وقتی در مملکت دیگری زندگی می کنی، هر تماسی از جانب وطن و هم وطنان خوش خبری به حساب می آید. دعوت به سهیم شدن و سهم ادا کردن در حرکتی در بستر فرهنگ و ادبیات خودی هم ارزش افزودۀ لطف ماجرا می شود. صدای تو، در میان صداهایی که رنگ و بوی آشنا دارند، قدری غریب و متفاوت می زند، و این هم مایۀ قدری احساس ناسوری و ناجوری است و هم بُعدی جذب کننده و جیغ. شاید. اما مهم، بودن است و با هم بودن، حتا در قالب یک ویژه نامه، به خصوص در قالب ویژه نامۀ عید و بهار.
وقتی دعوت محبت آمیز آقای دکتر فکوهی برای نوشتن مطلبی نوروزی و عیدانه رسید، باز مثل همیشه ذهنم رفت طرف آیین های شادیانه به مناسبت بیداری از خواب تاریک و سترون زمستانی و بازگشت به روزهای شاد و روشن بهار. آیین هایی با ریشه های همسان و هم خانواده در بسیاری فرهنگ های باستانی، از شرق آسیا گرفته تا اروپای غرب مدیترانه. آیین هایی همه در ارتباط با مرگ و رستاخیز، بازگشت از جهان زیرین، جهان مردگان، جهان زیر زمین. جشن بازگشت ایشتر، ایزدبانوی عشق و باروری، از قلمرو خواهرش، ارشکیگَل، ملکۀ مردگان، در بابل باستان؛ آیین های شادی از زنده شدن سبزیوس (شاید سبزینه)، ایزد اسب سوار آسمان های بلند که هزاران سال پیش همراه ساکنان آیندۀ آناتولی از غرب دریای سیاه وارد ترکیۀ امروز شد و در فرهنگ یونانی و ایرانی، هردو، ریشه دواند؛ رقص ها و نمایش های تراژدی و کمدیِ عید بزرگ دیونوسوس، که با نام زاگریوس (شاید زاگرس) زاده شد و در خردسالی پس از دریده شدن به دست اهریمنان از خاکستر جسم و نفس عشق بازآفریده شد. مانده بودم کدام مقوله از تاریخ و باستان با حال و هوای عید امسال همخوان می شود و محتوای درونی آن را شفاف تر می کند.
ذهنم بیشتر روی آنتِستِریا قفل کرده بود، نه به خاطر جشنوارۀ سر باز کردن خمره های شراب به میمنت بازگشت ایزدان و نیاکان به روی زمین پیش آدمیان، بلکه به خاطر هم خانوادگی کلمۀ یونانی «آنتُس»، منشأ نام این عید، به معنی «گُل» با کلمۀ «آنذاس» که در زبان سانسکریت به معنی گیاه سُم یا هوم است، گیاهی که با فشردن آن نوشابۀ مقدس زرتشتیان به دست می آمد و اعتقاد بر این بود که نوشیدن آن مایۀ حیات جاودان و سرمایۀ راه یافتن به عالم ملکوت است. این ها همه به ریشه های فرهنگی آیین های ایران باستان نزدیک می نمودند. اما باوجود پایندگی هزاران ساله و انس و آشنایی با ایرانیان تا امروز، چگونه می توانستند در بافتۀ هزاررنگ دگرگونی ها و افت و خیزهای کنونی که موج موج از سرِ ما می گذرند، می مانند و می روند و برمی گردند، بگنجند؟ و نقش آنها در این تار و پود تا چه حد می توانست به جا و برجسته باشد؟ تا این که، از قضا، به «نامه های تهران» مهام میقانی برخوردم، داستان واره هایی مستند از کوچه خیابان ها و محله هایی که برای همیشه در دل من و بسیاری ایرانیان دیگر هستند و نشسته اند.
اولی از پسرکی در خیابان مرتضوی می گفت. ابوالفضل هشت نه ساله و پر شر و شور که مثل بسیاری از همسالان اش راه به راه طاقت مادر را به چالش می کشد. و با این حال، در قاب تصویر نویسنده به ابرقهرمانی تبدیل می شود که با شکیبایی و مقاومت، چرب زبانی و سیاست، و چابکی و حمیّت به خواستۀ کوچک خود، یک جوجۀ رنگی، می رسد.
