نوید کرمانی –
نویسنده آلمانی ِ ایرانیتبار، روز پنجشنبه ۶ ژوئیه ۲۰۱۷ بهمناسبت بیستمین سالروز برپایی کرسی استادی تاریخ و فرهنگ یهود در دانشگاه مونیخ سخنرانی کرد. او در سخنرانی خود به فرهنگ یادآوری کشتار یهودیان پرداخت.
نوشتههای مرتبط
متن کامل سخنرانی
بانو کنوبلوخ محترم، میشائیل عزیز، آقای شوستر ارجمند، همکاران و دانشجویان گرامی، خانمها و آقایان!
مایلم سخنانم را با مطلبی آغاز کنم که تابستان گذشته در پی سفر به شرق اروپا درباره آن نوشته بودم.
در آن سفر، برای بازدید از اردوگاه آشویتس، نخست باید به صورت آنلاین نامنویسی و زبان دلخواه تشریح در آنجا را مشخص میکردم: انگلیسی، آلمانی، لهستانی یا زبان دیگر. مراحل آغازین آن بازدید بیشباهت به کنترل در فرودگاه نبود.
دیدارکنندگان که شلوار کوتاه و کولهپشتی و مشخصات دیگر بیشترشان نشان میداد عبوری به آنجا سر زدهاند، بلیط ورودی را جلوی اسکنِر میگرفتند، برچسب زبان انتخابیشان را برمیداشتند و یک ربع ساعت پیش از آغاز بازدید با راهنما، وارد باریکه کنترل شدهای داخل محوطه کوچکی میشدند و اگر جای نشستنی بود در گروههای تقسیم شده روی نیمکتها منتظر میماندند تا نوبتشان برسد.
من هم پشت سر دیگران بلیط زدم و چند قدم جلوتر در اردوگاه مرگ پیشین در مقابل زاغهها، برجهای دیدهبانی و سیمهای خارداری ایستادم که همگان در عکسها، فیلمها و نوشتهها دیده و خواندهاند.
گروههای بازدید، منظم ایستاده و منتظر بودند که راهنماها آنها را با خود ببرند.
آیا خیال میکردم؟ نه خیال نبود: در حالی که سروصدای نوجوانان یهودی از اعتماد به نفس آنها خبر میداد، آلمانیها بیهیچ سر و صدایی خود را به دیوارهای محوطه دیدارکنندگان چسبانده بودند.
یکباره انگار برچسب زبان دلخواه یعنی همان یک تکه برگه مشمایی توی دستهایم سنگینی میکرد، بله سنگینی میکرد. بیاختیار پیش از آنکه آن برچسب که روی آن فقط یک کلمه سیاه روی سفید نوشته بود “آلمانی” را به سینه بچسبانم، نفس عمیقی کشیدم. آخر با این کار یعنی با همین برچسب روی سینه اقرار میکردم که من هم جزو آنها هستم.
به راستی که اگر من آلمانی بودم از طریق ریشه یا رنگ مو یا خون آریایی و اینجور خزعبلات نبود بلکه فقط از حیث زبان و توسط آن از نظر فرهنگی بود.
اگر من تنها یک لحظه بیهیچ چونوچرایی آلمانی بوده باشم، آن لحظه نه تولدم در آلمان بوده، نه پذیرش تابعیتم، نه امکان رأی دادن در آلمان بوده و نه بههیچرو آن افسانههای آنچنانی تابستانی. آن لحظه فقط در همان تابستان گذشته رخ داده است. روبریم زاغهها، پشت سرم محوطه دیدارکنندگان. آن لحظه فقط هنگامی بوده که آن برچسب را به سینه زده بودم: “آلمانی”.
من هم بیسروصدا به انتظار خانم راهنما به گروهمان پیوستم.
همه گروهها یکی پس از دیگری جلوی دروازهای که بر سردر آن نوشته بود “کار آزاد میسازد” میایستادند و عکسهای عجیب و غریب میگرفتند. فقط ما بودیم که از این کار شرم داشتیم.
خانمها و آقایان!
از هنگامی که آلمان فدرال هشدار علیه ناسیونالسوسیالیسم، جنگ تهاجمی، کشتار خلق یهود و همچنین کشتار میلیونها انسان دیگری که از خانههاشان کنده و به اتاقهای گاز و اعدام روانه شدند یا از گرسنگی جان سپردند را زنده میدارد، از همان هنگام عدهای این هشدارها را فاجعهآمیز، ناسالم و دستکم مبالغهآمیز قلمداد میکنند. این دوگانگی یعنی فرهنگ هشدار و انتقاد از آن در درازنای تاریخ این حکومت همچنان جوان، که از سال ۱۹۹۰ در جایگاه رایش آلمان نشسته، پیوسته به انحای گوناگون خود را در هیأت بحثهای تکراری به نمایش میگذارد. البته این دوگانگی نه با جدل تاریخدانان در سال ۱۹۸۶ آغاز شده و نه با سخنرانی مارتین والزِر به مناسبت جایزه صلح در سال ۱۹۹۸ پایان گرفته است.
از همان سال ۱۹۵۱ با اجرای اصل ۱۳۱ قانون اساسی آلمان که به موجب آن کلیه کارمندان نازی از جمله وابستگان نیروهای قضایی، امنیتی، و پلیس جنایی از هرگونه استعلام و آزمون درباره گذشته معاف شدند تا بتوانند به کار گرفته شوند و به این ترتیب “خط پایانی” بر گذشته کشیده شود، این دوگانگی آغاز شد.
در سال ۱۹۶۳ محاکمه نازیها در فرانکفورت را “کاشانه آلایی” و “زهرآگین ساختن چاه آب” قلمداد کردند.
در سال ۱۹۷۰ که صدر اعظم وقت ویلی براند در برابر یادمان قربانیان جنایات نازیها در پایتخت لهستان زانو زد، بخش کثیری از رسانهها و نمایندگان مجلس آلمان کار او را “خیانت به میهن” خواندند. در سال ۱۹۷۹ عدهای با سوء قصدهای انفجاری کوشیدند از پخش سریال “هولوکاست” جلوگیری کنند. در سال ۱۹۸۳ صدراعظم وقت آلمان هلموت کول در میان تشویق بسیاری ادعا کرد همه کسانی که پس از سال ۱۹۳۰ زاده شدهاند، از ظن نازیسم در امانند و در سال ۱۹۸۶ عدهای در رابطه با اجرای نمایشنامهای از راینِر وِرنِر فاسبیندِر “مهلت ملایمت با یهودیان را سرآمده” اعلام کردند.
