیت را دریابیم، این که عاملیت چگونه و چرا در قلمرو سیاسی اعمال شده یا باید اعمال شود، و آن چه سیاست های فمینیستی از عاملیت در نظر دارند (۲۰۰۰: ۱۳) (و هم چنین انتقادات مک نی در بخش چهارم را ببینید).

«وبستر» در خوانشش از «باتلر» می گوید که «باتلر»، بر خلاف برداشت «بن حبیب»، به گونه ای از عاملیت پرداخته است، اگر چه با آن چه که از عاملیت در دید «بن حبیب» است به گونه ای متفاوت پرداخته شده است. بدون شک، «باتلر» به بایستگی پای دار بودن، و دگرگونی ناپذیری سوژه، و پسینی بودن آن نسبت به فرهنگ، برای تحقق عاملیت اعتقادی نداشته است. در واقع، در نگاه «باتلر»، این باز بودن و ناپای داری و نااستواری دسته بندی هاست که موقعیت عاملیت را فراهم می آورد، زیرا دسته بندی ها و دلالت کننده های سیاسی ثابت شده و تفکیک شده نیستند و از همین رو، فضا برای بازسازی و دگرگونی وجود دارد (برای نمونه نگاه کنید به دگرگونی های مفهوم های «خانه» و «خویشاوندی» که در بخش چهارم از آن سخن گفتیم). آن گونه که «وبستر» می گوید، «نیروی به چالش کشاننده ی دلالت گرهای سیاسی» («زن» نمونه ای برای دلالت گری سیاسی است) «دربرگیرنده ی عنصر ضد آن، و پایان بخش آن، و تفسیر فراگیر و کامل از آن و یا بازنمایاننده ی آن چیزی است که نامش را بر خود دارد» (۲۰۰۰: ۱۰). از آن روی که فردیت/هویت ما هیچ گاه کامل نمی شود، بل که در فرآیندی پیوسته روان از بده بستان و دگرگون شدن شکل می گیرد، عاملیت (به عنوان مقاومت) ممکن می شود. «وبستر» می گوید، برخلاف برداشت «بن حبیب» از «باتلر»، که نظریه ی او را جبرگرایانه می پندارد، «باتلر» به بافت فرهنگی به مانند زمینه ای برای ایجاد تنوع و گوناگونی بخشیدن به سوژه می نگرد، نه آن که آن را چهارچوبی محدود کننده بینگارد.

امکان پدیدار شدن یک سیاست فمینیستی (و یا دست کم سیاستی که با هدف های فمینیستی سازگار است) در پی آمد کار نظری «باتلر» هست، زیرا دگرگونی پذیری مفهوم «زنان» اجازه ی مقاومت سیاسی را فراهم می کند. «وبستر» می گوید، برای «باتلر»، هستی مسأله دار این دسته بندی [ناپای دار]، خود زمینه ای است برای داشتن ظرفیت دموکراتیک. باز گذاشتن آن چهارچوب، و هم چنین این که هرگز آن را به مانند مفهومی پای دار و ثابت بازنشناسیم، آن را پذیرای چالش ها کرده و از این رو برای دگرگونی ها، و تغییر شکل ها توانایش می سازد؛ و هم چنین برای فمینیسم، امکان تجدید نظر در آن چه به دنبالش است را فراهم می کند (۲۰۰۰: ۱۴). از آن جا که «وبستر» نظریه ی «باتلر» را یک سره مغایر با فمینیسم نمی داند، به تأثیرگذاری نظریه ی «باتلر» به مانند یک استراتژی سیاسی باور دارد. «تا زمانی که نتوانیم باتلر را به خاطر رد کردن و نادیده گرفتن عاملیت یا سست کردن بنیانی که کنش سیاسی فمینیستی بر آن استوار است محکوم کنیم، هرگز نخواهیم توانست و شایسته نیست درباره ی برداشت او از عاملیت داوری نموده و آن را برای فراهم آوردن زمینه ای برای کنش عملی در راه آزادی سوژه یا گروهی از سوژه ها در فضای سیاسی، یا توضیح آن، ناکافی بشماریم (ص ۱۸). آن چنان که «وبستر» می گوید، تفسیر ظرفیت سیاسی عملی نظریه ی «باتلر» دشوار است، زیرا او در نظریه اش هرگز برنامه ای را تدوین نکرده است. با این همه، «وبستر» بر آن است که برداشت «باتلر» از عاملیت، دگرگونی های بزرگ و چرخش های سیاسی بنیادی را به تأخیر می اندازد، زیرا عاملیت از آغاز، به مانند عاملی برای مقاومت تعریف شده است [نه تغییر]. «وبستر» می گوید، آن چنان که در نظریه ی «وندی براون» درباره ی عاملیت طرح شده است، مقاومت به تنهایی، و در نبود برنامه و رهبری سیاسی و مجموعه ای از استراتژی های کنش همگانی، برای سست کردن ساختار سیاسی یا طرحی نو در انداختن برای آن، بسنده نیست. به راستی که یک برنامه ی ریزبینانه در چهارچوب نظری «باتلر» دیده نمی شود. گرچه «باتلر» عاملیت سیاسی را در جریان مقاومت براندازانه به رسمیت می شناسد، ولی آن چه از نو برساختن جنسیت به دست خواهد آمد یک سره پیش بینی ناپذیر است (نگاه کنید به بخش چهارم). از این رو، آن چه که به نظر می آید در طرح نظری «باتلر» ناممکن است، امکان پدیدار شدن گونه ای ویژه از واکنش است. عاملیت واکنشی، آن چنان که خواهیم گفت، تنها یک پی آمد از عقبِ گرد هم آمدن پیرامون هم سانی ها و یک پارچگی نیست؛ بل که بیش تر برآمده است از به هم پیوستنی منطقی و ایجاد یک جنبش سیاسی برای دگرگون کردن زندگی مادی، ساختارها، و ابعاد گفتمانی ای که روابط اجتماعی ستم گرانه را برساخته اند. چنین گروه هایی بر پایه ی دریافت هم سان از این ابعاد و واکنش بر علیه آن شکل می گیرند. ما پس از این، از چنین امکانی سخن خواهیم گفت.

