انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تجزیه و تحلیل فمنیستی نمایشنامه تاوان زیستن

تجزیه و تحلیل فمنیستی نمایشنامه ی “تاوان زیستن” اثر مارتینا مایوک بر بستر زبان شناسی
امید گودرزی

قبل از شروع نوشتن تجزیه و تحلیل خود باید وظیفه ی خود را به انجام برسانم و جفت های تقابلی، ارتباط ها را در نمایشنامه ی تاوان زیستن به نظر شما برسانم.

در این نمایشنامه کلمات متعددی در جایگاه جفت های تعاملی قرار می گیرند که در کنار همدیگر تولید معنا می کنند، مثل:
شهر-خانه
امنیت-خانواده
درخت-زندگی
یا کلماتی که بلعکس هم استفاده می شوند مثل:
تاریکی-روشنایی
آرامش-خشم
معلول (فردی با محدودیت های جسمی)-سالم (فردی بدون محدودیت های جسمی)
زشتی-زیبایی
یا عناصر مستتر مثل:
رفته بودم
شک دارم
مثل هرزه ها
یا تعادلاتی مثل:
برای جبران اینکه چیزی دزدیدی باید از اینجا بری.
تو سختی زیاد کشیدی میتوانی اینجا بمانی.
و صورت های محتوا همراه با صورت های ماده ی محتوا وقتی در آمیخته می شوند مثل:
خانه = گرما
خانه = خانواده
خانه = من و تو
خانه = گذشته
و همینطور مکث های بیشماری که در ادامه توضیح می دهم.