افزون بر این گرچه سخنرانی اخیر دبیر حزب راستگرای افراطی آلترناتیو برای آلمان(AFD) آقای بیورن هوکه در درِسدِن که “گذشته را فیصله یافته” اعلام کرد، به جای بحث و جدل، بیزاری متفقالقول در پی داشت، اما این بیزاری به خاطر جملههای کلیدی متن سخنرانی نبود بلکه تنها به علت ارتباطات آشکار سخنران با راستگرایان افراطی و وابستگی حزبی او بود وگرنه محتوای حرفهای هوکه که از “یادمان ننگ” سخن میراند همان بود که مارتین والزِر در سال ۱۹۸۶ در کلیسای پاول فرانکفورت آن را به عنوان “ننگنمایی پیوسته ما” نامگذاری کرد. در آن زمان حاضران آن سخرانی برای مردود شمردن “ننگنمایی پیوسته ما” از جا برخاستند و برای والزِر کف زدند.
هسته اصلی این بحث و جدلهای عمومی، موضعگیری در مقابل بقایای ناسیونالسوسیالیسم در آلمان و در برابر این پرسش که: “آلمان سرانجام چهوقت بار دیگر یک کشور عادی تلقی خواهد شد؟”
بحث و جدل یادشده احتمالا در سالها و دهههای آینده در فاصلههای زمانی کوتاه ادامه خواهد یافت و چه بسا از تندی و تیزی بیفتد یا جدیتر از آن از قبح آن کاسته شود. چهبسا انکار دیگر محدود به دیروزیهای همیشگی نشود و آدمهای عادی و جوانان فراخاندیش جهانگرا هم نفهمند که هیتلر چه ربطی به ایشان دارد.
خانمها و آقایان، ما هم اکنون با دگرگونیهای بنیادینی روبرو هستیم که علیرغم همه تلاشهای کارشناسان، انجمنها و نهادهای سیاستگذاری فرهنگی، هنوز به اندازه کافی در اذهان عمومی جا نیفتاده است: دیری نخواهد گذشت که دیگر کسی از قربانیان آشویتس زنده نباشد. به این ترتیب ما نه تنها با سکوت قربانیان بلکه با سکوت همه شاهدان عینی آن زمان مواجه خواهیم شد. چه از قربانیان یا جانیان یا مبارزان بوده باشند و چه تنها با آن اوضاع و شرایط همراهی کرده یا نکرده باشند.
کافی است به روند انحطاط اتحادیه اروپا نظری بیفکنیم تا متوجه شویم چه اتفاقی میافتد هنگامی که نسلی سیاستگذاری را به عهده میگیرد که عظمت و لزوم وحدت اروپا را در زندگی شخصی خود تجربه نکرده است. تازه ما یک نسل از این هم پیشتر رفتهایم.
بچههایی که امروزه در آلمان رشد میکنند، دیگر حتا پدربزرگ یا مادربزرگی ندارند که بتواند گذشته را برای آنها تعریف کند یا حتا گذشته را به سکوت برگذار کند. چهبسا درست همان سکوت میتوانست آنها را به فکر بیندازد، کما اینکه نسل جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ این واقعیت را نشان داد.
نسلهای آینده دیگر هرگز نمیتوانند به یک سخنرانی مجلس گوش کنند که در آن شخصی از مشاهدات عینی خود از گذشته دور آلمان بگوید. او دیگر در کوران آموزش سیاسی خود به هیچکس برنمیخورد که آثار رنج و تقصیر یا نیروی آشتیپذیری در دیدگانش نقش بسته، در صدایش رسوخ کرده و یا حتا بر پوستش خالکوبی شده باشد.
دانشآموز امروز به لطف متضاد همپیوندی دوباره آلمان در اروپا دیگر مانند همشاگردیهای من از جانب اهالی کشورهای همسایه به عنوان نازی مورد توهین و ریشخند قرار نمیگیرد.
البته آموزگاران در گردشهای علمی مدارس، دانشآموز امروز را برای دیدار از یادمان قربانیان یهودی اروپا به برلین میبرند اما آن دانشآموز در راهروهای محل یادمان قایمباشک بازی میکند، نان و پنیرش را پشت یکی از ستونهای آنجا میخورد و عکسهای سِلفی را هم از یاد نمیبرد. دانشآموز امروز در بهترین حالت میکوشد به تأثیر از یک فیلم یا درس یک آموزگار تلاشگر با قربانیان احساس همدردی کند اما یادمان قربانیان یهودی دیگر برای هیچ نوجوانی یک برخورد جدی، یک مواجهه سرنوشتساز یا یک نقطه عطف در رشد سیاسی به حساب نمیآید و این خود علت موجه یا دستکم قابلفهمی است که دست اندرکاران “فرهنگ یادآوری” را نگران میکند.
حافظه فرهنگی برای بازسازی، حفظ و تکامل خود به مراسم، یادمانها، سالروزها نقشهای تکراری و حتا عبارات وِردمانند نیاز دارد. اندیشههای آیینی طبیعتا به تکرار و تشریفات گرایش دارند و از طریق چنین نشانههایی احساس یادآوری را در ذهن بیدار میکنند.
در مراسم ذکرهای دینی هم قضیه به همین ترتیب است. برای کسی که با انجیل بزرگ نشده باشد، کسی که روایت تولد عیسی، خطبه مسیح در کوه و دعای ربانی، مصلوب شدن و قیام مسیح جزو زندگیش نبوده و خاطره نخستین عشای ربانی را نداشته باشد، مراسم عشای ربانی فقط یک امر صوری است و حداکثر اهمیت زیباشناختی دارد.
