انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

[مقالات قدیمی]:لحظه‌های مسخ

مشد حسن یکباره گاو نمی‌شود، لحظه‌های مسخ در او فرو می‌ریزد . . . چکه، چکه و سپس . . .

گاو در یکی از داستانهای کوتاه «عزاداران بیل» که ساعدی نوشته و مهرجوئی آن را به تصویر بیان کرده است، گونه‌ای است که از مسخ آدمی و پاک شدن آن خط فاصل میان زندگی حیوانی و انسانی هر آدم که از میلیونها سال قبل، (از غار نشینی تا ماه نشینی) پیوسته با اون همراه است. پیامبر زبان فارسی مولانا جلال‌الدین در کلام بلند خویش فریاد بر‌ می‌آورد که، آدمها! از این مرز بگزرید. . . فضای آنسو چنان گسترده است و وسیع که اگر کوشش باشد و طاقت، امکان دست‌یابی به صفات خدایی ممکن گردد . . . پرواز مرغان عطار و پیدایی سیمرغ برابر سی‌ مرغ، رسیدن به نیروانا، ریاضتهای پیران هندو، و فلسفه شیخ اشراق در مراتب نوری، و جدال اهورا و اهریمن همه بر سر همین گذشتن است و دور شدن از آن خط فاصل. و جز این نه، که کل این سخنها حسابش دیگر است . . .

اما مسخ شدن: مثلا در کرگدنی آدمهای یونسکو و یا گرگوار کافکا . . . سیری در جهت مخالف راه اول است، گرایش آدمیزاد بدینسوی و نزول از مرتبه انسانی به زندگی حیوانی . . . یونسکو برای القاء اندیشه خویش و نمایش فساد و تباهی خوی انسانی که ثمره‌ی قدرتهای کاذبه بشر است، وی را در وجود کرگدن مستحیل میگرداند . . . ددی نیرومند و توانا با پوستی ضخیم و غیر قابل نفوذ . . . ولیکن در گاو و مشد حسن قضیه صورت دیگری دارد. این مسخ را ضعف و یا اضمحلال خوی انسانی که لاجرم به قوت گرفتن امیال و شهوات حیوانی می‌انجامد موجب نیامده است . . . دهاتی ما، تا آخرین دم زندگی همچنان پاک و نیالوده و پر از صفات انسانی باقی می‌ماند . . . و گاوش تا فرو شدن بدان گودال بارور می‌ماند. پس این مسخ با آن دیگر فرق بسیار دارد و از جهت تناسب و سنخیت به فلسفه عرفانی شرق بسیار نزدیک است. پیوند یک خوب به خوب دیگر . . . در اینجا حیوان گزیده، گاو است، مادر زمین و یار خانه و صحرا. گاو که از بدو خلقت تا کنون مظهر عاطفه و خدمتگزاری و بی‌آزاری است و نزد قومی چنان مقدس که خدایان معبدها. چرا دور برویم، پیش خودمان، زمین را با همه‌ی ساکنانش روی یک شاخ نگه می‌دارد و هر سالی به هنگام خستگی گرفتن از این شاخ به آن شاخ می‌گذارد . . . پس گرچه روح حیوان در کالبد یک انسان حلول می‌کند، فراموش نکنیم که این مسخ مسخی است شریف و انسانی. یک دهاتی بظاهر از منطق و تدبیر تهی می‌شود و بجهاتی که خواهیم گفت او و مشد حسن در یکدیگر ادغام می‌شوند . . . در یک سکوت ممتد، آنجائی که خبر فرار گاو را بیلی‌ها به او می‌دهند پشت به جمع و رو به بیابان نشسته است . . . و در این تنهایی روح سرگردان گاو را که یقیناً برای همیشه در فضای بیل در پرواز است در دام تن خویش صید می‌کند . . . و یا سخاوتمندانه روان پاک خود را به کالبد بیجان گاو می‌فرستد. گاو، آنکه در زندگی پر برکت‌ترین تن‌ها را داشته است . . .

چرا چنین می‌شود؟ . . .

