- آیا به نظر شما با توجه به سیل مهاجرتها و گریز مغزها از جنوب به شمال و تغییر شرایط اقلیمی، جغرافیای سیاسی جهان تغییر خواهد کرد؟
بدون شک چنین است. اما نه تنها به دلیل فرار مغزها. نخست آنکه مهاجرتهای کنونی بیشتر از آنکه شامل فرار مغزها بشود نتیجۀ مصیبتهای سیاسی و اقتصادی است که خود ناشی از شرایطی هستند که در قرن نوزدهم و بیستم، کشورهای مرکزی (اروپای غربی و آمریکا) بر سر جهان سوم آوردند: جلوگیری سودجویانه و نظاممند از شکلگیری اسقلال سیاسی و اقتصادی و رشد دموکراسی در آنها از طریق کودتاهای بیشمار، تقویت رادیکالیسمهای ضدروشنفکری، تعصب دینی و نژادی و عقیدتی و باز گذاشتن کامل دست رئوسای قبایل و زورگویان محلی و سپس دیکتاتورها و مشاوران نولیبرال و هحصیلکرده غربشان برای غارت مردم و تخریب نظامهای سازمان و مدیریت اجتماعی، ویران کردن سنتهای پیشین بدون جایگزین کردن سامانی جدید. آنچه امروز غرب تجربه میکند نیز نتیجه همین سیاست مخرب است که همچون بومرنگی به سوی خودش بازگشته است: شرایطی مشابه بین دو جنگ جهانی؛ یعنی از یک سو بحران اقتصادی و سیاسی و از سوی دیگر بحران اجتماعی و تنشهای بینفرهنگی و نژادپرستانهای که ممکن است این آخرین پهنههای دموکراتیک جهان را زیر و رو و ویران کند. البته من فکر نمیکنم به دلیل تغییرات اساسی که در جهان اتفاق افتاده، از جمله همان نکتهای که گفتید یعنی خطرات اقلیمی و جنگها و فناوریهای پُرخطری چون هوش مصنوعی و ابزارهای مرگباری چون تسلیحات جدید جنگی (اطلاعاتی، شبکهای، اتمی، هیدروژنی، بیولوژیک، ژنتیک) هیچ یک از کنشگران بزرگ کنونی و حتی دیکتاتورهای کوچک جهان سومی آماده باشند به سوی ماجراجوییهای جنگی آشکار همچون دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ بروند. اما در شرایطی که چه در مرکز و چه در پیرامون به سرعت به سوی آنومیک شدن میروند و نشانههای آن از میان رفتن احزاب و نهادهای سیاسی دولتی و غیردولتی (سندیکاها) متعارف چه در راست و چه در چپ و برعکس، بالا گرفتن رادیکالیسمهای چپ افراطی و راست افراطی بدون قابلیت به حکمرانی است، هیچکس بتواند با اطمینانی حتی نسبی چشماندازی از آینده ترسیم کند. چند مثال سیاسی بیاورم تا بحثم را روشن کنم: در آمریکا در طول هشت سال اخیر ترامپ و ترامپیسم، یکی از دو حزب و پایۀ اصلی دموکراسی نهادینه آمریکا را به مرز نابودی یا تخریب عمیق کشانده و حزب جمهوریخواه امروز در موقعیت یک تشکیلات شبیه به «کیش شخصیت» مثل فرقه «مون» (Moon) درآمده و بزرگان حزب هرچند میدانند که ترامپ و جریان او (ماگا)(MAGA) تا چه اندازه برای آینده آنها خطرناک است، اما عملا در برابر او و سیل طرفدارنش که عمدتا سفیدپوستان فاقد سرمایۀ فرهنگی و اقتصادی، نژادپرست و مسیحیان اوانجلیست متعصب، تندرو و رادیکال هستند، کاری از دستشان بر نمیآید. همین وضعیت را احزاب متعارف اروپای غربی تجربه میکنند و تاکنون در کشورهایی چون مجارستان، لهستان، هلند، برخی از کشورهای اسکاندیناوی و در سایر نقاط جهان در برزیل و اخیرا آرژانتین، هندوستان و برمه و اندونزی و … شاهد روی کار آمدن راست افراطی و رادیکال بودهایم. این شرایط چرخههای