برای کسی که زندگی شخصیاش با تاریخ غنی سه هزار ساله یهود، با آن همه رنج و لطافت و آن همه قهر و عشق میان آفریدگار و خلق آفریدهاش درهم نتنیده باشد، لحظهای که کاهن پیشنماز کتاب تورات را بالا میبرد، لحظه درنگ نخواهد بود.
در گذشته انتظار میرفت که معضل هولوکاست برای آلمان فدرال اسطوره ماندگاری باشد که با تکیه بر یادمانها و مراسم بازآفرین در ذهنهای نسل اندر نسل مردم زنده و باقی بماند.
گفتنی است که یادمان قربانیان یهودی در برلین لزوما برای تحریک احساس همدلی طرحریزی نشده است. قرار نیست که دیدارکننده حتما در میان آن سنگها و ستونها ترس از مرگی را حس کند که قربانیان در آن زمان داشتند. این یادمان تنها نمادی است از یک گورستان هزارتو که تنگنا و درماندگی انسانهایی را تصویر میکند که آنها را در گِتوها، قطارهای باری، اردوگاه های کار و اتاقهای گاز درهم فشرده بودند. درست با تکیه بر همین یادمان میتوان همهروزه به معضل زمانه ما این مرحله گذار به خوبی پی برد زیرا این یادمان به جای اینکه آن روزگار را مانند فیلم یا نمایشنامهای برابر با اصل به صحنه ببرد، آن واقعیتها را بهصورت نمادهایی نشان میدهد.
به این ترتیب دیدارکنندگان به ویژه جوانترها به این هوا که در آن صحنهها یکه بخورند از میان آن ستونها میگذرند اما از آنجا که یکه نمیخورند، نان و پنیرشان را میخورند.
برای کسی که زندگی شخصیاش از هرگونه نقطه ارجاعی اعم از اوراد، اشرات و نمادها خالی است یعنی همان پدیدههایی که حافظه فرهنگی بر آنها تکیه دارد، اوراد اشارات و نمادها از هیچگونه محتوایی برخوردار نیستند.
در اینجا مایلم به مشکل دیگری در رابطه با فرهنگ یادآوری توجه دهم:
هیچکس، چه در آلمان زادهشده یا به این کشور مهاجرت کرده باشد و چه تنها گذرا به این کشور آمده باشد، نمیتواند بعد واقعی کشتار خلق یهود را به درستی دریابد زیرا یهودیان اقلیت کوچکی در آلمان بودهاند.
زمانی که هیتلر بر سر کار آمد، یک درصد و به هنگام آغاز جنگ دوم جهانی ۲۵ صدم درصد جمعیت.
به ندرت اتفاق میافتد که آلمانیها در خانههای مشترکی با یهودیان زندگی کنند، در خیابانهایی رفت و آمد کنند که مغازهها و فروشگاهها صاحب یهودی داشته باشند و در محلهایی اقامت داشته باشند که سر هر کوچه و خیابانش روزگاری غسالخانه و دکان پنیر حلال و کنیسه بوده باشد یا در شهرهایی زیسته باشند که در آنها زبان کوچه و بازار عبری بومی بوده باشد. حتا سنگهای زرین یادمانی که اینجا و آنجا بر پیادهروها کار گذاشتهاند در ذهنهای سادهانگار، کودکانه، ناآگاه یا خبیث این تصور را متبادر میسازد که این قربانیان نفرات محدودی بودهاند.
وقتی از جمعیت ۱۵۰ هزار نفری پایتخت لیتوانی آن زمان ۷۰ هزار یهودی را کشتهاند، ۱۶۵ هزار قربانی در برابر جمعیت ۸۰ میلیونی کنونی آلمان “نفرات محدود” به نظر میآیند.
آلمان غربی با نگاه به آینده توانست تجسم جمعیتی قربانیان هولوکاست را از ذهنها پاک کند زیرا کشتار واقعی در جایی رخ داد که نگاههای کسانی که در غرب آلمان زاده و رُسته بودند، متوجه آن نبود.
کشتار در شرق رخ داد: در بِلزِک، سوبیبور و ترِبلینکا. در آشویتس ـ بیرکِنا، مایدانِک و خِلمنو. در مالی، تروستِنِز، برونایا، گورا، بابی و در بسیاری جاهای دیگر.
آری جوانان آلمانی با ارقام قربانیان آشنایند. اما قضیه فرق میکرد اگر گام به گام با تصویر ارواح این کشتگان روبرو میشدی. اگر در شهرهای ویلنا یا در مینسک، لِمبِرگ، اودِسا، برِست یا ریگا سنگهای یادمان بر پیادهروها کار میگذاشتند، آنوقت جا و بیجا آن سنگها را نمیدیدی بلکه نیمی از آسفالتهای شهرها به رنگ آن سنگها زرین میشد. زرین همچون آسمان اورشلیم.
اینکه هولوکاست از ما دور شده تنها به خاطر سالهای گذشته یا مسافتی نیست که کیلومترها میان آلمان امروز و مراکز کشتار فاصله انداخته است بلکه یک تحول سنی و جمعیتی هم در این کار دخالت داشته است.
رفته رفته کسانی در آلمان زندگی میکنند که هیچ پیوند خانوادگی-تاریخی با ناسیونالسوسیالیسم ندارند. آنها نه نامهای خانوادگیشان به نام جانیان میخورد نه شکل و شمایلشان به ملتی میماند که هیتلر ساخته و بافته بود. آنها دیگر در جستجوهای صندوقچههای خانگی به نامهها، نشانها و مدالهای جنگی برنمیخورند و اگر هم بخورند آن نشانها متعلق به جنگهای خودشان بودهاند. بسیاری از آنها ریشه در ترکیه دارند یعنی سرزمینی که به بسیاری از گریختگان از چنگ نازیها پناه داده بود. گروه دیگری هم در میان آنها هستند که از کشورهایی مانند سوریه آمدهاند . برخی از آنها به خلقی تعلق دارند که از اشغال اسرائیل رنج میبرد و برخی دیگر در آلمان یا کشور خودشان به مدرسههایی میروند که در حیاطهای آنها “یهودی” فحش است و به موعظههایی عادت کردهاند که در آنها یهودیان را خوک خطاب میکنند.
