انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

جعفر عاشق تئاتر بود

جعفر عاشق تئاتر بود

 

هوشنگ اعلم

نگاهش پر از خندهای مهربان بود. یک جور لبخند صمیمانه پر از موج مهربانی و صمیمیت. جوری نگاهت میکرد که انگار سالهاست تو را میشناسد، روبرو شدن با او غافلگیرکننده بود. با اولین کلامی که میگفتی و سلام بود لابد، پیش از آنکه فکر کنی، حصاری را که ناخودآگاه در برخورد با یک آدم بزرگ و یک هنرمند به دور خودت کشیده بودی به رسم ادب و مراعات آداب، با نگاهش و نخستین کلمه ای که میگفت: فرو میریخت و به جاویی پنهان کاری میکرد که دلت میخواست همان لحظه جعفر صدایش کنی!
گوشی را که برداشت گفتم، استاد، ما توی ولیانیم.

گفت: چرا اینقدر دیر.

گفتم: گم شده بودیم استاد، راه را عوضی رفتیم!

پرسید: حالا کجایی؟

گفتم: وسط ولیان جلوی سوپر…

گفت: راست دماغتو بگیر بیا بالا، صاف.

رفتیم. دیدم که ایستاده دم در. از ماشین که پیاده شدم. خودم را جمع و جور کردم؛ ببخشید دیر شد…
حرفم تمام نشده بغلم کرد، جوری به مهربانی که هرچه رشته بودم در ذهنم برای اولین دیدار با جعفر والی استاد و هنرمند بزرگ تئاتر از پنبه شدن هم گذشت و پندارهایم به موزهی فراموشی رفت. عصر که برمیگشتیم، نمیتوانستم خداحافظی کنم. انگار دلم را بسته بود به جایی در آن خانه باغ که پر از وجود خودش بود سخت بود برایم دل کندن از دوستی قدیمی که برای اولین بار جز در صحنه تئاتر چند ساعت پیش دیده بودش.

دو سال پیش. کمی بیشتر یا کمتر، مراسمی بود برای گرامیداشت عباس جوانمرد در خانه هنرمندان، با هم رفتیم. با جعفر که با مترو آمده بود به دفتر حالش خوب نبود. بیمار شده بود سخت و همان شب باید میرفت به کانادا! بچه ها وادارش کرده بودند برود برای ادامه ی درمان. حالش بد بود واقعاً بد، آنقدر که سخت نفس میکشید. اما آمده بود به مراسم بزرگداشت رفیق قدیمیا ش عباس. مراسم که تمام شد جلو پله ها ایستادیم به خداحافظی، ماشین منتظرش بود. گفت: میام. دلتنگی نکن! برمیگردم آی با کلاه آی بی کلاه را شروع میکنم. قبلاً دربارهاش حرف زده بودیم و من درمانده بودم که آخر آن نمایش با آن بازیگران … و با شرایط امروز و جعفر با این حال و روزش چهطور میخواهد آن کار را به صحنه ببرد. اما جعفر نمیشود را نمی فهمید آن هم در مورد تئاتر، همدیگر را بغل کردیم خداحافظی! و سوار شد، همچنان میخندید و دست تکان داد.
آن شب تا خود صبح پریشان بودم، حالش بد بود، خیلی، نکند دوباره نبینمش؟ نکند… خیالات بد کلافه ام کرده بود. اما برگشت. سلامت و پرانرژی و دوباره دیدار در ولیان، این بار با دوربین و تصویربردار رفتیم. میخواستم یک گزارش تصویری از او داشته باشم. یک جور فیلم مستند از زندگی اش، بخش هایی از این گزارش را دفعه ی قبل که تهران بود گرفته بودیم.
در تئاتر سنگلج خانه ی دومش و دیدم چه شوری در نگاهش بود وقتی درهای سالن را باز کردند و داخل شدیم و چه اندوهگین شد وقتی صندلیها را خالی دید. حتی در آن ساعت روز که باید خالی میبود اما صندلی خالی در سالن تئاتر. در هر شرایطی ناراحتش میکرد انگار برای او سالن تئاتر تنها یک معنی داشت. عشق و شور و پر از نفس تماشاگران مشتاق.
تئاتر معبد او بود و بعد از او امید که بتوانیم دستبوس عاشقان دیگر تئاتر باشیم آدمهایی که بی هیچ انتظار و حاشیه ای با نگاهی عاشقانه به هنر نمایش روی صحنه میروند، نه به سودای نام و نه به وسوسه نان همانگونه که جعفر عاشق تئاتر بود.

این مطلب در همکاری با مجله آزما منتشر می شود.