باطلی ایجاد کرده که در انتهای آن چیزی جز یک جنگ سراسری و یا انفعال و آنومی کامل سیستمهای اجتماعی نمیتواند وجود داشته باشد. اما گفتیم در این میان غرب و مرکزیت سرمایهداری و قدرت سیاسی اقتصادی جهان نمیتواند کسی جز خود را که با نوعی بلاهت محض، جهان سوم را به وضعیت کنونی کشاندند، مقصر بداند. و از هر چیز عجیبتر آنکه نشانهای برای برگشت از این جنون نیز دیده نمیشود: جنگ اخیر در خاورمیانه که رادیکالیسم تندرو و انتحاری فلسطینی را از یک سو و راستترین دولت تاریخ اسرائیل را با یک فرد مجرم و تحت تعقیب در راسش و چندین وزیر جنایتکار محکوم شده در دادگاه های خود این کشور در کابینهاش، از سوی دیگر در مقابل یکدیگر قرار داده، غرب را برغم تمام بهای سنگینی که بابت حمایتش از اسرائیل باید بپردازد و مخالفت گسترده افکار عمومیاش در جانب این کشور قرار داده و در آیندهای نه چندان دور بهای سختی از این بابت در نابسامانیهای بینالمللی و داخلی کشورهای اروپایی و آمریکا پرداخت خواهد کرد. غرب پیشرفته، به چنان سقوطی از لحاظ عقلانی رسیده که گویی حتی سادهترین محاسبات سیاسی را نیز نمیتواند انجام دهد. اخیرا (دسامبر ۲۰۲۳) مطبوعات خبر از آن دادند که دولت پاکستان در شرف استرداد افعانستانیهایی است که جزو نیروهای نظامی بودند که بریتانیا برای جنگ با طالبان تجهیز کرده بود و تا به آخر نیز جنگیند اما بریتانیا حتی حاضر نمیشود به آنها پناهندگی بدهد. این وضعیت غربی است که در دنیای استبدادزده و جنونزده کنونی باید نمایندۀ عقلانیت باشد.
نوشتههای مرتبط
در این میان آنچه شما «فرار مغزها» مینامید و تا حد زیادی تا سالهای اخیر واقعیت نیز داشته، با توجه به انقلاب هوش مصنوعی تا چند سال دیگر چندان معنایی در بر نخواهد داشت. امروز به قول نوح هراری، وضعیت کشورهای مرکزی به صورتی است که باید غولی را که از چراغ جادو بیرون آوردهاند و اگر به شدت کنترل و محدود نشود، ممکن است به نابودی بشریت با خطری به مراتب بزرگتر از بمب هستهای بینجامد، مهار کنند. در مطالعاتی که بر هوش مصنوعی انجام شده، تنها مشاغل انگشتشماری را در آینده غیرقابل انجام به وسیله هوش مصنوعی دانستهاند که تقریبا همگی مشاغل یدی و سختافزاری هستند و اگر این مشاغل هم نمیتوانند به وسیله هوش مصنوعی انجام بگیرند، مشاغلی چون لولهکشی و تعمیرات و سیمکشی منزل و غیره، نه به دلیل غیرممکن بودن مطلق، بلکه به دلیل نبود توجیه هزینه/ فایده است. یعنی انجام این کارها به مراتب و هنوز شاید تا دهها سال به وسیله انسانها ارزانتر از ربوتهای پیچیدهای است که برای انجامشان باید ساخت. پس در این حالت مسئله بیشتر از آنکه فرار مغزها باشد، فرار عمومی از جهان سوم به طرف جهان هنوز اندکی پایدار و در کنار آن، فرار فرودستان خود این جهان به سوی آخرین حبابهایی است که در آنها خطر کمتری برای فرد وجود دارد، مثلا شهرهای بزرگ که مشاغل و زندگی انگلی در آنها هنوز ممکن است. مردمان چین و روسیه و خاورمیانه و آفریقا امروز به صورت میلیونی از کشورهای خود با خطر کردن جان خود میگریزند تا خود را به «سواحل امن اروپا و آمریکا» برسانند. اما در این کشورها در موقعیتهایی