« خدایا باید به کدام سو بروم؟… این سردرگمی و نابینایی من نشانهی شلختگی این جهان نیست؟… نشانهی آن نیست که این جهان هم ظلماتی مثل آن بیابان است؟» (ص ۱۶۴) ؛ کتاب «آخرین انار دنیا» در نگاه و خوانش اول تصویری است پاره پاره از اشکهای داغ و آه سرد ملتی سرگردان؛ اما نه! این خوانش تنها بخشی از ماجرا است؛ « آخرین انار دنیا » روایت آخرین اناری است که بشریت از درک آن ناتوان است و در دنیایی پُر از جنگ و آشوب، مغموم و بیروح سرگردانتر از همیشه است.
رمان « آخرین انار دنیا » نوشتهی بختیار علی و با ترجمه ای از آرش سنجابی زمستان سال ۸۸ توسط نشر افراز به بازار کتاب آمد. بختیار علی نویسندهی کرد زبان، متولد سلیمانیه و ساکن آلمان است. او بعد از نوشتن رمانهایی همچون : « مرگ در دانه ی دوم » و « غروب پروانه » رمان « آخرین انار دنیا » را در سال ۲۰۰۲ تالیف کرد. او علاوه بر این آثار، چندین رمان و مجموعه ی شعر نیز تالیف کرده است. رمان « آخرین انار دنیا» تاکنون به چندین زبان زنده ی دنیا از جمله : آلمانی ، روسی ، انگلیسی ، عربی ، یونانی ، ترکی و اخیرا اسپانیایی برگردان شده است. شخصیت اصلی این رمان مردی به نام مظفر صبحگاهی ست که طی بیست و یک سال اسارت در سلولی انفرادی مشرف به بیابان، از دنیای انسانها دور افتاده و روزهای زندگی اش را تنها با شن های بیابان و سکوت مرگ آلود آن سپری میکند. او پس از بیست و یک سال توسط فرمانده ی سابقش ( یعقوب صنوبر ) از زندان آزاد می شود و به قصری در وسط یک بیراهه آورده می شود .
نوشتههای مرتبط
اما حتی این قصر باشکوه نیز نمی تواند روح تشنه ی آزادی طلب او را سیراب کند . او از این قصر ساختگی فرار می کند تا به دنبال تنها پسرش ( تنها دلگرمی او به زندگی ) سریاس صبحگاهی بگردد . شخصیت اصلی رمان ( مظفر صبحگاهی ) در راهی که آغاز کرده با خواهران سپید پوش ، اکرام کوه نشین ، سید جلال شمس ، ممد دل شیشه ای و بالاخره سریاس صبحگاهی دیگری آشنا می شود که هم نام تنها پسر اوست ، اما از پس این نام ها ، سریاس صبحگاهی سومی نیز پیدا می شود که مظفر نمی داند کدام یک از آنها پسر واقعی خودش است . . . در نگاه نخست به این اثر ، در می یابیم که با یک رمان به معنای واقعی رو به رو هستیم . در طول مسیری ( درونی و بیرونی ) که شخصیت اصلی رمان برای پیدا کردن پسرش طی می کند ، علاوه بر گشوده شدن رازهایی که بیست و یک سال از حقیقت آنها دور بوده ، زندگی نامه ی تک تک شخصیت های دیگر نیز برای خواننده باز گو می شوند و خواننده گاهی به موازات قصه ی اصلی ، و گاهی در خلال آن ، به ارتباط زندگی شخصیت های دیگر با مظفر صبحگاهی و پسرش ( سریاس صبحگاهی ) پی میبرد ، و این خود مشخصهای ممتاز است که نام رمان ( و نه داستان بلند ) را روی این اثر بگذاریم. اما وجه برجستهی دیگری که در این رمان دیده میشود ، کشمکشی درونی و گاه برون جهانی ست که راوی آن را با خواننده در میان میگذارد و او را با تعلیقی طبیعی و هم ذات پندارانه وارد دنیای ماورای کلمات و رخدادها میکند ، دنیایی پر تلاطم که خود راوی را نیز به این سو آن سو می کشاند . ژانر رمان « آخرین انار دنیا » در نگاهی کلی رئالیستی است که در مواردی از رئالیسم جادویی نیز کمک گرفته شده .
