جشنوارۀ دورگا پوجا، دهلی، ۲۰۰۹/۰۹/۲۷
داستانهایی که در زیر آورده میشود، بنا به دلایلی تنها در صبح پوجا نقل میشوند. شاید یکی از دلایلش این باشد که مردان -این انسانهای هوشمند و جدی- تحمل شنیدن داستانهای کودکانه را ندارند و این در حالی که این داستانها، ریشه در اسطورههای هندی و به طور کلّی، به زنان خرافاتی خانه و کودکان تعلق دارند. زنان هندی نیز مانند سایر زنان ملتهای کهن، بیش از مردان پاسدار فرهنگ و اجرای جزییات مذهبی و فرهنگیشان هستند. طی روزهای جشنواره، بعضی از بچهها خیلی دیر به مدرسه میروند و بیشتر دختران اصلاً به مدرسه نمیروند و اگر هم بروند، خیل زود تعطیل میشوند. در حقیقت، در خانوادههای وابسته، افراد زیادی خانه نشین هستند و تنها یک نفر نان آور خانه به شمار میرود و دیگران تنها به امور منزل میپردازند یا اینکه به کار تحصیل مشغولند. البته این اشخاص مورد پذیرش مردم هستند، ازدواج میکنند و بچهدار میشوند، چرا که در این اجتماعات تا پیش از ازدواج نمیتوان به یک شغل فکر کرد. زندگیها ساده و بیدغدغه هستند و بنابراین در صبح پوجا، افراد زیادی در خانه هستند که پای حکایتهایی از این قبیل بنشینند. دو داستان از مهمترین داستانهای دورگا پوجا عبارتند از:
نوشتههای مرتبط
۱) داستان گوراجاری باهو (Gorajari Bahu):
زمانهای پیش، پدر و مادری با سه فرزند پسر که هر کدام تشکیل خانواده داده بودند زندگی میکردند. از این سه پسر، تنها فرزند آخر شغل و پیشهای نداشت، چرا که مانند دو برادر دیگر خود پوست روشنی نداشت و در حقیقت، اندکی هم عقب ماندۀ ذهنی بود. از آنجاکه همسر آینده در آن زمان، از دوران طفولیت تعیین میشد و از بخت خوب این پسر، دختری به ازدواج او درآمد که در زیبایی و هوشمندی سرآمد عروسهای دیگر خانواده بود.
این دختر گوراجاری نام داشت. فقر و تنگدستی این زوج جوان، آنها را با مشکل تهیه غذا و پوشاک دست به گریبان کرده بود و گوراجاری از این بابت بسیار رنج میبرد. در آن زمان، زنها نمیتوانستند برای کار از خانه خارج شوند و بدین ترتیب گوراجاری مجبور بود از غذای پس ماندۀ خواهر خواندههای خویش بخورد. شوهر او بسیار میکوشید تا بلکه شغلی پیدا کند، امّا هیچکس به او رخصت حتی یک روز کار را هم نمیداد. زوج بیچاره اوضاع بسیار آشفتهای داشتند و تمام افراد – به استثنای مادر پیر پسر – با آنها بد رفتاری میکردند. از آنجا که عروسهای دیگر بسیار مراقب رفتار این مادر بودند، او نمیتوانست بهآنها لباسی نو بدهد. بدتر از همه اینکه این زوج صاحب فرزند هم نمیشدند و روزهای زندگیشان به تلخی میگذشت. گاهی اوقات، مادر مقداری غذا در لباس خود مخفی میکرد تا در فرصتی مناسب به آنها بدهد، امّا بیشتر وقتها راز او برملا میشد و او مجبور بود تا در حضور عروسهای خود، تمام غذا را بخورد. در نهایت این زوج جوان تصمیم گرفتند که از این جمع شادمانی که با آنها نسبتی ندارند دل بریده و در کلبهای خارج از خانۀ اصلی زندگی کنند.
