عشق من به سینما از دوران نوجوانی آغاز شد. شاید از پانزده یا شانزدهسالگی. پاتوق همیشگیام، سینمای «شهر فرنگ» در خیابان «وزرا»ی آن زمان بود که به اصطلاح فیلمهای «روشنفکری» میگذاشت، یادم میآیداولین فیلمهای جک نیکلسون، «ایزی رایدر» (۱۹۶۹) دنیس هاپر و «پنج قطعه ساده» (۱۹۷۰) باب رافلسون را آنجا دیدم. البته، تنهایی آزارم میداد، اما نه تنها دیدن فیلم که هنوز هم بیشتر از سالن سینما دوستش دارم، آنچه امروز هم آزارم میدهد، این بود که دوست داشتم کسی را داشتم که لذت دیدن یا حرف زدن درباره این فیلمها را و اندکی از لذتی را که من از این فیلمها میبردم با او شریک میشدم، که چنین کسی در اطرافم تا دایرهای بزرگ نبود. شاید همین باشد که امروز هم چنین علاقهای دارم که موسیقی و فیلم و فایلهای اینترنتی مورد علاقهام را با دیگران در شبکه به اشتراک بگذارم. اما بهرحال، سینما بود که مرا به تنهایی عادت داد و ارزش تنهایی و رویای تصویر را پیش چشمانم گشود و حتی آن را رفتهرفته برایم خوشایند کرد و فهمیدم وقتی بتوانی با تنهایی بسازی، چه بهرهها که میتوانی از زندگی و از زیباییها و از هنر ببری. رابطه من با سینما، به دلیل یک آشنای خانوادگی که همسری ایتالیایی داشت، ادامه پیدا کرد زیرا توانستیم در آن سالهای دور، به معجزهای دست بیابیم و آن دیدن بهترین فیلمهای روز سینمای ایتالیا در سفارت یا شاید یک مرکز فرهنگی این کشور بود: از پازولینی، تا ویسکونتی، از زفیرلی تا دسیکا. هرگز از یاد نمی برم که وقتی فیلمهای پازولینی و به خصوص «دکامرون» (۱۹۷۱) را میدیدم، باورم نمیشد در ایران هستم. عشق من در آن سالها چنان به سینمای ایتالیا و به خصوص به فلینی، دسیکا و ویسکونتی که فیلم هایش را گمان میکنم در سینمای شهر فرهنگ دیده بودم، به خصوص «ساتیریکون» (۱۹۶۹) فلینی و «باغ فینتزی کونتنیها»ی (۱۹۷۰) دسیکا و «مرگ در ونیز»(۱۹۷۱) ویسکونتی، زیاد بود که زندگیام را در رویایی شگفت فرو برد. با این حال هرگز سینمای موسوم به هنری و روشنفکرانه را با سینمای پر مخاطب، در رابطه بالاتر و پایینتر قرار نمیدادم: «مُهر هفتم» (۱۹۵۷) برگمن و «نقطه زابرینسکی» (۱۹۷۰) آنتونیونی… را همان اندازه دوست داشتم که «ادیسه فضایی» (۱۹۶۸) و یا «پرتغال کوکی» (۱۹۷۱) کوبریک و یا سینمای درخشان سالهای طلایی هالیوود را. اما عشقی را که به سینمای ایتالیایی داشتم چیز دیگری بود و تا امروز ادامه یافته، بعدها «شکم چرانی بزرگ» (۱۹۷۳) مارکو فرری، «رقص» (۱۹۸۳) و «زشت، کثیف و بد» (۱۹۷۶) اتوره اسکولا و سینمای عجیب و خیرت آور لیلیانا کاویانی … و بسیاری فیلم های دیگر که فهرستش طولانی است را کشف کردم و البته سینمای اساتید بزرگی چون پازولینی، فلینی و زفیرلی و آنتونیونی و ویسکونتی و روسولینی و دسیکا همچنان افسونم میکرد و میکند. این عشق آنقدر زیاد بود که تصمیم قاطع