قرار میگیرند که با فقیرترین اقشار فرودست آن کشورها همسان هستند و همگی در خطر نابود شدن بهوسیلۀ اقشار فرادستاند. بنابراین چارهای جز یا تن دادن به نوعی بردگی جدید ندارند. و این در حالی است که گروههای فرودست این کشورها که عموما فرزندان مهاجران پیشین و یا اقلیتهای نژادی و قومیاند هرچه بیشتر در حال پیوستن به صفوف رادیکال و مخالف سیستم هستند و مواردی نیز به جای آنکه سر از میان انقلابیون چپ در بیاورند، در راست افراطی و گفتمان پوپولیستی جذب میشوند. بنابراین تغییر جغرافیای سیاسی نه به آن شکلی که ممکن است تصور کنیم نقشه دنیا به هم بریزد، اما با تغییرات گستردهای ممکن است در کار باشد. و هم اکنون نیز در نطفه قابل مشاهده است: شکاف میان ایالات جنوبی و مرکزی آمریکا که بیشتر روستایی و سفید و مسیحی و سنتگرا و نژادپرست هستند با ایالات شرق و غرب این کشور که بیشتر شهری و با قومیت ترکیبی و کمتر باورمند به مسیحیت و بیشتر تحصیلکرده و فناور هستند، هر روز بیشتر میشود و حتی اگر به تنشهای سختی نینجامد (که چندین مورد آن، ازجمله جنبش وال استریت، جنبش «زندگی سیاه مهم است» BLM و حملۀ ترامپیستها به کنگره ژانویه ۲۰۲۱ در همین چندسال مشاهده شده)، میتوانند بحرانهای سیاسی-اجتماعی را در این کشور به حدی افزایش دهند که تاثیر و نفوذ این کشور را در فرایندی پنجاه ساله در جهان رفته رفته به شدت کاهش دهند. در اروپا نیز کمابیش با وضعیت مشابهی روبهرو هستیم. تنها نگاه کنیم به وضعیت کشوری مثل فرانسه که اسلام بعد از کاتولیسیسم دومین دین در آن است و جمعیتی بالای شش میلیون عرب تبار دارد و در همان حال چشمانداز به قدرت رسیدن یک راست افراطی مسیحی و نژادپرست و ضداسلام و ضدعرب و ضد مهاجر در آن برای انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۲۷ بسیار جدی است. بنا بر آمار موجود، اگر انتخابات ریاست جمهوری امروز در فرانسه برگذار میشد، مارین لوپن برنده، برنده آن میبود. از این روست که راست فرانسه دربارۀ موضوع مهاجرت به شدت طرفدار برگذاری همهپرسی است که بنا بر قانون اساسی این کشور در جنین مواردی ممنوع و نیاز به تغییر قانون اساسی دارد که کاری بسیار مشکل اما نه محال به حساب میآید. این چشماندازی هولناک برای یکی از سه قدرت بزرگ اروپای غربی است. اما دو قدرت دیگر یعنی بریتانیا و آلمان نیز وضعیت بهتری ندارند. بریتانیا که به سقوط شعور سیاسی در آن اشاره کردیم، به شدت زیر خطر تجزیهطلبان اسکاتلند و ایرلند قرار دارد و از لحاظ داخلی خروجش از اتحادیه اروپا (برگزیت) نابسامانش کرده؛ و آلمان که به نظر میرسید جزیره ثبات اروپایی است با دست دادن مدیریت خردمندانه آنجلا مرکل، همچون اسکاندیناوی و هلند که هیچ کسی حتی تا ده سال پیش باور نمیکرد به دام راست افراطی بیفتند، در هر دو مورد، در خطر فروپاشی سیاسی دموکراتیک و به تبدیل سیستمهای غیرعقلانی، نژادپرست، تندرو و غیرقابل کنترل هستند. در این حال دیگر چیزی از وضعیت آمریکای لاتین و اروپای شرقی و هند و روسیه و آسیای جنوب شرقی و خاورمیانه نمیگوییم چون وضعیتشان چنان بحرانی است که به سادگی میتوان در صفحات روزنامهها هر روز دنبال کرد.
