انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تنها انگشتانت را برای من بگذار

أُغالِبُ فیکَ الشّوْقَ وَالشوْقُ أغلَبُ
وَأعجبُ من ذا الهجرِ وَالوَصْلُ أعجبُ
أمَا تَغْلَطُ الأیّامُ فیّ بأنْ أرَى
بَغیضاً تُنَائی أوْ حَبیباً تُقَرّبُ (متنبّی)

ما نتوانیم و عشق پنجه در انداختن
قوت او میکند بر سر ما تاختن
گر دهیام ره به خویش یا نگذاری به پیش
هر دو به دستت درست کشتن و بنواختن (سعدی)

حتما شما هم این ابیات شیخ اجلّ را در بوستان به یاد دارید که «شبی یاد دارم که چشمم نخفت/ شنیدم که پروانه با شمع گفت/ که من عاشقم گر بسوزم رواست/ تو را گریه و سوز باری چراست…»

پروانه برای ما نماد عاشقی و بیپروایی در عشق است اما عربها آن را سمبل حماقت میدانند. در امثال عرب، آدمهای احمق را به پروانه تشبیه کرده و در وصف آنها گفتهاند: «أجهلُ من فراشه» یعنی «نادانتر از پروانه»! اولین باری که این ضربالمثل را شنیدم، حیرت کردم و از خود پرسیدم اینهمه تفاوت در نگاه کردن به یک موضوع از کجا سرچشمه میگیرد؟ جغرافیا؟ فرهنگ؟ زبان؟ یا…؟
قبول دارم که در عاشقی هم نوعی از حماقت و جهل وجود دارد و «عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود»، اما بزرگان ادبیات ما همین عشقهای مجازی را به حکم «المجاز قنطره الحقیقه»، مقدمه رسیدن به عشق حقیقی دانستهاند. حالا بگذریم از اینکه ما معمولا از مقدمه فراتر نمیرویم و هرگز حقیقت عشق را درنمییابیم. میراث عرفانی ادبیات فارسی سبب شده است عشق جلوههای متفاوتی در شعر ما داشته باشد و به «عشق آدمیزاد به آدمیزاد» محدود نشود. در بسیاری از شعرهای عاشقانه فارسی، آسمان و زمین چنان به هم درآمیختهاند که مرز روشنی میان این دو نیست و هر کسی میتواند از ظن خود یار شعر شود. ما امروز چه زن باشیم و چه مرد، میتوانیم بیتی از حافظ یا سعدی را برای محبوبمان پیامک! کنیم، اما در ادبیات عرب چنین امکانی وجود ندارد. زبان عربی صریح است، مونث و مذکر دارد و همین امر سبب میشود تکلیف شعر عاشقانه در این زبان مشخص باشد. یعنی معلوم است این شعر را برای یک زن گفتهاند یا برای یک مرد و شاعرش مرد است یا زن. مرز میان عشق و عرفان هم در این زبان بسیار روشن است. در ادبیات عرب، عشق به معنای زمینی آن، عشق به معنای ماتریالیستی آن، از ابتدا تا امروز نقشی پررنگ و انکارناپذیر داشته است. شاعران امروز عرب هم به تأسی از میراث ادبی خود، وقتی از عشق میگویند منظورشان فقط و فقط عشق است؛ نه به دنبال حقیقتند، نه از عشق عارفانه دم میزنند، نه ادای آدمهای پاک و منزه را درمیآورند و نه میخواهند پروانهوار خود را به آتش عشق بسپارند! آنها چه زن باشند و چه مرد، در عشق تمامیتخواهند و از ابراز این تمامیتخواهی پروایی ندارند. شاید تفاوتی که در آغاز این مقال به آن اشاره شد، حاصل صراحت زبان عربی است. شاید این صراحت، سخنوران و شاعران عرب را به سوی آشکارگی سوق میدهد و سبب میشود در روایت عشق کمتر به سوی نمادسازی و استعارهپردازی بروند. شاید… به هر حال این هم شیوهای است در روایت عشق و ما را در اینجا با خوب و بد آن کاری نیست (این نکته را هم توی پرانتز عرض کنم که بنده بهشدت طرفدار نمادسازی و استعارهپردازی در شعر هستم و شعر را هرچه دشوارتر باشد و دور از دسترستر، بیشتر میپسندم).
بارها از خود پرسیدهام چرا شاعران معاصر عرب جز سیاست و عشق، کمتر به موضوع دیگری میپردازند و چرا اگر هم به موضوع دیگری بپردازند در نهایت آن موضوع را ابزاری برای بیان مضمون اصلی خود یعنی عشق یا سیاست میکنند؟ تکلیف سیاستبازی و سیاستزدگی در شعر عربی معلوم است و درباره علل و عوامل آن حتما جامعهشناسان و اهل سیاست بهتر میتوانند سخن بگویند. اما عشق چه؟ بارها از خودم پرسیدهام اگر کلماتی چون «حب» و «حبیبی» را از شعرها و ترانههای عربی بگیرند، آن وقت شاعران و ترانهسرایان عرب درباره چه چیزی حرف میزنند؟
بارها با خودم گفتهام چه خوب ?%A’ست که شاعران عرب، حتی آنان که به سیاسی سرایی مشهورند، دست از سر عشق برنمیدارند و دین خود را هر طور شده به عشق ادا میکنند. خوب است که اگر شاعری وابسته به جریان شعر مقاومت عربی، شعر عاشقانه بگوید و مثلا یک مجموعه صرفا عاشقانه منتشر کند، کسی او را متهم نمیکند که از ارزشها و آرمانهایش فاصله گرفته است. عشق حق همه آدمیان است و اینکه شاعری از سرزمینش رانده شده باشد و شاعر مقاومت باشد، دلیل نمیشود از عشق نگوید و نشنود.
این بار هم عاشقانه های یک شاعر فلسطینی را مرور میکنیم. عجیب است که این نقطه کوچک بر نقشه جغرافیای زمین، این همه شاعر خوب دارد؛ شاعرانی که شعر را همچون آوارگی و مبارزه و زیتون به ارث بردهاند و یکی پس از دیگری در ادبیات عرب گل میکنند. یکی از این شاعران خوب، موسی حوامده است؛ متولد ۱۹۵۹، دانشآموخته زبان و ادبیات عرب در اردن و از شاعران نامدار ادبیات مقاومت. حوامده به ایران هم آمده است اما در اینجا صرفا به عنوان شاعر مقاومت معرفی شده در حالی که او عاشقانهسرای خوبی است و در سرودههای عاشقانهاش زبان شستهرفته و لطیفی دارد که گاهی رنگ و بوی زنستیزانه به خود میگیرد. در ادامه چند قطعه شعر کوتاه از موسی حوامده را مرور میکنیم.