ما البته نباید مهاجران و فرزندان و فرزندان فرزندانشان را اخلالگران سیاست فرهنگ یادآوری به شمار آوریم. اینکه وقتی پیوندهای زنده بخشی از گذشته از میان میرود، چگونه باید آن بخش را زنده نگه داشت، پرسش بجایی است همانطور که این پرسش هم مطرح است چگونه باید ارتباط را با آن بخش گذشته حفظ کرد اگر چنین ارتباطی هرگز وجود واقعی نداشته بوده باشد. این پرسشی است که باید یک، دو یا سه نسل پیش مطرح میشد و تازه این پرسش به گونه دیگری که هنوز آشکار نیست هم مطرح است: در سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ چه رویدادهایی از سرزمین آلمان برخاست و رخ داد؟
به هر صورت باید به جوانان بسیاری که طی دو سال گذشته به عنوان مهاجر و پناهجو به آلمان آمدهاند، توجه ویژه کرد.
دانش و آگاهی را میشود از طریق درسهای مدرسه، دورههای ویژه همپیوندی، دیدار از موزهها، گردشهای علمی و سرانجام از طریق طرح سوالات امتحانی، به این جوانان داد اما سختتر از این، اقناع آیندگان آلمانی است به طوری که آنها آشویتس را تنها یک جنایت تاریخی که گذشته است فرض نکنند بلکه تاریخ خود و مسئولیت آلمان بدانند.
آشویتس اسطوره نیست که برای یادآوری آن، نشانهها و اشارهها و مراسم و یادمانها کافی باشد. اسطوره هنگامی واقعیت تلقی میشود و نسل به نسل به زندگی ادامه میدهد که آرزویی پشت آن نهفته باشد و ما بخواهیم که آن را واقعیت بپنداریم. به زبان سِکولار: فرهنگ یادآوری به خودتلقینی جمعی نیازمند است.
اما هیچ آلمانی مایل نیست آشویتس را واقعیت بداند. البته فاجعههایی هم هستند که به اسطورههای اساسی یک جامعه تبدیل میشوند. حتا بسیاری از این فاجعهها مانند تبعید یهودیان از اورشلیم، به صلیبکشیدن عیسی مسیح و هزاران سال به عنوان رویدادهای پیروزمندانه در هیأت خاطرههای مجسم در یادها میمانند. اما همزادپنداری که با برپایی مراسم ویژه صورت میپذیرد، همیشه با قربانیان است نه با مجرمان و جانیان. به همین علت، آشویتس را نمیتوان از حافظه فرهنگی یهودیان پاک کرد در حالی که از آغاز برپایی آلمان فدرال همواره نه به این فکر، بلکه در این کار بودهاند که پرونده خطاکارانه گذشته را ببندند و دوباره بیشتر یا اصلا فقط با رویدادها و شخصیتهای تاریخی مثبت از هر نوع که باشند، همزادپنداری داشته باشند.
مصداق این تصور همزادپندارانه افتخارات ملی آلمان است. بیهوده نیست که گوته و هاینریش هاینه را به عنوان دو نمونه میراث و افتخار ملی آلمان معرفی میکنند گو اینکه آثار هر دو شاعر نمونه روشن پشت سر نهادن ملیتستایی بودهاند و خود آنها در تمام طول عمر آلمان را به زیر مهمیز انتقاد گرفته بودند.
هر اندازه آشویتس از ما دورتر میشود برای آلمانیها آسانتر میشود که از تاریخ “درست” خود لذت ببرند. اما آن آلمانیها فراموش میکنند که نیرو و سرزندگی آلمان نو در همزادپنداری با آن شکست قدیمی است.
خاخام کنیسه یهود ناخمان فُن بِنیچِف میگوید: “درستتر ز دل خراب چیزی نیست”. من این عبارت را از محبوبترینها میدانم و شعار یکی از کتابهایم قرار دادهام. البته منظور آن روحانی عشق است. عشق به همنوعان و به خدا و او در اینجا موقعیت فردی را در نظر دارد. ولی این سخن را به جامعه هم میشود تعمیم داد: “درستتر ز دل خراب چیزی نیست”.
اگر بخواهیم ویژه شرایط امروز، نکات غالب ویژه فرهنگ آلمان را پیش کشیم لازم نیست حقوق بشر، برابری همگان و سِکولاریسم را مطرح کنیم زیرا این ارزشها اروپایی بلکه جهانی هستند. نکته ویژه در این فرهنگ خودآگاهی به تقصیر است که آلمان گام به گام آموخت و با مراسم و نمادهایی را برپا داشت. اما درست همین دستاورد که در کنار خودروهای گرانبها و جداسازی زباله، از دستاوردهای ویژه آلمان است و فرانسه و ایالات متحده نمیتوانند به آن ببالند، درست همین دستاورد فکر میهنپرستی را از میان برمیدارد.
البته برعکس آنهم صادق است: کسی که با طرز فکر میهنستایانه مخالفت دارد، نمیتواند مسئولیت تاریخی را در تنگنای قومیت قرار دهد. کسی که شهروند آلمان میشود، باید بار مسئولیت آلمانی شدن را هم به دوش بکشد و حداکثر هنگامی که برچسب یادشده را در آشویتس به سینه میزند، آن بار را احساس کند.
هر جنایت تاریخی دیگری از حمله مغول و تجاوز به بومیان آمریکا گرفته تا استعمارگری اروپا و استالین و جنگ رواندا و حملات داعش را نمیتوان با جنایات آشویتس مقایسه کرد تا مگر این آخری کوچکتر جلوه کند.
جنایات آشویتس تنها از نظر کمیت و استفاده از تسهیلات صنعتی یگانه نیست. به عبارت دیگر کمیت و انجام این جنایت هولوکاست دلیل این نبود که گروه ما در محل آن یادمان نتوانست جلوی آن دروازه عکسی از گروهی شادان بگیرد. آیا اگر ما در یک جای دیگر جهان بودیم که در آنجا یک جنایت بزرگتر مثلا یک کشتار اتمی رخ داده بود، شادتر بودیم؟
نه. علت چیز دیگری است. علت آن بر سردر آن دروازه حک شده است: آشویتس هرچه هست آن شرارتی است که به زبان آلمانی تبلیغ شده به آن باور کردهاند و آمر و عامل آن به همین زبان آلودهاند.