این گاو بخاطر پستانهای پر از شیر و گوساله‌ای که در شکم دارد، امید حال و آینده همه اهالی ده است . . . شیر از پستان گاو  به دست مشد حسن می‌رسد و از دست او به کاسه‌های خالی زنان ده که هر روز غروب کنار در طویله به انتظار بازگشت گاو از صحرا نشسته‌اند . . . بدست آوردن، نوشیدن، و نوشاندن «شستشوی گاو در رودخانه» نمای زیبا و عمیقی دارد، گاو را می‌شوید، او را با کتش خشک می‌کند، به او آب می‌نوشاند . . . چشمان مشد حسن از شادی و غرور می‌درخشد و نگاهش چون نگاه عابد با ایمانی است به معبود خویش و یا سلطانی که همه‌ی گنجینه خویش را برابر نهاده و بدان می‌نگرد . . . در اینجا نه کلام است و نه گفتار تنها تصویر و سینما . . . آنچه را که باید بگوید جانانه مینمایاند . . . ناگهان در همین پلان، که گاو خستگی از تن گرفته و مشد حسن خشنود و خندان از این دُرّ یتیمی که در اختیار دارد . . . سه نفر بلوری از بالای تپه‌های بلند به این نما خیره می‌شوند . . . و تلاقی چشمها در یک لحظه روی می‌دهد و سپس بجای آن همه امید و عشق در دیده و دل مشد حسن زنگار غم می‌نشیند: بلوریها و دزدیهای شبانه‌شان . . . بلوریها . . . که چشم طمع بدین مایه‌ی برکت و نعمت بیل دوخته‌اند . . . ! بلوریها . . . از من که مالک اویم قویترند، سلاحشان تیزتر و برنده‌تر است. اصلا من که سلاحی ندارم . . . کت را میپوشد و با این دلهره و تشویش که مبادا یکشب  طویله خالی بماند راه ده را در پیش می‌گیرد. با آگاهی ذهنی از تهدید یک خظر و پیش‌بینی یک فاجعه . . . آنشب محبوب را تنها نمی‌گذارد و در طویله می‌خوابد . . .

ناگهان بجهاتی که مجهول ماند، و کارگردان، پی‌جوئی را در ذهن تماشاگر رها کرد، این گاو میمیرد و جواب آن چرا در این پاسخ است: چرا مسخ روی می‌دهد؟ . . . زیرا که با مرگ گاو همه‌ی آن افتخارات و سرافرازیها و نازش مشد حسن نیز می‌میرد . . . و بنیان غرور و بلندپایه او فرو می‌ریزد. و از سوی دیگر احساس خجلت و شرمساری در قبال هم‌ولایتیها، بر وجود متلاشی و شکست‌خورده‌اش پیروز می‌گردد . . . مگر نه که این گاو تنها منبع شیر روستا بود؟ . . . از این پس باید زنها غروب آفتاب از کنار آن طویله خالی ، با کاسه‌های خالی برگردند . . . او نمی‌تواند به بیلها بگوید دیگر گاو نیست و شیر نیست . . . نمی‌تواند بگوید کفایتم بسنده نبود تا این برکت و ثروت را از دستبرد زمان محفوظ نگاهدارم . . . و خود بجای گاو می‌نشیند . . . همچون گاو می‌نشیند . . . همچون گاو یونجه می‌خورد و با نگاه خاموش و بهت‌زده جمع را نگاه می‌کند . . . کوشش اهالی که می‌خواهند او را با واقعیت مسلم روبرو سازند بجائی نمی‌رسد . . . من گاو مشد حسنم . . . من گاو شدنم را باور دارم و مردنش را هرگز . . . و اهالی: اگر که گاوی پس شاخهایت کو؟ . . .

اینبار برای باورداشت اهالی از نیروی حیوانی مدد می‌طلبد سر بر دیوار طویله می‌کوبد و با ضربت شاخهایش دیوار فرو می‌ریزد . . . و سپس یک نعره . . . نعره انسانی که از درد و رنج به جان آمده و یا گاوی که زبان می‌گشاید و آدمها را از بدبختی و ستمهایی که دیده آگاه می‌سازد . . .