یکی از بهترین جمله هایی که در این متن وجود دارد و توسط راوی گفته می شود چنین است : « حتی اگر جنگ بر ضد بدی ها هم باشد ، رنج های دنیا را زیادتر می کند . حتی اگر برای عدالت هم باشد دست آخر دنیا را از غم و بی عدالتی پر می کند…».
خوبی استفاده از این نوع ژانر ( رئالیسم جادویی ) در این رمان ، هم خوانی آن با فضای بومی کردستان است . نویسنده با انتخاب صحنه و مکان های درست و به جا ، طوری از این گونه ی داستانی استفاده کرده است که در کلیت اثر نه تنها از بدنه ی روایت خارج نمی شود ، بلکه بر جذابیت و تاثیر رمان نیز می افزاید . البته گه گاهی هم شباهت هایی بین این نوع رئالیسم جادویی با آثار مشابه دیده می شود: هنگامی که مظفر صبحگاهی از توی کشتی به ما ندا می دهد که فلان اتفاق یا فلان شخصیت چنین و چنان خواهد شد ، ما را به یاد سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در برابر جوخه ی آتش رمان صد سال تنهایی می اندازد . . . راوی این رمان همان شخصیت اصلی یعنی مظفر صبحگاهی است . اما شیوه روایت مانند راویهای اول شخصی که برای خواننده آشنا باشند ، نیست . در این نوع روایت ، راوی با آنکه اول شخص است اما روایت را به صورت راوی دانای کل پیش می برد ، چون هموست که بعد از آزادی از اسارت بیست و یک ساله از همه چیز آگاه گشته و حالا سوار بر کشتی مانند ناخدای این رمان ، جزء به جزء آن را برای ما روایت می کند . شیوه ی روایت گاه به صورت مونولوگ ، گاه دیالوگ و در فصل هایی نیز به صورت حرف های ضبط شده در نوار می باشد . بجز انتهای رمان و مواردی که راوی هر از گاهی خواننده را از فلاش بک های طولانی خود بیرون می کشد و با زمان مضارع اخباری مخاطب قرار می دهد ، زمان روایت به صورت flash back در گذشته انجام می گیرد. نکته ی دیگر اینکه نسبت بین روایت با توصیف متعادل بوده و بازسازی تصاویر برای خواننده به آسانی انجام پذیر است ، چیزی که به دلیل رعایت نشدن این مهم در برخی رمان های دیگر ، خواننده دچار شتاب یا کندی افراطی خوانش می شود .
از تقابل هایی که در این رمان وجود دارند می توان به : اسارت – آزادی ، زندگی – مرگ ، عشق – بی عشقی ، گذشته – حال و . . . اشاره کرد . اما وجه مهم این رمان ضد جنگ بودن آنست که در خلال روایت ، چندین بار به صورت مستقیم یا غیر مستقیم به آن اشاره شده است . یکی از بهترین جمله هایی که در این متن وجود دارد و توسط راوی گفته می شود چنین است : « حتی اگر جنگ بر ضد بدی ها هم باشد ، رنج های دنیا را زیادتر می کند . حتی اگر برای عدالت هم باشد دست آخر دنیا را از غم و بی عدالتی پر می کند . . . » در بحبوحه ی جنگ هایی که مردم کشورهای جهان سوم را در بر گرفته و زندگی آنها را با خود عجین کرده است ، چه چیزی به اندازه ی جنگ می تواند برای شان آزاردهنده و منفور باشد ؟ جنگ هایی که در این رمان به آنها اشاره شده اغلب داخلی هستند و بین برادران دینی ، و این خود دردی است بس عمیق تر از دردی که همه ی جنگ ها از پی خود می آورند . شخصیت اصلی رمان یعنی مظفر صبحگاهی پس از بیست و یک سال اسارت ، در جستجوهای خود تنها پسرش را کشته می یابد . اما او دست بردار نیست ! از کسانی شنیده که سریاس صبحگاهی دیگری نیز وجود دارد و برای یافتن او به هر کجا که لازم باشد سرک می کشد ، اما سریاس دوم هم اسیر است ، طوری که به هیچ وجه شانسی برای دیدار او با پدرش مظفر صبحگاهی وجود ندارد . اما این بار سریاسی دیگر ، هم سن و همانند دو سریاس دیگر وارد داستان می شود .