پریمو لِوی مینویسد حتا برای اسیران نیز آلمانی حیاتی بود: آنان بایستی فریاد دستورات و مقررات و اوامر را فورا متوجه میشدند. او ادامه میدهد: “مبالغه نیست اگر بگویم درصد کشتهشدگان در میان یونانیان، فرانسویها و ایتالیاییها در اردوگاههای کار اجباری به دلیل کمبود زباندانی آنها است. قضیه آسان نبود: از کجا باید میفهمیدی که باران مشت و لگد ترا به این خاطر نقش زمین کرده که به جای پنج دکمه چهار یا شش تا به یک کُت دوختهای یا چون در بن زمستان زیر رختخواب کلاه بر سر داشتهای”.
همین امروز هم که به آن اردوگاههای پیشین سر بزنید میبینید که همه دستورهای نوشته بر دیوارها، برنامههای کار پشت ویترینها و حتا طرز استفاده مواد شیمیایی در جلوی اتاقهای گاز، همه به زبان آلمانیاند.
کسی که به این زبان سخن میگوید و سختتر: کسی که به عنوان نویسنده به لطف این زبان زندگی میکند، وقتی اعلانهای سرپرستان آن اردوگاههای پیشین را میخواند که “شما اینجا در یک اردوگاه کار آلمانی هستید”، زبانش بیاختیار بند میآید. آن وقت است که میفهمد چرا هیچکدام از علامتها و اعلانهای امروزی آن یادمان به زبان آلمانی نیستند و چرا یک آلمانی در یادمان آشویتس هرگز فقط یک بازدیدکننده نیست.
من از آشویتس به ورشو رفتم تا از یادمان “خیزش گِتو” دیدار کنم. وقتی به محلی رسیدم که در آنجا یک صدر اعظم آلمانی بیاختیار زانو زد، از خود پرسیدم مارسل رایش رانیتسکی نویسنده یهودیتبار آلمانی که از برلین به اینجا تبعید شد به کدامیک از این خانهها پناه برده و آن تختخوابی که او هر ساعت برای توسیای کوچکاش شعرهای آلمانی میخوانده، کجاست؟
رایش رانیتسکی در اثرش با عنوان تأکیدی “زندگی من” مینویسد: “اغلب برایش شعرهایی از گوته و هاینه میخواندم و به لطف آنها خطرهای جانکاهی که در مرکز بربریت هر لحظه ما را تهدید میکرد را فراموش میکردیم”.
به راستی آن محوطه اکنون کجا است که در آن اعضای اُرکستر گِتو بعد از ظهرها چهارنوازی شماره ۵۹ بتهوون در “دو ماژور” را تمرین میکردند؟ همان چهارنوازی که ۴۰ سال بعد بخش آغازین آن آرم برنامه تلویزیونی “چهار ادیب” شد که رایش رانیتسکی اداره میکرد.
او مینویسد: “تصور کردنی نیست که آنها با چه ذوقی در گِتو تمرین میکردند و با چه شوقی مینواختند. از هایدن میزدند. از موتزارت، بتهوون، شوبرت، وِبِر، مِدلسون باتولدی، شومان برامس و خلاصه مثل همه جای دنیا بیشتر آثار آهنگسازان آلمانی را مینواختند”.
چون تصویرهایی که از زانو زدن براند در برابر یادمان گِتو ورشو دیدهام فقط میدان و در پسزمینه سربازان و عمله نازیها را نشان میدهند، همیشه فکر میکردم هنوز باید آثاری از محله گِتو یهودیان یا چیزی از آن زمان در ورشو موجود باشد. اما هیچ بنای قدیمی در آنجا نیست. حتا یک دیوار. باید حدس میزدم چون هیملِر دستنشانده هیتلر پس از تصمیم “راهحل نهایی” یعنی کشتار یهودیان دستور داده بود که: “باید همه این ساختمانهایی که در آنها ۵۰۰ هزار “فروانسان” زیستهاند و به هیچرو برای زندگی یک آلمانی مناسب نیستند را نابود کرد”.
نه. هیچ گِتویی دیگر وجود ندارد. آن میدانی که در آن مارسِل و توسیا در گوش هم شعر نجوا میکردند و بعد از ظهرها ارکستر تمرین میکرد، خالی خالی است. اما کسی که “زندگی من” رایش رانیتسکی را خوانده باشد، هرگز از یاد نمیبرد که در بهار سال ۱۹۴۲ هر روز جوانی در آن میدان میایستاده و با اشاره یک شلاق نونوار تصمیم میگرفت که چه کسی به چپ و کی به راست برود. چپ یعنی میدان بار و واگونهای انتقال به سوی اتاقهای گاز و راست یعنی موقتا به سوی زندگی.
رایش رانیتسکی در ادامه مینویسد: “مادرم ۵۸ و پدرم ۶۲ سال داشت. آنها به خاطر سنشان دیگر شانس نداشتند در آن قرعه شماره زندگی بکشند. من به آنها گفتم که در کدام صف باید بایستند. چشمهای پدرم دو دو میزدند و دیدگان مادرم آرام و شگفتزده مرا مینگریستند. مادرم لباس مرتبی پوشیده بود. یک بارانی روشن تنش بود که از برلین آورده بود. میدانستم دیدار آخرمان است. هنوز هم آنها را در آن حالت میبینم: پدر درمانده و مادرم را با آن بارانی زیبا از فروشگاهی در نزدیکی کلیسای خاطرههای برلین. آخرین حرفش به توسیا این بود که: مراقب مارسل باش! دسته آنها که به مرد شلاق به دست نزدیک شد، مرد بیتاب شده بود و میخواست با شلاق سرعت آن سالمندان را به طرف چپ بیشتر کند. اما شلاق لازم نشد. از دور میدیدم که پدر و مادرم از ترس آن مرد قاطع آلمانی تا آنجا که میتوانستند میدویدند”.
خانمها و آقایان!