راه سوم؟

یک دشواره ی بنیادین، که بسیاری از فمینیست ها به آن اشاره کرده اند، این است که چگونه می توان دو دیدگاهی را که در بالا به آن اشاره شد با هم هماهنگ نمود. چگونه می توان دیدگاهی را که دوانگاری زن ـ مرد را رد می کند، با دیدگاهی که بر پایه ی کنش سیاسی زنان است کنار هم گذاشت؟ و هم زمان که این دو با هم هم خوان می شوند، چگونه هویت زنانه بر جای می ماند؟ «سگال» درباره ی «یادداشت های روزانه ی جنسیت» «آن اسنیتاو» یادآوری می کند که او هر دو راه پیوند روشن فکرانه و شخصی، «میان نیاز به درجه بندی و سامان گرفتن پیرامون مفهوم زن بودن، و نیاز به پس زدن این مفهوم و هر آن چه پیرامونش است» را کنار گذاشته است (سگال، ۱۹۹۹: ۵۳). در یک چهارچوب نظری، دست کم این دو جای گاه عمیقا متضاد وجود دارد (اسکوایرس، ۱۹۹۹: ۱۳۵). سیاست های هویت مدار فمینیستی، هم چنان که پیش تر گفته شد، بر این پایه استوار شده اند که تمایزی ذاتی میان زن و مرد وجود دارد. پروژه ی واسازی، بهره گرفتن بسیار از مفهوم های مردانه، زنانه، و مردان و زنان را به چالش می کشد و خیالی بودن پای دار بودن و دگرگونی ناپذیری جای گاه های هویتی را بر آفتاب می اندازد. در واقع، بسیاری از فمینیست هایی که از واسازی مفهوم جنسیت حمایت می کنند، در اصل، در پی نگه داشتن توان و ظرفیت سیاسی فمینیسم هستند، و بایستگی وجود گونه هایی از سیاست های هویت مدار را در عمل تأیید می کنند (اسکوایرس، ۱۹۹۹)؛ چیزی که، هم چنان که پیش تر گفته شد، گونه ای ذات گرایی استراتژیک یا فرآیندی است. چگونه ممکن است بتوان نابرابری های ساختاری یا تبعیض هایی در زندگی مادی که زنان بسیاری با آن روبه رو هستند را به چالش کشید، بدون آن که دست کم زمینه های اندکی برای هم سانی به مانند یک «زن» داشته باشیم؛ حتی اگر به هنگام مفهوم سازی، به ناپای داری و قراردادی بودن آن توجه داشته باشیم؟ برای پاسخ به این پرسش می توانیم به هم اندیشی زنان سازمان ملل در بی جینگ بپردازیم. یک هم اندیشی بین المللی برای به بحث گذاشتن موضوع ها و شکل دادن به رویه ها در رابطه با زنان، که در گام نخست زنان را به مانند یک گروه مشخص و جدا در نظر گرفت. از یک سو، به کار بردن دسته بندی «زنان» خبر از نادیده گرفتن و نپذیرفتن گوناگونی درونی در میان زنان می داد. چگونه می توان ره نمودهای بین المللی ای را درباره ی زنان برساخت، اگر که زنان دامنه ی گسترده ای را در بر بگیرند که هم سان نیستند؟ از سوی دیگر، این هم اندیشی، به تبعیض ها و رنج-های کاملا واقعی زنان بسیاری در جهان پرداخت و آن ها را به کانون توجه کشاند. برساختن حقوق، که برای کشورهای عضو رعایت آن الزامی است، می تواند تأثیر روشنی بر زندگی زنان بسیاری بگذارد، و چنین کاری، بدون بهره گرفتن از دسته بندی «زنان» می توانست نشدنی باشد.