مظفر تن سوخته شدهی سومین سریاس صبحگاهی را در بیمارستانی جنگی پیدا می کند ، طوری که نه قادر به تکلم است و نه چیزی از صورتش برای شناسایی مانده . اما دیگر صورت و صدا نیست که برای مظفر اهمیت دارد ، برای او هر بچه ای به سن و سال پسرش که آواره ی شهرها و کوه ها شده حکم سریاس صبحگاهی خودش را دارد ، برای همین است که بی توجه به هم خونی یا عدم هم خونی ، تن جزغاله ی شده ی سریاس سوم را به بیمارستانی در انگلستان می فرستد و خودش هم از پی او سوار بر کشتی پر تلاطم روزگار می شود تا ما را با خودش هم سفر این سفر پر مخاطره کند . چه خوب است که نویسندگانی از این دست ( مانند بختیار علی و خالد حسینی و . . . ) که زادگاه شان زیاد هم از ایران خودمان دور نیست هر از گاهی چنین رمان های قابل تاملی را روانه ی بازار می کنند و علاوه بر بازنمایی فرهنگ و دردهای جوامع جهان سومی ، چنان جهان زیبایی را از خلال جنگ ها به تصویر می کشند که خواننده ی غیر بومی را نیز به تحسین وا می دارند ! و به راستی چه چیزی هنرمندانه تر از این خواهد بود که نویسنده ای چیره دست مانند بختیار علی ، از همه تیره روزی ها و بدبختی هایی که دامن گیر این گونه جوامع هستند ، برای ما از آخرین درخت اناری بگوید که انسان هایی زیر آن می نشینند و با خود پیمان برادری و خواهری و پدری می بندند و تا آخر عمرشان هم به آن پایبند می مانند ، بی آنکه هیچ خویشاوندی ای با هم داشته باشند ؟ اتفاق خوبی که در این رمان سیصد و بیست صفحه ای افتاده ، نوع روایت ، نثر و صحنه های رمان است که به یاری هم ما را به سمت چیزی فراتر از رخدادهای دردآور داخل آن می کشانند ، چیزی که خواننده را از این دنیای وارونه به سمت دنیایی نه خیالی ، بلکه آرمانی و ایده آل پیش می برد و وادارش می کنند تا به آنچه که روی داده بیشتر از پیش فکر کند .
بختیار علی در این رمان درد انسانی تنها را دنبال میکند و در حقیقت رنج همه انسانها که ناشی از جنگ و دشمنی است را بیان میکند دردی که در عمق لایه های او در عمق جوهر او تبلور یافته است:
این دروغ محضی است که انسانها شبیه هم نیستند. نگاه کن حتی من و تو هم زندگی مان به هم شبیه است… انگار زندگی هامان تکثیر بازتاب تصویر روی آینهاست… انگار توی یک جای دور، یک زندگی و یک نفر به عنوان قالب کلی زندگی هامان وجود دارد و زندگی همه ی ما از روی طرح اوست.
آخر تا زمانی که اسیر هستی، زندگی برایت پر معناست. هیچ چیز به اندازه اسارت به زندگی انسان معنا نمی دهد، چرا که در آن شرایط انسان برای آزادی در حال مبازره ی بزرگی است . ولی این آزادی است که هویت زندگی را تهدید می کند. این در آزادی است که انسان معمای آرزو و سرگشتگی را از دست می دهد.