این نمایشنامه با تونالیته ی رنگی سرد شروع می شود، برف و باد و بوران و حال و هوایی که به صورت پیش فرض از نیوجرسی داریم، به طوری کهوقتی گرمایی در کلمات ایجاد، مثل قهوه ی گرم یا کُت یا کلماتی همچون تابستان یا صبح آفتابی; به صورت واضح در نمایشنامه نمود پیدا می کند و ما معنی و منظور شخصیت های نمایشنامه را نسبت به صمیمی یا سرد بودن افراد نسبت به یکدیگر درک می کنیم.
این نمایشنامه چهار پرسوناژ دارد:
ادی – مذکر، اواخر دهه ی پنجم زندگی
آنی – مونث، اوایل دهه ی پنجم زندگی
جس – مونث، اوایل دهه ی سوم زندگی
جان – مذکر، اواسط دهه ی سوم زندگی
نمایشنامه نویس در ابتدای نمایشنامه متذکر می شود که خط کج، سه نقطه، کروشه و پرانتز های غیر ایتالیک معانی خاصی دارند و کلماتی مثل لعنت یا لعنت بهش اکثراوقات مانند ویرگول عمل می کند و نشانه ی عصبانیت نیست.
این یعنی در دنیای نمایشنامه ی ما، همه ی آدم ها حرف های فروخورده زیاد دارند که قبل از ویرگول گذاری در کلمات، به لعنت فرستادن و “بگم نگم” دچارمی شوند، یعنی اینکه تردید بین گفتن ها و نگفتن ها باعث می شود، سکوت خود را با کلماتی همچون،
“لعنتی”، “لعنت بهش” و … بشکنند.
این کلمات با معنایی سنگین تری نسبت به یکسری راز و رمز درون متنی دارند و قابلیت پیرامتنی پیدا کرده اند، به طوریکه
نبود این کلمات باعث می شود نمایشنامه فلج بنظر برسد،همانطور که نمایشنامه نویس قبل از شروع نمایشنامه می نویسد،
در جهان این شخصیت ها جلب ترحم یافت نمی شود اما شوخ طبعی به وفور پیدا می شود.
این تعدد و تکرار کلمه ی “مثلا” را توجیه می کند، مثلا هایی که سکوت های تردید را شکسته و مثالی از جهان بیرون از وقت دو شخصیت می زند تا شخصیت ها متوجه منظور بدی از هم نشوند و صرفا با شوخی گذرا از مسئله عبور کنند.
ما باید دقت کنیم که دو شخصیت معلول در نمایشنامه داریم;شخصیت آنی و جان، نمایشنامه نویس اشاره کرده که بهتر اسظت از معلولین استفاده کنیم، بنده درک می کنم که چرا به این نکته اشاره کرده است، زیرا صحنه هایی وجود دارد که نقش مقابل معلولین به اندام های حساس معلول دست می زند و در عین بی حسی و بی خیالی، معلول باید ادامه ی دیالوگ هارا بدون هیجان خاصی بگوید، مثل صحنه ی تمیز کردن بین پاهای آنی توسط ادی، و شستشو و لیف کشیدن آلت تناسلی جان، توسط جس.
همانطور که مستحضر هستید باید بگویم جهان این نمایشنامه پر از تردید است و شخصیت محوری حول محور هیچکدام از شخصیت ها نمی گردد، بلکه محور، همان فکر درون سر شخصیت هاست. دقیقا مثل نمود بیرونی این پدیده; یعنی جان.
جان، لکنت کلامی دارد، بخاطر آسیبی که به نخاع او رسیده گاهی مکث زیادی بین کلمات می کند، مکث هایی که ممکن است شخصیت مقابل او، دیالوگ دیگری و جواب دیگری را به اشتباه به او بگوید و دچار کج فهمی بشود، ما این تجربه را از جان یاد می گیریم که وقتی تردید می کند و حرف خود را می خورد با سکوتی عمیق ولی ادامه دار می تواند بیشتر فکر کند و بشنود و بهترین جواب را بدهد.
جسی دختری است که به پول احتیاج دارد، در ماشین می خوابد، عصرها تا صبح در یک کلاب/بار کار میکند و سعی می کند برای شغل دوم خود به استخدام و مراقبت از جان که معلول است دربیاید. جان نمی تواند با زن ها به درستی ارتباط برقرار کند، هم از نظر تحصیلی و هم از نظر تمکّن مالی، احتمالا فقط بخاطر معلولیت وی است که نمایشنامه نویس او را به مقام جسی که یک خارجی است و سخت کار می کند تنزل درجه داده، تا بتواند ارتباط برقرار کردن این دورا تماشا کند، دقیقا دو کنارگذاشته شده ی اجتماعی باید باهم ارتباط بگیرند، یک خارجی که سخت کار می کند و خانه ندارد، و یک معلول که قدرت برقراری ارتباط عاطفی و دوستانه را با هیچ بنی بشری ندارد و برای این مهم خیلی باید تلاش کند.
در طرف دیگر آنی همسر سابق ادی را می بینیم که دچار معلولیت شده است و با پیش فرض قبلی ادی بر میگردد تا یک هفته ای که آنی قبل از رفتن از نیوجرسی به شمال جرسی ( خارج از محدوده ی نمایشنامه ) به او خدمت کند.
آنی همیشه درحال امتناع از شکل گیری ارتباط دوباره با ادی است، چون مشکل ارتباط برقرار کردن با جهان گذشته ی خود را دارد، ولی ادی که به تازگی بیکار شده و پولی ندارد، راز از صفر شروع کردن و خوب نگه داشتن حال نفر مقابل خود را خوب فهمیده است.
در آن یکهفته، برخلاف جان و جس که فکر می کنند همدیگر را درک کرده و می فهمند، آنی و ادی تقریبا در هم نفوذ کرده و همدیگر را می فهمند، اما از بیشتر شدن این احساس صرف نظر می کنند.
آنی در خیال خود، به جای سرد، برفی و بورانی مثل شمال جرسی برمی گردد و ادی از این می گوید که کانادای لعنتی را باید با او ببیند، این سردی مقطعی مثل به شمال جرسی رفتن می تواند دوری ای باشد که دو شخصیت را از هم دور می کند اما به کانادا رفتن و سردی بیشتر چشیدن را می توان به سردی حقیقی و یا مرگ و ناکامی همیشگی نسبت داد.
دو قصه موازی هم جلو می روند و در تقریبا در یک محله از نیو جرسی به وقوع می پیوندند اما نگاه به طبقات معلولیت و خارجی بودن کاملا مشهود است.
نشانه هایی که ازتبعیض نژادی دریافت می کنیم، ازهول شدن جس است، وقتی که جان می گوید این جمعه شب را بیا پیش من و جس سعی می کند که از طرف کلاب/بار که تا صبح در آنجا کار می کند و گویی جمعه شب ها، پول زیادی به جیب می زند و سرش شلوغ است، اجازه بگیرد.
و خود را به آب و آتیش می زند که با لباس بهتر و بوی عطر تستری ای سراغ جان برود اما جان می گوید باید او را اصلاح بدن کند و استحمام کند تا او به قرارش برسد، جس جا میخورد که این قرار با او نبوده، و به جان می فهماند که نباید در تردید و مکث هایش میان کلماتش حبس بشود تا جس منظور او را درک نکند، اما این تبعیض نژادی که جان حاضر نیست با خدمتکار خارجی خود قرار آشنایی بیشتر بگذارد همینجا ختم نمی شود، کسی که جان با او قرار گذاشته تحصیل کرده است، از طبقه ی با سواد و مرفه جامعه است و یک دورریخته شده نیست، همچنین وقتی جس می گوید لااقل
می توانم وقتی اینجا نیستی، در خانه ات تنها بمانم؟ که از سر شب به ماشین خود برنگردد و در آنجا شب را صبح نکند; اما
جان اجازه نمی دهد و می گوید تو صابون من رو دزدیدی، و نمی توانم به تو اعتماد کنم، گویی که یک خارجی ای که جایی برای خود ندارد و شب ها در کلاب کار می کند، غیر قابل اعتماد است، هرچند که بگوید روسپی نیست و شرافتمندانه پرستار یک معلول باشد.