اقرار میکنم که از نقدهای مارسِل رایش رانیتسکی و طرز کارش که یا اثری را با اشتیاق تمام بالا میبرد و یا با خشونت فرو میکوفت، بیزار بودم و این کار را بسیار ناجور میدانستم وقتی جلوی دوربین شستاش را بالا میبرد تا کتابی را تأیید کند یا پایین میآورد تا کتابی را به معنی واقعی کلمه پاره کند. من خوشحالم که برکت دیر زاییدهشدن نصیبم شد و آثارم به دست چنین “نقاد بزرگی” نیفتاد.
به علت همین آزردگی خاطر، کتاب “زندگی من” او، با اینکه یک رویداد ویژه در تاریخ ادبیات آلمان به شمار آمده بود را نخوانده بودم.
اما وقتی قرار شد به آشویتس و ورشو بروم و آن میدان خالی را با چشمهای خودم ببینم، زندگینامه او و آنچه درباره نقش یهودیان در ادبیات آلمان یا به قول خودش نقش آن “اخلالگران آرامش در ادبیات” نوشته بود را تهیه کردم و خواندم و نه تنها از تجربه، دانش و درایت او تعجب کردم بلکه بیش از آن از لطافت نثر او متأثر شدم.
مقالات او درباره ادبیات یهودی آلمانی از محتاطانهترین و منصفانهترین آثاری است که تا کنون در این زمینه نوشته شده و توصیفاتی که او از گِتو ورشو که به دور از هرگونه ترحمانگیزی کرده، سرد مزاجترین خواننده را هم به گریه میاندازد.
“زندگی من” سه سال پیوسته در فهرست پرفروشترین کتابهای مجله اشپیگل بود. از خود میپرسیدم در این متن چیست که من و میلیونها خواننده یا بهتر بگویم کل جامعه کتابخوان آلمان را اینگونه متأثر میکند؟ آیا تقصیر است؟
بله، تقصیر هست زیرا بار تاریخ را به دوش کشیدن و از فرط سنگینی آن به زانو درآمدن به قصور فردی ربطی ندارد بلکه مسئولیتی است که زیستگاه به گردن آدم میاندازد وگرنه ویلی براند که شخصا علیه هیتلر جنگیده بود.
پس تأثیر از چیست؟ از شرم است؟
بیگمان شرم هم هست. شرم از یک زندگی خوب و امن و راحت که تو میکنی ولی آلمان آن را از یهودیان دریغ کرد.
اما آیا این همهی قضیه است؟ آیا شرم و تقصیر تنها یا غالبترین احساسهایی هستند که خوانندگان امروز در واکنش به توصیفات مارسِل رایشرانیتسکی از گِتو ورشو از خود نشان میدهند؟
گمان نمیکنم. من خود با خواندن “زندگی من” احساس شدید زوال یک امر جبرانناپذیر را داشتم. چیزی که ما که امروز آلمانی هستیم از دست دادیم.
رایشرانیتسکی شرح میدهد که چگونه او به عنوان یک یهودیتبار لهستانی با فرهنگ آلمانی رشد کرد و یهودیان پیرامون او حتا در همان گِتو ورشو با چه اشتیاقی به لِسینگ، شیلر، باخ همپای قدیسان و بتهوون عشق میورزیدند، ادبیات آلمانی میخواندند و موسیقی آلمانی مینواختند.
اگر آلمان به تعبیر گوته و هاینه که در فضای ذهنی آن مفهومهایی چون ادبیات جهانی، روشنگری، اروپا و جهانوطنی بر شعارهایی مانند میهنپرستی، وطن و افتخارات غلبه داشتند در آغاز دهه ۱۹۴۰ در جایی مسکن گزیده باشد، آنجا بیشک برلین یا مونیخ نبوده بلکه در همان گِتو ورشو و در همان زاغههای آشویتس بوده است.
این است که تاریخ هولوکاست برای آلمان تنها تاریخ تقصیرات نیست بلکه همزمان تاریخ زوال هم هست.
از نظر حقوق بینالملل، آلمان فدرال جانشین همان رایش است. این واقعیتی است که سیاست، روابط بینالملل و وظایف این کشور را تحت تأثیر قرار میدهد.
اما اگر تقصیر در مقولههای ملی و خونی مطرح نباشد، نسلهای آینده را متأثر نمیکند چون دیگر موروثی نیست.
هرکسی با آنچه والدین و اجدادش کردهاند پیوند شخصی دارد، اما برای نبیرهها و نتیجهها دیگر تقصیر، مفهومی تجریدی میشود و در بهترین حالت شخص آن را به عنوان مسئولیت و دریافت سیاسی میپذیرد. اما وقتی چیزی از دست برود، از فاصلههای دور حتا از فاصله چندین نسل هم به خوبی احساس میشود. احساس زوال امری است که صدها بلکه سه هزار سال بعد هم در ذهنها زنده میماند.
بگذارید به آشویتس برگردیم:
سه ساعت از آنجا دیدار و پیوسته وحشت فزاینده را تجربه کردیم. وحشت فزاینده از آلونکها تا محوطههای اعدام، از شکنجهگاهها تا آزمایشگاههایی که موشهایشان انسانها بودند و اتاقهای گاز که جای پنجههای قربانیان بر دیوارهای آنها هنوز باقی است.
گوینده در گوشی توضیح میداد: “در اتاقهای گاز که پس از ۲۰ دقیقه باز میشد، جسدها را میدیدی که درهم گره خورده بودند” و من فکر میکردم که انگار برای آخرین بار همدیگر را در آغوش گرفته باشند. در واقع خود آن ازدحام و کارزار مرگ شدیدترین احساسات تنهایی را به ذهن متبادر میسازد و شخص در آن هراس و اندوه اعضای بدنش را از فرط درد، به هر سو پرتاب میکند. اما این هم فقط یک احتمال است زیرا حتا آنهایی که از آشویتس جان سالم به در بردهاند هم ژرفترین تیرگیها را به چشم خود ندیدهاند.
