تراژدیای به نام بشر و جهان رو به زوال و تاریک سرمایهداری (نقدی بر فیلم کولدفیش Coldfish)
اطلاعات فیلمشناختی: کارگردانSion Sono، ساخت کشور ژاپن، ۲۰۱۰
نوشتههای مرتبط
انسان در درون خویش سیاهچالهای دارد که انعکاسی است از شرایط خاصّ تکامل اجتماعی او از روزگار بدوی تا اکنونی که تحت سیطرهی نئولیبرالیزم، به معنای واقعی کلمه ازپا افتاده است. ما امروزه در کارخانهی سرمایهداری میزییم، در شرایطی که نارضایتی و پرخاشگریِ اصیل و انقلابی اواخر قرن نوزدهم به جنگ در نیمهی نخست قرن بیستم، سپس به افسردگیِ در آغاز هزارهی سوّم، و در نهایت آنچنانکه که کولدفیش به تصویر میکِشد به دیگرآزاریِ وهمآلودِ رهاییبخشِ کنونی منتهی گشته است. اوضاعواحوالی که آزادی هرکس نه در گروِ آزادیِ دیگری که موکول به اسارت و بندگیِ او شده. آنچه در این سیر تاریخی – نه میشود نامش را پسرفت نهاد و نه پیشرفت- رخ داده، برآیند گردهمآییِ ساختارهای اجتماعی بیرونی و هستی آدمی در تمامیّت خویش بوده و بیهیچ برنامهی از پیش مقدّری و تنها از مجرای فاعلیّت آدمها یا دسته یا گروهی از آنها حادث شده. در این میان، و با رشد آگاهی و علوم جتماعی، فرصت و امکان واقعی برای نظرورزان تیزهوش بوده، تا به تحلیل این فرایند تکاملیِ پیچیده دست یازند. ویلهلم رایش در کتاب ساختارِ منش خود چنین استدلال میکند که:
پس از آنکه تحولات و شرایط اجتماعی، نیازهای زیستی اولیّه را در بطن ساختار منش شکل دادند؛ آنگاه همین نیازها و در شکل ایدئولوژیها، ساختار اجتماعی را بازتولید میکند. متعاقب زوال سازمان کاری و دموکراتیک نخستین، هستهی زیستی بشر از تجلّیِ اجتماعی محروم شد.
شاید برای ما کمی عجیب باشد که رایش، این روانکاوِ شهره به دیوانگی، در کنه وجود خویش، آدمی را دارای یک هستهی زیستیِ رهاییبخش میداند، بهشت برین و موعودی که میتواند مایهی امید و دلگرمیِ ما باشد. لیکن، سیاهچالهای که در لایههای میانی اجتماع و منش هست، تمامی کنشها و ایدههای سکنی گزیده در این بهشتِ خوشوخرم را دچار آنچنان اعوجاجی میکند که حتی کورسوهای نور امید و ایمان را نیز به سمت خویش خم نموده و آدمی و اجتماعِ برساختهاش را به دوزخی پرلهیب فرومیافکند. دوزخی آکنده از بربریّت، آدمخواری و کشتار، آنچنانکه در کولدفیش میبینیم.
در بطن آراء رایش، رابطهای دیالکتیکی- و صدالبته یاسآلود- جا خوش کرده میان سه لایهی اجتماعی و سه لایه از منش آدمی. اولی دومی را سبب شده و دوّمی به نوبهی خود، نخستین را بازتولید و تقویت میکند. شبیه همان دوگانههایی که در علمالاجتماع راه گریزی از آنها نیست، مثل بدن در برابر ذهن، مرد در برابر زن، عاملیّت در برابر فرهنگ، خُرد در برابر کلان، عقل در برابر عاطفه، و تغییر در برابر حفظ وضع موجود. توسیع این دوگانه به سهگانه در آراء رایش کمی قضیه را بغرنجتر میکند. سه لایه از اجتماع تمامقد دربرابر سه لایهی منش.