نظریه های بسیاری کوشیده اند تا چهارچوب نوینی را فراهم آورند که ناسازگاری دو دیدگاه پذیرنده ی هویت ها و ردکننده ی آن-ها را کنار بگذارند؛ آن ها در پی یک راه سوم بوده اند. برای نمونه، «بریداتی» تمایزی میان «سوژه بودگی سیاسی»، هم چون قراردادن آگاهانه ی خود در یک جای گاه منطقی، و «سوژه بودگی هویتی» که پیرامون ناخودآگاه شکل می گیرد، در نظر گرفته است؛ و ابعادی را متصور شده است تا به کمک آن ها بتواند ظرفیت به هم آمیختن سوژه بودگی فردی و عاملیت گروهی را فراهم آورد (۱۹۹۴). عاملیت گروهی، هم چون یک انتخاب سیاسی واکنشی، نیازمند آن نیست که پیشاپیش هم سان بودن سوژه ها فرض گرفته شود، بل که خود می تواند پی آمد واکاوی های سیاسی هم سانی از موضوع هایی باشد که روابط فرادستی/فرودستی ستم گرانه را استوار کرده اند. از همین رو، مردی از یک خانواده ی سیاه پوست توان گر، که در یک مدرسه ی همگانی انگلیسی درس خوانده و شیفته ی «جین آستین» است، می تواند پیاپی از رانندگی کردن با یک مرسدس بنز گران بها باز داشته شود و از دیدار هم وندان نزدیک خانواده ی خود محروم شود، زیرا آن ها نتوانسته اند ویزای ورود بگیرند. یک زن دارای هیکل مردانه که در ایرلند زندگی می کند، هم چنان در معرض تجاوز قرار دارد و اگر باردار باشد، اجازه ی سقط جنین را ندارد. موضوع های گوناگونی که در این جا نشان داده شدند، هم چنان می توانند زمینه ای برای گردهم آمدن پیرامون «سیاه بودن» یا «زنانگی» باشند و گروه هایی سازمان یافته و استراتژیک را برسازند.

«آیریس ماریون یانگ» نیز دیدگاهی را پیش نهاد می کند که بر اساس آن بتوان پیوندهایی را میان زنانی برقرار کرد که داشتن تجربه های هم سان را رد می کنند. او، آن چنان که طرح نخستین آن در کار «سارتر» نشان داده شده است، میان یک گروه و یک رده ی اجتماعی تفاوت می گذارد. آن چنان که او می گوید، یک گروه، جمعیتی دارای خودآگاهی، و دریافت گروهی هم سان از یک مسأله ی شخصی است؛ در حالی که یک رده، جمعیتی است که هم وندان آن بدون اراده و در اثر پدیده هایی که در اطراف آن ها هستند و به کنش هایشان شکل می دهند، یا در اثر جبر مادی و شرایط اجباری ای که از کنش دیگران و قواعد زوری بر آن ها چیره شده است در یک مجموعه قرار گرفته اند (۱۹۹۵: ۱۹۹). «یانگ» از نمونه ی «سارتر»، درباره ی گوش دادن به رادیو، بهره گرفته تا به مفهوم رده اشاره نماید. کسی که تنها به رادیو گوش می دهد، می داند که دیگرانی هم هستند که به رادیو گوش می دهند، و این کسان به وسیله ی رادیو به هم پیوند می یابند. هم چنین، کسانی که در صف اتوبوس منتظر ایستاده اند، به واسطه ی انتظار برای اتوبوس در یک رده قرار دارند، گرچه ممکن است که با هم هیچ گونه هم سانی دیگری نداشته باشند. یک رده می تواند به یک گروه تبدیل شود. اگر برای نمونه، گروهی که منتظر اتوبوس هستند، به خاطر دیر آمدن اتوبوس ناشکیبا و معترض بشوند، و بی چارگی و استیصالشان را به زبان بیاورند، و حتی تصمیم بگیرند که اتوبوسی را متوقف کنند، رده به گروه تبدیل شده است. هم وندان یک رده، آن چنان که «یانگ» می گوید، دارای پیش زمینه ای برای واکنش هستند (۱۹۹۵: ۲۰۳). او پیش نهاد می کند که جنسیت را به مانند یک رده دریابیم، البته یک رده ی بسیار پیچیده تر از شنوندگان رادیو یا منتظران اتوبوس. او می گوید، این بدان معناست که ما می توانیم به زنان هم چون یک جمعیت بنگریم، بدون این که در دام ذات گرایی افتاده یا زنان را گروهی برشماریم که هم گن هستند: «زنان یک جمعیت رده ای هستند که نه به واسطه ی هم سانی هویتی مشخص می شوند، و نه به خاطر داشتن ویژگی های هم سانی که آن ها را به هم نزدیک می کند، بل که این رده تنها به مجموعه ای از محدودیت های ساختاری و روابط عملا بی نتیجه اشاره دارد که موقعیت رخ داد کنش و معنای آن را برمی سازند (۱۹۹۵: ۲۱۲). زنان بر بنیاد ویژگی های جسمی و قراردادهای اجتماعی باکرگی، بارداری، زبان جنسیتی، جنسیتی سازی پوشش و مکان ها و اشیاء رده بندی می شوند. این که هر زنی چه اندازه به ساختارهای جنسیتی وفادار بماند، بستگی به او دارد و از شخصی به شخصی دیگر متفاوت است. وقتی زنی نتواند این ساختارها را رد کند، هم-خوانی منفعلانه ای با آن خواهد داشت. این به معنای انکار کنش سیاسی زنان نیست. زنان می توانند، و فعالانه برمی گزینند، که ساختارهایی را بازسازنند که آن ها را به مانند یک رده گرد هم آورند؛ برای نمونه، زنان پویش های مبارزه با خشونت خانوادگی یا دستمزد کم راه می اندازند و…. در چنین جای گاه هایی، زنان به یک گروه تبدیل می شوند، هم چنان که یک رده هم هستند.

