چیست که آنها را نقشی بر آینه کرده، با چهرههای بیتفاوت؟ شیشه حصاری برای آنان نیست. آنهاهم در آینهها به معرض فروش گذاشته شدهاند. فرق زیادی نیست میان آنها و مانکنهای پوشالی مغازهها و مرد نمکی هزاران سال پیش، و تندیسهای باستانی موزهها. من میدانم که اصلانی یک اومانیست است، پس چه اتفاقی افتاده که مردمِ این کلانشهر را بدینگونه دیده، آیا ما تغییر کردهایم، آیا کرونوس اینگونه ما را بلعیده، فرزندان خود را و دیگر امیدی نیست مگر اینکه ما را بالا بیاورد، ما خدایان کوچک اساطیری را.
در این تهرانِ مفهومی، گذشته و حال در ماسکها و مانکنها جلوهگر شدهاند. هیچ فرقی نمیکند که مجسمههای هِنریمور باشد که میتوان آبی بر آنها پاشید و خرابشان کرد، یا دعوایی بهراه افتاده باشد و صدای دعوا از صدای فیلم گلادیاتور شنیده شود. تندیسکهای ایلام باستان با صورتکهای میمون همذاتپنداری میشوند، و شیشهی یک میز منعکسکنندهی طبیعت پزوایی است…و سپانلوی شاعر، در این میان مشاهدهگر و افسوسکنان از پشت شیشهها، گاه با یک سردار اشکانی همذات میشود و گاه با یک مجسمهی پیشاتاریخ ایلامی، و خندهاش هجو میکند تمامی این داستان نابهجا را.
نوشتههای مرتبط
اصلانی چه میخواهد بگوید وقتی تیتراژ بر تصاویر واروی منعکسشده در گوی بلور ابنهیثم میافتد که اولین کسی بود که بلوری را تراش داد و عدسی ساخت، این پیشقراول سینما در قرن چهارم و پنجم هجری؟ چرا دو بار دور گوی او میگردد؟ آیا به رفتو برگشت است یا به طواف بر شیئی قدسی؟
همراه موسیقیِ حماسی و صدای کبوترها از راه شیشههای پنجره به خانهی معیرالممالک در باغ فردوس میرود و از همان راه خارج میشود. آیا پنجرهها اینجا چشمان او هستند؟ وارد شیشههای خیابان میشود و درختهای خیابان بلندی که شمال تهران را بهدو نیم کرده، و اولین مصراع شعر که با واج افسوس و سخره «هِه» شروع میشود این «هِه» جبرِِ بودن را برمینماید یا جبرِ اینگونه بودن، یعنی بهسان آدمهای کاغذی بودن را : «هِه…بهجاست که کفش بپوشیم و کنار خیابان قدمزنان برویم». بهراه میافتد و از مِه میگوید، این نماد نامعینی و گنگی: «درخت مه در چهارراه مه سبز است». انعکاس درختها در شیشهی اتوبوس و اولین تصویر شاعر که دلیلی بر تهران اقامه میکند: «اما دلیل تهران…». هماینجاست که ازخزان و روزهای خیس و بادها سخن میرود و از زندگان تهی کردار، همین آدمهای کاغذی ولو شده در باد خزان… صدای آژیر میآید، و شعر از نزدیک شدن لحظهی آتشفشان میگوید که حتا آتشفشان خشکیده و چیزی جز یک صدای مکانیکی و تیزِ آژیر نیست.
تصاویر وارو میشوند و از شهرهای صنعتی سخن میرود، آیا شهری که بهزور صنعتی شده واروست؟ همینجا می گوید: «کبریت روشن کن» آیا برای آتش زدن این شهر؟یا بهراه انداختن کارخانهای خالی از سکنه؟
مجسمهی فردوسی در شیشه منعکس میشود و درِ چرخان مغازه میچرخد و شاعر ما از پشت شیشه ، همان شیشه دیده میشود، و بازگشت به انعکاس فردوسی و زال پایین پایش و کتاب را که بغل کرده، از چه میگوید فردوسی ، که دیگر اسطورهای نمانده، و اسطوره«یک تکه فرداست در گنجهی سبز» و یا اینهمانی با مجسمهی مهرداد اشکانی است که شیری را بغل کرده و سنگهای تختجمشید زیر پایش…آیا این تکهی فردا همان انعکاس کتاب فردوسی نیست که سابق بر این شیری بوده و «پژواک یک تکه آواز که از دل سنگ میخیزد از لب گورهای شهیدان»و از روی انعکاس مجسمهی فردوسی به صدای زنگ که امضاء اصلانیست در فیلمهایش، آیا صدای زنگ او نماد صدای انعکاس ارتعاش نخستین است، آیا همان بانگ جرس است که ناپایداری زندگی را دفع میکند؟ و بر مجسمهی سردار یکدست اشکانی مینشیند، و اسمهای خیابانها و شاعران همسان میشوند. آیا از مولوی، ناصرخسرو و سعدی… جز خیابانی باقی نمانده و شاعر میگوید جوانی رفت و خیابان که بخت کلاغان شده پر از بالکنهای خالی از عشاق است.