اما مسئله، نه جغرافیای سیاسی، بلکه سازمان سیاسی و نظم جدید اجتماعی است که این کشورها به آن نیاز دارند تا هم روابط درونی خود را عقلانی کنند و هم روابطشان را با جهان سوم، تا بدین ترتیب بتوانند مهاجرت را کاهش داده و در مواردی هم امکان بازگشت مهاجران را فراهم نمایند. و در همان این امکان حقیقی را به وجود بیاورند که مردمان بمیشان درک کنند جهانیشدن و تکثر فرهنگی حقایقی هستند که نمیتوان آنها را نفی کرد مگر به بهای از دست دادن سیستم دموکراتیک با تمام خطراتی که این کار برای همه و نه فقط برای مهاجران یا اقلیتها دارد. این خطر در آمریکا تجزیه و وضعیتی شبیه به دورۀ جنگ داخلی (۱۷۷۱-۱۷۷۶) و در اروپا تکرار فاشیسم با یا بدون جنگ و استیلای کامل استبداد مافیایی روسیه بر اروپا است.
۲. با توجه به اختلاط فرهنگها آیا میتوانیم فکر کنیم که زمینههای ایجاد یک حکومت جهانی آماده میشود؟
به نظرم این موضوع، یک خیالپردازی است که حتی در خوشبینانهترین چشماندازها (دستکم در پنجاه تا صد سال آینده) نیز نمیتوان از آن سخن گفت. امروز بیشتر ما شاهد ساختزدایی از نهادهای همسازی بینالمللی هستیم یعنی همان قدرتهای موجود در پهنههای گسترده بر سر مواردی توافق کردهاند (نظیر اتحادیههای بزرگ کار و سازمانهای منطقهای مدنی و…) نیز جز برخی از آنها در شرف از هم گسستن یا سستشدن هستند و نابراین بیشتر فکر میکنم باید درانتظار یک جنگ جهانی (ولو زیرپوستی و سرد) بود تا یک حکومت جهانی. عدم امکان حکومت جهانی را میتوان از وضعیت کنونی سازمانملل دریافت که تقریبا هیچ قدرتی ندارد و هیچکس حرفش را نمیخواند و در موضوعی همچون فرایندهای جنایت جنگی و نسلکشی در خاورمیانه نیز نمیتواند دخالت موثری بکند. سازمان ملل به نظر من در حال سقوط به پیش از جنگ جهانی دوم است. همین را دربارۀ تقریبا تمام اتحادهای بینالمللی جز اتحادهای مبتنی بر منافع سیاسی مشترک (مثل اتحادیه بیست کشور ثروتمند و یا اتحادیه نظامی ناتو، بانک جهانی و سازمان تجارت جهانی و غیره) نیز میتوان گفت. این اتحادیهها نیز نه با هدف ایجاد نظم جهانی برای همه، بلکه با هدف ایجاد بهترین موقعیت برای کشورهای مرکزی و حفظ وضع موجود ایجاد هماهنگی میان سه گروه از کنشگران (دولتها، بنگاههای فراملیتی و مافیاهای بزرگ) باز هم به سود فرادستان و در رقابت با قدرتهای جدیدی که به وجود آمدهاند که از آنها هراس وجود دارد، نظیر هند و چین و برزیل هستند. بنابراین تصور یک حکومت جهانی در چنین موقعیتی از تضادهای شدید داخلی