دیدگاه «یانگ»، راهی را بر ما می گشاید که در آن می توانیم میان رابطه ی زنان با زندگی مادی، و رابطه ی آن ها با ساختار جامعه پیوندی برقرار سازیم. سخن او به ما گوش زد می کند که یک واقعیت مادی در جهان ما وجود دارد، و این که جنسیت در پیوند ما با ساختار اجتماعی و تجربیات مادی برساخته می شود و نه با بازنمایی فرهنگی. با این همه، دیدگاه «یانگ» نیاز به بازسازی ها و توضیحاتی دارد، این که ساختارهای ثابت و دگرگونی ناپذیر، می توانند خود را تحمیل کنند؛ مسأله ای که استراتژی واسازی «باتلر» را در برابر عاملیت واکنشی قرار می دهد.

انگاره ی «شانتال موفه» درباره ی هویت (موف، ۱۹۹۷)، هم چون نگاه «یانگ»، در پی دادن پیش نهادی است که به دامن ذات گرایی نیاویزد. ولی او، بیش تر از آن که با جهان ساختارها سروکار داشته باشد، به مفهوم های پیشینی می پردازد. او به شرح روایتی از هویت می پردازد که نه تنها هویت را به ذات گرایی پیوند نمی دهد، بل که دامنه ی امکان عاملیت سیاسی را به نفع هویت-ها گسترش می دهد، گرچه چنین عاملیتی جزئی و زودگذر باشد. «موفه» می گوید که هر فردیتی، مجموعه ای از «جای گاه های سوژه بودگی» است. از همین رو، او بر آن است که هر سوژه از مجموعه ای از مفاهیم پیشینی و چهارچوب های گفتمانی برساخته شده است. این مفاهیم لزوما به هم مرتبط نیستند و در یک زمان مشخص، همه با هم پدیدار نمی شوند، بل که هم دیگر را تعدیل کرده و بر می اندازند. افزون بر این، هیچ علیت و پیوند خودبه خودی ای میان خود مفهوم ها و سوژه های گوناگون وجود ندارد، بل که ارتباط میان زنان [دارندگان آن مفهوم ها] برقرار می شود (بر خلاف آن که «یانگ» به هم خوانی منفعلانه اشاره می کند). در دیدگاه «موفه»، این بدان معنا نیست که علاقه و زمینه های مشترکی میان عاملان اجتماعی وجود ندارد. بل که برعکس، پای داری های ویژه ای می توانند شکل بگیرند و گونه های سستی از هویت می توانند ریشه پیدا کنند (صص ۵۴۲ تا ۵۴۳). از این رو، برساخته شدن یک هویت، تنها از بنیانی ذات گرایانه بر نمی آید، بل که گذرا و وابسته به بافت مفهومی و عاملیت افراد است (در این جا هم-سانی هایی با نظر «پرابین» که در بخش نهم آورده شده دیده می شود). در چهارچوب نظری او، کنش فمینیستی بر پایه ی نبرد برای به دست آوردن حقوق زنان استوار نشده است، بل که درست در جایی فراز شده است که همه ی گفتمان ها، و تجربه ها و روابط اجتماعی از ریخت افتاده، و دسته بندی «زن» به عنوان مفهومی برای اشاره به این تبعیض و نابرابری برساخته شده است. در نگاه او، فمینیسم نبردی است در پی برابری خواهی برای زنان. با این همه، نباید سخن او را این گونه دریافت که فمینیسم کشمکشی است برای گروهی قابل اشاره که هویت و تجربه های هم سان دارند، بل که بر عکس، ستیزی است بر علیه گونه گونی ها در درون دسته ی زنان، که خود بر ضد نابرابری برساخته شده است (۵۴۳). نزدیک به آن چه پیش تر آورده شد، «موفه» می گوید که، هویت-هایی که خواستار دست یافته های سیاسی هستند (حتی اگر هویتی جنسیتی باشند، یا هویتی شکل گرفته پیرامون تبعیض جنسی، یا هویتی قومی یا نژادی باشند)، یک سره هویت هایی پای دار و هم سان نیستند. در واقع، سوژه شدگی ما، ویژگی چندگانه، ترکیبی، و پویا داشته و هرگز دقیقا با هویت های سیاسی یک سان نمی شوند.