دومی حکایت خداحافظی آخر با کورش اسدی در خانۀ هنرمندان بود، در گرما و انتظار که تأمل بر سرنوشت نویسندگی و چرا و چگونه های چنین سرنوشتی را سنگین تر جلوه می داد. دیدار با هم قلمان دیگر، به خصوص آنها که راه های پیش رو را رفته بودند، به جای پاسخ به سوزندگی پرسش ها دامن می زد. و نقطۀ اوج داستان آن جا بود که محمود دولت آبادی پشت تریبون می رفت و به عنوان گرامی داشت یاد نویسندۀ خودکشی کرده، از خرد و کلانِ حاضران می خواست که پایداری کنند، بمانند و برای ماندن شان و دوست داشتنِ ماندن شان دلیل و بهانه پیدا کنند، و دلیل و بهانه ها را بنویسند و بگویند و به گوش دیگران برسانند، تا دیگران هم به پایداری، به ماندن، و به دوست داشتنِ ماندن تشویق شوند. هرچند در نهایت کسی برای این سخنان دست نزد.
داستان سوم به تمام معنا پهلو زدن با بکت و ادبیات پوچی بود. حکایت واقعی یک کارآگاه خصوصی که پنجاه سال از عمر خود را فقط صرف یافتن قاتل یا قاتلان محمد مسعود، روزنامه نگار تندرو و صاحب امتیاز روزنامۀ «مرد امروز»، می کند – لابد بدون باور به اعتراف خسرو روزبه به این قتل – و سرانجام یک روز پس از هفتادمین سالگرد “ترور مسعود” در آپارتمان خود در کوچۀ نظامیه سکته می کند و می میرد. جنبۀ تلخ و پوچی قضیه این نیست که پنجاه سال کندوکاو بر سر یک پروندۀ بسته شده به سرانجامی نمی رسد. واقعیت های سیمانی تر از این یک به یک صف کشیده اند: مرد کارآگاه هرگز متوجه نشده تاریخ رخداد قتلی که یک عمر شریک زندگی اش بوده را اشتباهی به ذهن سپرده و ۲۹ مرداد ۱۳۲۱ در حقیقت تاریخ انتشار نخستین شمارۀ «مرد امروز»، روزنامه ای به مدیریت مسعود، است؛ هرگز احساس نکرده به این دلیل تمام وقت دنبال این پرونده می دود چون به خاطر وضع مالی مرتب هرگز دغدغه های زندگی به سمت و سوی دیگری جلبش نکرده اند؛ و انگیزه اش برای برملا کردن راز قتل این روزنامه نگار سوسیالیست افراط گرای ادبی آرمان خواهانه یا دراماتیک نیست بلکه ماهیتی نوستالژیک دارد: نصرالله، کودک کم رو و سودایی، برای همیشه دلبستۀ روزی مانده که محمد مسعود به تصادف او را از آزار هم مدرسه یی های بزرگ ترش نجات داده است. درس شهامت و زیر بار زور نرفتن که مسعود تلاش کرد به او بیاموزد، نتیجه ای متفاوت به بار آورد. نصرالله عمر خود را صرف ادای دِین نسبت به بزرگ منشی و بزرگواری ای می کند که از میان همۀ آدم های دنیا، فقط از محمد مسعود دیده است.
و شاید یکی از زیربناهای فکری و عقیدتی آیین های فراخواندن نیاکان و ایزدان در جشنواره های بهاری نیز همین باشد. گرایشی ژرف به بازگرداندن قهرمانان و بزرگان به امید بازگشت به روزهای قهرمانی و بزرگی، ستودنِ پایمردی در راه آرمان هایی کوچک یا بزرگ، و بال گستر بر فراز همۀ این ها، دعوت به با هم بودن و یکی شدن، شکستن مرزهای تاریخ و فرا رفتن از تفاوت ها حتا بین زندگان و مردگان، برای بزرگداشت جهانی نوشده و در انتظار نو شدن.
ناتالی چوبینه
نوشتههای مرتبط
مطلب فوق مربوط به ویژه نامه نوروز ۹۸ می باشد.