و خارجی، به نظرم کاملا به دور از ذهن میآید و برعکس رشد ملیگراییهای افراطی، راست افراطی، جناحهای تندرو و رادیکالیسم چپ و راست بسیار محتملتر میآید که سبب تشدید برخوردها خواهد شد. اگر جهان به سوی تجربه جنگی سراسری جهانی (ولو سرد) برود خطر بسیار زیادی وجود دارد که این جنگ بشریت را به نابودی بکشاند و یا سبب پسرفتی چند صد ساله در آن بشود. ولی حتی در چنین شرایطی لزوما نمیتوان انتظار داشت سازمان قدرتمندی که بخواهد آغاز یک دولت جهانی باشد، به وجود بیاید. در یک کلام، کمتر شنیده یا خواندهام که متفکر یا تحلیلگری، امروز سخنی حتی دورادور از حکومتی جهانی بگوید. این نکته را از اوتوپیایی که همۀ آدمهای متعارف، برای داشتن جهانی که در آن بتوانند با صلح و دوستی و فراوانی زندگی کنند، باید جدا کرد. این مورد از لحاظ مادی و بالقوه، کاملا ممکن است، یعنی انسانها اگر سبک زندگی خود را عقلانیتر کنند، حتی میتوانند جمعیتی چندین برابر جمعیت کنونی خود را در جهان داشته و همگی به اندازه کافی از همه منابع برای یک زندگی مناسب برخوردار باشند. اما آنجا که این بحث ما به خیالپردازی شبیه میشود، جایی است که فراموش کنیم نه یک شبه، نه یک ساله و صد ساله بعید به نظر میرسد انسانها حرص و آز و زیادهخواهی و رقابتی را که با یکدیگر احساس میکنند را کنار بگذارند، زیرا اینها حاصل میلیونها سال درگیری بین آنها و بین آنها و طبیعت بوده است و به سادگی از ذهن و رفتارهای مادی ایشان پاک نمیشود. از این رو به گمان من بهتر است اهدافی قابل دسترستر مثلا تقویت جنبشها و نهادهای مردمی و مدنی، سازمانهای منطقهای، مدنی، همکاریهای بینالمللی، تقویت سازمان ملل متحد و سازمانهای گوناگون آن، حمایت از سیاستمداران نسبتا متعارف و میانهرو و عقلانی و عدالتطلب را در نظر بگیریم. و اینکه که گفتم، در همه جا و در هر سطحی صادق است. هر جا تصور ما این باشد که مسائل یک شبه و با چند تغییر در افراد و نهادها و مقررات زیر و رو میشوند، از همان جا اشتباهات بزرگمان نیز آغاز میشوند. در کشور خود ما هر اندازه جناحهایی بر سر کار آمدهاند که بیشتر تمایل به یکدستسازی همه آدمها و سبکهای زندگی داشتهاند، در برابر خود نیز با مخالفتها و مقاومتهایی روبهرو شدهاند که آنها نیز معتقد به راه حلهای صفر و صدی و سیاه و سفیدی هستند. بنابراین رادیکالیسم راست و چپ یکدیگر را در آینه تکرار میکنند و نتیجه برای اکثریت مردم، سقوط پیوسته وضعیت زندگی روزمره و از دست دادن امید به آیندهای بهتر است.