از این رو، می توانیم نتیجه بگیریم که ما نیازی نداریم که میان سیاست های هویت مدار یا استراتژی های واسازنده ی باتلری دست به گزینش بزنیم. ما می توانیم سیاست های هویت مدار را باز و هم خوان شونده دریابیم؛ نه لزوما استوار شده بر پایه ی هم سان بودن سوژه ها، بل که به مانند واکاوی های سیاسی واکنشی. این تحلیل، برای آن که شاهدی باشد بر نفس ظالمانه ی سازه های مفهومی، هم چنین به آن گونه از استراتژی های واسازانه ای که «باتلر» بدان اشاره کرده است نیاز دارد. در این جا، نگاه ما با آن چه «رزماری جرلند تامسون» درباره ی سیاست های ناکارآمد می گوید هم سو است.

هم برساخت گرایی و هم ذات گرایی، ـ که بر بدن ها حد می گذارند ـ در پی دست یافتن به استراتژی های نظری مفیدی در فضای سیاسی هستند تا بتوانند به یاری آن ها، سوژه هایی را که بدن هایشان به مانند چیزی ناقص به آن ها نشان داده شده است، از نظر روانی آزاد سازند، و یا به شکل گیری یک پندار باهم بودگی کمک کنند تا از دل آن گونه ای سیاست هویت مدار مثبت رخ بنماید. بدین گونه، یک استراتژی برساخت گرایانه بدن های ناتوان و ناقص را از ناتوانیشان پاک می کند، تمایزها را در پیوند با هم قرار می دهد، هنجارهای طبیعی انگاشته شده را غیرطبیعی می کند، و سلسله مراتب نمایانده شده را به چالش می کشد. یک استراتژی ذات گرا، در عوض، تجربه ها و آگاهی را به رسمیت شناخته، پندار وحدت را به ذهن می آورد، به تاریخ [دگرگونی] اجازه ی پدیدار شدن می دهد و به خودنام گذاری [هویت بخشی فردی] کمک می کند. از این پس، هویت «ناقص و غیرفعال» عمل گرا می شود؛ آن-چنان که «سوزان بوردو» می گوید، زندگی ساخته شده در پندارها، در مادیت عینی ویژه، و در چشم انداز ویژه ای که از بافت تاریخی و اجتماعی برگرفته شده است، ریشه می گیرد (جرلند تامسون، ۱۹۷۷: ۲۸۳).

ایستادگی در برابر دوانگاری ها

آن چه که ما کوشیده ایم از ره گذر پرداختن به سیاست های هویت مدار بدان اشاره کنیم، در راستای همان تلاشی است که در پی پرداختن به استراتژی هایی داشته ایم که در برابر دوانگاری ها ایستادگی کرده و ارزش وجود تمایزها در پرداختن به جنسیت و برساختن یک نظریه ی جامع و دووجهی درباره ی آن را خاطر نشان کرده اند. البته نمی توان انکار کرد که هم چنان تنش های حل نشده-ای باقی مانده است.