به زودی موعد جشنوارۀ دورگا پوجا سر رسید و اعضای خانواده با شور و هیجان بسیار خود را برای جشن آماده میکردند، امّا این عروس بیچاره تنها توانست با هر آنچه که از گدایی به دست آورده بود به استقبال این مراسم برود. او از این بابت بسیار آشفته شد و تصمیم گرفت تا در معبد الهه دورگا تحصن کند و بدین منظور بر سکوی پشت معبد درازکشید و تمام روز را چیزی نخورد. به زودی مادر دورگا حضور شخصی در پشت معبد را احساس کرد و یکی از خادمین خود را برای سرکشی به اطراف معبد فرستاد. او چنین احساس میکرد که کسی بر موهای وی نشسته است. خادم به زودی بازگشت و خبر از حضور زنی لاغر و ژنده پوش آورد که میگفت: «از اینجا نمیروم مگر آنکه دِوجی با من حرف بزند.» دورگا از خادم خواست تا گوراجاری را نزد او بیاورد و پس از مشاهدۀ حال نزار این زن از او علّت این وضع آشفته را جویا شد. گوراجاری، با زیرکی خود، تمام این آشفتگیها را به مادر دورگا نسبت داد و بدین ترتیب، دورگا از خادم خود خواست تا از غذای پس ماندۀ بهانداراها به این زن بدهد. گوراجاری با شنیدن این حرف به گریه افتاد و لب به شکایت گشود که من در تمام عمر خود غذای پس مانده خوردهام و اکنون در محضر مادر دورگا نیز باید چنین بهرهای داشته باشم. مادر دورگا خطاب به گوراجاری گفت: «غذای پس ماندهای که من به تو میدهم با غذای دیگران تفاوت زیادی دارد. آن را بگیر و با رضایت کامل با شوهر خود تقسیمکن.» گوراجاری با شنیدن این حرف متقاعد شد و غذا را در لباس خود مخفی کرد و به کلبه بازگشت.
پس هر دو بدون رضایتمندی به خوردن غذا مشغول شدند، امّا اندکی بعد طعم غذا آنچنان تازه شد که گویی به تازگی طبخ شده است. پیرو این اتفاق، ظروف غذا، طلا و نقره شدند و لباسهای کهنه و رنگ و رو رفتۀ آنها نیز به جامۀ فاخری تبدیل شد. هر دوی آنها در نهایت حیرت به یکدیگر مینگریستند و همچنانکه نگاه بهت زدۀ آنها بر در و دیوار کلبه افتاد، در کمال ناباوری خود را در زیباترین قصر پادشاهی یافتند. بدین سبب آنها به زانو افتادند تا از مادر دورگا بخاطر چنین پراساد گهرباری تشکر و قدردانی کرده باشند.
گوراجاری که در پوست خود نمیگنجید، بیدرنگ از خانه خارج شد تا حکایت بخت بلند خود را برای مادر خواندۀ خویش باز گوید، امّا قبل از مادر، عروسهای دیگر خانواده او را در آن هیأت فاخر مشاهده کردند. آنها بلافاصله به او نسبت دزدی دادند و فریادکنان از او خواستند تا به جرم خود اعتراف کند. مادر از قیل و قال آنها از خانه خارج شد و از دیدن عروس زیبای خود فریاد شادی سرداد. گوراجاری به پای مادر افتاد و فریادزد که هرگز دزدی نکرده و جرمی را مرتکب نشده است، بلکه تمام اینها هدایایی هستند که دوی بهاوانی به او اعطاء کرده است. یکی از عروسها بیدرنگ پاسخ داد، چطور است که ما با اینهمه هدیه و پیشکش برای الهه دورگا، هیچ تحفهای دریافت نکردهایم، امّا تو که هیچ پیشکشی برای او نداشتی، اینچنین مورد عنایت قرار گرفتهای؟ پس تو دروغ گوهستی. گوراجاری گریهکنان از آنها خواست تا به معبد رفته و خود از مادر دورگا سؤال کنند. آنها نیز چنین کردند و مادر دورگا خطاب به همۀ آنها چنین گفت: «او جز حقیقت نمیگوید. گوراجاری زنی است که مورد بیلطفی تمام شما واقع شده است، پس من به اوگنج سرشاری اعطا کردم.» عروسهای بدکردار چنین گفتند که ما طی هشت روز به پرستش تو پرداختیم، روزه گرفتیم و آشتامی پوجان را در کمال شکوه اجرا کردیم، اما دِوجی در پاسخ آنهاگفت: «شما تمام اینها را بدرستی انجام دادهاید، امّا با فقرا و نیازمندان برخورد ناشایستی نمودید، به ویژه این زن که از خانوادۀ شماست. شما بدکردار بودهاید، پس من چه طور میتوانم عطیهای برای شما داشته باشم؟ بروید و به کارهای نیک بپردازید و بدانید که لطف من به شما همین بوده که این ثروت را از شما باز نستاندهام. بدین سبب آنها از کردههای خود خجل و شرمنده شدند و حقیقت را با تمام وجود خود دریافتند و از آن پس با یکدیگر به نیکی رفتار کردند، بخصوص با گوراجاری که بسیار مورد ظلم آنها واقع شده بود. پس مادر دورگا با مشاهدۀ این تغییر رفتار در آنها، تمام اعضای خانواده را سعادتمند ساخت.