اول این نکته را برای این پلان عظیم و گویای فیلم بگویم و بعد بپردازم به این فریاد هولناک که این جمع سینمایی از کارگردان و بازیگر و فیلمبردار، چگونه از ته دل بر کشیدند . . . اصولا در این مسخ شدن و در این کار پر از شهامت و شجاعتی که مهرجویی کرده می‌توان گفت با خطری بزرگ رویاروی ایستاده است و آن نشان‌دادن این دگرگونی به تماشاگر است. کرگدنی در نمایشنامه یونسکو پشت صحنه می‌گذرد. و گفتار بازیگران القاء کننده‌ی این مفهوم است. اما اینجا . . . مهرجویی از این خطر کردن نهراسیده و با دو سه دیالوگ کوتاه انتظامی را بجلوی دوربین فرستاده است: من مشد حسن نیستم، گاو مشد حسنم . . . آهای مشد حسن بیا، بلوریا می‌خوان منو بدزدن! و جایی دیگر که اهالی برای آنکه کم‌کم او را از این فاجعه دردناک و تلخ آگاه کنند با طرح نقشه قبلی می‌گویند گاوت در رفته، می‌گوید: گاو من که در نمیره . . . اگرم در بره کجا میره؟

همین . . . و باقی تصویر است و سینما و آگاهی مهرجویی از تصویرسازی و قدرت و درک انتظامی در ارائه این استحاله ذهنی به نمای بیرونی و عینی. میدانید که یک سر مو انحراف از خط مشی فکری چه در حرکت و چه در نگاه و چه در آنهمه سکوت و خاموشی چه بلایی ممکن بود بر سر این فیلم بیاورد . . . یک سقوط حتمی تا سر حد ابتذال و تبدیل یک تراژدی عمیق انسانی به یک کمدی خنده‌آور. اما همه چیز شسته و رفته از آب در آمد و بحق در اینجا هر چه کرده شد، به نیرو و توانایی انتظامی بود. به بازیگر بگویند: گاو شو، یونجه بخور، . . . با شاخهایت دیوار را بشکن، بگرد، بچرخ و نعره بکش . . . و تماشاگر ایرانی ِ فیلم فارسی تماشا کن را بهت‌زده و ساکت نگه دار . . . این بازی و همچنین هدایت آگاهانه مهرجویی فصلی روشن در سینمای ایران باز کرد. برگردم به موضوع، گاو در اوج عصیان و سرکشی سرش را بالا می‌کند و نعره‌ای چنان جانانه از درون همه‌ی گاوان این سرزمین و از دل همه‌ی دهاتیها و همه‌ی مردمان می‌کشد که پس از آن جز سکوت حرفی نیست. بازی‌ها و حرکت دوربین از لحاظ تصویر و تابش نور از روزنه سقف در این پلان بسیار استادانه تلفیق شده و به اصطلاح بخوبی جا افتاده است. از آن روزنه که راهی است گشاده میان آسمان و طویله نوری داخل می‌شود و صدایی از همان‌جا در فضای آسمان و زمین بیلی پخش می‌شود. پس از تماشای این نما . . . من آن عروسی، و آن شادی آفرینی مصنوعی را گرچه تلخ و جانکاه . . . اما خوش نداشتم. اگر قصد نمایاندن تداوم زندگی بود و یا آغاز دلبستگی و امید که شما با بهترین تصویرها در آدم که نور از تنها روزنه طویله بر چهره مشد حسن می‌تابد، همه چیز را بیان کردید . . . گرچه در قصه گاو این عروسی هست، ولی آخر آنجا در پشت هر داستان یک بیل است و همین آدمها . . . یک اسلام، یک خدا، یک دیوانه، یک پسر مش‌صفر و دیگران . . . و با مرگ مشد حسن که در قصه چهارم است باید قصه دیگری از همین آدمها آغاز شود . . . و این عروسی پیوند دردناله و تلخی است برای ادامه زندگی . . . در فیلم چرا؟ . . . با آن برداشت عمیق و فلسفی که از این قصه داشتید . . . مثلا تدفین گاو . . . که از زیباترین سکانسهای فیلم است و نه تنها حرکت دوربین و بازی عالی است بلکه مفهوم ذهنی آن بمراتب ارزنده‌تر است و چنان ساده و روان مجسم می‌شود که بآسانی می‌توان به هدف نهایی رسید. گاو را در گودال خانه مشد حسن دفن می‌کنند و مشدحسن در آبشخور گاو میمیرد . . . و این تصویر گونه‌ای دیگر از ادغام گاو و صاحبش در یکدیگر، «موسرخه» (دیوانه زنگوله بپا) بسیار خوب ارائه شده است. شخصیتی است کامل و پرورش یافته . . . بهمه آرزوها با لبخند تن در می‌دهد و وسیله‌ای است برای تفریح و سرگرمی بچه‌ها . . . وای و دریغ که از بزرگترها و عاقلها نیز کاری جز نگاه و تماشا ساخته نیست . . . و دردناک‌تر آنکه خود نیز وسایل آزار دیدن، ستم چشیدن، و مضحکه شدن خویش را فراهم می‌آورد. تأکید می‌کنم که همه‌ی این اندیشه‌ها به تصویر بیان می‌شود، بدون گفتار و آن شعارهای فیلمیک اخلاقی-اجتماعی که نوعی جان کندن است در فیلمهای فارسی و بسیاری از ساخته‌های فرنگ و اینجا خبری از آن فریب و بازار اندوزی نیست. برعکس مهرجویی وقتی به پلانی می‌رسد که واقعا از هر جهت آماده بهره‌برداری تجاری است، آگاهانه و با صمیمیت بسیار از آن در می‌گذرد . . . و نمای دیگری را بکلی جدا از آن یک ارائه می‌دهد . . . اشاره میکنم به «مشد اسلام» و ساز و آوازش . . . و جمع شدن دهاتیها در ایوان قهوه‌خانه . . .