یکی از نقدهایی که در بخش سوم و چهارم به آن پرداختیم، این بود که دیدگاه های گفتمانی به جنسیت، محدود بودن، جدا بودن و معین بودن آن را ترجیح می دهند (فریزر، ۱۹۹۵: ۱۶۳). به سخن دیگر، آن ها پیشاپیش به سطح های خرد می پردازند و در این میان، به نابرابری ها و بی عدالتی های نهادی، ساختاری و سیستماتیک کاری ندارند (فریزر، ۱۹۹۵؛ هنسی، ۱۹۹۵؛ گمسن ۱۹۹۶). برای نمونه، «هنسی» می گوید: «یک سیاست جنسی رادیکال… به راهی برای توضیح دادن این مسأله نیاز دارد که هویت های جنسی ای که می بینیم، چگونه به طور سیستماتیک برساخته می شوند. ما نیاز به دریافت روشنی از روابط قدرت و دانش و جای گاه های محلی ای داریم که در آن ها ویژگی های جنسی، به مانند فرآورده هایشان برساخته شده، مصرف گشته و مبادله می شوند (هنسی، ۱۹۹۵: ۱۷۷). از این دید، استراتژی های کنش گران کوئیر (دگرباش)، هم چون «ایالات متحده ی کوئیر (دگرباشان)»، به باد انتقاد گرفته می شوند نه به خاطر این که دامنه ی گسترده تری را برای روابط سیاسی و اجتماعی در نظر گرفته اند، بل که از آن روی که به آن دسته از نابرابری های زندگی مادی که زمینه را برای اعمال کنش سیاسی فراهم می آورند توجه کمی نشان می دهند. سخن کوتاه این که، گرچه جنبش های کوئیر (دگرباش) بر عمل کردهای جنسیتی خرابکارانه متمرکز هستند، ولی به اقتصاد و ساختارهای دیگری که امکان اجرای آن نمودها را فراهم می کنند، توجه زیادی ندارند. «فریزر» بر آن است که «باتلر» در بحثش درباره ی جنسیت «به تولید شدن، بازسازی شدن، و سیاست زدایی شدن» آن بی توجه بوده است، به ویژه به هنگام نبود جنبش های سیاسی نیرومند، خطر این بی توجهی بیش تر به چشم می آید (۱۹۹۵: ۱۶۳). «هنسی» به این نکته بیش تر می پردازد. او می گوید، سیاست های کوئیر (دگرباشانه)، هم چنان که در تمایلات مصرفی دیگرگون نمایش داده می شود، به این نکته توجهی نمی کند که خود این فرآورده ها [رویه ها] چگونه تولید شده اند و در چه فرآیندی بت واره گشته اند. به سخن دیگر، جنبش های کوئیر (دگرباش)، به روابط تولیدی و سلسله مراتب اجتماعی ای که تولید این فرآورده ها را ممکن می سازند توجهی ندارند. او می گوید، تا هنگامی که تاکتیک های جنبش «کوئیر (دگرباشان)» رو به سوی فرآورده ها دارد، چهارچوبی که فرآورده ها با سرمشق آن دریافته می شوند، همان چهارچوبی است که به وسیله ی نظریه ی کوئیر (دگرباشی) برساخته می شود. به سخن کوتاه، کوئیر (دگرباشی) چهارچوبی فرهنگی است که در آن، یک کالا به نمادی ایدئولوژیک تبدیل می شود (هنسی، ۱۹۹۵: ۱۶۱). آن چنان که او می گوید، کوئیر (دگرباشی) بر بنیاد مصرف گرایی سرمایه داری متأخر استوار گشته است که در آن هویت ها به سبک های زندگی ای تبدیل شده اند که مشروط به بهره گیری ویژه و منحصر به فرد از کالاهاست، هم چون پوشیدن لباس های مارک دار. بدون در نظر گرفتن آن نابرابری ای که توسط سرمایه داری تولید می شود، دگرگونی های اجتماعی بزرگ و پهن دامنه شدنی نیستند.