آشویتس به این خاطر با هولوکاست مترادف است که افزون بر کشتارگاه یک اردوگاه کار هم بوده است و صدهزار اسیر از بند آن جان سالم به در بردهاند. برای نمونه از ترِبلینکا که در آن ۷۰۰ هزار یهودی در اتاقهای گاز به قتل رسیدند، تنها ۵۰ نفر زنده بیرون آمدند یا از پانِریای در لیتوانی که در آن نیروهای ضربتی و ارتش آلمان بیش از صد هزار تن را کشتند، شاهدان زنده معدودی باقی ماند و به همین علت اکثر آلمانیها حتا اسم این آخری را نمیدانند.
هیچ یادمان، سنگ خاطرات و مراسمی نمیتواند آن تیرگی که جهانبینیها انسانها را به آن گرفتار میکنند را مجسم کند. اینها تنها میتوانند آن تیرگیها را به یادها بیندازند. اما اگر قرار باشد که این یادآوریها در دل انسانها رسوخ کنند و جا بگیرند، بیگمان باید نسلهای آینده با چشمهای خود آن مکانها که آلمان در آنجا کرامت انسانی را لگدمال کرد را با چشم خود ببینند. آنها باید به آن کشورها که آلمان به خونشان آلوده سفر کنند و مطالب شاهدان عینی را از کتابهایشان بخوانند.
هر اندازه حرفهایی از قبیل “آلمانیها دیگر یک ملت معمولی و یک جامعه عادی هستند” در کلیساهایی مانند کلیسای پاول فرانکفورت طنین اندازد، وظیفه ادبیات، هنر و پژوهشگران تاریخی در افشای حقیقت امر خطیرتر میشود.
هرچند نشدنی است، اما باید نسلهای آینده هربار از نو بکوشد در آن تیرگی سفر کند.
کارگران یهودی که مسئول جمعآوری جسدهای اتاقهای گاز بودند، قدم در جوی خون و ادرار و مدفوع میگذاشتند، لاشهها را از یکدیگر جدا میکردند و به پشت میخواباندند تا دندانهای طلاشان که “دارایی امپراتوری آلمان” به شمار میآمد را درآورند. دهانها چنان به هم دیگر فشرده بودند که برای باز کردنشان نیروی بدنی و ابزار لازم بود. گویی آن محکومان در لحظه آخر تصمیم به سکوت گرفته بودند.
انسانی که چنین اعمالی را از انسانها میبیند، چه میتواند بگوید؟
من به عین و واقع در آنجا ایستاده بودم و متوجه شدم که چگونه دندانهای من هم به هم فشرده میشوند.
چقدر این سخن آدورنو را بد فهمیدند یا ریشخند و رد کردند که: “پس از آشویتس دیگر نمیشود شعری گفت”. در صورتی که آدورنو پس از جنگ دوم جهانی از شعر پیشرو به شدت پشتیبانی کرد.
اما جمله او در اتاق گاز اهمیت تازهای پیدا میکند. نه به عنوان قرار ممنوعیت شعر بلکه به عنوان یک احساس شخصی. آدم با خود می اندیشد: “پس از چنین فاجعهای تمدن چگونه باید ادامه پیدا میکند؟ آخر تمدن دیگر چه ارزشی دارد؟”
آلمان در آشویتس خود را مثله کرد، ستونهای فرهنگی خود را فروریخت و وفادارترین نگهبانان زبان خود را کشت.
آشویتس زبان آلمانی را هم دگرگون کرد و آن را حتا خشنتر از پیش از جنگ دوم جهانی ساخت و به سبک برخی زبانهای مدرن دیگر آن را تا سطح ابزار پیامرسانی پایین آورد.
اصطلاحها، لحنها و ترانههایی هستند که بیان و اجرای آنها پس از آشویتس دیگر در زبان آلمانی ممکن نیست و در این زبان حالت پچپچ به خود میگیرند.
طبیعی است. پس از جنگ هم به آلمانی شعر سرودند. اما ادبیات آلمانی دیگر هرگز آن نشد که پیش از آشویتس بود زیرا پس از تبعید و کشتار یهودیان دیگر جایگاه و ویژگی پیشین خود را به دست نیاورد.
سرودههای پُل سِلان به خوبی نشان میدهند که زبان آلمانی دیگر تنها زمانی زنده است و خوب شنیده میشود که ویرانش میکنند و سکوت میکند.
پس از جنگ دوم به ویژه ادیبان موسوم به ۴۷ پل سِلان را مسخره کردند. اما امروزه باید برای همگان روشن شده باشد که هنوز هیچ شعری حقیقتنماتر، تأثیرگذارتر و در عین ویرانگری زیباتر از شعرهای حیاتبخش آن زمان او سروده نشده است.
شکوههای مارتین والزِر بیجا بود زیرا یادآوری آشویتس “ابزار فرازمانی ارعاب و چماق اخلاق یا فقط انجام وظیفه آلمانیها” نیست بلکه نیایش یهودی است در فرهنگ آلمانی.
در ادبیات پس از جنگ آلمان هیچ شعری درستتر از سرودههای ویران پل سِلان وجود ندارد.
گفتنی است که مارتین والزِر سخنرانی بازبینی شده خود به مناسبت جایزه صلح را با یک کشف تازه آغاز میکند: با کشف زبان محلی عبری آلمان. آیا ادبیات پیش از جنگ آلمان از نظر والزِر که در دهه ۱۹۶۰ با بیباکی کمنظیری تاریخ معاصر این کشور را بررسی کرده بود، در سال ۱۹۹۸ (در حین آن سخنرانی) پنهان مانده بود؟
مارسل رایشرانیتسکی که از سخنرانی والزِر به درد آمده بود، خود زمانی گفته بود که پایههای ادبیات مدرن را فرانس کافکا، فیزیک مدرن را آلبرت انشتن، موسیقی مدرن را گوستاو مالِر و آرنولد شونبِرگ، جامعهشناسی مدرن را کارل مارکس و روانشناسی مدرن را زیگموند فروید ریختهاند. اینها همه فقط یهودی نه که یهودیان آلمانیزبان بودهاند.