گذشته از کار بسیار خوب بروبچه‌های هنرمند فیلم گاو، بنظر من ذکر یکی دو نکته لازم آمد: داستان در یک فضای کاملاً رئالیستی می‌گذرد. در این ده آب هست و آب‌بند، قهوه‌خانه و مشد اسلام با گاری و اسبهایش هستند و از همه مهمتر کنار دیوار خانه مشد عباس کیسه‌های گندم چیده شده و یا محصولی دیگر که به هر حال از این ده به دست آمده است . . . و از طرف دیگر دهاتی‌ها همه نونوار . . . سرحال، تمیز و اطو کشیده و خانه ها براق و سفید . . . ولی با تمام این احوال در این ده یک گاو شیر ده بیشتر نیست . . . پس آن گندم‌ها و یا محصول دیگر که از زمین شخم‌زده ببار آمده مگر حاصل رنج گاو نر نیست و اگر هست پس ماده گاوها چه شدند . . . اساساً در چنین دهی چنین ساخته و پرداخته آیا مرگ یک گاو می‌تواند فاجعه ای به آن عظمت بیافریند؟ . . . مگر این که مسأله را ناشی از علقه‌ی فردی بدانیم و یا بیماری روانی که آنوقت قضیه خیلی کوچک و حقیر می‌شود . . .

به بازی‌ها می‌رسیم. همه خوب و عالی بود. شخصیت خانم صفوی به تنهایی در مراسم عزاداری و آن سیاه علم‌ها که به دست می‌گیرد، کافی است که هر بیننده را به سوگ گاو بنشاند و یا نصیریان آن‌جا که از سرکشی و عصیان گاو، وقتی برای معالجه به شهر می‌برند، به ستوه می‌آید چه بازی گیرایی دارد . . . تازیانه برگرده گاو فرود می‌آید و مشد اسلام خشمگین و عاصی فریاد می‌زند: حیوون، دِ، برو! و این خود، گونه‌ای پذیرفتن واقعه‌ی مسخ است از جانب مشد اسلام، که عقل دهکده است.

یادداشت از مهین تجدد است و در مجله فرهنگ و زندگی سال ۱۳۴۹ ویژه نامه زبانشناسی منتشر شده و اکنون بازنشر می‌شود.

تایپ: روزبه ذبیحیان