۳. نگاه نظریهپردازان غربی به افزایش جمعیت در سرزمینهای شمالی در پی اختلاط فرهنگها چگونه است؟
فکر میکنم پرسش شما به اختلاف رشد جمعیت درونی در این کشورها بین جمعیت مهاجر و جمعیتهای پیشین سفید پوست باشد. البته اگر مبنای خود را رویکرد جهانی بدانیم، جمعیت کشورهای جنوب با بیشترین سرعت در حال رشد است در حال حاضر تنها جمعیت چین و هند و پاکستان و خاورمیانه و بزودی (تا ۲۰۵۰) آفریقا به بیش از چهار میلیارد میرسد. جمعیت آفریقا به تنهایی به بالای دو نیم میلیارد خواهد رسید. شکی نیست که فشار چنین جمعیتی را نمیتوان با سیاستهای مهاجرت قطرهچکانی غرب مهار کرد و درست هم نیست که چنین بشود زیرا تعادل جهان و فرهنگها به هم میخورد. اما به پرسش شما بر میگردم که کاملا درست است و در حقیقت اختلاف افزایش جمعیت در میان مهاجران و جمعیتهای اروپایی یا آمریکایی روشن است. در آمریکا این اختلاف میان آمریکاییهای سفیدپوست و گروههای رنگینپوست (موسوم به اتنیکها شامل آسیاییها، هیسپانیکها و سیاهان) و در اروپا میان اروپاییهای سفیدپوست و مسیحی و سیاهان و عربها، آسیاییهای مسلمان یا هندو و بودایی (ترکها، پاکستانیها، بنگلادشیها، چینیها و غیره) قابل مشاهده است. دلایل کمابیش روشن است، البته در اروپا و آمریکا متفاوت است: در اروپا، جمعیتهای مهاجر با توجه به شکنندگی وضعیت خود و کمکهایی که به خانواده های پُرجمعیت (بالای سه فرزند) میشود و همچنین تمایل به پسرآوری که امری سنتی است، فرزندان زیادتری از سفیدپوستان مسیحی دارند. در آمریکا، این ارتباط، به دلیل ترسی است که جمعیتهای بومی از سفیدپوستان که تا امروز هنوز سلطه سیاسی و اقتصادی در دستشان است، دارند. در هر دو مورد، جمعیتهای مهاجر از مکانیسم دموکراتیک یعنی اصل هر نفر، یک رأی استفاده میکنند تا بتوانند جمعیت بیشتر خود را عاملی کنند برای فشار بیشتر بر سفیدپوستان و گرفتن حقوق بیشتری از آنها. برای مقابله با این امر در آمریکا از مکانیسمی که به «محدودسازی آرا» (voter suppression) میگویند، استفاده میشود. برای نمونه در نقشههایی که به ویژه در ایالات جمهوریخواه زیر نظر فرمانداران برای رأی دادن کشیده میشود(gerrymandering)، به گونهای عمل میکنند که سفیدان رأی بیشتری بیاورند و رأی دادن اصولا برای آنها سادهتر از سیاهان باشد. مثلا در نقاط پرتراکم جمعیتی، صندوقهای کمتری میگذارند و در نتیجه از آنجا که روز انتخابات در آمریکا روز تعطیل نیست و هر کسی بخواهد رأی بدهد یا باید با پست این کار را بکند که نیاز به سرمایه رسانهای بیشتری دارد و یا باید تعداد بیشتری مرخصی ساعتی بگیرد، وقتی کسی همچون مناطق سفیدپوست به سراغ رأی دادن میرود حداکثر یکی دو ساعت در صف میماند، اما در مناطق متراکم سیاه پوستان یا هیسپانیکها گاه ناچارند تا هفت یا هشت ساعت در صف بمانند و این مدت زمانی است که از حقوقشان نیز محروم خواهند بود. حتی جمهوریخواهان قوانین سختی در بدترین ایالات آورده بودند که دادن آب یا غذا به کسانی که در صف هستند را ممنوع کنند (که البته اغلب لغو شدند) همه این کارها برای آن است که دستکم بیستسالی است در آمریکا سفیدپوستان مسیحی جمهوریخواه از اکثریت آرا برخورار نیستند و راه ماندنشان در قدرت لغو آرا و البته اصرار بر سیستم «کالج الکترال» در انتخابات ریاست جمهوری است.