«بنیادهایی که هم هست و هم نیست» تصویر زوجهایی بر پرده شکل میگیرد که هم کوچکترین بنیادند و هم بنیادشان بر باد است. جوانکی میگوید دور میزنم و شاعر میگوید «از پیچ که رد شدم خیابانها را کشته بودند»، آیا مولوی و ناصرخسرو وسعدی… را کشته بودند؟ شعر از آدمهای قدیمی میگوید و تصویر از آدمهای بیهویت جدید. و صدای خنده که هجو میکند این تغییر بیتاریخ دردناک را. شاعر میگوید که «در چهرهها ظاهر و محو میشد» و تصویرِ دو چهرهی پیشاایلامی همراه بازدیدکنندهها در شیشه منعکس میشود، معلوم نیست کدامیک دیگری را به تماشا. و شاعر از پشت شیشه میخندد. و سه مانکن پشتهم از پشت شیشه دیده میشوند. اینها همان مجسمههای پیشاایلامی نیستند آیا؟ و خیل مانکنهای کودکان و کودکانی که در باغ نشسته و به بازیاند و انعکاس قالی در شیشه، هیچچیز جز سوداگری بر آیندهی آنها متصور نیست. و شاعر میگوید«سقف دبستان من سالها پیشتر ریخت…خانهی من در این شهر گم شد و دبستان من نیز».
و بعد نوبت عروسی است. بالاترین هدف این کودکان که سقف دبستانشان ریخته عروسی است و نه چیزی دیگر. صدایی میگوید: «انشاءالله بدهکاریات را بدهی حالا که عروسی کردی» و عکسِ لباسهای داماد و عروس، و در کوچهپسکوچهها ردیف مانکنهای لباسِ عروسیپوشیده، همراه با صدای شلنگ آب. چهچیز را میشوید با آبی ناتمیز و غیرقابل شرب، آیا همان مجسمههای عظیم جلوی موزهی معاصر است که آنقدر سنگین بودند که قابل حمل نبودند و حالا آب، و هوای سربآلود کمر به قتلشان بسته. و روی آب پاشیدن بر مجسمههای هِنریمور صدای صحنهی رختشویی زنان در فیلم شطرنج باد در خانهی مشیرالدوله، که همه ادامهی شطرنجیست برباد. صحنههایی پیاپی از مانکنها و عکسها و مجسمههای هِنریمور و صدایزنانِ رختشوی به اینهمانی تن و صدایشان.
روی مغازههای زرگری با صدای ویق ویقی و زنانهی آواز پسربچهای همراه با صدای آکوردئون و تنبک ، یادآور صحنهای از شطرنج باد که این بچه بالغ است و جلویش حجاب واجب. و جواهرها و مانکنها؛ شاعر میگوید«آویزها، گلوبندها پرتو خون» و باز جواهرها و موسیقی متالیک و باز جواهرها و صدای قصابی بر روی آن و سخن از دنبه و گوشت، و شاعر میگوید«صدای وزوز گلههای ستاره». خرید انگشتر بدلی و پای مرد نمکی و صدای «برو از اون آقا سئوال کن…»از کی؟ از مرد نمکی؟ و تابلوی عظیمِ «عجیب ولی واقعی». چه چیز عجیب است؟ مرد نمکی؟ یا دنبه و گوشت قصابی یا که جواهرهای بدلی؟ کدامیک عجیبترند؟ و همزمان صدای جتهای جنگی با سخن از دنبه و گوشت، یادآور پرومتئوس که گوشت گاوقربانی را در بستهای و دنبه را در بستهای دیگر پیچید و زئوس، خدای خدایان گولِِ بزرگیِ بستهی دنبه را خورد و بستهی دیگر را به آدمیان واگذارد و زئوس، پرومتئوس را به تاوان گولخوردگیخودش و آتشی که پرومتئوس برای آدمیان ربوده بود بر کوهی زنجیر کرد و هر روز شاهینی جگرش را پاره میکرد و میبلعید، اما پرومتئوس هرگز نفهمید چه بلایی سر آدمها آورده است. همراه با تصاویر جواهرات بدلی، رفتن شاعر است به تونل و سیاهی تونل، آن اژدهای خونخوار.