رایش دست برد بر فلسفه، نظام ارزشی و الهیات لیبرالیزم – و آنچنانکه که در لحن تندوتیز او تنیده است، نئولیبرالیزم- زده و میگوید:
در بطن آرمانهای اجتماعی و اخلاقیِ لیبرالیسم، ظهور لایهی سطحی منش را بازمیشناسیم؛ نیز تجلّیِ خودداری و رواداری را. فلسفهی اخلاق چنین لیبرالیسمی این است که بر “هیولای” درون انسان مهار بزند؛ بر همان لایهی ثانی، “رانههای ثانویّه”، “ناآگاهِ” فرویدی. گردهمآییِ طبیعیِ لایهی ژرف و هستهای با امر لیبرال بیگانه است. امر لیبرال، انحراف در منش انسانی را به حاشیه میراند و با هنجارهای اخلاقی به جنگش میرود؛ لیکن فجایع اجتماعیِ این قرن حاکی از نابسندگیِ چنین رهیافتی است.
کوچکترین شبههای در این رای موشکافانه نیست، رایی که به شکل بیرحمانهای صادق است و “ایکاش” که نبود. بیایید شاموتو را، قهرمان فیلم را، ماهیفروش اول، و موراتارا، ضدقهرمانِ اثر را، ماهیفروش دوّم، بنامیم، مابقی شخصیّتها همه حاشیهای بوده و سیاهیلشکرند، گونهای متغیّرهای کنترلی و در خوشبینانهترین حالت، فاکتورهایی توضیحدهنده که تنها به کار معرّفیِ دقیقتر و آشکارتر نظریهی سازندهی اثر میآیند.
آنطور که از این نقد و از آراء کارگردان فیلم و نیز نظرات رایش برمیآید ک هرسهتا همسو هستند، میتوان و باید که جای قهرمان و ضدِّقهرمان را عوض کرد. این ماهیفروش دوّم است که قهرمان اثر است، مردِ یکّهتاز میدان، شوآلیهی تاریکی که نه، بلکه نوری که دالان نئولیبرالیزم بدان منتهی میگردد، ماشین کشتارِ روانْسیاستِ قدرت، تنیده در سرمایهداری متاخر و کنونی. گرگِ بازار، گُلِ سرسبد فلسفهی اخلاق سرمایهداری، و “مایهی آبرویِ” قرن و هزارهی جدید. همهنگام، هیولایی تغذیهکننده از ناآگاه فرویدی و آرکِتایپِ شکستِ فاجعهبار و حسرتآلود لیبرالیزم در دستوپا کردنِ جهانی مملو از رفاه، عدالت و آزادی. ماهیفروش دوّمِ ما، دچار سندروم بوردرلاین است گونهای ناپایداری عاطفی که البتّه در وهلهی نهایی به نفع نیروهای اهریمنی کنار کشیده و جهان خود، جهانِ دیگری شامل خانوادهی ماهیفروشِ نخست، و جهانْ در تصویر کلّی را به نیستی میکِشد. ماهیفروشِ نخست امّا، ضدّقهرمان جهانْ چونان کارگاه سرمایهداری است. انسانِ منعطف، مطبوع، تسلیم، افسرده و ملایمی که مانند یک چُرتِ عصرگاهی با شیپور کرکنندهی نئولیبرالیزم، پاره میشود. انسانِ خودمداری که عذاب میکِشد و تا حوالیِ پایان فیلم، و به قرینه، تا همین پیش از آغاز جنگهای جهانی، هنوز امیدوار بود و پرتلاش و مودب و آبرودار، مطیع قانون، لیکن نمیدانست که چه کسانی در تاریخ قانون نوشتهاند و اینکه بسیاری از آنها و قوانینشان، به زبان رایش، اسیر در اعوجاج منش، و فروغلطیده در سیاهچالهی روانْسیاستاند.
رایش اضافه میکند:
آنچه که بهراستی انقلابی است؛ تمامی آن هنر و علوم راستین از هستهی زیستیِ طبیعی میرویند. نه امر انقلابیِ راستین و نه هنرمند و دانشور تا اینجای کار قادر نبودهاند تا حمایت تودهها را جلب کرده آنها را رهبری کنند؛ یا اگر چنین کردهاند آنها را در اقلیم علاقهمندیهای زندگی نگاه دارند.
ترجمان سادهی این گفتهی رایش این میشود که دستِ روشنفکران و متفکرین یا به خیانت آلوده است یا آغشته به آلودگیهای افسردگی و نااُمیدی است، در هر دوحالت نتیجه یکی است: ظفرمندیِ سرمایهداری و روانزیستِ مطلوباش. روانزیستی که کوچهها خیابانها و این اواخر کُنجهای پیدا و ناپیدای جهان مجازی را پرکرده از ماسکهای آبرومندی که در واقعیّت پیدرپی از چهره فرواُفتاده و رسوایی به بار میآورند، و اینها همه در نبود آن موعودی که رایش، هنر و انقلاب راستیناش نام مینهد، آهی بلند و سرد در فقدان انسانِ هنرمند و انقلابی! به قول بیونگ چول هان، کار به جایی رسیده که حتّی از سیاستمداران نیز میخواهیم تا فقط رسواییها را افشا نموده و آبرو ببرند.
رایش ادامه میدهد:
درست بهعکس، تجربهی پزشکی من با افرادی از همه نوع طبقهی اجتماعی، نژادی، ملیّت و مذهب برای من آشکار ساخت که “فاشیزم” تنها یک بیان سازماندهیشدهی سیاسی از ساختار شخصیّتیِ متوسط انسانی است؛ ساختاری از منش که کاری به کار این یا آن نژاد، ملیّت یا حزب نداشته بلکه عمومی و بینالمللی است. از نگاه شخصیّتشناسانه، “فاشیزم یک نگرش عاطفی پایهای از فرد و در جامعهی اقتدارگرا است؛ فردی واجد تمدّنی ماشینی و دیدگاهی مکانیکی-رمزآلود به زندگی. لذا این منش مکانیکی-رمزآلودِ فرد و در عصر ما است که احزاب فاشیستی را پدید میآورد و نه بالعکس. … فاشیزم یک پدیدهی بینالمللی است که در تمامی سازمانهای جامعهی انسانی در تمام ملل رخنه میکند. رخدادهای بینالمللیِ پانزده سال گذشته گواهی است بر این عقیده. … تجربهی تحلیلی من از منش، نشان میدهد که امروزه روز حتی یک نفر هم پیدا نمیتوان کرد که عناصری از احساس و ذهنیّت فاشیستی در ساختار خویش نداشته باشد. فاشیزم در قامت یک جنبش سیاسی، فرق دارد با دیگر احزاب واپسگرا، تودهی مردم از فاشیزم حمایت نموده از آن تجلیل میکنند.
پس، نگرانی ما باید از فاشیزم باشد نه از بچهی چموش و لگدپرانش پوپولیزم – دراینجا وارد تفکیکِ اعصابخُردکنِ پوپولیزم چپ و راست نمیشوم- زیرا که دستکم تحلیل رایش از فاشیزم نشان میدهد که به صورتی مترصد، درون بخشهای میانی سرشت نهفته است. این بخش، بسیار بیشتر از آن دو بخش سطحی و ژرف با اجتماعِ امروزین جهان درآمیخته و یک برساختهی اجتماعیِ محض است که سرشت را همکار یا پادوی خویش میسازد. حال که فاشیزمِ دیگرآزارِ رازورز اینقدر به ما و من نزدیک است، بیاییم ببینیم در جهان کلدفیش، چگونه برساخته میشود: مرد میانهحال، ماهیفروشِ دوم، قهرمان اثر و شوالیهی تاریکیها میتواند یک ماهی وارداتی را تا بیستبرابرِ قیمت به مردم بفروشد، فاشیزم، آخرین مرحلهی سرمایهداری است، اتوماسیونی دهشتناک از آن که استیلای پول و لذّتهایی که بار میآورد را مقدّس میسازد. در میتینگِ کاریِ ماهیفروش دوّم با دوستان و مشتریاش این امر بهوضوح مشخص است، از رواج همین دوزوکلکهاست که فاشیزم زاده میشود. پوپولیزم، تنها خندیدن به این جنایت اقتصادی و نوشخواری کنار آن را فراهم میآورد. پوپولیزم آن رانندهی خُلوچلی است که از دیدن یک رابطهی جنسی هاجوواج باقی میماند. و به بهانههای ناچیز نیشش تا بناگوش باز میشود. فاشیزم، گرانفروشی است و پوپولیزمِ رفیقاش، تفاخر به این گرانفروشی.