آیرنی و رفتار و صحبت های کنایه آمیز شخصیت ها با همدیگر کشمکش ایجاد می کند و اینهمه تردید در گفتن دیالوگ ها روند قصه را بر دوش آیرنی می گذارد.

بنظر می رسد از دیدگاه و تفکر فمنیستی، مارتینا مایوک شخصیت های نمایشی (زن) خود را کاملا محکم و جسور ساخته که در برابر، قدرت مردان یا بی تفاوتی مردان به مانند کاتالیزور عمل کرده و از شرایط بهتری می سازند.

زن ها باید با آیرنی صحبت کنند تا مرد ها آنها را باور داشته باشند و حتی خطرات را با دوپهلو صحبت کردن با فرد مقابل خود دور می کنند.
هرچقدر نمایشنامه جلوتر می رود این کشمکش بین زن و مرد بیشتر می شود ولی بعد از عبور از قوس شدیدی متوجه می شویم که مارتینا مایوک آشنایی زدایی فرهنگی در ذهن ما کرده است و زن و مرد را در یک جایگاه قرار می دهد.

مارتینا مایوک برای نشان دادن روندی که در بالا گفتم برای هر زن یک پارتنر شعوری در نظر گرفته است که با استفاده از آن شخصیت زن خود را به چالش بکشد.

آنی در یک عشق بازی بی احساس (به دلیل نبود حواس پوستی و اعصاب ماهیچه ای) با ادی غرق می شود اما یک سوتفاهم باعث می شود که برگه های طلاق امضا بشوند و آنی از زیر دین بیمه ی ادی بیرون برود، در صحنه ای که ادی
روی تن آنی پیانو می نوازد به تن او را تمیز می کند و نوبتی سیگار می کشند، التهاب فراوانی را از تردید گفتن یا نگفتن می بینیم. تردید بین رفتن و نرفتن از کنار هم، بعد از پنجاه سال تجربه ی زندگی و بیست و یک سال تجربه ی باهم زندگی کردن حالا وقت آن است که تصمیم بگیرند مابقی عمر خود را پیش هم باشند یا نه.
ادی فقط می خواهد دور ریخته نشود، او راننده ی کامیونی بوده که بیکار شده و از تنهایی در ابتدای پیری و رانده شدن از اجتماع می ترسد، این یک هفته را هم احتمالا به دلیل دلسوزی خود و همذات گنداری با دورریز آینده ی اجتماع که همسر
سابق خود است را سرکرده است. با رفتن آنی به حاشیه ی نمایش، یعنی مرگ در سردی رابطه، حالا چه شمال جرسی چه کانادا چه مین چه مرگ باشد، ادی به سمت کلاب/بار می رود تا برای اولین بار با دورریزهای اجتماعی دیگر وقت بگذراند، با معلول ها با روسپی ها و بی خانمان ها. اما حوالی آنجا در راه برگشت در ماشین، جس تک و تنها را می بیند که در برف و سرمای فراوان تنها گوشه ای کز کرده است.
او را به خانه اش دعوت می کند.

جس بی اعتماد است، در را باز می گذارد و هی سوال می کند که زنت کو؟ اگر نمی گفتی زنت هست نمی اومدم، من کَس و کار دارم و مدرسه رفتم و کار می کنم، و نمی خوام که در را پشت سر خود ببندم تا به من تعرض کنی یا اعضای بدن من را در بیاوری.