۱
تنها اندکی به من ببخش
تنها اندکی از وقت را
تا اندکی بمیرم
و از یادت ببرم.

۲
چشمهایت نقشه کوچند
هر وقت خواستم نقاشیشان کنم
غیرممکن از راه رسید.
۳
از تو
چیزی جز من باقی نمیماند
از من
چیزی جز تو باقی نمیماند
از من
چیزی جز من باقی نمیماند.

۴
روحم را
چون شاخهای میخک به تو هدیه میدهم
خوب میدانم
آن را بر پیادهرویی شلوغ خواهی انداخت
این است پاداش مردی که
به زنی نادان دل ببندد.

۵
سلام بر تو
که گنجشک را از ضمیرم گرفتی
درخت را از دلم
تا بدانم
میل به انتقام چیست
سلام بر تو!

۶
بیهوده میگریزند از من
جز من چیزی نخواهند دید
چشمان رمندهات
که معنی دیدن را از من دارند
پیش از آنکه به جهان چشم گشوده باشی.

۷
شعر، جز گزافهگویی چیزی نیست
عمر، جز بیهودگی چیزی نیست
تو هم زنی هستی چون دیگر زنان…
این همه را
عشق تو به من آموخت.

۸
آه اگر آوازهخوان
دست بردارد از گفتن نامت
اگر دست بردارد آوازهخوان…
تو را از یاد خواهم برد.
۹
تو سرزمین من هستی
گندم کودکی و نان سالهای گذشتهام
تو روستای منی
با تمام دیوارها و باغهایش
با خوب و بد اهالیاش
بیتابی قصههایش
خنکای پناهگاههایش
خوشههای انگورش
دشتهای نقرهفامش
کوههای پوشیده از انجیر و زیتونش
تو وطنم هستی
عطر مادرم؛
و عقیدهاش درباره سرنوشت.

۱۰
وقتی نیستی
شادیام ناتمام میماند
وقتی میآیی
شادیام از دهن افتاده است
شادیام گم شده است
در صدای گریه شکوفهها
در خسخس سینهام
در ا?%B”دحام این پیادهرو.

۱۱
عشق تو زبان راهزنان را به من آموخت
اما چه سود؟
خنجرهاشان را بر دوش کشیدم
زخمهاشان را مرهم نهادم
از آنها پیروی کردم
و سرانجام
بازی را باختم.

۱۲
های!
ای زن ـ تن!
رودخانه کوچید
و دور شد
بس کن ریختن خونم را
در من کسی نیست
هیچکس اینجا نیست.
۱۳
خیابان به خیابان، شهرمان را میسازم
خشت به خشت، ایوانمان را
ذره ذره، شبمان را
میدانم تو به خلوتمان پا نخواهی گذاشت
یعنی باز هم
منم و یادت.

۱۴
میز شطرنج از آن من
فیل و قلعه از آن تو
سربازان و وزیر از آن تو
اسب و شاهم از آن تو
تمام بازی از آن تو
تنها انگشتانت را برای من بگذار.

۱۵
عجیبترین واژهها را انتخاب کن
راحت باش!
با هر لهجهای که میخواهی حرف بزن
از وقتی با تو آشنا شدهام
همه زبانها را فراگرفتهام.

۱۶
میان عشق و نفرت
پرحرفی یک زن نشسته است
میان بزرگی و من
کرشمه چشمانت.

۱۷
از کدام روزنه میتابی؟
از کدام راه میرسی؟
از کدام سو فرود میآیی؟
کلبهای که باد ویرانش کرد
تن من بود!

۱۸
تمام خونم را بر بستر زبان میریزی
تنها اندکی از آن را برایم باقی میگذاری
از لحظه آغاز گفته بودم
این سرزمین، از آن ما نیست
و ازدواج مردگان با هم غیرممکن است.

نویسنده آزاده میرشکاک است و این مطلب در همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود.