سفر از دیرباز یکی از دلپذیرترین و شگفتترین تجربیات بشری است. گذار و انتقال از مکانی آشنا به مکانی غریب که تا پیش از دیدن، تخیل انسان تصویری ذهنی از آن را ارائه میدهد. سفر را می توان با نوعی انکشاف درباب هرآن چیزی که در مسیر با آن روبرو می شویم معنا کرد. سفر را اگر فرایندی در زمان و مکان درنظر بگیریم مبتنی بر سه مرحله آغاز، میانه و پایان است. هر آغازی با بسیاری از شنیدهها و نادیدهها همراه می شود. همواره سفر با نوعی میل به دانستن آغاز می گردد. اراده ای شکل می گیرد، ذهن آماده می شود و بدن رهسپار این سفر میشود. آغاز با ترسها و تخیلات همراه است. مسافر مانند یک قهرمان همواره در اساطیر نوعی عزیمت می گزیند تا جهانی را ابتدا به خود بشناساند و سپس به دیگران. هر سفری به زعم من، نوعی سفر قهرمانانه است. ژوزف کمبل تمام اساطیر، داستان ها، افسانه ها و قصه ها را بر مبنای یک الگو می نشاند و آن الگوی سفر قهرمان است. وجود سفرنامه ها و سفرنگاری ها حاصل تمام اندیشه های مسافران از خلال سفر است. شناخت، حاصل سفر است. مسافر میل به دانستن می کند و همین اراده او را آماده رفتن می سازد؛ آماده رهسپار شدن به سوی ناشناخته ها به منظور شناخت: و این آغاز سفر است.
کاشان را بارها دیده بودم، از میان کوچه هایش گذر کرده بودم و از هشتی های تاریکی که برون را به درون ارتباط می داد گذشته بودم. جهان مردمانی را از پشت اُرسی ها دیده بودم که روزی در آن گوشواره ها، حیاط ها، شاه نشین ها جریان یافته بود. سیلک را نیز دیده بودم وقتی روی سفالینه های شکستهاش راه رفته و بر بلندای تپه ها رباعی خیام را از ذهن گذرانده بودم: جامی است که عقل آفرین میزندش/صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش/این کوزهگر دهر چنین جام لطیف/میسازد و باز بر زمین میزندش. نیاسر و غار زیرزمینی اش را دیده بودم بسان اسراری از هزارتوی ذهن مردمانی چنین دور و نزدیک. اما هر سفر، نادیدنی های سفرهای گذشته را پیش چشم مسافر میگذارد و این سفر با خود چیزی داشت که در نگاه اول آن را یگانه می ساخت: شهر زیرزمینی اویی.
هر سفر در هرزمان با هر اندیشه ای همراه است، هر بار دیدن منظری، وجهی نادیدنی و از چشم پنهان ماندهای را پیش چشم می گشاید. با این وصف، هر سفر به مثابه سفری نوین است حتی اگر مقصد تکراری باشد. بهقول آندره ژید: بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که بدان می نگری.
سفر با همسفران معنا می شود و هر اندیشه، اندیشه ای همگانی است که در نوعی ناخودآگاهی جمعی فراگشت می شود. همراهی با هر کسی مسافر را فرامی خواند تا اندیشه اش را پذیرا باشد و نگاهش را با نگاه نادیده او پیوند بزند و این رسالت سفرهای گروهی است؛ نوعی اندیشیدن جمعی.
نوشتههای مرتبط
و اینگونه سفر آغاز می شود و آنچه مسیر سفر را می سازد، گذشتن از راه ها، چشم اندازها و رسیدن به منظرهای بدیع است و این تنها سطح شفاف سفر است. بداعت و بیکرانگی منظرها و چشم اندازها مسیر نگاه را کنترل می کند، در این مسیر نوعی تجربه پدیدارشناختی حادث می شود. فارغ از هر قضاوتی این جهان پیش رو است که خود را در نگاه به رخ می کشد. در سفر، شگفتی ها چنان پرتعداد و گسترده اند که گاه ذهن در اندیشه بدان غفلت میورزد. چشم ترجیح می دهد که تنها ببیند. تمام حافظه بینایی اش را سیراب کند؛ چونان تشنه ای که بر سر جویباری غبار سفر از تن می زداید. در مسیر سفر، قهرمان با افرادی مواجه می شود که استاد، راهنما، سایه ها، دغلبازان و آزمون هایی هستند که سعی در رهنمایی او یا به بیراههکشاندن اویند.