در این نقد موارد نادرستی هست. این که گفته شود که جنبش های کوئیر (دگرباشانه) هم پیمان مصرف گرایی و گونه ای از سبک زندگی هستند، نشان دهنده ی ناتوانی در دریافت این موضوع است که برداشت های دسته بندی شده ی ما تا چه حد، خودشان هم بخشی از ساختار ستم پیشه ای است که نابرابری های جنسیتی را نیز تولید می کند. افزون بر این، چنین برداشت هایی، دقیقا زندگی را برای آن ها که نمی توانند با این دسته بندی های یک سره هم خوان شوند، تحمل ناپذیر می کند. چنین خشونت های مرگ باری، در بخش-های آغازین مستند «پاریس می سوزد، و پسرها گریه نمی کنند»، داستان زندگی «ونوس استراوگنزا» و «براندون تینا» به خوبی پیامدهای برگرفته شده از جداسازی های اجتماعی را نشان می دهند. این که با دیدن این مستند، بگوییم که جنبش های کوئیر (دگرباش) گونه ای ویژه از مصرف گرایی هستند توهین آمیز و وقیحانه است. با این همه، پافشاری این دیدگاه، از زاویه ی نقد فمینیسم ماتریالیستی، بر بایستگی توجه به شرایط مادی و ویژگی های ساختاری ای که جنسیت بر پایه ی آن ها برساخته می شود، مهم و بنیادی است. فمینیست های ماتریالیست، هم چنان که در بخش سوم دیدیم، به این توجه دارند که جنسیتی شدن چیزها در جامعه بر بنیاد شرایط مادی و ساختاری صورت می گیرد. رویه های گوناگون پرداخت دستمزد و نابرابری در پرداخت به زنان و مردان، و کارهایی که زنان باید در خانه انجام دهند و مردان نمی کنند، به ویژه نگه داری از فرزندان و… نمونه های از تأثیرگذاری شرایط مادی هستند. زنان، افزون بر کارهایی که بسیاری از آن ها برای نگه داری فرزندان و بچه داری می کنند، در مقایسه ی با پدران موقعیت های اجتماعی ای یک سره متفاوتی را پیش رو دارند، زیرا جامعه و نهادهای اجتماعی سرشتی جنسیتی شده دارند. شرایط مادی ای هم چون این ابعاد جنسیتی شده، دست در دست شرایط مادی دیگری که از موقعیت طبقاتی و نژادی سرچشمه گرفته اند می-گذارند. برای نمونه، اگر بخواهیم دریابیم که سیاه بودن یا مرد بودن در جامعه به چه معناست، ماتریالیست ها ما را به این ویژگی-های ساختاری توجه می دهند. جای گاه های ویژه و منحصر به فرد جنسیتی ما، از به هم آمیختن چنین چندگانگی های ساختاری و جایابی در آن برساخته می شود.

باید توجه داشته باشیم، که نباید به دوگانگی دروغین زمینه های ماتریالیستی و انگاره های گفتمانی باور داشته باشیم. پذیرش چنین دوانگاری ای ساده و دست کم گرفتن پیوندهای درونی پیچیده ی میان آن هاست. نخست، هنگامی که ما حرکت خود را از دسته-بندی های طبیعی آغاز می نماییم، بخش های ماتریالیستی و ساختاری، جدای از مادیتشان، جداسازی های اجتماعی ای هستند که بر پایه ی دسته بندی های اجتماعی برساخته شده اند. هستی آن ها تنها در صورتی ممکن است که مردم آن ها را در کنش های اجتماعی خود به کار گیرند. هم چنان که در بخش نخست گفته شد، همه ی کنش ها به دست معانی برساخته می شوند. جداسازی های جنسیتی مادی نیز استثناء نیستند و به دسته بندی ها و مفهوم پردازی هایی که برای آن ها می کنیم، هم چون «مردان» و «زنان»، و دیگران را در آن ها جای می دهیم مربوط هستند. دگرگونی ها در این فهم ها (که برای نمونه امکان بارداری مردان را برمی تابد) این پیامد را خواهد داشت که جداسازی های ماتریالیستی نمی توانند لزوما به همان نتیجه ای برسند که می خواستند.

دوم، ما باید در نظر داشته باشیم که آیا عامل های مادی و سازمانی، آن چنان ثأثیر شدیدی داشته اند که ما را بر آن دارند تا اقداماتی برای جلوگیری از آن ها یا به حساب آوردنشان انجام دهیم. اگر شما کم پول داشته باشید، راه های بسیاری به رویتان بسته خواهد بود. اگر مکان زندگیتان نم دار باشد، به بیماری های بدی دچار خواهید شد. اگر داروهای ضروری یا امکانات پزشکی لازم در دسترستان نباشد، در کودکی خواهید مرد. از همین روست که ما باید دریابیم که کار جهان، یک سره هم خوان با استدلال های مفهومی پیش نمی رود (مک نی، ۲۰۰۰). آن چنان که کول (۱۹۹۶) می پرسد، «آیا دردهای خاموش و فرساینده ی محرومیت ادامه پیدا نخواهند کرد، یا به مسأله هایی سیاسی تبدیل نخواهند شد، اگر که نزد تهی دستان به مانند مفهوم هایی روشن و مشخص برای بیان شرایط زندگیشان به کار نروند؟». «کول» در واکاوی «طبقه» پیش نهاد می کند که توجه به گفتمان ها به تنهایی و یک جانبه نمی توانند نابرابری های ساختاری اقتصادی را توضیح دهند (هم چنین بنگرید به هنسی، ۱۹۹۳).