این رمان اگرچه جنگ و تبعات آن را محور و دست مایه اصلی داستان قرار داده است اما در ورای این نظر، مسائل بنیادی زندگی بشر از مرگ و تنهایی و خدا و زیبایی تا خیانت و تکثیر متشابه انسانها در یکدیگر را مورد بازخوانی قرار داده و در قالب رئالیسم جادویی، روایتی جذاب و واندی را از مناسبات انسانی پیش روی مخاطب قرار می دهد.
رویاهای غمگین یک ملت
«و بدین شکل داستانم را روی یک نوار نو برای سریاس دوم تعریف کردم. بعد از آن روز، دنیای من باژگون شد. پس از ان روز من و سریاس با نوارهایمان از دنیای هم گفتیم. از فردا شب من سکوت میکنم و شما به حرفهای سریاس دوم گوش میدهید. من این نوارها را شهر به شهر میگردانم صدای من هم بهجز مکمل صدای او، هیچ چیز دیگری نیست. اینست که وقتی او حرف میزند باید سکوت کنم. حالا همه برخیزید تا به دریا نگاه کنیم. امشب آواز کسانی را بخوانیم که نفرین زمین و دریا هستند.» (ص ۱۷۲ کتاب).
کتاب اشکهای یک عمر رنج و درد و سرگردانی ملت «کرد» [درحقیقت، کل مردمان «عراق»، و بهنوعی، همهی مردمان «زمین» است] که سالها زندگی خود را در غالب افسانه، حکایت و داستان بیان میکنند. داستان در اولین نگاه، صرف زندگی «مظفر صبحگاهی» است و «سریاس صبحگاهی» که درگیر زندگی اسطورهیی خود هستند: مظفر، در روندی معجزهآسا با یک «ژنرال» آشنا میشود، که او را از زندان و جنگل اوهام نجات میدهد. مظفر، که خود قهرمان قیام ملت «کرد» است، بهدنیای امروز قدم میگذارد، جایی که زمان بعد از سالها حکومت دیکتاتور، به جنگهای داخلی رسیده، و اوج جنگهای داخلی را هم رد کرده است. داستان مظفر گیر میخورد در گرهی داستان «ممد دلشیشهیی» که در عشق «خواهران سپید» از هم پاشیده و خردههای قلباش، او را به کام آن دنیا کشانیده است. مظفر پیش میرود تا به «خواهران سپید» برسد، دو خواهری که همیشه لباس سپید میپوشند و عهد بستهاند که هیچوقت ازدواج نکنند و بیهم آواز نخوانند و صدایشان همانند افسون خدایان است. مظفر پیش میرود تا داستان «سریاس صبحگاهی»، پسر خود را بشنود که در یکسالگی، با به زندان افتادن او، یتیم بزرگ شده. داستان «سریاس» دنبال میشود و آشنایی او با «ممد دلشیشهیی» و «ندیم شاهزاده» و پیش میرود در سالهای «قتلعام» کردها و آوارگی این ملت و همراه میشود با صدای همیشه صلحبخش «کامکارها» و دنبال میشود تا زمان مرگ او. وقتی مظفر به هقهق پای قبرش فرو میافتد، تا بشنود، دومین پسری هم هست و بهدنبال او میرود، تا بفهمد در زندانی امنیتی در تاریکی محض اسیر است. با نوار کاست میتوانند صدای هم را بشنوند، نوارهایی که انسانی از جان خود گذشته، میبرد و میآورد. مظفر، در جستوجوی «ندیم شاهزاده»، کور عجیب و غیرمتعارف، میگردد که همهی رازها را میداند، ولی ندیم به سفر دور دنیا رفته، مظفر ناآرام، پیش «سید جلال شمس» میرود، پیرمردی که کنار مرز، در کوهی رویامانند، در میان تاکستان غریب خود، با معشوق زیبارویاش و جامهای شراباش، دور از همه چیز دنیا زندگی میکند. شمس داستان گذشتهها را میگوید، که سریاسها سه پسر بودند، و داستان سومین پسر را پیش میکشد، که بمبهای شیمایی صورتاش و بدناش را سوزاندهاند…