سفر نوعی انکشاف است. هر سفر در مسیر جغرافیای مکان، نوعی سفر در خود نیز هست. آیا مسافر پس از بازگشت، همان انسانی است که پیش از آغاز بود؟ فرجام او در سفر چه تفاوتی در قیاس با زمان انجام دارد؟ از این رو در سفر: حاصلِ حرکت، نوعی خودشناسی و این خود رهآورد سفر است. مسافر در مسیر با ترک دیار و مکان آشنا و هرروزه خود رهسپار شناخت ناشناخته ها در وادی افق ها می شود. این مسافر است که افق ها را کشف میکند گرچه گاه خود افق ها نیز مسافر را فرا میخوانند. او در این مسیر حتی هنگامی که با جمعی همراه است، تنهاست. او مجال یافته تا خود را در برابر جهان عریان ببیند. به زبان هایدگر، او اینک به ساحت اگزیستانس خود وارد شده است، تنها در برابر جهان؛ جایی که او بدان پرتاب شده است. انسان همیشه موجودی تنهاست و تنها موجودی که پروای هستی دارد؛ پروای شناختِ جهان، هستی و خود.
برای من آنچه یک سفر را بیش از هرچیز یگانه می سازد، وجه بدیع و یگانگی آن است. بارها سفر کردن به یک نقطه انواع مسیرهایی را پیشرو می گذارد که هربار در قیاس با تجربه پیشین چیزی تازه دارد تا به تو ارزانی کند. وقتی سفری را آغاز می کنم آماده ام برای رویارویی با هر آن چیزی که در زیستجهان من یافت نمی شود. برای من، سفر در مقام نوعی انکشافِ جهان است. کشف زندگیِ کسانی که در نگاه نخست برای من بیگانهاند برایم از نوع دیگری اند؛ اما در پایان درمی یابم که هستی همه ما پروایی یگانه و مشترک دارد: تمام انسانها در ساحت ناخودآگاهی جمعیشان پروای هستی را دارند. در سفر با کشف آنچه انسان ها ساخته اند، می سازند یا با آن زندگی می کنند در عین فاصله ای که میان خود و آنها می بینم، روبرو می شوم و هرچه می گذرد این فاصله چنان رنگ می بازد که در پایان سفر، خود را با آنان از جنسی مشترک می بینم. آنچه میان ما فاصله می اندازد حاصل نوعی تفاوت فرهنگی است و من تلاش می کنم تا نوعی جهتگیری مشترک در نگاه را با آنان بیابم؛ به عبارتی نگاهم را با نگاهشان پیوند بزنم و چیزی که ما را به هم نزدیک می سازد نیازهای جاودان انسانی اند: زیستن، زندگی اجتماعی، شکل گیری انواع هنر که خود را در معماریها بروز می دهد؛ اینها هستند که نشان می دهند انسان هایی که برای من در سطح نخست بیگانه اند، جلوه های فرهنگی شان حاصل تلاشی هستیشناختی در مواجهه با دنیا و زندگی است.
اینک سفر تمام شده است. مسافر در آستانه بازگشت است و مسیری را پیش رو می بیند که از آن سفر آغاز شده بود. اما آیا این مسیر همان راه نخست است؟ مسافری که قدم در یک مسیر ناشناخته گذاشته بود اینک به پیچ و خم راه آشناست. او اکنون می تواند دست دیگران را بگیرد و راهنمایشان باشد. آنچه در مسیر سفر تجربه شده است حالا با نوعی تفکر و غور در آن می تواند به رهتوشهای بدل گردد که حاصل آن، گذار تجربه ها از فرایند نوعی شناخت است. مسافر اکنون ارمغانی را داراست که می تواند در راه بازگشت به اقلیم خود نوید آن را به مردمانش دهد.