ستون دیگر فاشیزم در جهان فیلم آنجا بنا میشود که ماهیفروش دوّم بیمحابا و گستاخانه به حریم شخصیِ ماهیفروشِ پاکدستِ نخست، نفوذ میکند، به دختر بالغش پیشنهاد کاری میدهد و زنش را بابت اینکه نامادریِ دختر است شماتت میکند و سوراخ دعای روانی را که پیدا کرد به خیانت به شوهرش وادارش میسازد.
فیلم در زیستجهانِ خود و فاشیزم، نگرشی بدبینانه نلخ و گزنده به زنان دارد، آنها را روسپیانی نیازمند میداند که در پی مردی که بتوان به او اعتماد کرد به آبوآتش میزنند و از بدنهاشان چون سلاحی فریبآمیز بهره میبرند، و چه کسی برای اعتماد بهتر از یک قاتل زنجیرهای. میدانم که کثیری از زنان از این گفته بدشان میآید، لیکن اینروزها چنین نگاهی آنقدرها هم بدبینانه نیست. چه بسیار زنانی که از مجرایِ مصرفگرایی و سکس، به سرمایهداری و فاشیزم خدمت میکنند. زنِ ماهیفروشِ پاکدست خود را در آنی تسلیمِ ماهیفروش دوّم میکند و از او خشونت میطلبد. او تجاوز را چونان هیولایی اجتماعی برمیسازد. در آشپزخانهاش انواعواقسام فستفوودهاست و ابزارالات فنآورانهی آشپزیِ دیگر، که دال بر استفادهی ابزاری فاشیزم از مفهوم زمان است: “زمان کوتاه است کار کنید بهرهوریتان را بالا ببرید نفوذ کنید به بردگی بکشانید قدرتمند باشید و….”
او حتّی از تدارک یک لحظهی عاشقانه با همسرش عاجز است. زن دیگری که علیالظاّهر همسر قهرمان فیلم و در عمل بازتاب عینی فاشیزم در زنانگی و بر زنانگی است، از بهرهگیری از بدن و عمل جنسی برای اغفال قربانیان دریغ نمیکند. به قول رایش: فاشیزم زادهی حقیقی از فردی است که از حیث اُرگاستیک فلج است. فلج جنسیِ فاشیستها علتالعلل توسّل آنها به تجاوز جنسی چونان سلاحی برای فلج و تخریب قربانیان است. تجاوز ِ انسان به انسان، ماهی چونان یک حیوان به حیوان و انسان، انسان به حیوان و…..
و زن ضدقهرمان فیلم، نیز از پس عینک دودآلودِ تجارت، کار، پولدارشدن و….تمامیِ خانوادهی خویش را یکجا به کنام شیر میفرستد. رایش راست گفته است به ندرت بتوان کسی را یافت که خمیرمایهی فاشیزم در عصارهی وجودیاش در تاروپود هستیاش لانه نکرده باشد.
ماهیفروشِ قهرمانِ فیلم، بدنِ قربانیان را چونان چرخگوشتی آشولاش میکند. و مگر کارگاهِ سرمایهداریِ کنونی با بشریّت چنین نکرده؟ آنچنانکه فیلسوف نامدار آلمانی بیونگ چول هان گفته، هرکس استثمارشوندهی مدامِ شرکت خویش است. هرکس یا هر بدن فرقی نمیکند. یورش و دست تطاول گشودنِ فاشیزم و سرمایهداری به بدن را پازولینی آغازید و سیون سونو راهش را ادامه داده و تکمیل کرده است. فاشیزمی که پازولینی نقدش میکرد، بدنها را آزار میداد با آنها بازی میکرد تخریبشان میکرد لهشان میکرد و لذّت میبُرد، در روزگار کنونی اما فاشیزم با پوپولیزم دوست گرمابه و گلستان شده لذا کمحوصلهتر است، تنها بدنها را محو میکند در صبح زودی استخوانها را میسوزاند و گوشتشان را خوراک ماهیها میکند. فاشیزم کمی مهربانتر شده خصوصا در خانهی مسکونیِ نئولیبرالیزم.