۲) پادشاهی که خواستار فرزند بود:
روزی روزگاری، پادشاهی با ملکه زیبای خود زندگی میکرد. این زوج نیک سرشت با مردم رفتار عادلانهای داشتند و تمام کوشش خود را جهت تأمین رفاه بیشتر آنها به کار میگرفتند. امّا از قضای بد روزگار، قصر پادشاهی آنها سوت و کور بود، چرا که همسر پادشاه صاحب فرزند نمیشد. این مسئله نه تنها مایۀ اندوه و پریشان خاطری آنها را فراهم کرده بود، بلکه تمام پادشاهی از این سبب تأسف میخوردند، چه بدین ترتیب، بعد از پادشاه امید به سلطنت فرزندی که همچون پدر خویش عدالت گسترباشد تبدیل به نومیدی میشد.
روزی ملکه به قصد چارهجویی در خلوت خویش به تفکر پرداخت و در نهایت تدبیری یافت که بیدرنگ با پادشاه طرح کرد و آن تدبیر از این قرار بود که پادشاه همسر دیگری اختیار کند و از او صاحب فرزند شود. ملکه خواهر خود را برای این منظور به پادشاه معرفی کرد و پادشاه از شنیدن این سخنان بسیار حیرت زده شد و مخالفت صریح خود را اعلام نمود. پس از چندی، ملازمان درگاه و اشخاص مورد اطمینان پادشاه نزد وی رفتند تا بلکه او را به قبول این پیشنهاد ترغیب کنند. آنها در نهایت موفق شدند و پادشاه تاریخ برگزاری دوّمین جشن ازدواج خویش را اعلام کرد و با عملی شدن این تصمیم، ملکه بسیار سرخوش و خرسند شد و ارتباط بسیار صمیمانهای با خواهر خویش – که در آن زمان ملکه دوّم پادشاه بود – برقرار نمود. اندکی بعد، ملکه جوان دریافت که او نیز صاحب فرزند نمیشود و با طرح این مسئله برای خواهر خود، غمی بزرگ در دل آنها جای گرفت. پس از گذشت یک ماه، ملکه جوان تکّه پارچهای روی شکم خود بست و به پادشاه اعلام کرد که باردار شده است. خواهر بزرگتر که طراح این نقشه بود، سپس از پادشاه خواست که هرگز به همسر باردار خود نزدیک نشود، چرا که خوابگزاران چنین گفتهاند که در صورت نزدیکی پادشاه به این زن، کودک آنها مرده به دنیا خواهدآمد. نه ماه بدین منوال گذشت و موعد زایمان ملکۀ جوان رسید، پس ملکۀ بزرگ به پادشاه اعلام کرد که قصد دارد با خواهرکوچک خود به پابوس الهه دورگا برود و شکرانۀ چنین موهبتی را بجا آورد. پادشاه نیز باکمال میل پذیرفت و تصمیم گرفت که با آنها همراه شود. ملکه بسیار کوشید تا پادشاه را از تصمیم خود منصرف سازد، امّا در نهایت، پادشاه همراه آنها راهی معبد الهه دورگا شد. پیش از پایان راه در نزدیکی معبد، ناگهان ملکۀ بزرگ چنین اظهار کرد که پراساد اصلی مادردورگا را در قصر جا گذاشته است. پادشاه که به هیچ عنوان قصد نداشت نتیجۀ این سفرخدشهدار شود، بیدرنگ به سوی قصر بازگشت تا پراساد جا مانده را با خود بیاورد. بدین ترتیب، دو ملکۀ جوان پیش از پادشاه به معبد رسیدند و گریهکنان ماجرای دروغگویی بهپادشاه را بازگو کردند. مادر دورگا پس از شنیدن داستان، با یک اشاره کودکی در دامان ملکۀ جوان قرار داد. روز بعد، پادشاه به معبد رسید و از حقیقت ماجرا آگاه شد، پس بیش از پیش شکرگزار مادر دورگا شد و در پای او به خاک افتاد و فرمان داد که مردم دوبار در سال جشنی برپا کنند و به پرستش مادر دورگا بپردازند.