چگونه میشود واقعیتهای زشت زندگی یک ملت را، جنگها و قتلها و دیکتاتوری را، این چنین نقش زد، که از همه جای کتاب، گلبرگهای زندگی فوران بزند؟ و این سمبلها، که مثل آب جاری در کتاب روان هستند، جالبتر از همه، داستان «آخرین انار دنیا»، درختی که پدر «ندیم شاهزاده» کاشته، برفراز کوهی که مرز دنیا و بهشت است، تا میوههایش پسر نابینایش را شفا بدهد، اما مزدوران رژیم دیکتاتوری او را میکشند، تا به جای سرش، پول بگیرند. انارها پسر را شفا نمیدهند، اما آرامش را به زندگیاش باز میگردانند، و او را به چیزی بینا میکنند،که بیناها به آن تاریکبین هستند. و همهی سریاسها، یک انار بلورین قرمز در دست دارند، اناری که از اول زندگی با آنها بوده، ولی رازهای گذشتهشان را عیان نمیسازد…
بختیار علی، نشان داده که مرزهای ادبیات میتواند از هر چیزی بگذرد، حتا از خود واقعیت، تا افسانههایی پاکطینت به جای واقعیتی سیاه بنشینند. او نشان داده که چقدر تواناست، و چگونه میتواند در واقعیت، سپیدی را ساخت، آری، در کلمات، در کلمات.
من پدر ممد دلشیشهای هستم. او در حال مرگ است. علت مرگش هم بیوفایی نیست. عشق است. احساس میکنم عشق آنقدر شایسته نیست که کسی در راهش بمیرد. من تمام عمرم را با مرگ زیستهام، اما هیچکس را ندیدهام که از عشق بمیرد. پسرم دارد برای عشق میمیرد؛ چیزی که هیچوقت فکر نمیکردم برای مرگ یک انسان کافی باشد. دوست دارم بدانم کدام شما لاولی هستید. لاولی سپید گفت: من لاولیام…
توی آن کاخ متروک، در عمق آن جنگل ِ پنهان بود که گفت بیرون طاعون کشندهیی شایع شده است. وقتی که دروغ میگفت تمام پرندگان پر میکشیدند. از بچگی چنین بود. هرگاه دروغ میگفت بلاهای طبیعی نازل میشد باران تند میبارید یا درختان سقوط میکردند!… توی آن کاخ بزرگ و متروک اسیرش بودم. برایم کتابهای زیادی آورد و گفت «اینها را بخوان» گفتم «میخواهم بروم» گفت در بیرون طاعون آمده، تمام دنیا را طاعون برداشته، مظفر صبحگاهی، توی این کاخ زیبا بمان و زندگی کن. من این کاخ را برای رهایی از بیرون ساختهام. اینجا آرام بگیر… من این کاخ را برای خودم و فرشتههایم ساختهام، خودم و شیطانهایم..
کتاب ناتمام میماند. گویی راه باز شده باشد، برای یک جلد دیگر. یا آنکه نویسنده در گرههای پیچیدهی خودش گیر کرده باشد، و نتواند پیش برود. ولی احساس شخصی من، میگفت که نویسنده در ناامیدی روزگارش منگ شده است. نمیتواند کتاب را تمام کند، که جنگ سرزمیناش هنوز میجوشد و قلهای جدید میزند. کتاب راویهای بازمانده را در سرگشتگیهایشان رها میکند، تا پیش بروند، به هر سویی که مانده است، در حالتی که راوی اصلی کتاب، قدم به سوی غرب میگذارد، از دریا و خشکی، همانند یک اولیسهی پیر ناشدنی.