ما اینجا با پدیده ی ارتباط دو بی خانمان عاطفی و روحی در شرایط حال حاضر آمریکا روبروییم، دونفر که یکی می گوید من
آنقدر ها بی سر و پا نیستم که هر بلایی سر من بیاوری و باورش نمی شود که کسی از او دعوت کند به خانه اش تا به او چای و پتو و غذا بدهد و دیگری که هی می گوید تا می روم غذا بیاورم چیزی از من ندزد، یا هر انسان دیگری بود به او کمک می کردم و توجیهاتی از این قبیل.
جس همچنان بی اعتماد می ماند و در را نمی بندد، با درگیری های سکوت و مکث و تردید، ادی ترس خود را بیان می کند
که تنهاست و اشکالی ندارد که جس همخانه اش بشود، حتی می گوید که بیشتر پول اجاره را می دهد و مشکلی برای او ایجاد نمی کند، فقط نمی خواهد تنها زندگی کند و به قول ما در دنیای نمایش نمی خواهد دور ریخته بشود و مثل تمام آدم های خاکستری دیگر بشود، اما جس می ترسد و به بیرون فرار می کند، گریزی دیگر از گرمای ایجاد شده به سرما یعنی مرگ مقطعی و احساسی در نمایشنامه.
شخصیت ها انتخاب می کنند برای گرفتار نشدن در سوتفاهم و مسئله ی گفتار کنایه آمیز از همدیگر فرار کنند و این باعث میشود گره ها از هم باز نشوند بلکه کنایه ها، کشمکش ایجاد کنند بلکه شخصیت ها دستی بجنبانند.

بنده احساس می کنم نمایشنامه نویس، به دلیل قرار دادن دو شخصیت معلول در نمایش نامه از این طریق بیان احساسات می کند تا
معلول های حرکتی و اعصابی و حسی درک کنند.
یعنی وقتی تونالیته و هارمونی جهان را با کلمات سرد و گرم می کند و با رفتار های شخصیت ها طبع های مختلفی را به وجود آدمی می بخشد که گویی معلولین هم می توانند با زبان دیگری از راه اعصاب خود منظور و مفهوم را درک کنند.
نمایشنامه نویس دقیقا یک زبان جدید اختراع کرده که از این ظریق هم با جهان بیرون و هم با جهان درون نمایشنامه
ارتباط سازنده برقرار کند.

اینطوری می شود که شخصیت ها با سردی و گرمی باهم حرف می زنند، تردید ها سردی است، و گفتگوها و بحث هایی که
یکهو ایجاد می شوند گرمی هستند.
باید بگویم اگر رنگی بیگانه در تونالیته ی رنگی یک صحنه به صحنه اضافه بشود ما دچار کنایه ی عناصر و یا فضا نسبت به مسائل، مخصوصا شخصیت ها می شویم.

جس گریخته بود اما دوباره از سرما و بوران بیرون به سمت در خانه ی ادی می آید و در میزند، او برمی گردد.
جهان بیرون از خانه ی ادی مصداق دور ریختگی اجتماعی است، سرد است و نشان از مرگ دوباره است، اما خانه ی او با غذای گرم و چراغ های روشن این حس را
به مخاطب و البته جسی منتقل می کند که می توان اعتماد کرد و با کسی که از این دورریختگی می ترسد و نمیخواهد تنها باشد، ادامه ی مسیر بدهد، و حتی در این مسیر سرد و بورانی، دست کسی را بگیرد، چه میخواهد معلول باشد و پوستش حس نداشته باشد، چه کسی که بی اعتماد به همه ی اشخاص است و قلبش حسی ندارد.

جس وقتی بر میگردد که به تازگی دچار سوتفاهی با جان شده بود که فکر می کرد جان با او قرار ملاقات عاشقانه گذاشته،
یکجور احساس امنی که انگار به خانه بر میگردد و احساسی که بیانش کرده بود: “می توانم امشب وقتی نیستی در خانه ات بمانم؟”
جس سرشکسته و سرخورده از خانه ی جان بیرون آمد، انگار دوباره با مادرش به آمریکا مهاجرت کرده و کنار خیابان می خوابد و انگار
هنوز با او بعد از این همه سال کار کردن مثل یک مهاجر آواره رفتار می شود.
اما با دعوت ادی به خود یکبار دیگر این اجازه را می هد که شعله ی تحویل گرفته شدن را درون خود روشن کند.