شاعر میگوید«خبر میرسد از میان ستونها- میانجی به دعوا»و تصویر فیلمِ گلادیاتور از پشت شیشه و عابران خیابان و تصویر دعوای واقعی با صدای فیلم گلادیاتور. و قاطی شدن تصویر دعوا در خیابان و تصاویر فیلم گلادیاتور و مردم جمعشده بهدور دعوا و «میانجی به دعوا سقط شد». این میانجی کیست؟ من و تو؟ و این دعوای پوچ و هرروزه آیا فقط ادای فیلمهای هالیوودی است؟
موسیقی حماسی با صدای پایین و صدای جتهای جنگ جهانی و نقشبرجستهی داریوش در حالیکه وزیری گزارش میدهد به او، و شاعر میگوید:« سر سنگ تندیس را دشتهای وطن قورت داد، و در تپهی مرگ پر از فتنه شد پاسگاه مراقب- چنین است اوضاع» روی ردیف موبایلها و کلهپاچهی گوسفندان و سرستون هخامنشی و گاو هخامنشی و کلههای گوسفندان:«این است تقدیر».
بازگشت به مانکنهای کودکان و صدای قصابی و گوسفندها و کله و پاچه «امید همدستی، ماکیان پرکنده» و گاو املش و گوسفند مارلیک«این است تقدیر».
بازار و ماهیها، بادمجان و کدو، میوهها، بنشن و حبوبات و انعکاس میدان بهارستان در سماورهای ورشو. شاعر از «ظهر چاله میدان» میگوید و موسیقیِ حماسی با تصویر مجلس در سماورهایورشو همراه میشود و تصویر واروی مسجد سپهسالار وگنبدش که همذات با سر سماورها و سر آدمها. عکسهای قدیمی مغازهی تهامی و افتادن عکس عابران بر قاب عکسهای قدیمی. آیا از مشروطیت تا به امروز کرونوس احوالی از ما نپرسیده؟
اسم ورزشکاران، روی عکسهای قدیمی، برنامهی گُلها و صدای روشنک، عکس
میدان توپخانه و ساختمان رادیو. دکهی روزنامهفروشی در دیوارهی ساختمان با
موسیقی. مجسمههای موزهی معاصر مستقیم و بدون آینه… در کنار کار مگریت:
قفسی به شکل صورتِ آدم و کلاهی بر سرش، مردی نشسته درست مثل یک مجسمهی
آبیرنگ با کلاه بره و به خواندن کتاب؛ پرندهای در قفس نیست و نه آدمی، شاید
گریخته یا مرده اما کلاهش مانده؛ و مجسمهی آبیرنگ، آیا همان آدمی نیست
که از قفس گریخته و تبدیل به یک مجسمه از آهن زنگزده شده. وصدای آب بر
مجسمههای هِنریمور با صدای زنان رختشویِ شطرنج باد.
موزهی معاصر و ساختمان پشت باغ ملیِ خیابان سپه و شاعر از انگشت خونی
فراهانی، وزیر محمد شاه میگوید که«با زخم انگشت یک بیت خونین به دیوار
بنگاشت در بارهی بانی شهر» همان آقا محمدخان«که خواجهای بود» و معلوم نشد
چرا کشتند فراهانی را……..در هر ساختمانی یکی مرده، یکی به قتل رسیده، یکی
کسی را کشته، یکی خودکشی کرده، و یکی رفته بیکه بگوید چرا؛ در این
ساختمانهای مهم شهر که سرازیر دیده میشوند و شعر که: «از اسب افتادیم اما از
اصل نیفتادیم» شاعر را میبینیم و میخواهیم بهاو بگوییم مطمئنی که از اصل نیفتادیم؟
تصاویر وارونه روی شیشهی یک میز و شبیه به عکسهای زیر دریایی و صدا از بازار
ماهیفروشان و مجسمهی کالدر به شکل ماهیهای معلق؛ صدای زنگ- امضاء
اصلانی همراه با صدای اذان : ترکیب سنت و مدرنیته در موزهی معاصر. دلار، دلار ،
دلار و میز و پایههاش از درختی که ریشهاش بریدهاند و شاخ و برگی ندارد، نباتی به
جماد برگشته و جواهرها در پاساژ و میز شیشهای…تفو،«این است تقدیر».
عکس بچهها و مهرههای کوچکِ ایلامیِ موزهی ایرانباستان، شبیه به عروسکهای
میمون در همان پاساژ، و مجسمهی فلزی بیرون پاساژ، بیهویتییِ انباشته، و
مجسمهی شیر هخامنشی، هویت سنگشده، صمدیتی بیخلل و فرج، ماشین جای شیر
را گرفته و شاعر از آن پیاده میشود.
پرندهای در حیاط تئاتر شهر و تأکیدی بر آینهی محدب پنهانشده لابلای درخت، که
آقا اینها همه نمایشی بیش نیست، و صدای مارگیر معرکهگیر میدان شوش، تئاتر پارس
در لالهزار، و اعلانهای تئاتر لالهزار و آگهی فوت. چهکسی مردهاست؟ چهمیدانید از
آنکه مرده است؟ و آبی به روی شیشه، بههوای آبی که بر قبر میریزند، تا بشوید غم
ایام و جسد آنکه مرده و اینک جز سنگی نیست. و حالا مجسمهی شیر از سمت
شکستهی آن ، که بگوید حتا سنگ میشکند چه برسد به دل، وچهرهی نابود شدهی
تئاتر ایران.