سوم، خود بخش های مادی نیز به مانند بخش های دلالت کننده نمایان می شوند (نگاه کنید به مک نی، ۲۰۰۰). آن ها یک سره عامل های ثأثیرگذار مستقل و شدید (یعنی بی ارتباط با مفهوم ها و خودکار) نیستند؛ آن ها، هم چنین دارای اثرهایی هستند که از مفهوم-ها سرچشمه می گیرند. مجموعه ی چندگانه ی چیزهای به هم آمیخته ای که در جامعه نربودن یا ماده بودن را تعیین می کنند، دست کم از آن چه گونه ی مردان و گونه ی زنان انجام می دهند، و از آن رویه ی شخصیت پردازی ای که در نظم اجتماعی برای زنان و مردان در نظر گرفته می شود، بنیاد می گیرند. سست شدن یا دگرگون شدن چنین مفهوم هایی، تنها از آن رخ نمی دهد که میزان بازنمایی-های فرهنگی تغییر کرده باشند، بل که هم چنین تغییرهای شرایط مادی ای هم چون این که مردان پوشک عوض می کنند و زنان کامیون می رانند، یا این که در روستاها چقدر گردش سرمایه و درآمد هست، باورهای همگانی ویژه ی نسل های بعدی را برمی سازند.

جنسیت و دیگر ویژگی های فردی، که از بده بستان پیچیده ی این مفاهیم اجتماعی چندگانه برساخته می شوند، هم از بازنمایی-های فرهنگی و هم از شرایط مادی دلالت کننده سرچشمه می گیرند. آن چه ما بدان دست یافته ایم، چندگانگی، ناهم گونی، و پیچیدگی معناهای دست یافتنی بوده است. افزون بر این، کار «باتلر» به ویژه، ناهم گونی ذاتی این معناها، و قابلیت دگرگونی پذیری آن ها را نمایان کرد؛ «مرزهای جداکننده ی پندارهای زیربنا و روبنا…، یا ماده و ایده (ماتریالیسم و ایده آلیسم)، هرگز تا این اندازه شکننده نبوده اند» (هاراوی، ۱۹۹۱a: 165).

ما نیز، با در پیش گرفتن رویه ای هم سان، بر این تأکید داشته ایم که برای رسیدن به دیدگاهی که بتواند زمینه های اجتماعی و فردی را به ویژگی های بدنی پیوند بزند، باید ویژگی های روانی و گفتمانی را با هم در نظر بیاوریم. حتی اگر برخی ویژگی ها و بخش های روان آدمی را فراگیر و همگانی بپنداریم، نمی توانیم در راه ساختن نظریه ای برای جنسیت، از تأثیر و نقش مفهوم های بنیادینی چون ناخودآگاه، اندیشه ی نمادین و تخیل چشم پوشی کنیم. ما، هم چنین، از انتخاب میان گرایش به پندارهایی که تمایز جنسی را، گرچه به گونه ای ملایم تر و خوشایندتر، باور دارند، و گرایش هایی که در پی سست کردن دوانگاری های جنسیتی هستند، پرهیز نموده ایم. افزون بر این ها، ما بر بایستگی توجه به تجربه های فردی، در کنار شناخت ساخت های گفتمانی آن ها پافشاری نموده ایم.

البته بدون شک، هم چنان مسأله های حل نشده ای باقی خواهند ماند. ماتریالیست ها و آن ها که در پی کنش سیاسی هستند، به نظریه ای نیاز دارند که بتواند میان علت ها و معلول ها رابطه برقرار نمایند، و عامل های گفتمانی و غیرگفتمانی را در نظر بگیرند، در حالی که نظریه پردازان پساساختارگرا، به غیرقابل پیش بینی بودن این رابطه ها باور دارند. نظریه های روان کاوانه و نظریه های تمایز جنسی، نقش بنیادینی را در برسازی هویت جنسیتی دارند، چیزی که دیگران در برابر آن ایستادگی می کنند. ما می دانیم که درباره ی این انگاره ها، هم چون بسیاری از نکته های دیگری که در این کتاب گفته شده است، بحث و گفت وگو ادامه خواهد داشت. ما، به ویژه، آرزو می کنیم که گفته های ما، به روشن شدن آن که در این بحث ها، چه مواردی به گفت وگو گذاشته خواهند شد، یاری رسانده باشد.

 

برگردان بخش دهم از کتاب:

* Theorizing Gender (An Introduction)

By: RACHEL ALSOP, ANNETTE FITZSIMONS and Kathleen Lennon

Polity. 2002.

 

 

پرونده ی «زنانگی» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/9983

پرونده ی «فمینیسم» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/6623