مانند مثلی که می گویند اگر از گله ی خود جدا بشوی گرگ ها تورا می درند، نمایشنامه نویس می خواهد اشخاص را از قبیله ی خود برای ارتباط با دیگر آدم های این سیاره، جدا کند اما آنها در قبایل دیگه خورده می شوند، پس زده و آواره می شوند.
آنی از این قائده مستثنی نیست اما یک تفاوت بزرگ دارد، با اینکه معلول است اما انتخاب می کند برود و در کنار قبیله ی خود روی پای خود بایستد، او با این واقعیت کنار آمده است که باید تنهایی با شرایط کنار بی آید.
همانظور جان که با خودش کنار آمده که تنهاست و باید با افرادی قرار بگذارد که هم تراز خودش هستند و حرف های او را می فهمند ولی جس تقلا می کند و نمی خواهد قبول کند که سطح او همان چیزیست که آن را تغییر نداده و از آنجا آمده و تلاش می کند که ارتباط برقرار کند، دقیقا مثل ادی.

همه ی دیالوگ ها و همه ی موقعیت هایی که بین چند نفر ایجاد شده است، آیرنی در کلام و رفتار دارد، رفتار های آزار دهنده ی دو پهلو برای طرفین دیالوگ که منتهی می شود
به تفسیر نادرست از کلام مورد نظر در ذهن شخصیت های نمایشنامه.
به طور کلی با صحبت های زمینه ای سطور بالا، این مسئله برای ما پیش می آید که آیا کنایه در کلام، مثبت واقع می شود یا خیر؟
من به شما می گویم که خیر، چون تا وقتی فضا و اتمسفر بین دو شخصیت همسان نباشد، همه چیز کنایه آمیز بنظر می رسد اعم از عناصر روی صحنه و نگاه بازیگران به همدیگر.

سوتفاهم در امتداد کنایه و آیرنی شکل می گیرد، سوتفاهم که ایجاد بشود، سلسله وار کنش ها و واکنش ها تغییر می کند و کشمکش های جدیدی پدید می آید.
اینگونه سوتفاهم ها در این نمایشنامه به چشم میخورد. مارتینا مایوک از این سوتعبیر های کلامی و انسداد روابط میان آدمها استفاده می کند تا دو نفر دیگر را در مسیر هم قرار دهد.
البته دو شخصیت جس و ادی در اولین برخورد دچار سو تفاهم می شوند ولی موقعیت ایجاب می کند که دست از کنایه آمیز حرف زدن بردارند تا به چیزی که می خواهند برسند. جس و ادی با سوتفاهم همخانه می شوند گویی که این رفتار کنایه آمیز روزی به دردشان خورده است.

مارتینا مایوک به ما می فهماند ما با اینکه از قبایل خود به دوریم ولی می توانیم در این هرج و مرج قبیله ای برای خود با هم فکر خود بسازیم.
این تغییر بزرگ را تاوان زیستن می داند، در کنار اینکه معلولیت را از سوژه بودن به یک اتفاق معمول بدل می کند و آدم هایی را با توانایی حرکتی در کنار آن ها قرار می دهد،
و می گوید اینها فقط می توانند کمی بهتر حرکت کنند ولی دلیل نمی شود برتر از معلولان باشند که حتی معلولان با زبان غیر شنیداری صحبت می کنند.

مارتینا مایوک شخصیت های خارجی را با زبان دیگری به عصبانیت می کشاند، وقتی جس به مادر مریضش زنگ می زند،
تندتند لاتین صحبت می کند، یعنی احساسات خود را به وضوح با قبیله ی خود در میان می گذارد و ما اینجاست که می فهمیم این گوسفندانی که به گله های دیگر آمدند تازه الفبای برخورد با یکدیگر را یاد گرفته اند.
برخورد دوزبان باهم کنایه از این است که دو زبان با هیجانات هم کنار هم می نشینند و سو تفاهم نمی شود اما ممکن است دونفر با یک زبان باهم حرف بزنند و در سلسله ی سوتفاهم قرار بگیرند.

بعضی کلمات در این نمایشنامه در روند شکل گیری مفاهیم به ما کمک می کنند، به طوری که ما به جای ترجمه ی OK به باشه می توانیم از UHUM یا GOTCHA استفاده کنیم، یا از آواهای کامی دیگری همچون اوهوم می توانیم استفاده کنیم ولی با ترجمه به کلمه ی “باشه”، انگار یک متن صد و چهل صفحه ای گر از مکث، لعنتی، باشه و دیگر کلمات اینچنینی داریم که در متن اصلی هرکدام با یک آوا و واک گفته شده است که این مسئله به کنایه آمیز بودن بیشتر متن کمک می کند.