میتوان با بهرهگیری از الگوی سفر قهرمان و مدل نشانهشناختیای که ایرو تاراستی نشانهشناس فنلاندی از تجربه دازاین(انسان) در وجه اگزیستانسیالیستی ارائه کرده است، جایگاه معرفت شناختی تجربه سفر را به صورت زیر نشان داد. در این الگو دازاین با نفی جهان زیستهاش که نوعی اضطراب هستی شناختی از ترک فضای آشنا را به دنبال دارد به سویه دیگری از دازاینبودگی میرسد که با دازاین نخست متفاوت است؛ تجربه سفر باعث می شود تا دازاین با وجهی دیگر از جهان و هستی مواجه شود. سپس، دازاین در مرحله ایجابی با تایید وجه هستیشناختی بهدست آمده که حاصل سفر است به سمت نوعی استعلا حرکت میکند که در بازگشت، وی دیگر نه دازاینِ نخست که دازاینی استعلایافته و آمیخته با روحِ جهان است.
برای من این تجربه از دو رهگذر تجربه ای متفاوت از پیش بود: یک، رهسپاری با گروهی که همگی در یک اندیشه و در یک هدف مشترک اند؛ شناخت. چیزی که این تجربه را دستیافتنیتر می نمود؛ داشتن ابزار شناختی چون ذهنی مردمنگارانه است: مواجهه با پدیده ها در نوعی مشارکت همدلانه. چیزی که تفاوتها را دلنشینتر و نادیدهها و ناگفتنیهای سفرهای پیشین را دیدنیتر و شنیدنیتر میسازد.
دو، داشتن همراهِ سفری بود که جنس نگاهش با من متفاوت بود. او نه به چشمانش که با دیگر نظام های حسی اش در نوعی ترکیب حسی به ادراک همت می کرد. او با تمام محدودیت هایی که شاید هرکسی را خسته میکرد پابهپای دیگران و گاه با شور و شوقی افزونتر از من سودای شناختن و دریافتن بود. در این سفر بود که سعی کردم تا در بعضی مواقع با حس او همراه شوم. همیشه معتقدم فقدان یک حس بر تقویت حس های دیگر می افزاید و در این میان حس لامسه، بویایی و شنیداری امکانات هستی شناختی دیگرند که برای من به رغم آنچه نگاه همه حواس دیگر را به عقب می نشاند امکانی بود تا با وی همراه شوم و درکی بهتر از دیگر نظام های حسی ادراکی ام داشته باشم. بارها شده بود حرف های او برایم قابل فهم نباشد؛ اما این بار وقتی چشمانم را می بستم حواس شنیداری ام چنان قوی می شد که تمام صحبت هایش را روان می یافتم. از سوی دیگر این سفر، حاصل نزدیک شدن با وی نیز بود تا علاوه بر درک جهان او، از خودش نیز شناختی بهتر حاصل کنم. و او که همیشه از گفتن برخی چیزها طفره میرفت اینبار در نوعی صمیمت و شفافیت ژرف قدری از ناگفته ها را بر زبان جاری می ساخت و این خود برای من در کنار دیگر تجربیات سفر نوعی رهآورد برای نزدیک شدن با دیگری(ها) بود.
در پایان بر خود وظیفه می دانم تا از تلاش ها، راهنمایی ها و توصیه های استاد عزیز دکتر رفیعفر نیز کمال تشکر و قدردانی را داشته باشم که امکان این سفر در جمعی صمیمی و مهربان را برآورده ساخت. به امید سفرهای بیشتر با آگاهی و شناخت تمام آن چیزهایی که اکنون در افق های دوردست قدری خود را دور از دسترس می نمایانند.
پنجشنبه ۹ آذرماه ۱۳۹۶