بیخداحافظی از اتاقش آمدم بیرون. آن کاخ پرشوکت را که ترک کردم، دانستم که در کاخی از توهم زندگی میکند. بیرون که آمدم تصاویر تکان بار آن سالهای انقلاب توی ذهنم چرخ میخورد. احساس کردم باید شدیدی میوزد. احساس کردم هزاران پرنده پر کشیدند… آن تصویر را سالها پیش توی کوه دیده بودم. همان روزهایی که یعقوب صنوبی، پیشمرگههای ناامید را از توی کوهها و جنگلها جمع میکرد… حیران و سرگردان توی آن حیاط بزرگ از نگهبانهایش خواهش کردم راه را نشانم بدهند در را گشودند و راه را نشانم دادند. در خودم فریاد زدم:
– خدای بزرگ… نمیخواهم با او بمیرم.
از حرف او هراس کرده بودم. آمادگی هیچ مرگی را نداشتم. نه مرگ خودم و نه مرگ سریاسها. انسانی که از مرگ میگریزد باید سراسر زندگیاش را بدنبال زندههایی برگردد که گم کرده. میدانید… مسیر متفاوتی است راه، آنهایی که از مرگ میگریزند… راهی عجیب و غریب که به راه من در بیابان و دریا میماند… کسی که از مرگ گریزان است باید با زندگی نبرد سنگینی را داشته باشد. باید سراسر زندگیاش را به دنبال دوستان و رفقای گمکردهاش بگردد و یقین داشته باشد که سرانجام، از جای دیگری پیدایشان میکند.(صفحههای ۲۹۸ و ۲۹۹ کتاب)
به اعتقاد برخی منتقدان بختیار علی در کتاب خود رنج های قومی را بیان میکند که سال ها در زیر شکنجه های حکومت بعث در عراق درد کشیدند و حتی بارها نفرت خود از صدام و حکومتش را بی پرده ابراز می کند، هر سریاس داستان نماد رنجی است که بر این قوم تحمیل شده است، سریاس اول در فقر و نداری کشته شد، سریاس دوم برای تمام عمر در زندان است و سریاس آخر، جزغاله ای است که در بمباران شیمیایی به مرده ای متحرک شباهت پیدا کرده است. فضای داستان در شهر (کشوری) جنگ زده ترسیم می شود، چیزی شبیه فیلم های آخرالزمانی که دنیا در جنگ های داخلی می سوزد، جنگ هایی برای هیچ. این فضا سازی ها در صفحه صفحه کتاب به راحتی احساس می شود. شخصیت پردازی در رمان بسیار برجسته است و در کنار شخصیت اصلی چند کارکتر فرعی جذاب دارد؛ زیباترین آن ها «ممد دل شیشه ای» است پسر جوانی که دلش از شیشه است و وقتی در عشق خود ناکام می ماند دل می شکند و می میرد! خواهران سپید، دخترانی گوشه گیر و خوش صدا که عهد کردند هرگز با مردی ازدواج نکنند نیز به زیباتر شدن رمان کمک می کنند، البته شخصیت فرعی دیگری مثل «اکرام کوه نشین» بر عکس دیگران رها شده به نظر می رسد.
– همهی ما مسافران، گمشدگانی هستیم که تا قیامت روی این کشتی میچرخیم. از کسانی رمیدهایم که مثل خود ما هستند. حتی گاهی اوقات از ما هم ناتوان تر و زخم خورده تر. اما با تمام این زخم هایی که از همه نوع می خوریم اگر به انسان اعتماد نکنیم چهکنیم؟ به چه موجودی اعتماد کنیم؟ آخر طبیعت به تنهایی چگونه می تواند ما را یاری دهد؟ مگر خدا به غیر از انسان ابزار دیگری هم دارد؟
– من هم مثل شما هستم. دو چهره ندارم. خیلی وقت ها هم از نا امیدی فریاد زدهام. من بارها شکست خوردهام و درهم خمیده شدهام. اما من از نوری می گویم که پس از ناامیدی ها می آید. چه شب هایی که دیوانه وار به اجزای این زندگی لعنت فرستادهام و صبحها باز زیبایی را احساس کردهام.