گرفتم که زبان ایتالیایی بخوانم و به ایتالیا بروم و فیلمساز شوم. حتی دوبله فیلمهای ایتالیایی که در تلویزیون پخش می کرد و گویا در همان ایتالیا به وسیله دانشجویان انجام می شد که لهجه ایتالیایی به خود می گرفتند بیشتر در این جهت تشویقم می کرد و در این بین فیلم «روکو و برادران» (۱۹۶۰) ویسکونتی تاثیری عجیب داشت. اما این عشق در محیطی که من داشتم و در آن دوران، با توجه به خانواده و رویکردهایی که در آن زمان نسبت به هنر در جامعه ما وجود داشتند، بیشتر به شوخی میمانست و بیان ناپذیر بود. در نهایت هم از آن برای من اندکی آشنایی با زبان ایتالیایی و سینما باقی ماند. اما بزرگترین خوشبختی من روزهای جمعهام بود که به عشق تماشای فیلمهای برجسته از خواب بیدار میشدم و زود خودم را آماده میکردم که به سینمایی در بلوار الیزابت آن زمان بروم که یک سئانس مخصوص این فیلم ها را داشت. پدر و مادرم از اینکه میدیدند من تنها یک روز در هفته خودم از خواب بیدار میشوم و در بقیه روزها که باید به مدرسه میرفتم، به دلیل نفرتم از درس و مدرسه، خودم بدون دعواهای صبحگاهی از خواب بیدار میشوم، شگفتزده شده بودند. و بعدها وقتی به انگلستان رفتم و شروع به تحصیل ِ پیش دانشگاهی در دبیرستان سنت جیمز ساتهمپتون در انگلستان را برای ورود به رشته پزشکی کردم، رها و بی آنکه حتی یک کلمه فرانسه بدانم، راهی آنجا شدم، خشم پدر به اوج خود رسید. حسرت بزرگ من از آن سالها این بود که آنقدر بزرگ نبودم که در جشن هنر شرکت کنم و دورادور اخبارش را در مجله رودکی که مشتری پرو پا قرصش بودم، میخواندم. و بزرگترین خوشبختی زندگیام آنکه نخستین «نقد سینمایی»ام ، در مجله فردوسی در ستونی که به نظرم اگر اشتباه نکنم «جمال امید» در این مجله برای نوجوانان درست کرده بود شاید در سال ۵۲ درباره فیلم «مرگ در ونیز» ویسکونتی منتشر شد. فکر میکنم یکی دو مطلب دیگر کوتاه هم درباره چند فیلم دیگر از من در فردوسی در همان ستون منتشر شد. این هم شروع دوران «روزنامه نگار» شدنم، بود. از آن زمان عشق به سینما در تمام وجودم خانه کرد و هرگز رهایم نکرد و امروز بدون هیچ ابهامی میتوانم بگویم آنقدر که برای یک اثر سینمایی درخشان ارزش قائلم و برای دوستان و اساتیدی چون محمدرضا اصلانی، خسرو سینایی، منوچهر طیاب، … هرگز نمیتوانم درباره علوم اجتماعی با چنین رویکرد عاشقانهای سخن بگویم. از همین رو بود که چندین و چند کتاب درباره سینما و رابطه اش با علوم اجتماعی منتشر کردم. و درباره سینمای اصلانی مقالات و گفتگوهای زیادی منتشر کرده و خواهم کرد. سینما، معجزه زندگی من و بسیاری دیگر از جوانان دیروز و کهنسالان امروز بود که میتوانستیم بر بالهایش بنشینیم و در فضا و زمان سفر کنیم، بیآنکه کمترین وحشتی از سقوط داشته باشیم، زیرا زیر پایمان جز رویایی شیرین و ابرهایی نوازشگر نمی دیدیم.