برگشتی به مجسمهی فردوسی و اینبار دو تصویر همزاد از او در شیشه، گویی روح او جدا میشود و جسم کافی است، دیگر روح لازم ندارد فردوسی، واگذاشته تا روحش برود. همانگونه که داریوش بدون سر و تنها با یکدست، که موجودی یکدست بیرون از زمان گذاشته شده، و پایهی مجسمه بهزبانهای آرامی و ایلامی، و گذری مجدد به تأکیدی بر روح جداشدهی فردوسی. و ادارهها و پول و بانک، موسیقی بالا میگیرد و اینکه«مقدر چنین بود» و شاعر پشت دری چرخان به چرخیدن و درِ چرخان به چرخش بی عابری. آیا کسی نمانده تا از درها عبور کند: در بانکی شمارهها خوانده میشود، شمارهی مردن است، شمارهی سنگقبرهاست، شاعر میگوید:«بنیادهایی که هم هست و هم نیست».
بانکها و پنجرههای شیشهای نماهای شیشهای به تقلید از میسوندروهه، در این شهر داغ، به هجو کردن خورشید، که آری ما میتوانیم ساختمانی با نمای تمام شیشه بسازیم. و رسیدن به مربعهای موزهی آبگینه و ظروف شیشهای زیر خاکی.
بازگشت به پیادهروها، قالپاقفروشی در میدانی در جنوب شهر و عبور جوانان عابر در میدانی در شمال شهر؛ شاعر میگوید: «به عشق و جوانی و کنکور»این مسابقهی دایم مثل دوی ماراتون، که به افتخار شکست سپاه داریوش به یونانیان، جشن گرفته میشود. اسم خیابانها، ترافیک، تداخل آدمها و ماشینها، درخت سرخ و مانکن سیاه و شاعر میگوید: «خون…»
جمعهبازار، پشت بازار سبزهمیدان، ترجیعبند قلیان، چراغ و سبزهمیدان و تصویر انبوه
آدمها در آینهی محدب، کژاندامیِ حاصل از آن، آیا منحوس و مشئوم است ، اما نه!
کژاندامی از کژاندام یک واسط میسازد، واسطی که میتواند ترسناک باشد یا خیرخواه،
واسط میان شناخته و ناشناخته، میان روزانه و شبانه، میان این دنیا و دنیای دیگر…
شاعر میگوید:«بهشت باختگان…» برج میلاد وارونه و مستقیم و آسانسوری که هی
بالا میرود و باز پایین میآید«هی کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو» و از
بالای برج، کلانشهر را نگاه کردن و به آسمان رفتن و امواج صدای رادیو که میماند.
تنها گواه ما بر تاریخ نداشتهمان.
شاعر، انسان بههمپیچیدهی جاکومتی و برج میلاد، آیا اینها هم به وحدت رسیدهاند یا
بهاینهمانی، در این برهمپیچیدگیها. و جویی نمایانگر شهیاد وارونه: هی تو ای گویندهی
شهر مادر! گایا! مخلوقِ دوم! که صورت نداشتی اما ذراتت بههم چسبیده بود.
شاعر ، فرودگاه و هواپیما و مجسمهی هندی با دستار سرخ و چهرهی خشایارشا.
موسیقی حماسیِ قطعهی آغازین، قطار پرچمها، فرود هواپیما، بادبادک کاغذی،
غروب…و فرود و فرود اما یک هواپیما در آسمان جا میماند، نه بالا میرود ونه پایین
میآید، و ما همچنان نشخوار میکنیم. و شب میشود و شاعر میگوید شب بشود و
«شب میشود خمیازه میگیرد خیابان» اتاق شاعر و حضور کرونوس با ساعت
شماطهدارش و ماشینها حمله میکنند به اتاقش«شماطه میزند وقت عسس را، شب
میشود در طاق کسرا».
سرآخر به عدسی ابنهیثم باز میگردد تا بگوید «فقط یک فیلم بود» و یا یک دایره:
«یک حلزون در پوست کرگدن».
توصیح نویسنده: تراغودی که در فارسی به صورت تراژدی رایج است از واژه ی تراگودیای یونانی گرفته شده و به معنای ترانه ی بُز است که در ماتم دیونوسوس بزی را قربانی می کردند و ترانه ای در سوگ او می خواندند. ابوعلی سینا تراگودیا را به صورت طراغودیا به کار برده و این کلمه هم به صورت تراغودی و هم به صورت طراغودی در متون مختلف نوشته شده.