سفید پوستان جمهوریخواه دپس از انتخاب ترامپ موفق شدند با وارد کردن چند عضو به شدت محافظه کار و فاسد در دیوانعالی آمریکا، قانونی را که پنجاه سال پیش (۱۹۷۳) در این کشور وجود داشت (Roe vs Wade) را با رأی این دیوان بشکنند و امروز بسیاری از ایالتها قوانین ایالتی ضدسقط جنین وضع کردهاند که گاه حتی سقط جنین از ششهفته به بعد (ولو به دلیل تجاوز جنسی، زنای با محارم و یا خطر برای مادر در زایمان) را غیرقانونی کرده است. شرایط به حدی در آمریکا حاد شده که در بخش اورژانس بعضی از بیمارستانها پزشکان از کمک به زنان باردار که خونریزی داشتند، خودداری میکردند زیرا معتقد بودند اگر جنین کشته شود، ممکن است تحت تعقیب قرار بگیرند و سرانجام دخالت بایدن رئیس جمهور و حکم ریاست جمهوری وضعیت را بهبود بخشید. اما بلاهت راست آمریکا در این است که این امر سبب شده سقط جنین و بازگشت زنان به حق پنجاه سالهشان در انتخابات ۲۰۲۴ به یکی از مهمترین دلایل رأی دادن تبدیل شود و در طول این چهار سال نیز عملا جمهوریخواهان به دلیل این قانون در اغلب انتخابات باختهاند. اما حتی افزون بر این محدود کردن سقط جنین باعث نمیشود زنان سفیدپوست که وضعیت مالی بهتری دارند با سفر از این به آن ایالت فرزند ناخواسته را سقط کنند و یا با استفاده از وسایل دیگر از فرزندآوری برای پیشرفت در مشاغل بهتری که دارند، جلوگیری کنند و باز این عملا رنگینپوستان هستند که فرزندان بیشتری خواهند داشت. در اروپا نیز وضعیت به همین ترتیب است. در این کشورها نیز به جای آنکه به بالا رفتن موقعیت حرفهای و امکانات ارتقا اجتماعی برای جمعیتهای رنگین پوست و غیرمسیحی کمک شود، تلاش کردهاند قوانین محدود کنندهای برای کمک به آنها بیاورند بدون توجه به آنکه با افزایش شکاف وحشتناک میان وضعیت متوسط معیشتی در کشورهای جهان سوم و بدترین وضعیت معیشتی در کشورهای توسعه یافته باز هم نه میتوانند جلوی مهاجرت را بگیرند و نه با فشارها و محدودیتها، کسی این کشورهای ثروتمند را ترک میکند. نتیجه نهایی نیز رشد راست افراطی در تقریبا همه کشورهای اروپایی با شعارهای ضد مهاجران و ضد روشنفکران و ضد گوناگونی فرهنگ و ملیگرایانه بوده است.
۴. وطن در آینده چگونه تعریف میشود و آیا اصولا چنین مفهومی در جهان آینده جایگاهی خواهد داشت؟
همانگونه که گفتم ما میتوانیم از یک شرایط آرمانشهری، یک شرایط ویرانشهری و یک جریان میانه صحبت کنیم. شرایط آرمانشهری آن است که توزیع ثروت و امکانات در جهان به سوی تعادل رفته و اختلاف میان مردمان کشورهای مختلف کمتر و همکاری و رفت و آمد و ارتباط بین آنها بیشتر شود. دراین صورت در همان حال که مفهوم وطن در معنای فرهنگی آن یعنی احساس هویت محلی، ملی، تاریخی، فرهنگی و تعلق به یک میراث فرهنگی و یک سرنوشت و چشمانداز بیشتر میشود، هیچ کدام از اینها در تضاد با دیگر فرهنگها دیده نمیشود، افراد بیشتر از آنکه به فکر مهاجرت باشند به فکر سفر کردن داخلی و خارجی خواهند بود. سناریوی ویرانشهری آن است که کشورها رو به ملیگرایی خشونتآمیز آورده و میزان جنگهای خارجی و تنشهای داخلی و منطقهای و بینالمللی بیشتر، مهاجرتها سختتر، اشکال مخفی و غیرقانونی آنها بیشتر، وضعیت مهاجران و حتی کسانی تبار خارجی دارند در کشورهای اروپایی و آمریکایی بدتر شود و حتی ممکن است اشکالی ازتبعیض که هماکنون