پس از تماشای چندبارهی فیلم بارها و بارها از خود میپرسیدم که چرا ضیافت و مراسم خونین قصّابی بدنها در ساختمان یک کلیسای مخروبه رخ میدهد تا اینکه یاد رایش افتادم او به ما پاسخ میدهد:
رایش معتقد است که :
خصلت منحرف و دگرآزارِ ایدئولوژیِ نژادی در نگرشِ به دین نیز نگریسته شده. به ما گفته شده که فاشیزم، دشمن سرسختِ دین است و بازگشتی به کفر. درست بهعکس، فاشیزم عبارت است از بیانِ تا سرحدِّ، رازوری دینی. فاشیزم ذاتا به یک شکل اجتماعیِ ویژه هویدا میشود. فاشیزم مبتنی بر آن نوعی از دینمداری است که از سرکوب جنسی نشات گرفته و خصلت خودآزارِ ادیان پدرسالار کهن را به دین دیگرآزار مبدل میسازد. فاشیزم، دین را از فلسفهی دگر-جهانیِ ریاضتکشی other-world philosophy of suffering بیرون رانده و بساط آن را در جنایت دیگرآزار در همین جهان پهن میکند.
و اینچنین است که از آن نشان صلیب بر سقف کلیسا و تابلوهایی که ترس و احترام میطلبند و مجازات را به جهانی دیگر حواله میدهند چیزی جز ردّی ناپیدا و مردد در سحرگاهی گرگومیش باقی نمیماند. ترس همینجاست در همین دنیا، مرگ هم دردآور و نابخردانه مینماید. فاشیزم خود به دینی اینجهانی بدل میشود که تشنهی خون و کشتن است.
هرچقدر رایش بهنحو یاسآلودی امیدوار است و آن سطح موعود منش را در بهشتی برین انتظار میکشد آنجا که از اعوجاجِ این جهانِ روبهزوال خبری نیست، سونو، تراژیک میاندیشد و رستگاری را چونان بدنهای فیلمش برای همیشه از این جهان میرماند و ناپدیدش میکند. ماهیفروش ضدقهرمان، کاسبکارِ پاکدست سربهزیر، دردآلودبودنِ جهان را به دخترش گوشزد میکند، خود به شیطان مجسّمی که ازشکم ماهی فروش دوم بیرون آمده بدل شده و دستاخر چون تاب تحمل خویشتن را ندارد خود را هلاک میکند چون جهان سرتاپا درد است و درد است و درد. اینکه او چرا تصمیم میگیرد تا لحظهی آخر یک قربانی باقی بماند و خود را برای دخترِ نافرمان و همسر بیوفایش بکشد- شهید کند- کلید مبارزه با ساختار روانشناختی فاشیزم است: اگر بخواهید مثل آنها شوید هیولا کار خویش را کرده و تکثیر شده، پس یا خود را بکشید یا مبارزه کنید راه سوّمی نیست.
پلانتاریوم در فیلم، تنها ملجاءِ امنوامانی است برای آن که بر فلسفهی نامفهوم خلقت آدمی مویه سر کنیم نه برای آرامش همین و بس.
سونو خود گفته است که میخواستم ناامیدی مطلق را به تصویر بکشم. راست میگوید، یافتن امید، در جهان کنونی چونان جستن سوزنی از اخلاق، در انبار کاههای پول و سکس و دیگر چیزهای دیگر است که نئولیبرالیزم، آنها را به ابتذال کشانده است. شاید هدف از زندگی بایستی نه کسب لذت که کاهش رنجها باشد، یا میشود که غنیمت است یا آنچنانکه در انتهای فیلم شاهدش هستیم، نمیشود و باید بدان آبرومندانه پایان داد.
تمام این بحثها به کنار، رسانش این مفهوم مرکزی از مجرای فیلم، که فاشیزمِ پرمدّعا، نامیرا نیست، و نیست مگر ذهنیّتی ازآنِ یک مرد کوچولوی واپسگرای حقیر، لذّت فیلم را صدچندان میکند.