رایشرانیتسکی این قضیه را رازی میداند که برای او گشودنی نبود زیرا چنین خلاقانی نه در یهودیان فرانسوی زبان و نه در ایتالیایی زبان و نه در روسها پیدا شدند ولی آلمانیهایی که فقط آلمانی بودند هم به ندرت چنین خلاقانی در عصر جدید عرضه کردند.
برای اینکه در رابطه با ناسیونالسوسیالیسم فقط از رقمهای قربانیان مانند ۱۶۵ هزار یهودی در آلمان و شش میلیون در کل نام نبریم، از رقمهایی میگوییم که حاکی از غنای آلمان باشند و از پیشکشی که یهودیان به آلمان کردهاند: با اینکه یهودیان آلمان و اتریش از یک درصد تجاوز نکردند، ۵۰ درصد مشهورترین و سرشناسترین نویسندگان آلمانی نیمه نخست قرن بیستم میلادی و آنها که آثارشان بیش از همه به زبانهای دیگر ترجمه شده، یهودی بودند.
نازیسم بارورترین همزیستی تاریخ فرهنگ آلمان را ویران کرد و همزمان مفهوم “آلمان به عنوان جهان معنوی” یعنی همان آلمان گوته و هاینه که شکننده مرزهای ملی بود را به بوته فراموشی افکند.
البته هیچ ویژگی نگارشی یا صوری، آثار یهودیتباران آلمانی را از دیگر همزبانانشان متمایز نمیکند. اما شرایط زندگی اجتماعی یهودیان در یک جامعه غیر یهودی که اغلب با دشمنی و طرد همراه بوده در آثار ایشان متبلور است. مارگارِت سوسمان این وضعیت را “زخم بیرون جهیدن از نظم طبیعی” نامیده و همین است که رنگ ویژهای به آثار یهودیتباران آلمانی میدهد و میتوان آن را به همه آثار دیگرانی تعمیم داد که از خود بیگانگی را توصیف میکنند.
مارسِل رایشرانیتسکی عبارت سوسمان را به کار میبرد و میافزاید: “تنها زمانی آثار یهودیتباران آلمانی درک میشوند و همتراز در کنار آثار آلمانی دیگر قرار میگیرند که بر ویژگیهای آنها و شرایط اجتماعی نویسندگانشان تأکید کنیم”.
اینکه مارسِل و توسیا رایشرانیتسکی دو تن از معدود اهالی گِتو بودند که از آنجا جان سالم بدر بردند و به آلمان بازگشتند، اینکه مارسِل گمنام مشتاق جوان در آلمان فدرال از سرشناسترین نقادان این کشور شد و “پاپ ادبیات آلمان” لقب گرفت، این خود یکی از عجیبترین چرخشهای خوشآیند باورنکردنی است که در قرن بیستم علیرغم همه فاجعهها رخ داده است. با این حال مارسِل آشتیناپذیر ماند همانگونه که آشویتس آشتیناپذیر بود.
زمانی مردی چندبار به مارسِل رایشرانیتسکی گفته بود: “آقای رایشرانیتسکی، آن موقع که شما در گِتو ورشو بودید، من خلبان بمب افکنهای شکاری هیتلر بودم. هر دوی ما تا آخر عمر در فکر این واقعیت خواهیم ماند و این همان چیزی است که ما را از هم جدا میکند”.
رایشرانیتسکی میگفت: “این مرد صادقتر از یهودیدوستان حرفهای است که واژههای آشتی و برادری به آسانی از قلمشان میلغزد و روان میشود. او به من نزدیکتر است”.
اگر به راستی ما بازگشت رایشرانیتسکی به آلمان و شعرهای پل سِلان و آثار نِلی ساکس، پِتِر وایس، تِئودور آدورنو، ایلزه آیشینگِر و دیگرانی که پس از آشویتس زبان و فرهنگ آلمانی را در پناه گرفتند را ارج بگذاریم، پس باید آن آلمانی را گرامی بداریم که منظور نظر ایشان بوده است و آن ملت آلمان نیست بلکه یک جهان معنوی است.
رایشرانیتسکی در همان گفتوگویی که از آن نقل قول آوردم میگوید: “شما در من یک آلمانی نمیبینید، پس، از من یک آلمانی نسازید. مسلم است که من با کمال میل شهروند آلمان فدرال هستم. از هرچه بگذریم، این حکومت مورد علاقه من است. من به آلمانی مینویسم، منقد ادبیات آلمانی هستم و به این ادبیات و فرهنگ تعلق دارم ولی آلمانی نیستم و هرگز نخواهم شد”.
هم اکنون بسیاری در آلمان زندگی میکنند که آلمانی نیستند و با پرچم، خوراک و آداب و رسوم این کشور همزادپنداری ندارند و دگرباشی خود را مثبت و مسلم میدانند. اما همینها به همین اندازه با جان و دل شهروند آلمان فدرال هستند، به زبان آلمانی مینویسند و شاید حتا از عاملان فرهنگ این سرزمین باشند. پیشینیان اینها نه در گِتو ورشو بودهاند نه عاملان بمب افکنهای هیتلری. اینها هم اگر برای دیدار به آشویتس بروند، برچسب “آلمانی” به سینههاشان میزنند و سر انجام وقتی زیر آن دروازه بایستند، آشویتس را جزو تاریخ خود خواهند دانست.
شاید شانس آلمان در این باشد که در نابودی یهودیان تنها تقصیر و گناه خود را نجوید بلکه آن را از دست دادن تلقی کند. ما هنگامی که دلمان برای کسی تنگ میشود که در یک جشن یا خاکسپاری یا زندگی شخصی یا گذران روز او را کم داریم در فارسی میگوییم: جایش خالی است و منظورمان این است که جای او را در آنجا خالی نگه داریم و حس کنیم.
بگذارید یک آلمانی کلامش را به زبان فارسی پایان دهد: جایشان خالی. جای خالی همه کلیمیها در آلمان و همه جای دنیا که کشتند و طردشان کردند یا این روزها بدنام و تهدیدشان میکنند، هرچه بیشتر احساس میشود.
با سپاس از توجه شما و شادباش برای بیستمین سالگرد برپایی کرسی استادی تاریخ و فرهنگ یهود و به امید آیندهای که در آن آلمان باز یهودیتر شود.
منبع: دویچه وله