نیز وجود دارند (مثلا عدم حق رأی حتی در انتخابات نهادهای محلی برای کسانی که تبعه یک کشور نیستند) به شدت افزایش یابد، فاشیسم یا سیستمهای شبه فاشیستی به قدرت برسند که ضربه آن نه تنها به خارجیان و گروههای غیرسفید پوست، بلکه به همه مردم (دگراندیشان، دگرباشان جنسی و رفتاری و مخالفان سیاسی و…) خواهد خورد. چشماندازی که هماکنون برای نخستین بار پس از دوره بین دو جنگ جهانی هم در اروپا و هم در آمریکا مطرح است. اما سناریوی میانه به نظر من ترکیبی از این دو و محتملتر است: تداوم تنش میان سفیدپوستان راستگرا در یک جبهه و اقلیتهای رنگینپوست و سفیدپوستان پیشرو در جبهه مقابل. اینکه در دراز مدت کدام یک از دو سناریو پیشین به موفقیت برسد به غلبه نظام سیاسی اجتماعی اقتصادی حاکم در کشورها و جهان بستگی دارد: رقابت در حال حاضر میان سرمایهداری نولیبرال در راست و سرمایهداری اجتماعی یا سوسیال دموکراسی در چپ است. در صورتی که سناریوی اول یعنی آرمانشهری محقق شود، وطن معنایی خواهد داشت که بسیار ایجابی و دگردوستانه خواهد بود، زیرا در سناریوی دوم به نظر من، مفهوم جنگ اصولا هر گونه مفهومی را حتی در مورد وطن نیز از میان میبرد و تنها مفهوم قدرت و داروینیسم جتماعی باقی میماند.
۵. با توجه به تغییرات اقلیمی و گریز مردمان مناطق جنوبی به سوی شمال باید شاهد چه تغییراتی باشیم؟
بر خلاف آنچه ممکن است به عنوان یک ایدۀ رایج شناخته شده باشد، تغییرات اقلیمی تنها جنوب یا حتی بیشتر جنوب را تهدید نمیکنند بلکه خطری جهانی هستند. ما اگر اخبار مصیبتهای طبیعی به ویژه گردبادها و آتشسوزی جنگلها را دنبال کنیم، میبینیم که کشورهای اروپایی و به ویژه آمریکا، دائما با آنها روبهرو هستند. البته مسئله کمبود آب، آلودگی هوا و خاک و آسیبها و کمبود انرژی، بیشتر کشورهای جنوب را تهدید میکند، اما راهحلهایی که شمال برای این مشکلات دارد، برایشان خطرات دیگری ایجاد نیز میکند برای نمونه در زمینه انرژی گسترش انرژی هستهای مطرح است که بینهایت خطرناک است. و یا افزایش ساخت دستگاههایی با انرژیهای خورشیدی یا برقی که هر چند به نظر بیخطر میآیند، پایین بودن قیمت آنها، مستقیما به وضعیت نامناسب و بهای ارزان نیروی کار و موقعیتهای اجتماعی سیاسی سخت جنوب، بستگی دارد که خود عاملی برای گریزمردمان از آنجا و حرکتشان به سوی شمال است و باز همان چرخه پوپولیسم، فاشیسم و نابودی دموکراسی تکرار میشود که سرانجامش تخریب دموکراسی و پایان رونق اقتصادی است زیرا سرمایهداری نولیبرالی در عمل چارهای ندارد که برای حفظ وضع موجود با بنگاههای بزرگ چندملیتی و با سرمایههای فاسد در هم بیامزد و این امر در نهایت سبب آن میشود که مافیاها را بپذیرد و هر کجا مافیا حاکم شد، به ناچار داروینیسم اجتمای به اوج خود میرسد: برای مثال نگاه کنید به وضعیتی که امروز در نیمه جنوبی ایتالیا وجود دارد که بهرغم ثروتمند بودن این کشور، از ناپل به سوی پایین، گویی با کشوری جهان سومی سر و کار داریم. در نهایت تغییرات اقلیمی مستقیما بیشتر به جنوب ضربه میزنند اما در جهان امروز اگر تفکری سیارهای نداشته باشیم و به خصوص حوزه سیاسی، اقتصادی و فناوری این تفکر را نپذیرد، هر ضربهای به هرکجای جهان بخورد اثرات خود را دیر یا زود در سایر نفاط نشان خواهد داد.
مجلۀ آزما شمارۀ ۱۷۹ دی و بهمن ماه ۱۴۰۲